۱۳۹۸ خرداد ۱۳, دوشنبه

فالگیری و اعجاز


 نجومی ایس- ایس کاظمی

یک سلامی نشنوی ای مرد دین ** که نگیرد آخرت آن آستین
بی طمع نشنیده ام از خاص و عام ** من سلامی ای برادر والسلام
مولوی
با صدای زنگ دروازه؛در صبح زود اجبارآ از جا بلند و پشت در رفتم. زنی پیچه سفیدی که مبلغ و دعوتگر مسیحیت  بود با لبخند آرام سلامم کرد و پس از  تبریکی دادن جشن پینکس؛ بلافاصله چند تا مجله  و کتاب پیشکشم نمود! سویش دیدم و گفتم من مسلمانم! امروز روز پنجم عید رمضان منست. پس عید پنطیکس تو و عید رمضان من هر دو مبارک باد!خواستم با پدرود دروازه را ببندم؛ اما زنکه با نگاهی ملتمس سویم دید و پرسید: راجع به مسیحیت و عید پینکس چه میدانی؟ با بی میلی گفتم اینقدر میدانم پینکس به معنی پنجاهمین روزـ است و مسیحیان معتقدند که نزول روح القدس بر حواریون در این روز صورت گرفته است؛  اما در مورد حضرت عیسی مسیح؛  ما مسلمانان معتقدیم او پیامبر آسمانی است لهذا برایش ایمان و احترام دارم.
زنکه گفت: پس چرا  نمیخواهی به مسیح نزدیک شوی تا او را حس کنی و به اعماق محبت رسی؟ آهی کشیدم و گفتم مسیح در آسمان است چگونه میتوانم از زوترمیر به آسمان رفته به  او نزدیک شوم؟ زنکه با صراحت ناشی از ایمان گفت مسیح شفا است! مسیح  محبت و اتصال است و دستی که سویش دراز شود را بدون شک میگیرد! حیران ماندم با این زنکه پیچه سفید  چه بگویم؟ انگار در جنجالش ماندم. بالاخره  با خنده در پاسخش گفتم: من مطمئنم درد های مرا در  این پنجاه سالگی دوا و شفایی نیست. زخمهای من ناسور گشته؛ حیرانم زندگی ایکه سراسر پُر از حسرت و کاش!؛ مهاجرت و تلخی؛اشتباه و شکست است؛ به کجایش اول مسیح برسد؟. مسیح که نمیتانه زمان را برای من به عقب برگرداند. برو خاله بمان ما را! ولی خاله مثل فال بین ها رها کن قضیه نبود. گفت مسیح خود محبت است و هردم  با محبت معجزه میتانه؛ مقصد تو او را دریابی!و من این مژده را برایت میدهم. پرسیدم این مژده را از کجا بمن میدهی مگر فال میبینی؟ گفت: بلی! من در سیمای تو در لبخند تو محبتی را میبینم که خاصه و ویژه ای مسیح  است لهذا فال سیمای تو میگوید که اگر خودت بخواهی او بتو میرسد و علاج همه دردهایت میشود.  میخواستم ازش خداحافظی کنم ولی همینکه اسم معجزه و فال را گرفت با وجودیکه امروز باد شدیدی میوزید نظرم تغیر خورد و برای چند لحظه گفتگو با او از خانه برآمدم.درب خانه را پشت سرم بستم و در پشت دروازه ایستاده برایش گفتم: یک چند تا معجزه ای مسیح را غیر از مرده زنده کردن که خیلی شنیده ام بگو. زنکه با خوشحالی گفت در دین مسیحیت شفا یافتن از طریق ایمان یک اقدام معجزه آسا است . مسیح یکنفر کور را بینا کرده  و جن را از بدن بیرون میتوانست.بعد چرتی زد و گفت مسیح آب را به شراب تبدیل کرد.