۱۳۹۳ بهمن ۲۳, پنجشنبه

با دوستان در ایالت لیمبورخ

مطمئنم  گذر زمان، در مسیر طی شده زندگی آدمها،همانند دوره مکتب، تحصیل و وظیفه،  زیست  های مشترک اجباری ،  نظیر دوره عسکری، کمپ های پناهنده گی  و سفر ها، این نکته را به همگان ثابت می سازد که  آدم هایی جدید و آشنایان گوناگون بطور طبیعی و اتفاقی در زندگی هر یک ما وارد شدنی هستند. بعضی ها با نخستین دیدار بساط آشنایی پهن میکنند و بعضی هم دیرتر انس میگیرند. اما پس از رسیدن به نقطه دو راهی یا ختم همان دوره معین زیست اجباری ، این آشنایان تازه به دو دسته تقسیم میشوند. عده ای طوری شتابان میروند که فقط یک اسم و چند خاطره ئ را از خود در ذهن ما باقی میگذارند و بس! حتا روی همآن اسم و خاطرات مشترک هم بمرور زمان، غبار غلیظی می نشیند و آهسته آهسته رو در نقاب فراموشی میکند. انگار آنهمه آشنایی و صمیمیت را همان برهه زمانی اجبارآ رقم زده و در اصل چنین اسم و خاطره ای هرگز نبوده و اتفاق نیفتاده است. مثالش دوست صمیمی ام صمد زاده صاحب است که از همین کمپ پناهندگی وقتی رفت پشت سر ش را هم ندید. خداوند یارش باشد،   اما بر عکس عده ای به پاس همان آشنایی اتفاقی و برای تجلیل از همان دوستی های زمانی و مقطعی هر کجا رفته باشند، برمیگردند اینها بزعم حضرت لسان الغیب ، در همان مقطع زمانی اندک درخت دوستی پر باری مینشانند  و نهال دشمنی را از بیخ بر می کنند. لهذا طبیعی است که آن درخت دوستی بطور طبیعی ثمر دهد.

مضاف بر این دو گروه، در زندگی هر کدام ما، آشنایانی هم هستند که حضورشان زمانی ثابت بوده اما جایگاه شان با رفتار های شان گاهگاه با گذر زمان متغیر و در برخی موارد کاملن دگرگون میگردد. مثلا از کسی که روزی صرفا بدلیل خویشاوندی یا همسایگی میشناختیم آهسته آهسته تبدیل به فردی میگردند که دیگر  هیچ کسی جائ او را در روح و روان و قلب و دل ما گرفته نمیتواند و یا هم در بعضی موارد برعکس..

خلاصه روابط انسانی یک پدیده دینامیکی است. شاید مثل همان مضمون آیرو دینامیک که در دانشگاه خواندم. همانگونه که آب و هوا با ضریب نسبتی تقریبی همیشه در تغیر و هیچگاه ثابت نیست شخصیت آدمیزاد،هم متحرک بوده و گذر زمانِ انرا ازهم متمایز میکند.


 از موضوع دور نمیروم! ایالت لیمبورخ ، دهکده اسخیمیرت و شهرک بیک، یاد آور نخستین روز ها و سالهای غروبم در غربت غرب میباشد. هفته قبل برای دیدار دوست بزرگوارم جناب شمس کیبی که هنوز در این شهرک زنده گی میکنند به این جا رفتم. او برای من کلکسیونی از رفاقت، حمایت، دوستی، صمیمیت، شهامت و نستولوژی خوب از نخستین سالهای مهاجرتم میباشد و لطف بی دریغی بر من دارد. با استفاده از همین فرصت توانستم بدیدار دوست هالندی خانم سونیا فن دی کلود که به کمک او توانستم، سگ سیاه افسردگی را از دور و برم برانم و درخشان ترین ستاره ها را در تاریکترین آسمان غربت، برای نخستین بار ببینم ملاقات کنم.  این زن با شوهرش رابرت فن در کوور که اکنون متقاعد و در منزل شان تنها زندگی میکنند از خانواده های اشرافی لیمبورخی اند که هنوز با نواسه ها ، پسر و دختر، حتا ماما  و کاکا های شان روابط نیک و حسنه مثل ما دارند. خانم سونیا بسان یک خواهر، نه تنها برای خودم و خانمم خیلی کمک ها کرد، بلکه به دخترم نقش بی بی، عمه و خاله را هم در آن سالهای غربت ادا کرده است که همیشه ممنون و سپاسگذارش هستم. ایشان تا اکنون با ما روابط و رفت و آمد دارند. و سال یک مرتبه تا خانه ما در دوصدو بیست کیلومتری شان برای خوردن ثمر درخت دوستی مان حتمن می آیند.این خانواده با رفتار انسانی شان، سخن  مولانای بلخ  که: وجود آدمها نیمی زآب و گِل و نیمی هم زجان دل است را به اثبات رسانیدند. اینها با توجه به همین مشترکات که میشه آنرا " انسانیت"  نامید،در غربت و بی زبانی ما را صمیمانه به خویشتن طوری پیوند داده بودند. که با آنها خود را همشهری و از یک پوست و ریشه فکر میکردیم. فارغ از این نظر که نیمی در  ترکستان و نیمی هم در  فرغانه زیسته بودیم

کمپ پناهنده گی

روزگاری اینجا کمپ پناهندگی در چهار طبقه وجود داشت. آدمهای هم سرنوشت من از گرداگرد جهان اجبارن در این عمارت میزیستند. ما در بی زبانی با هم  آشنا گشتیم. با هم سپورت میکردیم. سیب چینی در باغها میرفتیم. موزیک میکردیم و اگر پرخاشی در والیبال و فوتبال میشد به توصیه حافظ  جنگ هفتاد ودو ملت همه را عذر می نهادیم! هالندی می آموختیم.ولی امروز همه به استثنای انجنیر حکمت الله از این منطقه  کوچیده و رفته اند. چنانکه انگار عمارت کمپ که نستولوژی مشترک مان بود را نیز با خود برده اند.

