۱۳۹۱ آذر ۲۷, دوشنبه

شاید من "آیس لندی" ام



از مقدرات الهی دوستی پیدا کردم که اهل کشور آیس لند است و زن هالندی دارد! امروز  زمانیکه از آسمان ابری  هالند و دلگیری هایش شکایت کردم! نامبرده گفت: ما در آیس لند اصلن از حضور خورشید  ناامیدیم!!!!!!! اگر خورشید گاهگاهی از حسن تصادف بر ما میتابد, ما این را حق خود نه , بلکه لطف و مرحمت خورشید میدانیم!! حتا در تابستان اگر روزی خورشید در تمام روز  بر ما بدرخشد شگفت زدگی و تعجب همگان را بر می انگیزاند! با شنیدن این حرف نه تنها تعجب نکردم بلکه تکان خورده و به خود آمدم ! با اینحال متاثر شدم که نمیتوانم حقیقت تلخی را  با این دوست تازه آشنا بازگو نمایم !! چونکه هیچگاه باور نخواهد


کرد اگر بگویم : پس من اهل همانجا هستم!!باور خواهد کرد؟!مطمئنآ که نه! اما خدای من! تو که میدانی؟ شاید من آیس لندی ام نه دهمزنگی و یا دروازه کنکی

آری! گاهی زندگی به آدم سخت رقم پشت میکند، هر چه تلاش کنی تا با انتخاب درست، از آزمونش پیروز بدر آیی باز هم سرچپه می افتد و غرق میشی در غلط ترین راه! گم میشی.. بد میاری پی در پی و ناتوان میمانی. زیرا در تاریکی جز مشت به هوا کوبیدن نمیشه کاری کرد. زیرا خورشید رفته لای ابر ها

وقتی در رویا ها بدنبالش میروی همه چیز ساده نمود پیدا میکنند ولی هنگام عمل، چهره واقعی دنیا آدم را میترساند، با سیلی های پیهم شکستت میدهد و باز هم تویی که حیران و ناامید میشوی. گاهی این بدبختی پایانی ندارد و حس میکنی با تو آمیخته شده... من بعد از اینهمه سال،هر بار که به خود نگاه میکنم شکستگی های همه عمر را در وجودم میابم. قلبم را غم و ترس و ناامیدی فرامیگیرد. حس میکنم نتوانستن عجین شده با روزگاری که من در آن نفس میکشم. نفس کشیدن سخت میشود، فکر به گذشته حسرت ها را به ذهن میاورد و فکر به اینده ترسان تر میکند دل را. با خود میگویم که چرا این همه سختی و عذاب؟! چطور این همه سخت جانی و دم نزدن؟! مگر میشود تحمل کرد اینهمه مصیبت ها را..

بخدا نفس کشیدن برایم خیلی سخت شده است!.

 واقعن ادامه دادن به زندگی بدون خورشید در تاریکی مطلق خیلی دشوارست. 

 این زندگی تماما بی معنا و در عین حال پیچیده، مثل پیچ های مغزم که شاید سر بخود در هم تنیده اند راه گم است. گاهی وقتی به آسمان نگاه میکنم، این حقیقت بر سرم کوبیده میشود که هیچ لذتی از زیبایی زندگی نمیبرم. روزهای که میشه جوانی اش گفت شبیه و مانند روزهای پیری شده اند زیرا هیچ نیرویی برای ادامه در خویشتن نمیبینم. دلم میخواهد فقط تمام شوم

خلاصه آنقدر از زندگی خسته م که هیچ چیز نمیتواند خوشحالم کنه

در زندگی ابری نفس که میکشم از درون سینه ام صدای شیشه شکسته می آید. وقت هایی هم هست که حتا همین احساس پائیزی ام را نمیتوانم بروی کاغذ یا روی صفحه لپ تاپ بنویسم،گاهی  کلمات را باید به زور کنارهم بچسپانم و بعد با سر در گمی و پشیمانی همه را پاک کنم خدایا آفتاب بر من چه وقت خواهد درخشید!!!؟ خورشید بهار زندگیم را پائیزی کرد اما چه پائیزی؟ زیرا پاییزی که پر از برگهای زرد و نارنجی و قهوه ای و سرخ نباشه، همان عزیز غم انگیز برگریزاست! نه پادشاه فصلها! چهار فصل پیهم منظم در گذرند .آفتاب هست اما نمیتابد.


هیچ نظری موجود نیست: