۱۳۹۷ فروردین ۴, شنبه

نفرت پراگنی یک جانی



تشابه سخنان یک جانی بگیل با گاو نیمه مذبوح محمد رحیم خان
در میان اخبار یکی از تلویزیون های جادو بکس یک جانی حرفوی بگیل شده را دیدم که با ذکر چند جمله بریده و خائیده با هجاهای سکوت و انتظار در فواصل نامنظمِ و در هاله ابهام زیر چتر پیوستن به صلح نفرت پخش میکرد. دقیق مثل جهیدنِ خون از گردن بریده گاوی با کارد کند،! دقیق مثل گاو نیمه مذبوح مرحوم محمد رحیم خان همسایه ما! که با هر جهشِ خون از شاهرگ اش صدای عجیبی از گلوی نیمه بریده اش شنیده میشد! صدای که در همین چهل سال طنینش در گوشم هست. صدای که با هر تنفس فریاد انتقام میداد. آنروز از مکتب ابتدائیه رخصت شده بودیم و گاو را محمد رحیم خان با تنی چند از قصابان کشت. گاو با حنجره نیمه مذبوح آدمیان دور و بر را هشدار میداد و نفرتش را آشکارا با همان حنجره بریده در عالم ناتوانی فریاد میکشید! انگارمیگفت! اگر از جایم بلند شوم تخم بنی آدم را زنده نمیگذارم. دقیق مثل همین جانی که میگه تشکیلات نظامی ام را منحل میکنم ولی خلع سلاح نمیشم. چون من با شما کار دارم. جالب اینکه وقتی قصاب کله گاو کشته شده را از تنش جدا کرد چشمانش بشکل حیرت انگیزی باز بود و جالبتر اینکه قصاب کله ای او را در وقت پوست کردنش گرد تنش میچرخاند و روبروی تنش میگذاشت و بعد او را پوست میکردند ! من دلیل اینکار را تا همین دم نمیفهمیدم و اکنون از برگه جناب عزیز رفیعی فهمیدم که اصطلاح ( مرده گاو) از همینحا نشئت کرده ! چون گاو حیوان خیلی زور مندی است وقتی او را در پیش چشمان بازش لچ میکنند (پوست میکنند) و کاری از او ساخته نیست. آنوقت باور آدم میاید که حالا گاو واقعن مرده است. لهذا این اصطلاح به آن عده ای اطلاق میشود که با داشتن زور بازو و چشم باز و بروتهای شخ دیگر مرده اند


۱۳۹۶ اسفند ۱۳, یکشنبه

تقویم شکست



دلم حوالی این روز سخت میلرزید
میان سینه؛غریو شکست میپیچید
مرا سیاهی این روز نحس باور بود
سوهان یوم بتقویم روح میسائید
چنانکه چرخه تکرار گشت هیجده بار
وفات مادر من عین روز  نیز رسید
قبول کردم همین چون سکانس آخر فلم
که حس ششم ازین پس بخفت در تبعید
بسال هفتم مادر دقیق بدین آیام
شدم محرم ماه حین  وصل و عشق و ودید
میان راز بدو! ناله کردم از این روز
که ربع قرن چسان ترس در دلم پائید
به فال سعد گرفتم کنون همین تاریخ
نبایدم  دگر از نحسی زمان ترسید
به کلک کرد نوازش لبم سکوت شکست
گره  گشود ز اسِرار روز با  تمهید
نخست لبان قشنگش به آه تبسم کرد
درون لحن قشنگش صدا چنین پیچید
ز دوست جشن تولد؛ شدم عروس الیوم
سرود و هلهله را گوشهای تو نشنید؟
کسوف هجر به تقویم عشق خورده رقم
خبر نداری بدین روز حبس شد خورشید؟
میان موج سکوت خیره زیر لب این گفت
که با خطوط دو دستم مگر توان جنگید؟
همینکه واقف از اسرار و راز روز شدم
لهیب میزدم اما کسی نمیفهمید؟
شکست قلب من این روز بوده یعنی که؟
به طوی ماه من این روز جمله میرقصید؟
ز خود سوال نمودم نشد کز او پرسم
جواب عقل که از  دل همیشه میپرسید
کسیکه حلقه ی زر را به کلک نازت کرد
دمی نبود بدل سردچار با تردید؟
همینکه دید در آئینه  با تو گشته مصاف
چسان از آن دو خدا عشق و بندگی پرسید؟
همینکه گفت عزیزم! تو از منی امشب
ظهور دلهره در چهره اش نشد تشدید؟
به اعتراف نگفت فال حافظ است دروغ
شود مگر که کسی با زر آفتاب خرید؟
سوال دیگر و احمقتری که باید پرس
میان طوی مه ام سیب دل به منهم چید؟
سوال آخرم اینکه پدر که  بود آگاه
بشهر عاطفه معیار را چسان سنجید؟
پدر که بوده خودش عاشق ولی امروز
به حال عاشق دخت اش گریست یا خندید؟
□□