بیاد خاطرات کمپ دوبار نخست با حضرت کیبی و سپس با انجنیر حکمت اینجا آمدم تا نستولوژی تازه کنیم و سیر چکری خوبی هم در این ساحه بزنیم.

گرچه زندگی در  کمپ واقعن دشوار بود. خیلی سخت گذشت و با گذشت هر روز از درون فرسوده میشدم ولی در عوض به اندازه تک تک روزهایش بزرگ شدم و این خیلی برایم ارزشمنداست. من عمیقن اعتقاد دارم که آدم ها به اندازه عمر شان سن ندارند. گاهی سالها میگذرد اما هیچ رشد فکری ای در وجود آدم اتفاق نمی افتد و همان عاشو ابدی باقی میماند. بنابرین من در این چند سال زندگی در کمپ، حس میکنم اندازه دو برابر از سن طبیعی ام بزرگتر شدم شاید هم بیشتر!  چونکه " جوان ز حادثه ها پیر میشود گاهی" لهذا با تمام سختی هایش زندگی در این کمپ خیلی برایم مهم و حیاتی بود. روز های نخست دلم میخواست همه چیز را که از دست داده بودم بطور مکمل و یک دفعه ای بدست آرم. درحالیکه میدانستم امکان نداره، میدانستم ممکن ها زمان گیر است چه رسد به ناممکن ها! و چه بسا که  از دست رفته های من در همان محالات نهفته بود. اما ذهنیتم همین بود. ذهنیت بچه گانه و لجوج.


یکبار وقتی در آشپزخانه کمپ غذا می پختم .دوست تازه و همزبان، آغا سلماسی ایرانی بمن گفت: آغا هنگام پختن غذا باید شعله  زیر دیگ را کم کنی و صبر کنی! زمان میبره اما غذایت درست  جا می افتد و پخته میشود  ورنه غذا آنطور که میخواهی پخته نمیشه! او با تبسم ملیحی افزود: البته که میتوانی شعله را زیاد کنی و زودتر غذایت را آماده کنی اما یا غذایت میسوزه یا هم نیم خام میمانه ! با این حرف آغا سلماسی فلسفه انتظار را فهمیدم. انگار زندگی کردن در این کمپ و دوباره خود را یافتن یعنی همین انتظارطاقت فرسائ بود که آغا سلماسی توصیه میفرمود! تا شاید مگر درست آید اما دیر 

اگرچه بدون شوق و علاقه به حتا بودن ، بدون هیچ امید و آرزوئ در سر، نگاه کردن به مسائل متفاوت از زوایای مختلف در غربت کمپ سخت بود، اما پدیده ای که اسمش را تلاش برای حفظ  گذشته میتوانم بگذارم با آمدن مهاجری رقم خورد و بنابر همین پدیده رویا هایم دوباره در همین کمپ گل کردند. گاهگاهی که در حوض آببازی خولپن برای شنا میرفتم دلم  نه شنا بلکه  نوعی عدم تعلق و آسودگی خاطر میخواست، دوست داشتم سرم را در حوض آب فرو ببرم و اینسان هیچ احساسی جز جریان ملایم که از میان موهایم میگذشت  و صداهایی نامفهوم و گنگ که انگار متعلق به یک زمان و مکان دیگر بود نشنوم. دوست داشتم گوشهایم قادر به شنیدن صدای عقلم نباشد! اما ناگهان رفیع صدا میزد زنده ای حمیدی!؟بیدار میشدم میگفتم بلی! و شاید این شدید ترین اعتراض در برابر زندگی بود تا با بی زبانی بگویم گریزانم از این زندگی و از این غربت تلخ که به اجبار به پایم بسته شده  است. انگار با این مظاهره مسالمت آمیز میخواستم بگویم می گریزم از زندگی! از عشق و از نازترین خاطره هایش ! خلاصه اینکه چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند. حکمت الله ما را بسوی نواحی فالکین بورخ و ساحات سبز برد و در سیاحت غرق شدیم عکسها  و ویدیو را با شعر انتظار خدمت تان تقدیم میدارم

انتظار

زین همه انتظار دلتنگم
هرکسی میزند به پا سنگم
 نق نق عقربه آواز شکست
زنگ  گاهواره های فرسنگم
صخره ی ثانیه شکافته ام
لحظه ی ورشکست ِ هر دنگم
لوح تقدیر من به خط درشت
خامه ای انتظار هفت رنگم
ناوک انتظار را بنگر
بهر کشتن نموده آهنگم
چی حماقت ز انتظار که من
به تمنای لطف خرچنگم
هندوی هفت چرخ وصف ترا
خواند آنسان که گیچ و هم منگم
معنی «کن فیکون» داد نشان
چشمی! کز او به نشئه بنگم
عمر بگذشت از شکیب  مزن
تیشه را خود به پایک لنگم

کابل-۱۳۷۳


هیچ نظری موجود نیست: