۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه

حقایقی در مورد دانشگاه غزنی


از یاد داشت های : «احمد شاه رفیقی »موسس دانشگاه( پوهنتون ) غزنی


در سال 1382 حامد کرزی از ولایت غزنی دیدن کرد. مردم غزنی از وی پذیرایی گرم نمودند وکمرش را بستند ووعده کردند که در هنگام رأی دادن به تو رأی میدهیم که رئیس جمهور قانونی ماگردی اما از شما میخواهیم برای ما حکم ایجاد یک دانشگاه (پوهنتون) را بدهید.حامد کرزی گفت: همین حالا حکم میدهم.عریضهء اهالی غزنی که قبلا ًبا امضاء ومهربزرگان وموسفیدان غزنی مزین شده بود ،بالای میزگذاشته شد وحامد کرزی با لبان متبسم حکم تأسیس وایجاد یک دانشگاه را عنوانی وزارت تحصیلات عالی صادر نمود که بعداً توسط شایقان علم وادب از قبیل مرحوم پوهاند محبی ویحیی اطهر مولایی،حاجی مولاناعبدالرحمن حکیمی ،عبدالجبارشلگری ودیگران حکم رئیس جمهورطی مراحل شد .پنجصد جریب زمین در( قلعهء جوز واقع شرق شاهراه کابل قندهاردر 9 کیلومتری شهر غزنی) برای دانشگاه (به کمک ریاست زراعت غزنی ،ریاست کادستروانجنیران مقام ولایت ) اختصاص داده شد.وزارت تحصیلات عالی به اثر تقاضای مردم از فارغان سال 1386 (250) محصل را برای دو  دانشکده  زراعت وتعلیم وتربیه غزنی از طریق کانکور معرفی نمود مردم غزنی در شهر کابل چندین بار جلسه نمودند ودر بارهء زعامت دانشگاه  جدید التأسیس غزنی به مشوره پرداختند.باری پوهاند محمد صدیق محبی علاقمندی نشان داد تا افتخاراولین رئیس وبنیانگذار پوهنتون را حاصل کند.در جلسه ایکه در زمستان 1386 در کارته سه در منزل ظاهره مولایی وکیل غزنی دایر شده بود به اوگفتند برای اینکار به یک آدم با انرژی وجوانتر که مثل تو با تجربه باشد ضرورت است محترم محمد صدیق محبی اولین رئیس پوهنتون کابل بود ومیخواست اولین رئیس پوهنتون غزنی هم تعیین شود،ولی اعضای جلسه وی را تعیین نکردند. در جلسهء روز بعد تعدادی گفتند که آقای مالستانی معاون علمی پوهنتون تعلیم وتربیه را مؤظف می کنیم تابه غزنی برود وپوهنتون را تاسیس کند. عده ای اعضای جلسه به وزارت تحصیلات عالی رفتند واظهار نمودند که میخواهیم آقای مالستانی به غزنی تبدیلا ً به حیث رئیس اعزام شود مگرچند نفروکلای پارلمان از اینکار جلوگیری کردندوخوداستادهم مشتاق ریاست نبود. بالاخره مقام وزارت در بهار سال 1387 محترم پوهاند سنایی آمردیپارتمنت ریاضی پوهنتون تعلیم وتربیه را برای تأسیس پوهنتون به غزنی رسمًا مأمور نمود .وی با اشتیاق فراوان به غزنی رفت . با والی غزنی ملاقات نمود بعد از دو روز دوباره با دلسردی به کابل عودت نمود واستعفای خود را تقدیم مقام وزارت کرد. هیچکس حاضر نبود از کابل به غزنی، نا امن ترین ولایت برود وبا دست خالی پوهنتونی را که (250) محصل داشت ودیگر هیچ،تأسیس کند. مردم غزنی مرادر جلسهء ایکه به منظور یافتن یک شخص باتجربه وقابل اعتماد برای تأسیس پوهنتون غزنی دایر گردیده بود به غزنی دعوت نمودند بعد از گفت وشنید زیاد همه موسفیدان ومردم شورای اجتماعی غزنهء باستان از من خواهش نمودند این مسولیت خطیررا بپذیرم، در صورت غیر ازینکه دوماه از بهار گذشته بود وهنوز پوهنتون به کارخود آغاز نکرده بود ممکن مقام وزارت ،پوهنتون غزنی را لغو کند ومحصلانش را به ولایات دیگرتقسیمات نماید . حاجی حیات الله آرین گفت ما مردم غزنی به صد زحمت منظوری پوهنتون غزنی را از کرزی گرفتیم وبه وزارت تحصیلات عالی قناعت دادیم که به پوهنتون غزنی محصل معرفی کند وبست های لازم بدهد.حالا محصلان در سماوار ها وهوتل ها به انتظار آغاز پوهنتون وآمدن رئیس پوهنتون واستادان لحظه شماری میکنند چه میشود که این مسوولیت را بپذیری تا امتیاز داشتن پوهنتون را از دست ندهیم گفتم اگرمن این مسوولیت بزرگ ومشکل را بپذیرم مراهمکاری می کنید وتنها نمی گذارید .همه وعده دادند که ماترا حمایت میکنیم ...
رئیس شورای غزنهء باستان با حاجی حیات الله ،حاجی محمد امین وحاجی مولانا عبدالرحمن حکیمی مرا با خوشحالی نزد والی بردند وگفتند برای ریاست پوهنتون غزنی پوهندوی احمد شاه رفیقی شاعر ونویسنده معاصر را قانع ساختیم که غزنی بیاید وپوهنتون را تاسیس کند.والی آنوقت «شیر خوستی»با من مصاحبه کردواولین سوالش این بود که (پشتو پوهیژی ) کمپیوتردی زده دی؟
وبعد چند دقیقه به پشتو با او صحبت کردم چون دانست که لسان مادریم پشتو است وپدرم تاجک است وماستر میباشم وکمپیوتررا یک مقدارمیدانم مرا به تأسی از پیشنهاد موسفیدان غزنی به حیث رئیس پوهنتون غزنی به مقام وزارت تحصیلات عالی پیشنهاد نمود. وزیر دانشمند آنوقت «محمد اعظم داد فر» مرا به دفترش خواست وگفت : غزنی میروی؟ گفتم: اگر هدایت وحکم مقام وزارت باشد ،میروم .گفت: علت اینکه هیچ استاد حاضر نیست غزنی 

 برود وتو میروی چیست؟ گفتم: دیگران از خاطر آن نمی روند که امنیت غزنی بسیار خراب است ولی من به این معتقد هستم که مرگ حق است . میخواهم نام خود را ثبت تاریخ کنم که اولین رئیس وبنیان گذار پوهنتون غزنی استاد رفیقی است . این برای من مهم است دوم اینکه خواهش مردمم را درین وقت حساس می پذیرم وبا تعهدی که دارم کارم را شروع می کنم خودت هم مرا همکاری کن . وزیر وعدهء همکاری داد وخیلی خوش وراضی بامن وداع کرد ومکتوب تقررم را خواست وبه دستم داد (3 جورا 1387 ) به تاریخ 4 جوزای 1387 از کابل به شورای مردمی غزنی رفتم از بزرگان غزنی پنج نفر مرا بار دیگر به دفتر والی غزنی بردند . والی صاحب بسیار خوشحال شد . گفت: استاد رفیقی چه پلان داری. گفتم: پوهنتون رااگر خدا خواسته باشد فردا آغاز میکنم والی نپذیرفت وگفت یک چند وقت آماده گی بگیر گفتم: جناب والی صاحب بسیار دیر شده حالا 4 جوزا است دوماه و4 روزپوهنتون های دیگر درس خوانده اند مانع کارمن نشوید من فردا پوهنتون را انشاء الله آغاز میکنم گفت نه استاد داری نه مامور نه ملازم ... گفتم والی صاحب همه چیز دارم والی غزنی وبزرگان غزنی همه حیران بودند که استاد رفیقی چه میگوید؟! والی غزنی چون اصرار واعتماد به نفس مرا دید اجازه داد وگفت درست است از مقام ولایت ساعت 11ونیم قبل از ظهر 4جوزا 1387 بر آمدم وبه ریاست زراعت رفتم خودم را معرفی کردم واز رئیس زراعت «آقای عباسیار» طلب کمک کردم اظهار همکاری نمود گفتم دونفرکه بتواند نباتات وزولوژی را درس بدهد به پوهنتون غزنی (واقع کتابخانهء پارک سنایی) بفرست تا زمانی که استاد پیدا کنیم.
بعد از ظهر4 جوزا به ریاست معارف رفتم وخواهان دومأمور خدمتی برای تنظیم امور تدریسی پوهنتون غزنی شدم . رئیس معارف باکمال خوشی ثناء الدین ومحمد افضل را برای مدت یک هفته به پوهنتون غزنی طور خدمتی توظیف کرد. همانروز به دارالمعلمین رفتم . جناب جلالزی رییس واستادان دارالمعلمین وعده ء همکاری نمودند
به تاریخ 5 جوزا 1387 پوهنتون غزنی توسط والی ورئیس پوهنتون غزنی باقطع نوار رسماً تأسیس گردید وخبر وگزارش آن از رسانه ها نشر شد . تا مدتی مردم دسته دسته به دفتر ریاست پوهنتون غرض تبریکی واظهار سرور ورضایتمندی می آمدند و با خود گل وچاکلیت وتحفه ها می آوردند وعدهء همکاری می دادند که باعث دلگرمی من میشد..
آقای عباسیار رئیس زراعت ومدیر جنگلات وی سر از 5 جوزا مطابق تقسیم اوقاتیکه قبلاً ساخته بودم به حیث استاد افتخاری زراعت به محصلان مدتی درس میدادند.همچنان ازروزاول شروع پوهنتون انجنیر عبدالله استاد ریاضی انجنیربرات و شویالی محمد انور استاد ثقافت اسلامی با پوهنتون غزنی عملا همکاری خود را آغازکردند . خودم مضمون دری را درس میدادم.
بزودی استاد جاوید احساس که از پوهنځی زراعت ولایت بامیان فارغ گردیده بود ودر کابل به او موافقه داده بودم، بکار تدریس شروع کرد . بعدًا استاد حبیب الله همایون اندری واستاد شفیق الله وردک را به حیث استاد مقررکردم. به تعقیب آن جوانان غزنی هر یک (څارنوال عبدالواحد ژیان ،جاوید عالمی،انجنیر سید محمد، انجنیرمحمد باقر شیرزاد نطاق، انجنیربرات ،سهیلا ، استاد محمد رحیم نورزی ، داوطلبانه به تدریس ریاضی ، ثقافت وزراعت روانشناسی وامثال اینها به کار آغاز نمودند وبا پوهنتون غزنی همکاری بی دریغ ودلسوزانه کردند در ضمن استاد فرید حسرت ، استاد احمد علی (مهراد) ، استاد الله محمد هڅاند ، استاد محمد عمر ، زلمی یخیل ،احمد رضا ، استاد مهدی ،محمد کاظم، یاسین آسی، نعمت فریسا ، استاد حبیب الله کاشفی ، حبیب الله همایون، محمود یکی بعد دیگری در آسمان پوهنتون غزنی طلوع نمودند. نخستین مدیر اداری پوهنتون میر محمد شفیق بود که بامن یکسال در امور پوهنتون همکاری نمود وبعدًا در اثر شکایتی که تعدادی از استادان ناراضی به مقام ولایت و وزارت نمودند ناگزیر پوهنتون را ترک کرد.
بعد از او استاد حیات الله غفرانی به حیث دومین مدیر اداری پوهنتون از ریاست معارف غزنی به پوهنتون غزنی تبدیل گردید.
درسال نخست توانستم (12) استاد جدید را در دوپوهنځي تعلیم وتربیه وزراعت غزنی جذب کنم . پوهنځي تعلیم وتربیه در سال اول دو دیپارتمنت (ریاضی ودری) داشت. ومحصلان پوهنځي زراعت دو سال عمومی میخواندند. استادان همه فارغان جدید پوهنځي های (جلال آباد،گردیز، پوهنتون های کابل وبامیان استند. همه جوان که در دوران سی سال جنگ بزرگ شده اند اما تعداد زیادی از انها استادان لایق می باشند که میتوانند نام نیک را برای غزنی کمایی نمایند.
  

 تنها از آن جمله یکتن از آنها ماستر ودارای سابقهء کاری (25) سال است که من وی رابعدا بحیث معاون علمی پوهنتون غزنی ( بعد از منظوری مقام وزارت) مقرر کردم . موصوف (محمد رحیم نورزی) است که دودیپلوم ماستری در رشته های تعلیم وتربیه ودیپلوماسی دارد . زمانیکه غرض امور رسمی به کابل می رفتم وی را سرپرست پوهنتون غزنی تعیین می کردم. درسال 1387 دو فرد مسلح مخالف دولت در صحن پوهنتون غرض ترور کسی آمده بودند که در پارک حکیم سنایی رح) پیشروی تعمیر پوهنتون یکتن شان دستگیر گردید ودومی فرار کرد محصلان مدتی ازین سبب وحشت زده بودند.
نخستین کار مهمی که کردم آن بود که سند ملکیت پنجصد جریب زمین پوهنتون غزنی را بعد از توشیح رئیس جمهور (حامد کرزی) وتاییدی وزارت زراعت و
حدود 15500 جلد کتاب را از مقام وزارت تحصیلات عالی ، رایزنی فرهنگی ایران وتیم بازسازی غزنی بدست آوردم ودر سال 1388 کتابخانهء پوهنتون وبعدًاای تی انترنت پوهنتون را افتتاح کردم تا محصلان بتوانند از آن ها استفاده کنندجاویداحساس استادبااحساس مدیرافتخاری ای تی بودبعدازوی فریددرمل واسدالله ترین اینوظیفه رااجرامی نمودند.ازانپس جوان مستعدوحیدالله عمریارمدیرای تی تعیین گردید. ،طی 4 سال مجموعهء کتابها به 40 هزارجلد رسید.در سال 1388سه صدمحصل دیگربرتعدادقبلی افزودگرد ید و دیپارتمنت های (پشتو،عربی و بیولوژی ) را در پوهنځي تعلیم وتربیه ایجاد کردم که تعداد دیپارتمنت های آن پوهنځي به پنج دیپارتمنت توسعه یافت در سال های بعد دیپارتمنت های کمپیوتر ساینس وانگلیسی هم زینت بخش پوهنځي تعلیم وتربیه گردید
درسال 1388 هـ ش استاد محمد یاسین را به حیث رئیس پوهنځي تعلیم وتربیه بعد از طی مراحل رسمی تعیین نمودم واستاد شفیق الله وردک را به حیث رئیس پوهنځي زراعت منصوب کردم ازان پس محمد کاظم وبعد استاد زلمی یخیل به حیث رئیس تعلیم وتربیه تعیین گردیدند .بعدًا استاد همایون واستاد محمود همت یکی پی دیگر بحیث رئیس پوهنځي زراعت اجرای وظیفه نمودند .
درسال 1388 هـ ش ازتعمیرقبلی به پلان سه نقل مکان کردیم وکاخ شکوهمندی رابه کرایه گرفتیم. درسال1389به تعمیرچهارمنزله که هرمنزل ان19-اتاق وچهارتشناب عصری داشت نقل مکان کردیم.شبهاازتشویش این که پوهنتون راکسی نسوزاند یااموالش راسرقت نکنندیاموترهاوجنراتورهای گرانبهای انرادرندهند،خوابم نمی برد. زیرااین کاخ مجلل دیواراحاطه نداشت وتعمیرنظیر این پیدانمیشد.درین سال چهارْْصدمحصل دیگربرتعدادقبلی افزوده شده بود.
درسال 1389دو دیپارتمنت (اگرانومی ، هارتیکلچر)در پوهنځي زراعت ایجاد شد.بعدهادیپارتمنت اقتصاد زراعتی تاسیس گردید.
تعداد کل محصلان تعداد محصلان اناث تعداد محصلان ذکور سال های فعالیت 
111 14 97 سال اول (تاسیس) 1387 
162 31 131 سال دوم (1388) 
200 32 168 سال سوم (1389) 
450 70 380 سال چهارم (1390) 
درسال 1390به تعداد650محصل دیگربه پوهنتون غزنی معرفی شدکه تعدادمحصلان درحدود1350نفرمی رسید.
طی چهار سال دوبلاک سه منزله شکوهمند وزیبای (تدریسی و لیلیه ) رادر پوهنتون غزنی به بهره برداری سپردم ویک بلاک چهار منزلهء دیگر را به قیمت یک میلیون دالر آماده تعمیر نمودم که در بهار سال 1391 کار اعمار بلاک 4 منزله آغاز گردید علاوتاً کار احاطهء دیوار پنجصد جریب زمین پوهنتون غزنی %50 تکمیل گردیده است .
13 تن از استادان راغرض تحصیل ماستری ودکتورا به تاجکستان ،هندوستان،مالیزیا،جاپان،کابل،معرفی کردم که تعداد ی از آنها از خارج وداخل دیپلوم ماستری را اخذ نموده اند بخاطر ارتقای ظرفیت استادان ؛
استادان پوهنځي ها در ورکشاپ ها وسمینار های که در کابل ،جوزجان ، گردیزوغزنی دایر گردید ،اشتراک نمودندو سند فراغت اخذ کردند . همچنان مامورین پوهنتون در چندین سمیناروورکشاپ بخاطر ارتقای ظرفیت شان معرفی گردیدند وسند فراغت گرفتند وهمهء شان به سیستم رتب معاشات تنظیم شدند.


  
 یادداشت: این نوشتار را محترم امینی صاحب برایم فرستادند و من بخاطر اینکه وبلاگم خواننده های پارسی زبان دارد در چند جا کلمه دانشگاه را در پهلوی پوهنتون اضافه نمودم! تا دیگران هم بدانند با عرض پوزش از استاد رفیقی 

۱۳۹۲ مرداد ۲۴, پنجشنبه

خداوند عطشناک ترین معشوق


عرفای بزرگ خداوند را معشوق و بنده گان را عاشقان مجذوب خدا مید انند. طوریکه شیخ بهایی میگوید : (ای تیر غمت را دل عشاق نشانه- جمعی بتو مشغول و تو غایب ز میانه- گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد- یعنی که ترا می طلبم خانه به خانه) شاید عرفای چون ابوسعید ابولخیر؛ بایزید بسطامی و حلاج وقتی بخدا رسیدند به این نکته پی بردند که خداوند خودش هم دوست دارد در مقام معشوق از عاشقانش بشنود و از معشوق بودنش حظ ببرد. 

مضاف بر این از آيه شریفه "و ما خلقت الجن والانس الا ليعبدون‌" ترجمه : من انسان و جن را برای عبادت خویش هست کرده ام.) چنین استنباط میشود که . خداوند با علاقمندی میخواهد معشوق بنده گانش باشد. واضح است که مراد از "عبادت‌" در این آیه شریفه "معرفت‌" است‌; و چون "عبودیت‌" لازمه "معرفت‌" است‌، پس معرفت الهي‌، همان عشق ورزیدن است. و عشق ورزیدن به معشوق بدون تسليم‌، فرمان برداري‌، خضوع‌، خشوع‌، بندگي و عبادت‌، ميسر نيست‌ بنابرین معشوق معرفت خودش را تنها به عاشقی عنايت مي‌كند كه تسليم به او شده باشد، تنها او را بپرستد، و از او فرمان برد! این معشوق به راز و نیاز با معشوق بطوری عطشناکی علاقمندی و دلبستگی دارد. حتا او عاشق را به همین منظور آفریده است . خدا هیچگاه از عبودیت عاشقانش خسته نمیشود همیشه و در همه حال دست نوازش بر روی عاشقانش میکشد و میگوید : این درگه من درگه نومیدی نیست 

صد بار اگر توبه شکستی باز آ- 
 ببخش
خدایی کن ای مه گناهم ببخش      در آغــوش هستی پنـاهم ببخش
بعشقم نگیری به مرگـم  سـپار      به اشکم نبخشی به آهـم ببخش
بموی  سپیدم نظر کن  ز مهر          پس آنگه ببخت  سیاهم  ببخش
گناهم گران است وعشقم گـواه       گنــاه مـرا بر گـــواهم ببـخش
نخواهی اگر لب گشایی زخشم           نگاهی کن  و  با نگاهم ببخش
بیاری  بـپا  خیزو دستم بگــیر      گنهـکارم امـا گـناهــم ببخــش

           

۱۳۹۲ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

كشتي ‌راني مگس و مدعیان تخت


یک  قطره  آب بود  با  دریا  شد
یک ذره  خاک با زمین یکتا  شد
آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟
آمد مگسی پدید  و    نا پیدا  شد

نمیدانم این رباعی عمر خیام تا چه اندازه قبای برازنده ی مطلبی است که میخواهم برآن انگشت نهم ؟ زیرا میخواهم با توسل به همین رباعی از یکسو محتوای اظهارات چند تا کاندید بی نام ونشان ریاست جمهوری را که از پشت تربیون طلوع با شعار های ساختگی؛ کُنه و جوهر " ِنیّت، مراد و مقصد" شان را امروز در حضور خبرنگاران بر ملا کردند به بررسی گیرم و از سوی دیگر
به بر رسی لشکر دیگر از سیاستمداران انترنتی  که با لایف آمدن ها در فیس بوک  ادعای تصرف تخت پادشاهی دارند بپردازم. حرفهای گُنده تر از دهن تورسن زاده؛ابدالی ؛ غلام فاروق نجرابی و چند تای دیگر که یادم نمانده مرا بی اختیار بیاد رباعی بالا انداخت. خدایا ! قرارست یکی از همین ها پادشاه مملکت شوند؟ خدایا این جمع چه فکر میکنند؟آایا اینها واقعن نمیدانند که ادعای اینها در میدان سیاست ( آمد مگسی پدید و نا پیدا میشه ) مثل همان ۴۳ تای انتخابات اول و ۱۴ تای دوم است؟! اینها کی هستند که با اعتماد به نفس میگویند:ما نمیخواهیم ما نمیگذاریم! اجازه نمیدهیم؟؟با کدام نیرو و قدرت؟
  در فضای مجازی هم اردوی دیگری ایجاد شده که مدعیان تاج و تخت کشور هستند!  لشکر نیرومند انترنتی؛ لشکری که فقط با زبان هتاکی و فحاشی آشناست و حتا از همان خرده مدنیت و فرهنگی که ادعا آنرا میکنند و به آن میبالند. هم به کلی بی بهره اند.
این گروه  با زبان اهانت آمیز خود؛ نه تنها  به تر و خشک و حاضر و غایب و گناهکار و بیگناه رحم نمیکنند بلکه به تمام مواریث تاریخی و هویت بخش جامعۀ و همۀ شخصیتهای مرده و زنده؛ خاین و شریف  با زبانی هرزه و فجیع به باد تمسخر و تهمت و هتاکی و بی ادبی میتازند.
گرچه نیروهای رئیس مجرائیه اخیرآ افولی بیسابقه داشته اند؛ اما اینک با اظهارات این و آن فرصتی دوباره برای آنها نیز پدیدار شده است. مهمتر از همه اینکه تمام این لشکر مخالف از امریکا میخواهند که امریکا  باید به آنها گوش کند و از آنها  حمایت کند تا آنها افغانستان قوی و مقتدر بسازند!پاکستان و تروریزم را نابود کنند فااعتبرو یا اولی الابصار واقعن بگفته مولانا که هنوز هم در این قرن ۲۱ گاهی مگسی در بالای ادرار کشتی رانی میکند
دفتر چهارم
كشتي ‌راني مگس
آن مگس بر برگ کاه و بول خر؛
همچو کشتیبان همی افراشت سر؛
گفت من دریا و کشتی خوانده‌ ام؛
مدتی در فکر آن می ‌مانده ‌ام؛
اینک این دریا و این کشتی و من؛
مرد کشتیبان و اهل و رای‌ زن؛
بر سر دریا همی راند او عمد؛
می‌ نمودش آن قدر بیرون ز حد؛
بود بی‌حد آن چمین نسبت بدو؛
آن نظر که بیند آن را راست کو؛
عالمش چندان بود کش بینشست؛
چشم چندین بحر همچندینشست؛
صاحب تاویل باطل چون مگس؛
وهم او بول خر و تصویر خس؛
گر مگس تا ویل بگذارد برای؛
آن مگس را بخت گرداند همای؛
آن مگس نبود کش این عبرت بود؛
روح او نه در خور صورت بود.
‌مگسي بر پرِكاهي نشست كه آن پركاه بر ادرار خري روان بود. مگس مغرورانه بر ادرار خر كشتي مي‌راند و مي‌گفت: من علم دريانوردي و كشتي‌راني خوانده‌ام. در اين كار بسيار تفكر كرده‌ام. ببينيد اين دريا و اين كشتي را و مرا كه چگونه كشتي مي‌رانم. او در ذهن كوچك خود بر سر دريا كشتي مي‌راند آن ادرار، درياي بي‌ساحل به نظرش مي‌آمد و آن برگ كاه كشتي بزرگ, زيرا آگاهي و بينش او اندك بود. جهان هر كس به اندازة ذهن و بينش اوست. آدمِ مغرور و كج انديش مانند اين مگس است. و ذهنش به اندازه درك ادرار الاغ و برگ كاه.

۱۳۹۲ مرداد ۱۶, چهارشنبه

راز عجز


بروز عید دیدار تو  پایان شب یلداست
بزیر پوست راز عجز پنهان گر کنم پیداست
بجای“متر”گر با”اشتیاق”این فصل را سنجند
به مشتاقان، دو گام فاصله دور همه دنیاست
گذارد عشق و باران بر سر پائیز تاج شه
خدای هردویی تو انتظارم تاج بخشی هاست
رۀ مژگان گرفته بُغض غم با فرقت اندوه
که تار بخیۀ زخم جگر پوسیده از غمهاست
کویر تن نشد پر هیچگاه از عطر ناز تو
چو موج حسرت دود از مقابل آتش از اقفاست
منم یک صفر و گیتی ضرب در من صفرمیگردد
گلیم فقر با آواره گی رمز بقای ماست
چنان یخ بسته و سردم که دیگر دل نبندم هیچ
بروی حس من مگذار پا کآسایشم آنجاست
بسان محشر است این زندگی اندر نبود عشق
نبودن ته نشین در بودن ار شد بند دست و پاست
بلاتکلیف چون آفتابپرستم روزهای  ابر
دوصد خمیازه حسرت زجسم و صورتم پیداست
گل عطر حضورت را بروز عید بوئیدم
بدون تو برات و جشن و عیدم جمله بی معناست
پر مرغ هزار آوای عشق شد از قفس آزاد
مه حسن حضورت پر فروغ اندر شب یلداست
شگوفایی احساست شده پیوند نخل عشق
دل بشکسته وهم ناشکیبم غرق رؤیا هاست
=========================
فصل=مصدر است در اینجا مقصود فاصله است

۱۳۹۲ مرداد ۱۰, پنجشنبه

پایان یک امید با غزل تندیسه

پایان یک امید همراه با تندیسه سکوت 

 اپریل برای من ماه دگرگونی فکری و نقطه پایان یک امید است! آری! اواخر اپریل بود نه اولش که آنرا شوخی  بپندارم. خسته از همه چیز، همه جا و همه کس،  خسته از هر نوع سعی و تلاش، حتا خسته از شنیدن هر نوع مژده و آماده مواجهه با هر نوع حادثه بودم! غرق در تحولات درونی و بیرونی ،سوختن و ساختن و سیر در خیالات و یادهای گذشته، که به گوشم رسید، در مدار قمر، قوه دفع از مرکز چنان فعال شده که از اثر آن لیمیت قوه جذب به مرکز به صفر تقرب کرده است. لهذا وقت جمع کردن گلیم امید و گفتن تبریکی بر قمر فرا رسیده است. راستش از آن هیجان توام با افسردگی چیزی بیادم نمانده جز اینکه پس از شنیدن این خبر شبیه کودکی شده بودم که سامان های بازی اش را یکایک پس از جنگ با برادرش با قهر میشکست. منهم در اوج افسردگی با خود میگفتم: وقتی دنیای من شکست باید هر آنچه ناشکن دارم بشکنانم. از جمله قلم تورپن ام را

آخر باز هم اپریل بود، دل خوشی هایم را اپریل سه سال پیش گرفت، ولی کورسوی امیدی در ته دلم مشتعل مانده بود اما همین امروز دیگر یکباره چنان به خاموشی گرائيد، که دود فلیته اش، در حالیکه اموا ج سنگینی از احساس ملامتی شدید، برای شکست آرزوی که مدتها روی آن برنامه ریزی کرده بودم را با خود میپیچید بشکل دنباله دار میچرخاند و صعود  می کرد. لهیب جانسوزی در طوفان روحی درونم در رفت و آمد بود. هرچند هوا گرم نبود اما عرق از سراپایم میریخت. چند بار هنگامیکه روی صورتم آب سرد را برای عرق زدایی پاشیدم وقتی تصادفن به آئینه تشناب نگاه میکردم، انگار آدم ناآشنائی را در آئینه میدیدم.یعنی خودم نبودم. متاسفانه بجای اینکه دلیلش را از خود یا  از آئینه بپرسم  برعکس از خانه بصوب نامعلومی در حرکت افتیدم.  در راه وقتی با  آه  در آئینه آسمان خدا نگاه کردم دیدم فرشته ای در آن سوی دنیا کاکل زری در بغل، با لبخند زیبایی ایستاده است! همان فرشته ای آشنا! آسمان هنوز، همان لبخند نورانی اش را آذرخش  گونه، از میان انبوه ابر های سیاه نومیدی برایم منعکس میکرد و اینگونه بر آسمان تاریک دل من پر درخشش میتابید و راز گونه نگاه میکرد

راست بگویم در آن لحظه نفهمیدم مقصدش از آن لبخند زیبا  و معصومانه ی آمیخته با راز زندگی که ابدیت را با خود می پیوست چه بود؟ ولی حدس زدم آن لبخند مقارن یکی از پرسشهای چون «کجایی آواره در به در؟» ، یا «بزرگترین آرزویت اکنون چیست؟» یاهم «برنامه آینده ات را بگو؟» بود.

جالب است در حالیکه مانند ماهتابی که در میانه ی تیرگی آسمان شب، یکّه تازی میکند، زیبا و بی همتا بود. همچنان روحم را به سوی خویش فرامیخواند و جانم را از تن به در می آورد و در انتظار پاسخم زیبا سوسو میزد! تمرکز عقلم بر سوالهایش مکث بیشتر میخواست اما در حالیکه گلویم خشک شده بود برایش گفتم: بزرگ ترین آرزویم در همین لحظه اینست که.... هیچ ولله.. واقعا هیچ... بعد چند دقیقه ای بزمین نظر انداختم و درست فکر کردم تا ببینم بزرگ ترین آرزویم چیست؟ دیدم دیگر هیچ آرزویی ندارم.زیرا  دیگه هیچ فرقی نداره، چراکه تا اکنون دلم گاهگاه گواهی تغییری را در زندگیم از سوئ منبع تغیر میداد، اما دیگه آن تغییر هم برایم منتفی شد. آدم تا زمانی در فکر تغییرست که هدفی داشته باشه. من دیگر هدفی ندارم. وقتی آرزوئ نیست هدفی نیست طبعن تلاش هم بی معنی است.لهذاگفتم بزرگترین آرزویم شاید: همان قطعه ها را که با آن فال میدیدم به آتش کشیدن باشد.

آه! ترا که میبینم دستپاچه میشوم، سوال اولت را پاسخ نداده به دوم رفتم ببخش مرا من ذهنِ احمقِ و ساده لوح دارم. همیش همینگونه، عجول،هوش پرک و عاری ازعقلم. همین لحظه عصبی و بی تمرکز ترینم. خیلی از دست خودم خشمگینم ببخش مرا!! در مورد اینکه شاید میخواهی بدانی کجایم ؟

میخواستم در پاسخ این سوالت آهنگ زیبائ احمدظاهر را بخوانم ( روز و شبم الم ریزم سرشک غم ) اما از اینکه مقدور نیست آوازم را بشنوی، باید بنویسم که روز و شبم در وادی بی انتهای اتشکده ی زندگی تا همین لحظه به امید قرار گرفتن در مدار مهر با درد و الم میگذرد و در آتش حسرت بریان میشود. مثمر ثمر چندانی نیستم. حس میکنم ذره ذره ی وجودم دراین اتشکده ی  بی مروت زندگی هر روزه دود میشود و نابود. تا اکنون خوهمان هستم که بودم!! نه با پناه بردن به دین و مذهب توانستم ذهن سنگکم را آب کنم  نه با پیوستن در جمع سینه چاکان عرفان قادر شدم روزی در مدار خدایم به سماع در آیم. با همه این کار ها فقط همین اکنون  دریافتم که گوئی ریسمان کار خود را سست تر کرده ام چه تاسف بار است زیستن در این اتشکده! شاید برای من آواره حکم ازلی رقم خورده تا بهاران را باید در سفر اجباری بسوزم و بسازم.

 اما در مورد سوال سومت برنامه آینده ام؟

راستش را بگویم همین اکنون احساس آن یهودی تنها را دارم که بعد از جنگ جهانی دوم تنها خودش از نسل کشی نازیها نجات پیدا کرده و اکنون به اندازه تمام کهکشان راه شیری تنهاست. نه خانواده ای دارد نه غمخواری! تنها برنامه اش ازدواج با یک یهودی دیگر که مثل خودش از اردوگاه نجات پیدا کرده باشد و بس

دیگر علاوه بر دهانم عرقم هم خشک شده بود. نسیم خنکی می وزید یا شاید من اینطور فکر میکردم. هنوز تا غروب و تاریکی شب چند ساعتی مانده بود و من درعین پیمودن راه با پای پیاده از مسیر دیفینس کالونی، مثل گذشته مرتب  نگاه دزدانه ای به او داشتم و لبخندش را عاشقانه میبوسیدم. آخ از لبخندش! تصورش را بکن هنوز با نظاره کردن بر آن لبخند خودم را گم میکنم! محتاط و محافظه کار میشوم، دلم ضعف میرود و محو و مات شدن در  چهره ام هویدا میشود! به گمانم زین نظاره بسی لذت خواهی برد اگر همچو من عاشق باشی

برنامه ام را حاصل عزمی میدانم که صاحب همان لبخند، بهترست بنویسم مسبب اصلی آن جمع نزدیکان و دوستانم ریختند و پیاده کردند، امروز که  بیشتر از دودهه  از آن اپریل میگذرد احساس میکنم پس از همین روز بطور قطع در گرد و خاک زمان ناپدید شدم، یا در هیاهوی بازارِ مندوی گم شدم یا هم در گلِ لای تازه باران خورده کوچه کبابیان و یا کوچه کلالی دهمزنگ چنان فرو رفتم که تنها اثری از بی اثری در سراپایم احساس می کنم. انگار تنها خشتی بر روی دیوارِ زخمی شهر ناامیدی باشم که نه با سمنت بلکه با گِل پخسه بدیوار چسپیده ام. ببخش از خاطره نویسی ام. مبارکباد.

تندیسه سکوت

با ساز شعر چشم تو دريایی است دلم

از واژه نگاه تو ر‍‍‍ؤيائی است دلم
من همسرود ثانیه ها زجر میکشم
حمال یک جنازه و سودایی است دلم
طوفان هجر و سوز مرا بی رمق نمود
تندیسۀ سکوت فریبایی است دلم
تقویم ز انحنای لبت میخورد ورق
محو کلام غنچۀ مینایی است دلم
با یک نسیم مهر شگوفا شود تنم
از تو بطمع لطف معمایی است دلم
زخمی شده ز بغض گلو هر نفس مرا
اشک و جنون و ناله و وا وایی است دلم
حلاجی نگاه تو ام همچو پنبه من
عاشق به مه چو برکه تماشایی است دلم
در زیر بار پرسش بیهوده روح من
فرسوده شد مکرر و صهبایی است دلم
بی اعتنا و مزمن و بیمار گشته ام
بی واکنش ز رخوت  و تنهایی است دلم
برگ برنده بوده یی بازنده نیستی
در دادگاه یاد تو صحرایی است دلم
با آبگینه  خانۀ تو میشوم رقیب
از عکس خود بپرس که عنقایی است دلم
سیل و حریق و زلزله را بیمه میکنند
بی بیمه از نگاه تو قف  پایی است دلم
در منجلاب زجر فرو رفته ام شکیب

امیدوار وصلت فردایی است دلم