۱۴۰۲ مهر ۱۱, سه‌شنبه

چین تاریخی

خاطرۀ گذر از کشور چین 

هنگام بازگشت از سفری که به نیوزیلند در سال 2011 داشتم، در ترانزیت فرودگاه پکن، پولیس چشم‌ بادامی کوتاه قد، با قیافه‌ی جدی، پاسپورتم را گرفت و در حالیکه با نفرت آن را ورق میزد گاهی هم به من می نگریست، تُند تُند حرف‌هایی بزبان خودش می زد که من هیچ نفهمیدم ولی سر تکان میدادم تا به نحوی حرف‌های او را نافهمیده تأیید کنم. مامور که متوجه شد سطح دانش من در زبان چینایی با افلاطون برابری میکند، دست به دامن همکارش زد. همکارش دست روی عکس دختر کوچکم که در صفحۀ بعدی پاسپورت من بود ماند و به زبان انگلیسی پرسید: کجاست این طفل؟ گفتم در هالند است با مادرش! وقتی گپ مرا به رفیقش ترجمه کرد. لحظه‌ی ناباورانه سویم دید . طوری که حس کردم یکی از اعضای بیروی سیاسی حزب کمونیست جمهوری خلق چین مرا به ظن همکاری با جوانان آزادیخواه میدان تینامونیم زیر نظر گرفته و اکنون فرمان قتلم را خواهد داد. بلافاصله گفتم در هالند اطفال را هم در پاسپورت مادر هم در پاسپورت پدر می نویسند تا با هر کدام آنها بتوانند جداگانه سفر کند. می توانید از سفارت هالند همین لحظه سوال کنید بعد تمام کارت های بانکی، کار، بیمه و حتا سپورت را از جیبم کشیدم و سر میزش ماندم.معلوم می شد هرچند آن پولیس با وقار پس از ترجمه شدن گپ هایم به قناعت رسیده اما شاید از قهوارۀ من، خوشش نیامده بود. واقعن روابط انسانی سخت و پیچیده، آزار دهنده و گاهی هم غیر منتظره می شود. هرچند حس می کنم حقش هم بود. چون من پاسپورت هالندی دارم. علاوه از قهواره ام که به هالندی نمی ماند. هالندی همیشه رابرت- تام - یان فن دیک و امثالهم نام دارد هالندی که احمد شکیب نام ندارد..

لهذا این بار با اشاره به بکس دستی ام فرمان داد که آن را باز کنم. "دستور اکید حزبی بود " باید اطاعت میکردم. مأمور با دقت تمام در حالی که دست‌کش بدست داشت به جستجو پرداخت و بعد از چند ثانیه فاتحانه سگرت و لایتر مرا از آن بیرون کشید. همکارش به انگلیسی مرحمت فرمود و گفت: سگرت اشکالی ندارد ولی داشتن لایتر ممنوع و جرم است و با انگشت به تابلوی بزرگی اشاره کرد که این قانون خدشه‌ ناپذیر را با خطوط درشت و خوانای زبان چینایی سلیس نوشته بودند . لهذا من آوارۀ هردم شهید باید لست همه وسايل ممنوعه را قبل از گذر به چین می‌خواندم، می‌فهمیدم و می‌-دانستم. البته از بخت بد من عکس لایتر این ابزار قتل و مُخل امنیت کشور چین در تابلو هم بود. بناچار و با لبخند امر پولیس را اجرا کردم. مأمور لایتر را از من گرفت و در بشکه‌ی بزرگی پرتاب کرد. بشکه تقریباً تا نیمه پُر شده بود. یعنی غنائم بدست آمده از چند ساعت کار امنیتی ضد تروریستی آن‌ها همین بشکه نیمه پر از لایتر بود. بالاخره پس از یک صحبت تیلفونی کشاله دار مامور دستور داد بکست را ببند و بیا! خودش پیش شد و من به دنبالش راه افتادم با سرعتی که اصلا تصور نمی شد بعد از ده دقیقه دویدن پیهم پشت دروازۀ هواپیما رسیدم. درب هواپیما باز شد و با ورود من هواپیما پرواز کرده واوج می گیرد. زمان پرواز طولانی و نردبان کوتاه کردن راه به اندازۀ دو طرف خط استوا می باشد. طبعا یک چنین خاطره ی تلخ به راحتی فراموش نمی شود و آزارم میدهد -اما به دست آورد های این سفر می اندیشم. به آرزو های که مثل کشتی نوح ع از هر جنس در کشتی قلبم تلنبار شده ُ خوشبینانه فکر می کنم. ساده لوحانه تار آرزوهایم را سست میکنم تا گدی پران قلبم در آسمان آبی اوج گیرد. ابرها سریع تر از باد، با من بازی میکنند؛ بی آنکه بفهمم، چیزی در زمین و آسمان در هم گره میخورد. در سیاهیِ خنده های جنون آمیز ابرها، عطر نگاهی شکارم میکند، پشت ستارۀ دنباله دار چشمهایش کشیده میشوم. اما همان نگاه بی رحمانۀ به خراش پاهای برهنه ام میخ کوب می شود؛ شاید دردم او را به من گره میزند. نزدیک هم می شویم ناگهان گدی پران آزاد و ناپدید میشود و تار با دست های خالی ام خداحافظی می کند. و اینجاست که تکان شدید هواپیما مرا از دنیای تخیل و رویا یا هم خواب خارج می‌کند و متوجه می شوم به آمستردام رسیده ام


۲۸

دسامبر ۲۰۱۱