۱۳۹۶ فروردین ۷, دوشنبه

غزنه و سنایی رح

 شهر سنایی

برای من غزنه تنها  اسم شهری نیست که روزگاری در آن مکتب خوانده بودم و زندگی می کردم، بلکه سرزمینیست دارائی چهارفصل هستی و نیایش , چهار فصل آرزوها ، راز ها و نیاز ها و بالاخره چهار فصل قشنگ طبیعت. 
غزنه امید دل حاجت مندان زوار با عرفای خفته در این خاک است. این شهر که زادگاه و آرامگاه حضرت سنایی رحمت الله علیه، علی هجویری ، و دهها شخصیت مجذوب و عارف دیگر است، زمانی  با روم و چین هم سری میکرد بقول حضرت سنائی رح
بسکه شنیدی صفت روم و چین
خیز و بیا ملک سنائی ببین
آری! غزنه  پس ازهر نوروز، 
 بهار باران خورده ای است که خاکش با عشق خمیر شده و دهان شوریده گان و عاشقانش بوی شعر می دهد باز هم بقول حضرت سنایی رحمت الله علیه.
عرش و غزنه به نقش هر دو یکیست
لیک غزنه رفیع تر فلک است
واقعن که چنین است! از کودکی بیاد دارم وقتی که اردیبهشت در کوچه باغهای پر از خاطره شهرما قدم می زد, شهر بوی بهار را با شگوفه معطر زردآلو و آلو 
بخارا و درختان چگه ( گیلاس های کوچک) میآورد.
 یکباره  همهمه ی شورانگیز
 گنجشکها ، عکه ها بویژه مرغک نو در شهر پدیدار میشد. آری بهار در غزنه خیلی دل انگیز و رویائیست، بویژه وقتی که  نسیم خنک دستش را بر گیسوی سالمند سروهای شهر می کشد، صدای آرامش بخشی بگوش میرسد، انگار بانگ ملکوتی عرفان از گنبد های عارفان شوریده ئ شهر شنیده میشود و ابجد دبستان عشق از دهان رنگین کمان شهر جاری میشود.
غزنه در هنگام تابستان هم زیباست. جلوه تابستانی شهر بسان ترانه ئ شیرین  بی توقف آب در جویبار هائ است که مثل تار تسبیح دانه، دانه درختهای شهر را موزون قامت  به یک صف می چیند و نسیم ملس را بر شهریان ارزانی میکند .
غزنه پاییز دل انگیزئ دارد، وقتی  برگهای رنگ به رنگ راعاشقانه روی رود جاری،  جوی کامل، جوی حیدرک و جوی خواجه احمد به رقص و غزلگویی وا می دارد. انگار سوژه عاشقان شهر میگردد. و بالاخره غزنه ذوق زمستانه ای دارد که جان از دیدن یال سفید،  دراک و تن از ستیغ نقره ای مقدم عروس زمستان  پتو پوشان می گردد. بهر صورت این سرزمین،  ناگفته ها و گفته های زیادی دارد که اگر خدا توفیق داد در باره آنها خواهم نوشت حالا فقط از معرفی بزرگترین عارف شرق و زبان پارسی که مولانای بلخ در توصیف او گفته است :
( ترک جوشی کرده ام من نیم خام -  از حکیم غزنوی بشنو تمام ) می آغازم


سنایی غزنوی

ابوالمجد مجدود بن آدم سنایی غزنوی در سال ۴۷۳ هجری قمری در شهر غزنین پا به عرصۀ هستی نهاد، و در سال۵۴۵ هجری قمری در همان‌جا در گذشت . 
سنایی نخستین‌ شاعر پارسی‌ گو پس‌ از اسلام‌ به شمار می‌رود که‌ حقایق‌ عرفانی‌ و معانی‌ تصوف‌ را در قالب‌ شعر ارائه کرده است.او درسرودن مثنوی، غزل و قصیده توانایی فوق العاده‌یی داشت. طوریکه سنایی دیوان مسعود سعد سلمان را، هنگامی که مسعود در اسارت بود، برای او تدوین کرد و با اهتمام سنایی، دیوان مسعود سعد همان زمان ثبت و منتشر شد که این خود حکایت از منش انسانی او دارد.
سنایی در عصر خودش یک شاعر نوگرا بود. بیشتر پژوهنده‌گان او را پایه‌گذار شعر عرفانی می‌دانند. کاری که او آغاز کرد، با عطار نیشابوری تداوم یافت و در شعر جلال‌الدین محمد بلخی به اوج خود رسید.

درون‌ مایۀ عرفانی و غزل‌ سرایی عارفانه – عاشقانه، تنها نوآوری این شاعر بزرگ در ادب پارسی نیست. او در بیش‌ تر قالب‌های شعر پیش از خود بازنگری می‌کند و حال و هوایی تازه‌یی در کالبد آنان می‌دمد. برای نمونه اگر به سیر قصیده سرایی از فرخی و کسائی مروزی تا عصر سنایی نگاه کنیم،‌ متوجه تکرار درون‌ مایه‌ها و تصویرها می‌شویم. اگر در قرن چهارم هجری قمری از خواندن مدیحه سرایی‌های فرخی سیستانی می‌شد از نظر ادبی لذت برد، در دوره سنایی دیگر خواندن این اشعار لذتی نداشت. سنایی با وارد کردن درون‌ مایه‌های عرفانی، اخلاقی و اجتماعی، جان و روح تازه‌یی به کالبد بی جان قصیده دمید. سنایی به جز درون‌مایه‌های عرفانی و اندرزهای اخلاقی؛ نوعی نقد اجتماعی را نیز وارد قصیده کرد که پس از او مورد توجه شاعری مثل کمال‌الدین عبدالرزاق قرار گرفت. سنایی در حوزۀ قصیدۀ عرفانی نیز نوآوری‌هایی داشته که خاقانی در این زمینه از او تاثیر گرفته است. غزل‌های عارفانه و عاشقانۀ وی نیز راهگشای، غزل عرفان عاشقانه بود. مولانا که خویش را وامدار عطار و سنایی می‌داند، در بیتی از مثنوی این ارادت را نشان داده و گفته است: «عطار روح بود و سنایی دو چشم او/ ما درپی سنایی و عطار آمدیم»

سنایی با غریبه‌گردانی و آشنازدایی از مفاهیم پُرشور غزل عاشقانه، از شعر بی‌روح و سرد زاهدانه فاصله می‌گیرد و با دمیدن درون‌مایۀ عارفانه به مفاهیم غزل عاشقانه، معشوق و می زمینی را به حاشیه می‌راند و معشوق و می آسمانی را به مرکز فرا می‌خواند.

شعر سنایی، شعری توفنده و پرخاشگر است. درون‌مایۀ بیش‌تر قصاید او در نکوهش دنیاداری و دنیاداران است. او با زاهدان ریایی و شریعت‌مداران درباری و حکام ستم‌گر که هر کدام توجیه‏ گر کار دیگری هستند، بی‏ پروا می‏ ستیزد و از بیان حقیقت عریان که تلخ و گزنده نیز می‏باشد، هراسی به دل راه نمی‌دهد.

بخش عمده ‏یی از درون‌مایه و اندیشه در قصاید سنایی بر مدار انتقادهای اجتماعی می‌گردد. لبۀ تیز تیغ زبان او در بیش‌تر موارد متوجه زراندوزان و حکام ظالم است. سنایی با تصویر زندگی زاهدانۀ پیامبر و صحابه و تأکید بر آن در قصاید، سعی دارد جامعه آرمانی مورد نظر خود را نشان دهد.
ترویج آموزه‌های زهد و عرفان نیز از مهم‌ترین محورهای موضوعی در قصاید سنایی است. نکوهش دنیا، مرگ‌اندیشی، توصیه به گسستن از آرزوهای بی‏حد و حصر، ترویج قناعت پیشه‌گی و مناعت‌طلبی، کوشش برای به جوشش در آوردن گوهر حقیقی آدمی، از مضامین رایج قصاید اوست:


ای مسلمانان! خلایق، حال دیگر کرده ‏ان
از سر بی‏حرمتی، معروف، منکر کرده‏ اند

شرع را یک سو نهادستند، اندر خیر و شر

قول بطلمیوس و جالینوس، باور کرده‏ اند

عالمان بی‏عمل، از غایت حرص و امل
خویشتن را، سخرۀ اصحاب لشکر کرده‏ اند
خون چشم بیوگان است، آن که در وقت صبوح

مهتران دولت اندر جام و ساغر کرده ‏اند

تا کی از دارالغروری ساختن دارالسرور
تا کی از دارالفراری ساختن دارالقرار
بر در ماتم‌سرای دین و چندین ناز و نوش
در ره رعنا سرای دیو و چندان کار و بار.
آثار مشهور سنائی 
.حدیقه الحقیقه‌ و شریعه الطریقه‌ – سیر العباد الی‌ المعاد – دیوان‌ قصاید و غزلیات‌ – عقل‌‌نامه‌ – طریق‌ التحقیق‌ – تحریمه‌القلم‌ – مکاتیب‌ سنائی‌ – کارنامه‌ بلخ‌ – عشق‌‌نامه‌ و سنائی‌ آباد.
سنایی در آغاز جوانی،‌ شاعری‌ درباری‌ و مداح‌ مسعود بن‌ ابراهیم‌ غزنوی‌ و بهرام‌‌ شاه‌ بن‌ مسعود بود. ولی‌ بعد‌ از سفر به‌ خراسان‌ و اقامت‌ چندساله‌ در این‌ شهر‌ و نشست و برخاست با مشایخ‌ تصوف،‌ در منش، دیدگاه و سمت‌گیری اجتماعی وی دگرگونی ژرفی پدید آمد. از دربار بریده و به دادخواهی مردم برخاست، بر شریعت‌مداران و زاهدان ریایی شوریده و به عرفان عاشقانه روی آورد.
دربارۀ دگرگونی درونی و رویکرد او به عالم عرفان، اهل خانقاه افسانه‏ های گوناگونی را ساخته و روایت کرده‌اند که یکی از شیرین‌ترین افسانه‌ها را جامی در نفحات‏ الانس این گونه روایت کرده است: «سلطان محمود سبکتکین در فصل زمستان به عزیمت گرفتن بعضی از دیار کفار از غزنین بیرون آمده بود و سنایی در مدح وی قصیده‏ یی گفته بود. می‏رفت تا به عرض رساند. به در گلخن که رسید، از یکی از مجذوبان و محبوبان، آوازی شنید که با ساقی خود می‏گفت : «پر کن قدحی به کوری محمودک سبکتکین تا بخورم!»
ساقی گفت: «محمود مرد غازی است و پادشاه اسلام
گفت: «بس مردکی ناخشنود است. آنچه در تحت حکم وی درآمده است، در حیز ضبط نه درآورده می‏رود تا مملکت دیگر بگیرد.»
یک قدح گرفت و بخورد. باز گفت: «پرکن قدحی دیگر به کوری سناییک شاعر!»
ساقی گفت: «سنایی مردی فاضل و لطیف است.»
گفت: «اگر وی لطیف طبع بودی به کاری مشغول بودی که وی را به کار آمدی. گزافی چند در کاغذی نوشته که به هیچ کار وی نمی‏آید و نمی‏داند که وی را برای چه کار آفریده ‏اند.»

سنایی چون آن بشنید، حال بر وی متغیر گشت و به تنبیه آن لای‌خوار از مستی 
غفلت هوشیار شد و پای در راه نهاد و به سلوک مشغول شد

نمونه
‌از قصاید سنایی
۱
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
زین هر دو مانده نام چو سیمرغ و کیمیا
شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه
شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا
گشته‌ست باژگونه همه رسمهای خلق
زین عالم نبهره و گردون بی‌ وفا
هر عاقلی به زاویه‌ای مانده ممتحن
هر فاضلی به داهیه ای گشته مبتلا
نکس که گوید از ره معنی کنون همی
اندر میان خلق ممیز چو من کجا
دیوانه را همی نشناسد ز هوشیار
بیگانه را همی بگزیند بر آشنا
با یکدگر کنند همی کبر هر گروه
آگاه نه کز آن نتوان یافت کبریا
هرگز بسوی کبر نتابد عنان خویش
هرکه آیتی نخست بخواند ز هل اتی
با این همه که کبر نکوهیده عادتست
آزاده را همی ز تواضع بود بلا
گر من نکوشمی به تواضع نبینمی
از هر خسی مذلت و از هر کسی عنا
با جاهلان اگرچه به صورت برابرم
فرقی بود هرآینه آخر میان ما
آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز
از دوستان مذلت و از دشمنان جفا
قومی ره منازعت من گرفته‌اند
بی‌عقل و بی‌کفایت و بی‌فضل و بی‌دها
بر دشمنان همی نتوان بود موتمن
بر دوستان همی نتوان کرد متکا
من جز به شخص نیستم آن قوم را نظیر
شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا
با من همه خصومت ایشان عجب ترست
ز آهنگ مورچه به سوی جنگ اژدها
گردد همی شکافته دلشان ز خشم من
همچون مه از اشارت انگشت مصطفا
چون گیرم از برای حکیمی قلم به دست
گردد همه دعاوی آن طایفه هبا
ناچار بشکند همه ناموس جاودان
در موضعی که در کف موسا بود عصا
ایشان به نزد خلق نیابند رتبتی
تا طبعشان بود ز همه دانشی خلا


عکس از پنجاه سال پیش غزنی
پی نوشتها: در مورد حکیم غزنه از مقاله نیما طاهری منتشره روزنامه ماندگار استفاده شده  .

۱۳۹۵ اسفند ۲۸, شنبه

چرا دلنویس؟ غزل فروردین

 مینویسم اما با حس حضرت یونس نبی

اینکه گاه و بیگاه آب و هوای دل را مکتوب می کنم، اسمش اصلن "غم نویسینیست.بلکه روایت از راه ها و کژ راهه هائ به بن بست خورده،آرزو های خاکستر شده و پیروزی های به چنگ و دندان بدست آمده، از نظر من بیشتر "دلنوشتهاست تا غم نویسیگرچه بعضی از داستانهای که با هزینه بخون دل، در مقام صبر بالاخره از سنگ لعل،ساخته ام، آزار دهنده و بنحوی غم نویسی میباشداما بیشتر جالب و خواندنیست

گرچه مطمئنم بعضی ها، این نوشته ها را فاقد ارزش و روزمره گی های بهم‌ ریخته تلقی کرده، از نظر فن نویسنده گی، جملاتم را بی ربط، دارائ پراکنده گی متن و خارج ازاصول نوشتاری بدانند، اما سرخوشی‌ یی که واژه‌ ها پس از اتصال و بافت بهم در قالب جمله و متن، هنگام مرورمجدد به خودم میدهند، آنقدر فوق‌العاده‌ و اغراق‌آمیزست که‌ انگار در سکوت مهتاب شب چهارده، آفتابی برایم قصه گل آفتابگردان میگوید.لهذانه تنها ترکدلنویس یا غم نویسینخواهم کرد، بلکه نوشتن را به عنوان تحسین‌برانگیزترین هنر آرامش دوام خواهم دادهرچند خود را به پیچیدگی‌هایش پابند نکنمچراکه این نیاز و علاقه خودم است.

اما سعی خواهم کرد تا با نگاه مکعبی یا شش جهته، همان مسیر های سنگلاخی که بار ها در آنجا ها به شدت افتاده و زخم برداشته ام، سپس با همان زخم خونی بسختی بر خاسته و ادامه مسیر داده ام را اکنون، پس از طی کردن مجدد با قدم های مجرب پیری طوری رو نوشت کنم.تا خواننده حین مرور دلایل افتادن هایم و لغزش کارم را نیز بداند و انتباه بگیردحتا برای خودم روشن شدن این نکته خیلی ضروریست که بدانم چرا با هر لغزیدن وزخم برداشتن، نتوانستم یا نخواستم بر خطا ها و اشتباهاتم بدیده نقاد و منصفانه بنگرم و در صدد اصلاحم باشمدرحالیکه برعکس بیخیال براهم ادامه دادم؟

شاید زُق زدن و سوزش همان زخمهای کهن، همان خراش های که سیم خاردار تقدیر روی پاهایم در همان مسیر های سنگلاخی نا آشنا کشیده،باعث نوشتن این دلنوشته ها برای پیدا کردن علت و معلول میشود وشاید هم صاعقه ئ که مسیر های پرخم و پیچ طی شده در ذهنم بطور مداوم میزند، باعث نوشتن این دلنوشته ها و بردنم به نستالوژی در تونل تاریک زمان میشود.! چرا که انگار گاهی خود همان مسیر های که در اوج پریشانی با حسرت و پشیمانی،طی کرده امحتا در خواب و رویا پیوسته بمن میگوید:بخاطر تشریک و تبادل تجارب با علاقمندان نوشتن دفترچه خاطراتت ضروریست. .