و با  5 قرص نان و دو ماهی پنج هزار نفر را سیر کرد. در حالیکه در یک نگاه فکرم سوی آب شراب کردن رفت؛  برایش گفتم من از شهری هستم که بسیاری از بیماران لاعلاج برای شفا یابی از تمام کشور ما در آن شهر می آیند ولی همین اکنون دوستی دارم از همان شهر که بشدت بیمار است کلیه هایش از کار افتیده و منتظر پیوند گرده است.هیچ کاری هم از دستم برایش پوره نیست! از تو میخواهم اگر دعا؛ فال و رمل و هر چه یاد داری برایش انجام دهی! خاله با قاطعیت گفت: پس بهتر است او را در فرانسه به شهر «لورد» برای  زیارت ببری! مطمئن باش مسیح او را شفا میدهد. او چنان مطمئن سخن میراند که تعجب کردم. در حالیکه با خداحافظی مجلاتش را گرفتم و بلافاصله بدون ورق زدن در میان کاغذ ها باطله انداختم. افکارم بعد سالها دوباره سوی باور ها به فال بینی ؛ کف شناسی؛ غیب گویی و جادو گری رفت. یادم آمد کودک خورد سالی بودم در غزنی با پسر عمه ام مرحوم حاجی محمدظاهر در یک قلعه زندگی میکردیم. دختر عمه ام که خواهر حاجی صاحب میشد زن فقیر و همیشه در خود فرو رفته بود؛ از نظر علم طبابت نوعی (اوتیزم) داشت. با اینحال از سر صبح تا الله اکبر شام مردم بویژه زنها گروه گروه پیش آن زن مرحوم می آمدند و ازش فال خود را می پرسیدند و به غیب گویی میشنیدند. از همینرو قلعه ما میزبان روزانه دهها تن فال گیر و غیب شنوبود. آنها  از آن زن بیچاره که  خود در عالم سکر و صحو گاهی حرفهای بی ربط و گاهی هم با ربطی میزد تمنا داشتند؛ او با فال کشف کند مثلا گوشواره فلانی را کی دزدیده؟ خانه فلان آدم چه وقت اولاد میشه و یا حج رفتن در قسمت بهمان آدم است یا نه؟ و یا هم افکار مثل امروز من؛ آیا فلان آدم مریض شفا یاب میشه یانه؟ هر کس یک (بند) از او میگرفتند؛ باری هم شاهد بودم که زنی به زن دیگر توصیه میکرد اگر بند عمه گلابو کار نکرد پیش سید دمیرزا برود و یا آغا عباس! من فکر کردم دو آدم اخیرالذکر دیگر مکاشفه اسرار دارند
 بعد ها بهتر دانستم که در جامعه ما نقش اعتقاد به کار های خارق العاده نسبت به کار های که به اثر سعی و تلاش بدست میاید بسیار زیاد است.نه تنها  روستاییان  بلکه آدمهای با فرهنگ شهری نیز در باور روزمره؛ درگیر رفتار و باورهای غیرمعقول و خرافی هستند.
 نوجوان بودم که در کابل کوچیدیدم و بر خلاف انتظار آنجا نیز در فرهنگ شهری پایتخت نشینان اعتقاداتی مانند شمع روشن کردن، رمالی و کف شناسی، نذر ، بند پخته گرفتن؛ پیر بلند رفتن  وغیره  را مشاهده کردم . تمام اینکار ها برای انتظار شفا ، آرزوی نجات  از بدبختی ، آرزوی رفاه فرزندان و یا آرزوی ازدواج با شخصی خاصی صورت میگیرد، گاهی هم کسی امیدوار است خانه و باغ  بخرد،ولی  این را میداند که تمام این آرزوها از عهده او خارج است و بنابراین او بسوی غیب دست دراز میکند و نیروی فراطبیعی را به مدد می طلبد و امیدوار است تا معجزه ای روی دهد.
