۱۴۰۱ تیر ۸, چهارشنبه

در پی قول و قرار


خاطره ای که تاریخ دارد

هرچند چرخه ئ تقدیر ، از همان اوایل " نشدن و نرسیدن" را در زندگی من رقم زده، اما در آوان جوانی اصلن عادت نداشتم بشنوم که کار من نشد دارد. مصمم و سر تمبه دنبال هر کار ناممکن را تا سرحد نومیدی کامل میگرفتم. شاید هم آرزو داشتم تا من تمثال عینی مقوله" خواستن توانستن است " باشم. که در نتیجه همین "نشدن" های پیاپی، بمرور زمان، تبدیل به ریسمان درازی شدند که اکنون دورادور گردنم پیچیده و با هر نفسی خفه ام میکند.

آری! همانگونه که در عنوان نوشتم این تنهاترین خاطره ایست که تاریخ دقیق آن در ذهنم حک شده است. دلیلش اشتراک در جشن عروسی دوست عزیزی به روز یکشنبه ۴ اسد سال ۱۳۶۶ میباشد. آنزمان در میدان هوائی بگرام کار میکردم و پس از چاشت بی صبرانه، منتظر هیلیکوپتری که هر روز بکابل میرفت بودم تا شام در محفل عروسی حضور پیدا کنم، بیخبر از اینکه سرنوشت من با جنجال رقم خورده و از قضا همآنروز آن جوره هیلیکوپتر بر خلاف برنامه هر روزه اصلن بگرام نیامد. هواپیمائ انتونوف ۱۲ روسها که روزانه از بگرام بکابل میرفت هم با سهل انگاری من وقتتر پرواز کرده بود. ساعت ۳ بعد از ظهر دیگر کاملن ناامید شدم. ولی چون قول داده بودم. تصمیم گرفتم با هر وسیله ممکن حتا از راه زمین بکابل بروم. با اینکه نخستین باری بود که از راه زمین بکابل میرفتم و اندک مردد بودم با آنهم مصممانه از همکارانم کمک خواستم. ولی همه به رفتنم در آن موقع روز رآی منفی دادند و گفتند ناوقت شده، خطر ناک است. اما چون مرغ یک لنگه توام با اصرارم را دیدند . بالاخره کسی گفت از اینکه این موقع روز از دروازه میدان بگرام حتا موتر هم پیدا نمی توانی پس در بس عمله صاحب منصبان ساکن چاریکار تا دو سرکه شاهراه کابل - مزار برو! قبول کردم و سوار بس عمله شدم. از نظام قراول میدان بگرام تا شاهراه کابل مزار، سرک خامه و خیلی خراب بود چقری های که با جمپ های آهسته سر آدم را به سقف موتر عمله میزد، تمامی نداشت. انگار هرچه پیش می رفتیم راه درازتر و طولانی تر میشد . موتر خیلی آرام می‌رفت و من مثل یک بت برنجی بی حرکت نشسته به دورها نگاه می‌کردم. جاده کاملن مستقیم بود و گاه گاهی عبور کاماز های روسی که مربوط قطعات نظامی بود از سمت مقابل ما دیده می‌شدند و بس. راه‌هایی که ار جاده اصلی بدو سو در میان قلعه های بلند پخسه یی جدا می‌شدند همه خاکی بودند. و آنجا ها یگان موتر ها ی باری قدیمی در رفت و آمد بودند . بهر حال بالاخره موتر عمله به شاهراه اسفالت کابل �مزار رسید و من با همکاران وداع کرده از موتر پیاده شدم. هرچند ساعت ۴ عصر بود اما خورشید چنان بیرحمانه میسوخت که حس کردم پشت گردنم را میسوزاند. در سر دو راهی که راه خامه غوربند هم از همانجا جدا شده و به یک ایستگاه و توقف گاه میماند از مهربانی کدام سایه بان، درخت، حتا زمین و جنبندگان روی زمین خبری نبود. به اطراف نظر انداختم،هیچ آدم و هیچ موتری در بزرگراه دیده نمیشد، اما لحظه ای بعد در حالیکه خورشید میخروشید از سمت چاریکار یک موتر کاماز دولتی پیدا شد که پله کش بسرعت بمن نزدیک میشد. التماس گونه دست بالا کردم راننده مردی بلند قامت با چهره گندمی ،ریش وموئ در هم ریخته ودستهای بزرگ با رگ و پی بی ریخت نهاده بر اشترنگ که نقش زمخت مشقت روزگار از چهره اش خوانده میشود توقف کرد.پس از سلام گفتم: استاد تا کابل میروم! در حالیکه جای خالی دو دندان پاهینی پیش رو زنخش هنگام خنده حالت ترحم انگیز به او می بخشید لبخندی زد و با خوشروئی گفت بال شو! با تشکر مجدد در موترش بالا شدم و در سیت پهلوی دریور نشستم. کست مجلسی وحید صابری مست میخواند قطار عسکرا میره شب و روز �سر زانوی وحید نان سیلوست الله گل دانه دانه ! موتر بحرکت افتاد، من خودم را جمع و جور کرده برای باز کردن باب صحبت از راننده پرسیدم:استاد از غزنی هستی؟ گفت نه! چرا؟ گفتم : عوض (بالا) شو گفتی ( بال) شو! صدای وحید صابری را اندکی پخش کرد، خندید و گفت گردیزی ام.سپس دوباره صدای وحید صابری را یک چوری دیگر هم بالا کرد و هی میدان میراند موتر از میان شاهراه قره باغ بسوی استالف و کوهدامن میدوید. مناظر دوسوی سرک بسیار زیبا بود. در دلم خوشحال بودم و از تماشای دند زیبائ شمالی برای نخستین بار لذت میبرم. کابین کوچک کاماز درعطری که نمی دانم نسیم از کدام باغ با خود آورده بود غوطه می خورد .آفتاب با نیزه های طلائی خود آرام ازپشت بلند ترین قله کوه ها و از لای شاخه های درختان روبرویم می تابید. حتا فکر هم نمیکردم کوکب بخت در سفر راه زمینی بکابل تقارن اتفاقات را برایم اینقدر قشنگ چیده باشد. در همین خیالات غرق بودم که کاماز دیگری از سمت مقابل ما فول چراغ داد. هر دو کنار هم در تقابل بهم ایستادند . موتروان روبرو گفت: در سرای خوجه جنگ بود شاید حالا آرام شده باشه! خو اوروسا (روسها) هنوز هم یگان تا کش میکنن. دلت میری یا میپائی قراری شوه، بعد میری! استاد تشکری کرد با مکثی سوی من دید و گفت چکنیم اندیوال؟ من گفتم ولله نمیدانم آیا مسیر سرک ناامن است ؟ استاد گفت سرک خو چندان امن نیس! بهم پریدن ها و یا برخوردهای پراگنده ای گاهگاه در بین نیروهای تسلیمی مربوط به صمد سنگی و دریشی داران وزارت دفاع میشه و در مابین تر و خشک میسوزن مضاف بر این حملات چریکی مجاهدین بر خلاف روسها هم هر روز بیشتر می شود، من که فکرم را قول و قرار خودم گرفته بود گفتم اگه میفامی که کشته نمیشیم خو پناه بخدا برو! دریور خندید و گفت: عجب گپی ! از کجا بفهمم کشته نمیشیم. سپس صدای وحید صابری را بکلی خاموش کرد و بر سرعتش پناه بر خدا گفته افزود. آن فضای خوش گذشته تبدیل به استرس و دل نگرانی شد.موقعی که در بازار سرای خوجه رسیدیم. جنگ پایان یافته بود اما هنوز فضا لبریز از نوعی احتیاط، بی حوصلگی و ترس بود .فضائ جنگی که نوعی استرس را با خود حمل میکرد.با یک نگاه گذرا احساس کردم هیچ چیز در جای خود نیست همه چیز ترسناک و جنگزده است .چهره های بشاش وپر هیاهوی رهگذران و دوکانداران سرای خواجه جای خود را به سکوتی تلخ بخشیده بود از میزان عابرین کاسته شده دوکانها اکثرآ در حال قفل شدن بودند.صدای یگان فیر های پراگنده از دور شنیده میشد.جاده خلوت بود و تا چشم می‌دید مستقیم امتداد داشت و در چشم زدنی از شهرک سرای خوجه گذشتیم و منطقه وسیعی که در اطراف جاده بیشتر بته های خار و درختچه های و کمی دور تر تاکها بچشم میخورد رسید. آنسوتر گارنیزیونی از روسها بچشم میخورد دو نفر سرباز روسی که هرکدام یک سگ داشتند و با عوعو داد میزدند به فاصله ده متر از سرک پخته به سمت سرک میدویدند. دریور سرعت را خیلی کم کرد و گفت دستهایت را بالا ببر خیر خدایا ! یا غوث الاعظم دستگیر! اما روسها با اشاره و بزبان روسی با خشم ( دوی) گفتند و از تهلکه بخیر رد شدیم. لحظه ای بعد وقتی در سر کوتل چمتله رسیدم و با چشمان باز از مرتفع ترین نقطه کوه منظره وسیعِ خیرخانه را میدیدم. بویژه لحظه ای که پرستوها را در میانه ی کوه خیرخانه در پرواز می دیدم و همزمان استاد دوباره کست وحید صابری را بلند کرد که میخواند ( رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند – چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند)هرگز فراموشم نمیشود، چونکه ساعتی پیش اصلن فکر نمیکردم که بتوانم به قولم وفا کنم. بهر حال بکابل رسیدم استاد سوی ریاست کاماز بسمت خیرخانه پیچید و من از موتر پیاده شدم. راستی گفتم کرایه ات چند میشه؟ استاد گفت: اگر متعلم و محصل هستی پروا نداره در غیر آن ۳۰ افغانی بده صحیح است.این نمونه ای از بهترین جوانمردی و حس قناعت آن نسل بود که به همسفر کرایه نشین که فقط ساعتی پیش با او آشنا شده یک چنین سخاوتی را روا میداشت. در حالیکه پسانها دیدم آدم چلوی را که از نزدیکترین دوستانش حتا از موتر دولتی خود، خلاف وعده پیش از حرکتش ، زیر قولش زد و با پر رویی در ختم سفر کرایه گرفت!.بگذریم! خلاصه پول را با تشکری پرداختم و به سواری تکسی عازم خانه شده، با تبدیل لباس به هوتل رسیدم.از طوی چیزی نمینویسم چون تلخبتانه آن وصلت به جدایی انجامیده. اما اینقدر میخواهم بگویم که قول دادن با کسی، زبان دادن با کسی در زمان ما، در نسل من ، بهتر بگویم پیش خود من حیثیت آبرو و عزت را داشت و هنوز دارد. میشود از جانت گذشت اما از قولت هرگز! پسانها دریغا که چه نامردیها ، چه عهد شکنی ها و چه بی عزتی های نبود که ندیدم