۱۳۹۵ اسفند ۲۸, شنبه

چرا دلنویس؟ غزل فروردین

 مینویسم اما با حس حضرت یونس نبی

اینکه گاه و بیگاه آب و هوای دل را مکتوب می کنم، اسمش اصلن "غم نویسینیست.بلکه روایت از راه ها و کژ راهه هائ به بن بست خورده،آرزو های خاکستر شده و پیروزی های به چنگ و دندان بدست آمده، از نظر من بیشتر "دلنوشتهاست تا غم نویسیگرچه بعضی از داستانهای که با هزینه بخون دل، در مقام صبر بالاخره از سنگ لعل،ساخته ام، آزار دهنده و بنحوی غم نویسی میباشداما بیشتر جالب و خواندنیست

گرچه مطمئنم بعضی ها، این نوشته ها را فاقد ارزش و روزمره گی های بهم‌ ریخته تلقی کرده، از نظر فن نویسنده گی، جملاتم را بی ربط، دارائ پراکنده گی متن و خارج ازاصول نوشتاری بدانند، اما سرخوشی‌ یی که واژه‌ ها پس از اتصال و بافت بهم در قالب جمله و متن، هنگام مرورمجدد به خودم میدهند، آنقدر فوق‌العاده‌ و اغراق‌آمیزست که‌ انگار در سکوت مهتاب شب چهارده، آفتابی برایم قصه گل آفتابگردان میگوید.لهذانه تنها ترکدلنویس یا غم نویسینخواهم کرد، بلکه نوشتن را به عنوان تحسین‌برانگیزترین هنر آرامش دوام خواهم دادهرچند خود را به پیچیدگی‌هایش پابند نکنمچراکه این نیاز و علاقه خودم است.

اما سعی خواهم کرد تا با نگاه مکعبی یا شش جهته، همان مسیر های سنگلاخی که بار ها در آنجا ها به شدت افتاده و زخم برداشته ام، سپس با همان زخم خونی بسختی بر خاسته و ادامه مسیر داده ام را اکنون، پس از طی کردن مجدد با قدم های مجرب پیری طوری رو نوشت کنم.تا خواننده حین مرور دلایل افتادن هایم و لغزش کارم را نیز بداند و انتباه بگیردحتا برای خودم روشن شدن این نکته خیلی ضروریست که بدانم چرا با هر لغزیدن وزخم برداشتن، نتوانستم یا نخواستم بر خطا ها و اشتباهاتم بدیده نقاد و منصفانه بنگرم و در صدد اصلاحم باشمدرحالیکه برعکس بیخیال براهم ادامه دادم؟

شاید زُق زدن و سوزش همان زخمهای کهن، همان خراش های که سیم خاردار تقدیر روی پاهایم در همان مسیر های سنگلاخی نا آشنا کشیده،باعث نوشتن این دلنوشته ها برای پیدا کردن علت و معلول میشود وشاید هم صاعقه ئ که مسیر های پرخم و پیچ طی شده در ذهنم بطور مداوم میزند، باعث نوشتن این دلنوشته ها و بردنم به نستالوژی در تونل تاریک زمان میشود.! چرا که انگار گاهی خود همان مسیر های که در اوج پریشانی با حسرت و پشیمانی،طی کرده امحتا در خواب و رویا پیوسته بمن میگوید:بخاطر تشریک و تبادل تجارب با علاقمندان نوشتن دفترچه خاطراتت ضروریست. .