گپی مهمتر اینکه عمریست میخواهم پاسخی به یک بسته علامت سوال و چرا های گنگ همیشگی ذهنم پیدا کنم کهچرا همیشه سخت به دست آوردم و راحت از دست دادم؟، چرا همیشه در نشد ترین و دشوار ترین حالتِ روزگار بسر بردم؟، چرا همیشه قسمت، حکمت، قضا و قدرِ خداوندی مرا نشانه گرفته و سعی من در هیچ کجا نتیجه نمیدهد؟، چرا هر حرکت و جرئتم همیشه داغی نشسته بر دل بوده‌؟ چرا همه زنده گیم در انتظار بیهوده عبث سپری شد و به عنوان نا قبول ترین فرد در هیچ ساحه ای نتوانستم بدرخشم؟،چرا همیشه برای امتحان من انتخاب (شکنجه میشوم؟، چرا همیشه با وجود سعی و تلاش بسیار به عنوان پسمان ترین، ناکام ترین و نادارترین در هر جمع شکنجه میشوم؟، چرا همیش چیزی حتمن از دیگران کم دارم و پای روزگارم در هرکجا بنحوی میلنگد؟چرا بجای پیشکش اخلاص به هر کس و ناکس، بدی و بخل میبینم؟چرا همیشه قسمت پر گیلاس را من میبینم؟چرا تلاش می کنم نکات وصل را در هرآشنائی جستجو کنم حال آنکه برای طرف نکات فصل و نیمه خالی مهم تر است ولی من پس از گذشت سالها به نیت طرف مقابل پی میبرم! "

مدت‌هاست که در جدال با همین چرا های گنگ و تاریک باخود کلنجار میروم و هیچ پاسخ قانع کننده ای به هیچکدام اینها نمی یابمدر نهایت همین بسته سوالات بی پاسخ هر روز افسرده ترم میکنددر خوشبین ترین حالت بجای پیدا کردن پاسخ میخواهم بنحوی از شر این چرا ها خلاص شوم بنابران گاهی همه ای این چرا ها را، همچون جسم سیال ، داخل یک بوتل فرضی میکنم و سرپوشش را تا آخرین چوری میبندم و با آرامش پی کارم میروماما همینکه از کار فارغ شده و بگوشه ای دراز میکشم انگار دهانه بوتل بشکل نامرئی سرچپه می چرخد، سر پوش بوتل آهسته باز می‌شودو هر چرا سیالی شده سوت و لوغوت از دهانه بوتل کله می کشددرنتیجه میبینم تلاش و اراده‌ای که برای نادیده گرفتن و به فراموشی سپردن آنها داشتم ضرب صفر شده استیعنی که،فقط در روشنی روز و در بیر و بار آدمها و جنجالهای روزگار میتوانم به راحتی از شر این چراها بگریزم اما شبها وقتی چشمهایم را می بندم در گرداب بی انتهای همین چرا ها گیرمیکنمانگار زنجیره بافت شده از این چرا ها، در چاهی تاریکی معلق طوری می چرخاندم که در پیچاپیچ چاه چنگالهای خون آلود حسرت به سویم دراز شده، پاسخ می طلبند.

تلخبختانه اکنون که از هر زمان دیگری خالی‌تر از انگیزه و انرژی‌امبیشتر روی شکستهایم تمرکز میکنمشکست رخداد تلخ زندگیستشکستهای پیاپی منبع یا روزنه ای، برای حمله مجدد هیولاهای درونی آدمیزاد ست که در شکستن اراده آدمی نقش بسزایی داردهر شکست این موضوع را به آدم تلقین میکند تا خود بگویی من آدم خوشبختی نیستم، لایق هیچ چیز نیستمشانسی در زندگی ندارم و با این حس آدم خیلی بی پناه میشودطبیعتن در همچو موارد دل آدم شکست خورده می خواهد دستهای پرقدرت دوستی دستش را بگیرد و بگویدعیبی ندارهمن کنارت هستم !هرجایی از فرش زندگیت که پاره شده باشه و هرجایی از قلبت که شکسته باشد را با دستهای خودم سرش می زنمیکبار نه ده بار سرش خواهم کرد غم مخور آخر خواهد چسپید و تو روزی سرخ رو از این امتحان بدر می آییداشتن همچون کسی در زندگی نعمت است که تلخبختانه من از این نعمت کاملن محروممدر تمام زندگیم فقط یکبار کاکای مرحومم که خداوند بهشت برین را نصیبش کند دستم را گرفت و در اوج نومیدی بی آنکه مرا خبر کند مرا در فاکولته طب شامل کرد که متاسفانه از آنجا نیز رانده شدم و تمام زحمات آن مرحومی نیز هدر رفت.

حال که نیش های مسموم جبر زمان، با هر نفس، بر پیکر ملتهبم در این میان سالی زهر میریزد، این خاموشکده بی تلاطم را که بارها از بیستونهای خیالات و آرزوهای نافرجام دل کنده اما نتوانسته، در آتش کاش ها و حسرتها می سوزاندلهذا چاره ای جز این نمیبینم که با تیشه قلم دست به خاطره نگاری زده و بگفته هنرمند پراناتهه 

مینویسم نامه و از غم شکایت میکنم 

 راز خود با غمگسار خود حکایت میکنم

ای سلامت تو مزن سنگ ملامت بر سرم-

 با سلام ات هر نفس خود را ملامت میکنم

گرچه هر دلنوشته را که مینویسم در پایانش حسی بمن دست میدهد که گویی من همان مزرعه ای هستم که در آن تنها علف هرز میروید،احیانن اگر به اشتباه میان آنهمه علف، دانه گندم یا جواری هم بروید، دست تقدیر آنرا از ریشه در می‌آورد و اجازه نمیدهد در بیهودگی ام امید بدرخشداما مطمئنم اگر دیگر دست بقلم نزنم و ننویسم کمتر حس میکنم زنده‌ام. چرا که ننوشتن هم به اندازه‌ی نوشتن برایم طاقت‌فرساست.! لهذا ترجیح میدهم اگر با مرور وقایع در اثنای نوشتن معذب هم شوم بهترست سوختنم را در لهیب آتش خودم نبینم، شاید هم ترجیح می‌دهم ابراهیم باشم که بجز آذر از گلستان هیچ نمی‌داند،اما نمیشوددریغا که برایم ثابت شده من کیمیا نیستم که با تغیرات و تبدلات دایمی یکبار تبدیل به خاکسترشده و بروم پشت کارمبلکه من فزیکم که صدبار یخم میزند دوباره تبدیل به آب میشومو سپس بخار میشوم و دوباره میبارم و مجبورم شکل هر ظرف ، دریاچه و جوی را بگیرم. اما نه ولله من در میان کیمیا و فزیک قرار دارم.چرا که شبیه مرغ بریانی، که در داش پشت و رو تکه‌های مختلف بدنش،راست و چپ میچرخد و صدای غژغژ غضروف هایش شنیده میشودمرغ داغست فقط شاریده و سرش کنده شدهپر نداره و تمام تکه‌های بدنش روی شعله آتش اشکریز میچرخدلهذا از اینکه امیدی و بهاری ندارم، دیگر خسته ام از عالم و آدمحس حضرت یونس نبی را دارمنینوا کدام سو است؟ نهنگ من کجاست؟؟؟ در شکم ماهی زندگی آسانتر خواهد بود

فروردین
کاش ماه حوت در پی هیچ فروردین نداشت
کاش رسم آدمیت یک چنین آئین نداشت
فصل ها، تقویم ها، گل ها فریبم داد و حیف
روزه های آرزو افطاری آمین نداشت
عشق  گر انِکار یا تکذیب میشد لا اقل
طعنه های خلق دنیا اینهمه نفرین نداشت
روی تابوت سکوتم قاری یی حرمان نخواند
گوئیا حتا بذهنش سوره ی یاسین نداشت
فاصله درد عجیبی داشت با شوق امید
کاش اشکست سکوت آوازه ئ سنگین نداشت
راه اول بود نومیدی،دوم حرمان سوم مرگ امید
قصه کوتاه اینکه چرخ دون سرِ تمکین نداشت
شعله ور در باد حسرت میسرایم با سکوت

اسپ معیارم حمیدی زین و هم خورجین نداشت