بهر صورت روزگار مرا مجبور به مهاجرتها کرد! نخست به پاکستان رفتم!و همینکه از سرحد افغانستان از کوتل تری منگل پائین شدم تا پشاور و از پشاور تا اسلام آباد هر دیواری که در مسیر راه بود روی آن نوشته بودند ( نجومی – ایس ایس کاظمی)با عکس دو پنجه دست! اینکه میگویند اعلانات و ریکلام ها روی انسان تاثیر بسزائی دارد. واقعن بالاخره روزی فرا رسید که خودم هم با  اخلاص و عقیده  همرای حبیب جان احمد زی که احتمالن این نوشته را میخواند برای کف شناسی به نماینده گی ایس ایس کاظمی در زیر شمع سینما  برویم. زیرا گاهی بطور طبیعی آدم در عالم ناچاری دربرابر هجوم انبوه حسرت ها و عقده ها و امیال درونی  با ذهنیت خام، معتقد به فال  و گرایش به معجزه پیدا میکند. و در نهایت آنجا بود که فهمیدم این تنها من و حبیب نیستیم بلکه هزاران انسان در جستجوی خوشبختی  بدنبال فال و خارق العادگی هستند
از فال بینی خاطرهای بسیار جالبی جمعی دیگری در اسلام آباد دارم. اگرچه  تعريف كردنش حجت آوردن است بر بلاهت من، اما برای  تفريح جمع خواننده گان مینویسم. در يك روز پاييزی پشاور؛ دوستم حاجی محمد داوود جان غفور غزنوی کاری داشتند در اسلام آباد! ایشان از من خواستند  او را در این سفر همراهی  کنم. به  اتفاق هم رفتیم اسلام آباد ! آنروز کار ایشان تمام نشد. بنابرین شب را خانه پسرکاکایم  در ای -تین - فور ماندیم. سر چای صبح  مادر واسع جان که خداوند آن مرحومی  را ببخشاید با سراسیمه گی آمد و خطاب به گل آغای گفت: بخیزین که در بیرون خضر حضرت نبی آمده !! وی در پاسخ به تعجب و سوالات پی در پی ما دوباره گفت: حضرت انچی آمده. !!  بروین ! همه  با هزاران نیاز به استقبال مهمان ناخوانده شتافتیم .آدم چتاق با عمامه لشم ؛ ریش بزی ؛ چشم های سرمه ای ؛ که اردو صحبت میکرد کچکولی به شانه آویخته بود پس از سلام علیکی با جرئت با ما بالا آمد چند حرف های راجع به پیر پیران؛شاهباز قلندر و گنج بخش عالم گفته؛ اسمش را بما حاجی بدل شاه معرفی کرد. سپس خطاب به ما که دور او حلقه زده بودیم کرده گفت: بکشین پول هایتان را! حاجی داوود و قدرت الله با اخلاص ۴۰۰ کلدار؛ من ۳۵۰ کلدار و دیگران هرکس بنوبه خود محتویات جیب ها را خالی کرد! حاجی بدل شاه دستور داد:  بکسی بیارید ! بزودی بکسی آماده شد . وی دو سه چف و کف کرده یک پنجی را داخل بکس کرد و بکس را بست و سپس در حالیکه ابروانش را بالا میکشید گفت فردا این پول شش لک روپیه میشه هر کدام تان یک یک لک بردارید و دید که حسابش  یک لک کمبود داره طرف احسان دیده گفت تو حق نداری هنوز خورد سال استی.متباقی پول ها را در قدیفه انداخت و گفت این پول را بمن میبخشید؟ همه ما به یکدیگر دیده چیزی نگفتیم. حاجی بدل شاه پول را از پیش چشمانم ما ربود و رفت 
سپس به ایران رفتم آنجا در چندین محل در قلب تهران پایتخت فال پرنده حافظ را دیدم . طوریکه با دادن یک ده تومانی پرنده پاکتی را که در آن شعری از حافظ بود برمیداشت و به  فال گیر میداد.  در واقع فرهنگ فال  مخزنی از باورهای رازآمیز است که ترس و اضطراب و محرومیت انسان را به کوچکترین واژه ای در یک مصرع از شعر حافظ امیدوار میسازد. ذهن آدم فالگیر دیگر عقلانی فکر نمی کند و هرآنچه نشانه از پیروزی و شکست دارد را می بلعد و در خود جذب میکند.
  بدین ترتیب امروز در دهه دوم قرن بیست  و یک در این انقلاب تکنالوژی ؛یکبار دیگر بچشم سر دیدم که هنوز بشر اعجاز فال را همچون واقعیت و قانون انکار ناپذیر در تاریخ باورها خویش حک کرده اند. 
و باور به معجزه و فال به بافت عاطفی و اعتقادی آدمها حتا آدم هالندی تبدیل شده است. 
خودم  فقط با یک جمله آن زن مسیحی در حالت تردید از او خواهان شفای دوستم شدم.

بنابرین هویداست که در طول تاریخ بشر، گرایش به خرافات و باور به موهومات در میان جوامع گوناگون، بعنوان جریان مطلق فکری و انسان شناختی شناخته  شده است و تلخبتانه  این امر با گذشت زمان و علیرغم پدیدار شدن عصر مُدرنیسم، از بین نرفته بلکه تنها ظواهر آنها تغییر یافته ولی ستونها و ریشه های اصلی این عقاید باطله همچنان باقی مانده است.