گپی مهمتر اینکه عمریست میخواهم پاسخی به یک بسته علامت سوال و چرا های گنگ همیشگی ذهنم پیدا کنم کهچرا همیشه سخت به دست آوردم و راحت از دست دادم؟، چرا همیشه در نشد ترین و دشوار ترین حالتِ روزگار بسر بردم؟، چرا همیشه قسمت، حکمت، قضا و قدرِ خداوندی مرا نشانه گرفته و سعی من در هیچ کجا نتیجه نمیدهد؟، چرا هر حرکت و جرئتم همیشه داغی نشسته بر دل بوده‌؟ چرا همه زنده گیم در انتظار بیهوده عبث سپری شد و به عنوان نا قبول ترین فرد در هیچ ساحه ای نتوانستم بدرخشم؟،چرا همیشه برای امتحان من انتخاب (شکنجه میشوم؟، چرا همیشه با وجود سعی و تلاش بسیار به عنوان پسمان ترین، ناکام ترین و نادارترین در هر جمع شکنجه میشوم؟، چرا همیش چیزی حتمن از دیگران کم دارم و پای روزگارم در هرکجا بنحوی میلنگد؟چرا بجای پیشکش اخلاص به هر کس و ناکس، بدی و بخل میبینم؟چرا همیشه قسمت پر گیلاس را من میبینم؟چرا تلاش می کنم نکات وصل را در هرآشنائی جستجو کنم حال آنکه برای طرف نکات فصل و نیمه خالی مهم تر است ولی من پس از گذشت سالها به نیت طرف مقابل پی میبرم! "

مدت‌هاست که در جدال با همین چرا های گنگ و تاریک باخود کلنجار میروم و هیچ پاسخ قانع کننده ای به هیچکدام اینها نمی یابمدر نهایت همین بسته سوالات بی پاسخ هر روز افسرده ترم میکنددر خوشبین ترین حالت بجای پیدا کردن پاسخ میخواهم بنحوی از شر این چرا ها خلاص شوم بنابران گاهی همه ای این چرا ها را، همچون جسم سیال ، داخل یک بوتل فرضی میکنم و سرپوشش را تا آخرین چوری میبندم و با آرامش پی کارم میروماما همینکه از کار فارغ شده و بگوشه ای دراز میکشم انگار دهانه بوتل بشکل نامرئی سرچپه می چرخد، سر پوش بوتل آهسته باز می‌شودو هر چرا سیالی شده سوت و لوغوت از دهانه بوتل کله می کشددرنتیجه میبینم تلاش و اراده‌ای که برای نادیده گرفتن و به فراموشی سپردن آنها داشتم ضرب صفر شده استیعنی که،فقط در روشنی روز و در بیر و بار آدمها و جنجالهای روزگار میتوانم به راحتی از شر این چراها بگریزم اما شبها وقتی چشمهایم را می بندم در گرداب بی انتهای همین چرا ها گیرمیکنمانگار زنجیره بافت شده از این چرا ها، در چاهی تاریکی معلق طوری می چرخاندم که در پیچاپیچ چاه چنگالهای خون آلود حسرت به سویم دراز شده، پاسخ می طلبند.

تلخبختانه اکنون که از هر زمان دیگری خالی‌تر از انگیزه و انرژی‌امبیشتر روی شکستهایم تمرکز میکنمشکست رخداد تلخ زندگیستشکستهای پیاپی منبع یا روزنه ای، برای حمله مجدد هیولاهای درونی آدمیزاد ست که در شکستن اراده آدمی نقش بسزایی داردهر شکست این موضوع را به آدم تلقین میکند تا خود بگویی من آدم خوشبختی نیستم، لایق هیچ چیز نیستمشانسی در زندگی ندارم و با این حس آدم خیلی بی پناه میشودطبیعتن در همچو موارد دل آدم شکست خورده می خواهد دستهای پرقدرت دوستی دستش را بگیرد و بگویدعیبی ندارهمن کنارت هستم !هرجایی از فرش زندگیت که پاره شده باشه و هرجایی از قلبت که شکسته باشد را با دستهای خودم سرش می زنمیکبار نه ده بار سرش خواهم کرد غم مخور آخر خواهد چسپید و تو روزی سرخ رو از این امتحان بدر می آییداشتن همچون کسی در زندگی نعمت است که تلخبختانه من از این نعمت کاملن محروممدر تمام زندگیم فقط یکبار کاکای مرحومم که خداوند بهشت برین را نصیبش کند دستم را گرفت و در اوج نومیدی بی آنکه مرا خبر کند مرا در فاکولته طب شامل کرد که متاسفانه از آنجا نیز رانده شدم و تمام زحمات آن مرحومی نیز هدر رفت.

