۱۳۹۳ اسفند ۳, یکشنبه

تلفیق زیبایی



با دو چشم عسلی لب شکر و سیم تنی
افق مبهم عشقی و عقیق یمنی
در لب ساحل دل یاد تو دارد پرواز
آفتابی و فروزنده به طرف چمنی
صاحب حور و پری ماهی قناری گژدم
این دو چشمان قشنگ است غزالِ ختنی
عرق عشق به آئینۀ دل  می لغزد
برکه ی آب لطیفی  چو روان  در بدنی
می و استاره و سیب و غزل از چشمانت
بارد! الحق که به مهتاب رقیب کهنی
واژۀ حزن کلامم پی بال نگه ات
به سفر میرود و حیف که قلبم شکنی
شانه ات بود اگر جای سرم چون دگران
جار در شهر زدم اینکه خداوند منی
 جوهر ناب وفا قبله ی عشاق تویی
اهل یونان به تو گفتند که مثل (۱) دمنی
گل لبخند تو در سقف در و دیوارم
بشگفته ست عزیزم به جنان همسخنی
ای سمن ساق و سمن لعل و بناگوش سمن
سمن آمیغ و پری چهره و شاخ سمنی
خشت بنیاد دل از درد فرو ریخت شکیب
بسکه زیبا و خرامانی و ورد دهنی
---------------------------------------------
  • دمن=جمع‌دمنه,
  • یونانیان روح آدمی را چون به مقام خدایی می رسید دمن می خواندند .


  • ۱۳۹۳ بهمن ۳۰, پنجشنبه

    قرص نان و غزل سپیدار آتش

    قرص نان دست دوم

    دوستم حاجی عبدالخالق مسعود که تازه از نیوزیلند بکابل رفته، طی تماس تیلفونی قصه ای از لشکر گدایگران دم پرچال نانوائی های کابل را کرد که بخاطر جالب بودن بطور خلاصه با شما در میان میگذارم

    ایشان فرمودند که در کنار نانوائی پارک شهر نو لشکری از مرد و زن با دست و پای سالم ایستاده و وقتی چند تا نان بخری با عذر و زاری آنرا از پیشت میرباید. من دو بار از نان های ۲۰ افغانیگی ده دانه خریدم و همه را تقسیم آنها کردم و شب هنگام از فرط جگر خونی تصمیم گرفتم به رستورانت بروم تا دیگر این صف گرسنگان را بچشم سر نبینم. وقتی در هوتل مصروف نان خوردن بودم شاگرد هوتلی با صاحبکارش از نان های هژده روپیه گی و هشت روپیه گی میگفت! چون در هوتل هیچ کسی جز من نبود از ایشان پرسیدم که نان خو قرص ده روپیه و بیست روپیه گی اس هژده اش چی رقم اس؟ هوتلی خندید و گفت : شیادان که مردم را با گدایی بازی میدهند و نان را از آنها میربایند همآن نان دست دوم را دوباره به ۱۶ افغانی سر نانوا میفروشند و چون بعضی از ان نان ها بوسیله خریدار اول قات شده نانوا آن نان دست دو شده را به هژده افغانی میدهد :) این چرخه اگر تکرار شود به ۱۴ و ۱۳ هم نان ۲۰ روپیه گی را خریده میتانی! چکنن کمبختها کار نیس پارسال اینمی ها بازار شان گرم بود با موبایل دزدی و حالا دیگه چاره ندارند! تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!

    با دوستم حاجی عبدالخالق خان که کار پشاور مرا ناتمام گذاشته و راهی کابل شد موفقیت آرزو کرده خدا حافظی کردم اما لحظاتی در این فکر غرق شدم که مقصر این اوضاع کیست؟ چرا چنین شد؟ چرا این مردم اینگونه گدا صفت و حیله گر بار آمدند؟

    هر چه فکر کردم دلیلی جز این نیافتم که بگویم این انقلاب های سرخ و سبز کفری و اسلامی و دو رنگی صلح طلبی های دموکراسی فرمایشی، بود که بالاخره توانست ناباوری، سرخورده گی و ناامیدی را جایگزین امید، باور و اعتماد این مردم کند. ورنه همین ملت از همان اول هم گرسنه بودند اما خیلی با قناعت و مغرور! بنوشته غبار در صد سال پیش نان گندم بسیار کم مروج بود مردم نان جو و جواری میخوردند. اصلن همین فضای قصدآ ایجاد شده چون توزیع کمک های بشردوستانه غرب، کمک های انترناسیونالیستی شوروی، کمک های بشری، کمک های مردمی بنیاد بیات و دهها بنیاد گدایگر دیگر، بالاخره نسلی به بار آورد که به تغییر و توان تغییر در خویشتن بی باور شدند. کم کم مفت خوری، پوچ گرایی و تسلیم طلبی جایگزین آرمان خواهی ، آزادگی و رزم آوری گردید.چرا که حتا سیاسیون مکتبی هم آن قدر با یافتن لقمه ای گدایی در میان باداران که اسم شان را دونر گذاشته بودند لولیدند و غوطه خورند که با بوی خیانت، کهنگی، فرسودگی و آلودگی خود به همان تعفن خو کرده اند.

    لهذا مردمی که هیچ نیروی جدی واقعی را در صحنه نمی بینند جزمشتی گروهک های معامله گر سیاسی گرفتار در خود وپراکنده که هر روز بر سر یک حرف یا یک جمله تکراری با هم جدل می کنند و از هم جدا می شوند جز به سیر کردن شکم به چیزی نمی اندیشند.

    تلخبتانه نومیدی، تیره و تار بینی در میان به اصطلاح سیاسیون هم آن ها را چنان به پوچ گرایی سوق داده که باز هم به ورطه ی گذشته در غلتیده اند. اکثر آنها برای نجات دارایی های گدایی شده شان، باز به ریسمان پوسیده ی آمریکا در سطح بین المللی و دم تازیانه طالب در سطح ملی چسپیده اند و اینگونه باز در چاه ارتجاع افتاده اند. خدا خیر کند خیر

    سپیدار آتش

    ای سپیدار تن ای شعلهء سوزندهء داغ

    جوهر آیینهٔ یی پرتو رخسار چراغ

    شاه بیت غزلِ هر نگه ات صبح یقین

    چشم تو رنگ عسل لعل لبت جام ایاغ

    در لبت نقش طلوع نیمه تبسم چه قشنگ

    حیف کین قامت زیباست نگون پیش کلاغ

    دست های تو بود نرم تر از صبح پرند

    همه ای شهر به حسن تو زده شرط چناغ

    روز با توست قشنگ خواب شب از تو رنگین

    نفسم بیتو سیاه دود بر آرم ز دماغ

    تو که شاهینی و پرواز تو بودست بلند

    ز چه رو گام نهی پهلوی هر کفتر و زاغ

    لب کلکین خیال بوده ای مهمان دلم

    کاش گیری تو دمی زین دل بشکسته سراغ

    برگ بی نام و نشان کوست کنون در تبعید

    یاد کن با دل پر درد چسان رفت ز باغ

    نالهٔ سوزش اسپند شکیبم به هواست

    تا جهان است نیابم ز غم هجر فراغ








    می ۲۰۱۵

    ۱۳۹۳ بهمن ۲۳, پنجشنبه

    با دوستان در ایالت لیمبورخ

    مطمئنم  گذر زمان، در مسیر طی شده زندگی آدمها،همانند دوره مکتب، تحصیل و وظیفه،  زیست  های مشترک اجباری ،  نظیر دوره عسکری، کمپ های پناهنده گی  و سفر ها، این نکته را به همگان ثابت می سازد که  آدم هایی جدید و آشنایان گوناگون بطور طبیعی و اتفاقی در زندگی هر یک ما وارد شدنی هستند. بعضی ها با نخستین دیدار بساط آشنایی پهن میکنند و بعضی هم دیرتر انس میگیرند. اما پس از رسیدن به نقطه دو راهی یا ختم همان دوره معین زیست اجباری ، این آشنایان تازه به دو دسته تقسیم میشوند. عده ای طوری شتابان میروند که فقط یک اسم و چند خاطره ئ را از خود در ذهن ما باقی میگذارند و بس! حتا روی همآن اسم و خاطرات مشترک هم بمرور زمان، غبار غلیظی می نشیند و آهسته آهسته رو در نقاب فراموشی میکند. انگار آنهمه آشنایی و صمیمیت را همان برهه زمانی اجبارآ رقم زده و در اصل چنین اسم و خاطره ای هرگز نبوده و اتفاق نیفتاده است. مثالش دوست صمیمی ام صمد زاده صاحب است که از همین کمپ پناهندگی وقتی رفت پشت سر ش را هم ندید. خداوند یارش باشد،   اما بر عکس عده ای به پاس همان آشنایی اتفاقی و برای تجلیل از همان دوستی های زمانی و مقطعی هر کجا رفته باشند، برمیگردند اینها بزعم حضرت لسان الغیب ، در همان مقطع زمانی اندک درخت دوستی پر باری مینشانند  و نهال دشمنی را از بیخ بر می کنند. لهذا طبیعی است که آن درخت دوستی بطور طبیعی ثمر دهد.

    مضاف بر این دو گروه، در زندگی هر کدام ما، آشنایانی هم هستند که حضورشان زمانی ثابت بوده اما جایگاه شان با رفتار های شان گاهگاه با گذر زمان متغیر و در برخی موارد کاملن دگرگون میگردد. مثلا از کسی که روزی صرفا بدلیل خویشاوندی یا همسایگی میشناختیم آهسته آهسته تبدیل به فردی میگردند که دیگر  هیچ کسی جائ او را در روح و روان و قلب و دل ما گرفته نمیتواند و یا هم در بعضی موارد برعکس..

    خلاصه روابط انسانی یک پدیده دینامیکی است. شاید مثل همان مضمون آیرو دینامیک که در دانشگاه خواندم. همانگونه که آب و هوا با ضریب نسبتی تقریبی همیشه در تغیر و هیچگاه ثابت نیست شخصیت آدمیزاد،هم متحرک بوده و گذر زمانِ انرا ازهم متمایز میکند.


     از موضوع دور نمیروم! ایالت لیمبورخ ، دهکده اسخیمیرت و شهرک بیک، یاد آور نخستین روز ها و سالهای غروبم در غربت غرب میباشد. هفته قبل برای دیدار دوست بزرگوارم جناب شمس کیبی که هنوز در این شهرک زنده گی میکنند به این جا رفتم. او برای من کلکسیونی از رفاقت، حمایت، دوستی، صمیمیت، شهامت و نستولوژی خوب از نخستین سالهای مهاجرتم میباشد و لطف بی دریغی بر من دارد. با استفاده از همین فرصت توانستم بدیدار دوست هالندی خانم سونیا فن دی کلود که به کمک او توانستم، سگ سیاه افسردگی را از دور و برم برانم و درخشان ترین ستاره ها را در تاریکترین آسمان غربت، برای نخستین بار ببینم ملاقات کنم.  این زن با شوهرش رابرت فن در کوور که اکنون متقاعد و در منزل شان تنها زندگی میکنند از خانواده های اشرافی لیمبورخی اند که هنوز با نواسه ها ، پسر و دختر، حتا ماما  و کاکا های شان روابط نیک و حسنه مثل ما دارند. خانم سونیا بسان یک خواهر، نه تنها برای خودم و خانمم خیلی کمک ها کرد، بلکه به دخترم نقش بی بی، عمه و خاله را هم در آن سالهای غربت ادا کرده است که همیشه ممنون و سپاسگذارش هستم. ایشان تا اکنون با ما روابط و رفت و آمد دارند. و سال یک مرتبه تا خانه ما در دوصدو بیست کیلومتری شان برای خوردن ثمر درخت دوستی مان حتمن می آیند.این خانواده با رفتار انسانی شان، سخن  مولانای بلخ  که: وجود آدمها نیمی زآب و گِل و نیمی هم زجان دل است را به اثبات رسانیدند. اینها با توجه به همین مشترکات که میشه آنرا " انسانیت"  نامید،در غربت و بی زبانی ما را صمیمانه به خویشتن طوری پیوند داده بودند. که با آنها خود را همشهری و از یک پوست و ریشه فکر میکردیم. فارغ از این نظر که نیمی در  ترکستان و نیمی هم در  فرغانه زیسته بودیم

    کمپ پناهنده گی

    روزگاری اینجا کمپ پناهندگی در چهار طبقه وجود داشت. آدمهای هم سرنوشت من از گرداگرد جهان اجبارن در این عمارت میزیستند. ما در بی زبانی با هم  آشنا گشتیم. با هم سپورت میکردیم. سیب چینی در باغها میرفتیم. موزیک میکردیم و اگر پرخاشی در والیبال و فوتبال میشد به توصیه حافظ  جنگ هفتاد ودو ملت همه را عذر می نهادیم! هالندی می آموختیم.ولی امروز همه به استثنای انجنیر حکمت الله از این منطقه  کوچیده و رفته اند. چنانکه انگار عمارت کمپ که نستولوژی مشترک مان بود را نیز با خود برده اند.

    بیاد خاطرات کمپ دوبار نخست با حضرت کیبی و سپس با انجنیر حکمت اینجا آمدم تا نستولوژی تازه کنیم و سیر چکری خوبی هم در این ساحه بزنیم.

    گرچه زندگی در  کمپ واقعن دشوار بود. خیلی سخت گذشت و با گذشت هر روز از درون فرسوده میشدم ولی در عوض به اندازه تک تک روزهایش بزرگ شدم و این خیلی برایم ارزشمنداست. من عمیقن اعتقاد دارم که آدم ها به اندازه عمر شان سن ندارند. گاهی سالها میگذرد اما هیچ رشد فکری ای در وجود آدم اتفاق نمی افتد و همان عاشو ابدی باقی میماند. بنابرین من در این چند سال زندگی در کمپ، حس میکنم اندازه دو برابر از سن طبیعی ام بزرگتر شدم شاید هم بیشتر!  چونکه " جوان ز حادثه ها پیر میشود گاهی" لهذا با تمام سختی هایش زندگی در این کمپ خیلی برایم مهم و حیاتی بود. روز های نخست دلم میخواست همه چیز را که از دست داده بودم بطور مکمل و یک دفعه ای بدست آرم. درحالیکه میدانستم امکان نداره، میدانستم ممکن ها زمان گیر است چه رسد به ناممکن ها! و چه بسا که  از دست رفته های من در همان محالات نهفته بود. اما ذهنیتم همین بود. ذهنیت بچه گانه و لجوج.


    یکبار وقتی در آشپزخانه کمپ غذا می پختم .دوست تازه و همزبان، آغا سلماسی ایرانی بمن گفت: آغا هنگام پختن غذا باید شعله  زیر دیگ را کم کنی و صبر کنی! زمان میبره اما غذایت درست  جا می افتد و پخته میشود  ورنه غذا آنطور که میخواهی پخته نمیشه! او با تبسم ملیحی افزود: البته که میتوانی شعله را زیاد کنی و زودتر غذایت را آماده کنی اما یا غذایت میسوزه یا هم نیم خام میمانه ! با این حرف آغا سلماسی فلسفه انتظار را فهمیدم. انگار زندگی کردن در این کمپ و دوباره خود را یافتن یعنی همین انتظارطاقت فرسائ بود که آغا سلماسی توصیه میفرمود! تا شاید مگر درست آید اما دیر 

    اگرچه بدون شوق و علاقه به حتا بودن ، بدون هیچ امید و آرزوئ در سر، نگاه کردن به مسائل متفاوت از زوایای مختلف در غربت کمپ سخت بود، اما پدیده ای که اسمش را تلاش برای حفظ  گذشته میتوانم بگذارم با آمدن مهاجری رقم خورد و بنابر همین پدیده رویا هایم دوباره در همین کمپ گل کردند. گاهگاهی که در حوض آببازی خولپن برای شنا میرفتم دلم  نه شنا بلکه  نوعی عدم تعلق و آسودگی خاطر میخواست، دوست داشتم سرم را در حوض آب فرو ببرم و اینسان هیچ احساسی جز جریان ملایم که از میان موهایم میگذشت  و صداهایی نامفهوم و گنگ که انگار متعلق به یک زمان و مکان دیگر بود نشنوم. دوست داشتم گوشهایم قادر به شنیدن صدای عقلم نباشد! اما ناگهان رفیع صدا میزد زنده ای حمیدی!؟بیدار میشدم میگفتم بلی! و شاید این شدید ترین اعتراض در برابر زندگی بود تا با بی زبانی بگویم گریزانم از این زندگی و از این غربت تلخ که به اجبار به پایم بسته شده  است. انگار با این مظاهره مسالمت آمیز میخواستم بگویم می گریزم از زندگی! از عشق و از نازترین خاطره هایش ! خلاصه اینکه چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند. حکمت الله ما را بسوی نواحی فالکین بورخ و ساحات سبز برد و در سیاحت غرق شدیم عکسها  و ویدیو را با شعر انتظار خدمت تان تقدیم میدارم

    انتظار

    زین همه انتظار دلتنگم
    هرکسی میزند به پا سنگم
     نق نق عقربه آواز شکست
    زنگ  گاهواره های فرسنگم
    صخره ی ثانیه شکافته ام
    لحظه ی ورشکست ِ هر دنگم
    لوح تقدیر من به خط درشت
    خامه ای انتظار هفت رنگم
    ناوک انتظار را بنگر
    بهر کشتن نموده آهنگم
    چی حماقت ز انتظار که من
    به تمنای لطف خرچنگم
    هندوی هفت چرخ وصف ترا
    خواند آنسان که گیچ و هم منگم
    معنی «کن فیکون» داد نشان
    چشمی! کز او به نشئه بنگم
    عمر بگذشت از شکیب  مزن
    تیشه را خود به پایک لنگم

    کابل-۱۳۷۳


    ۱۳۹۳ بهمن ۱۲, یکشنبه

    واقعن شگفت انگیز بود!

    صالون عروسی را در کابل، از طریق یک یوتیوپ چینل دیدم که نظیرش را در پنج قاره ای دنیا ندیده ام. در سقف هوتل بیش از صد چراغ آبی رنگ ستاره ای بود که تصویر آن در فرش صالون که مرمرشیشه ای سپید در آن کار شده بود تبلور عجیبی پیدا میکرد و انعکاس شگفت انگیزی میافت! شگفت انگیز تر اینکه وقتی چراغ های سقف در روز روشن همانند ستاره های آسمانی سو سو میزدند زیر پای آدمها مرمر سپید بطور اعجازانگیزی آسمانی میشد. انگار گذارشگر و مالک هوتل بر روی آسمان پر ستاره قدم میزدند ! از مالک این هوتل میلیون دالری که دل پر از اوضاع داشت خیلی سوال ها کرد اما انگار من هیچ پاسخش را نمی شنیدم زیرا پیوسته به این می اندیشیدم که درون سیری ناپذیر وخود شیفتگی آدمی چقدر حرص و طمع و بی رحمی نهفته است .خود شیفتگی و آزی که عمدتا در قدرتمندان دیده می شود غیر قابل باورست. انگار قدرتمندان و ثروتمندان تا لحظه چشم بستن بر حیات مرگ را باور نمی کنند. در کشوری که کاسه گدایی بدست گاهی در کنفرانس بن گاهی در توکیو گاهی در لندن گاهی در پرتگال چنده خیرات جمع میشد اینگونه صالون فضیحت نیست؟ بخدا من پنج قاره دنیا را دیده ام و اینگونه هوتل را در هیچ جائ دنیا ندیده ام. یادم میاید چه نسل قانع بودیم.فقط اگر شب جمعه عوض این ۱۰۰ چراغ فقط یک چراغ برق در سقف ما روشن میبود از زندگی راضی بودیم و تمنائی دیگری نداشتیم جز آرامش و صلح !! هیچ چیزی جز آرامش خود ما نمیخواستیم .همین برای ما کافی بود واقعن ما نسل پیاز بودیم
    نسل پیاز

    بسنده کرده ام بر این که ما را بهترین رویاست
    بود همواره در دل این مهی کو در لب دریاست
    کجا خالی شود دل دیگر از عطردل انگیزش
    خدایا! حسرت پرواز آغوشش چسان زیباست
    ز سرمای نگاهش آتشی در جان من افگند
    و از گرمای چشمش لرزه در اندام من برپاست
    فزیک را میکند نابود قلب من که چیزی نیست
    همین الوان خورشیدی کزو روشن همه دنیاست
    به شوق بی بدیل کودکانه میدوم تا حشر
    تظاهر تا ابد بر بی خیالی کردنم جان کاست
    پیاز استم نگر نی هم سر نی ریشه های پیاز
    هرآن کو حس کنندم اشکریز صورتش پیداست
    درین تنهاترین تنهاییم؛ تنها گذاشت و رفت
    عجب کو حسرت تکرار دیدارش بدل برجاست
    حریم فاصله را خط زده مرز جنون اینجا
    که حتا ابر مجنون واره بغض عاشق و شیداست
    بسان یک چراغ سرخ و فرمان ورود ممنوع
    ز اول بودی و راه عبورت سخت نا پیداست
    چو موج دود عمری در هوا چرخیده پیچیدم  
    شکیبایی چسان در سینه و چشمان من پیداست