حال که نیش های مسموم جبر زمان، با هر نفس، بر پیکر ملتهبم در این میان سالی زهر میریزد، این خاموشکده بی تلاطم را که بارها از بیستونهای خیالات و آرزوهای نافرجام دل کنده اما نتوانسته، در آتش کاش ها و حسرتها می سوزاندلهذا چاره ای جز این نمیبینم که با تیشه قلم دست به خاطره نگاری زده و بگفته هنرمند پراناتهه 

مینویسم نامه و از غم شکایت میکنم 

 راز خود با غمگسار خود حکایت میکنم

ای سلامت تو مزن سنگ ملامت بر سرم-

 با سلام ات هر نفس خود را ملامت میکنم

گرچه هر دلنوشته را که مینویسم در پایانش حسی بمن دست میدهد که گویی من همان مزرعه ای هستم که در آن تنها علف هرز میروید،احیانن اگر به اشتباه میان آنهمه علف، دانه گندم یا جواری هم بروید، دست تقدیر آنرا از ریشه در می‌آورد و اجازه نمیدهد در بیهودگی ام امید بدرخشداما مطمئنم اگر دیگر دست بقلم نزنم و ننویسم کمتر حس میکنم زنده‌ام. چرا که ننوشتن هم به اندازه‌ی نوشتن برایم طاقت‌فرساست.! لهذا ترجیح میدهم اگر با مرور وقایع در اثنای نوشتن معذب هم شوم بهترست سوختنم را در لهیب آتش خودم نبینم، شاید هم ترجیح می‌دهم ابراهیم باشم که بجز آذر از گلستان هیچ نمی‌داند،اما نمیشوددریغا که برایم ثابت شده من کیمیا نیستم که با تغیرات و تبدلات دایمی یکبار تبدیل به خاکسترشده و بروم پشت کارمبلکه من فزیکم که صدبار یخم میزند دوباره تبدیل به آب میشومو سپس بخار میشوم و دوباره میبارم و مجبورم شکل هر ظرف ، دریاچه و جوی را بگیرم. اما نه ولله من در میان کیمیا و فزیک قرار دارم.چرا که شبیه مرغ بریانی، که در داش پشت و رو تکه‌های مختلف بدنش،راست و چپ میچرخد و صدای غژغژ غضروف هایش شنیده میشودمرغ داغست فقط شاریده و سرش کنده شدهپر نداره و تمام تکه‌های بدنش روی شعله آتش اشکریز میچرخدلهذا از اینکه امیدی و بهاری ندارم، دیگر خسته ام از عالم و آدمحس حضرت یونس نبی را دارمنینوا کدام سو است؟ نهنگ من کجاست؟؟؟ در شکم ماهی زندگی آسانتر خواهد بود

فروردین
کاش ماه حوت در پی هیچ فروردین نداشت
کاش رسم آدمیت یک چنین آئین نداشت
فصل ها، تقویم ها، گل ها فریبم داد و حیف
روزه های آرزو افطاری آمین نداشت
عشق  گر انِکار یا تکذیب میشد لا اقل
طعنه های خلق دنیا اینهمه نفرین نداشت
روی تابوت سکوتم قاری یی حرمان نخواند
گوئیا حتا بذهنش سوره ی یاسین نداشت
فاصله درد عجیبی داشت با شوق امید
کاش اشکست سکوت آوازه ئ سنگین نداشت
راه اول بود نومیدی،دوم حرمان سوم مرگ امید
قصه کوتاه اینکه چرخ دون سرِ تمکین نداشت
شعله ور در باد حسرت میسرایم با سکوت

اسپ معیارم حمیدی زین و هم خورجین نداشت







هیچ نظری موجود نیست: