۱۳۹۰ خرداد ۲۷, جمعه

سفر به علاقه غیر

تصویر ببرک کارمل در تاقچه ولی خان کوکی خیل

سال ۱۹۸۹ م بود، مجاهدین پس از شکست در جنگ جلال آباد، عقده شانرا بالائ کسانی که از اثر این جنگ تازه به پشاور آواره شده بودند میگشودند. هر کجا آنها را بنام سکر ۲۰ تحقیر میکردند. چندین جنگ و پرخاش را در همین روز ها شاهد بودم. هرچند من از جمع این آواره گان نبودم. اما نوعی همدردی با این تازه آواره شده گان داشتم و کاری هم از دستم ساخته نبود. بنابرین دلم نمیشد از دروازه حویلی بیرون روم. در همین اوضاع و احوال، روزی صبغت جان از اسلام آباد به قصد دیدن دوستش که در علاقه غیر صوبه سرحد مربوط پشاور زندگی میکرد و از کابل در ریاست کشف باهم آشنا شده بودند به پشاور آمده بود ولی برای گرفتن معلومات بیشتر و قسمآ مشورت پیش من آمد و گفت : دوستم ملک کوکی خیل ها اس! آدم خیلی خوب است. اگر میخواهی بیا با هم بدیدنش برویم؟ کوکی خیل ها یکی از قبیله های مربوط به قوم افریدی اند که در خیبر پاس در مسیر جمرود رود مشغول حمل و نقل اشیای معمولن قاچاق به بازار کارخانو و کسب و کار دیگر نظیر تجارت اسلحه و مهمات بودند. جرئت رفتن به آن منطقه که مسمی به علاقه غیر بود آسان نبود اما گپ کاکا زاده ام را نمیشد بزمین انداخت، لهذا باهم بسوی آن علاقه روان شدیم. از حیات آباد به کارخانو و از آنجا به بس جمرود نشستیم. بس در شاهراه خیبر به راه افتاد و پس از تقریبن ساعتی منزل به منطقه خیبر ایجنسی رسید. در بازار مزدحمی پیاده شدیم و آنجا فهمیدیم که در این بازار از مردمان اصحاب کهف کرده هم بیگانه تریم. دیگر اصلن نمیشد خود را همرنگ جماعت جا زد، بنابرین پیش دوکانداری رفتم، پاکت سگرتی خریدم و با جرئت بزبان پشتو گفتم: ما از کابل هستیم و در اسلام آباد زنده گی میکنیم. ملک ولی خان کوکی خیل دوست ماست. دیدن او آمده ایم. آیا میدانید چگونه پیش او برویم.؟ دوکاندار با شنیدن این حرفها انگار کشفی بزرگی کرده باشد با خوشحالی ستری مشی گفت و از سر دخلش برخاست و ما را به مسیر خشک یک رودخانه که یک موتر نوع سوزکی در آنجا ایستاده بود رهنمون کرد. راننده هم ما را در پهلوی خودش جا داد و براه افتاد. از جاده منتهی به ورودی یک دهکده که درختان قشنگ ناجو روی آن سایه پهن کرده بود و نسیم خنک گوارا از شیشه بمشامم میرسید گذشتیم و داخل یک بیابان برهوت که خاک مایل به سرخ مریخی داشت و صخره های مریخی مانند مه آلود،از دور دستها نمایان بود شد. بزودی مناظرجادوئی مریخ کهکشانی پشت سر هم گذشت و از طریق جاده ای پرپیچ و خم که انتهائ آن به یک تپه بلند می انجامید، رسیدیم و موتر همانجا ایستاد. روی تپه قلعه بلندی بمشاهده میرسید.، که انگار مسافران ناشناس را بسویش فرا می خواند! از موتر پائین میشویم اما چندان یارای رفتنم نیست! بهر حال بسوی درب قلعه ئ اساطیری که دروازه اش از دیوار هایش بلند تر اس گام بر میداریم . ملک در دهن قلعه به استقبال صبغت ایستاده واز هر دوی ما با بغل کشی پذیرایی کرد و سپس ما را بداخل برد.. او چنان بزبان پارسی کابلی مسلط اس که پاسخ های مثبت را به " بلی آ " و منفی را به " نخیر نی " میدهد. متعجب میشوم. چنان با صبغت از بادام باغ، دارالامان، میکروریان و شارنو حرف میزند، شماری جنرالان ارشد را نام میبرد که عقل از سرم پرید. جالب اینکه در صالون مخصوص اش عکس خودش در کنار ببرک کارمل بمشاهده میرسد. عکسی که اگر در پشاور از آن نام ببری سرت را لیلام کرده ای . نان چاشت آماده میشود و در فضائ دوستانه صرف و صحبت میکنیم. من که آنوقت خیلی جوان بودم و خیلی خام می اندیشیدم در یک لحظه فکر کردم اینها بدون شک رهنوردانی هستند که سختی راه رسیدن به رویاهای دا پشتونستان زمونژ را با درد آگاهی عجین کرده و بجان خریده اند تا به گوهر زندگی که همان آزادی وبریدن از ناف وابستگی با پاکستان است دست یابند.
بیخبر از اینکه این مردم بطورعجیبی سیاسی، رِند و درونگرا بودند. انگار سیاست در رگ و پی آنها همراه با خون جاری شده بود. مردمان بی نهایت جستجوگر بودند، زیاد میپرسیدند اما از پاسخ دادن، به سوالهای من همه بشمول ملک طفره میرفتند. از تلویزیون پاکستان شنیده بودم که افریدی ها مردان بزرگی در عرصه سیاست داشتند و در جنگ کشمیر به ارتش پاکستان کمک زیادی کرده بودند وقتی این سوال را با ملک کوکی خیل مطرح کردم، با طفره رفتن هایش دیگر بیخی باور کردم که ،جواب در آستین داشتن و به جواب های حاشیه یی پرداختن ویژگی مختص این هاست.
 بهر حال اختلاط و گفتگوی میزبان با صبغت تا عصر ادامه یافت. اما من با دیدن این قلعه احساس عجیبی پیدا کرده بودم. گاهی هوشم را داستان فلم پاکستانی ( دیوی شپی ناوی) که سالهای پیش در کابل دیده بودم با خود میبرد، گاهی هم بفکر قلعه نوشیروان عادل می افتادم،  که  دخترش مهرنگار شبی با لباس مبدل از آن قلعه خارج و به خیمه امیر آمده  بود و به او اظهار عشق کرده بود. آری! عشق سرآغاز اوج گرفتن و پرواز آدمیست. تنها با عشق میتوانی زیبایی زندگی و پهنائ خوشبختی را بطور عریان ببینی و لمس کنی! غرق همین افکارم که نسیم بازیگوش عصرانه بشوخی دور تن خسته و عاشقم می پیچد، به آرامی فشارم می دهد، بوسه سردی بر چشمان خمار نیم گشوده ای عاشقم می زند و میگوید از خواب بر خیز که شام میشود.بیاد داشته باش که مهرنگار عاشق حمزه بود! آری ! عصر شده از ملک کوکی خیل اجازه رفتن میگیریم. قبول کرد اما جوانمردی هم کرد و ما را با موتر شخصی خودش که افراد مسلحش نیز بودند تا ناحیه کارخانو بدرقه کرد. و شامگاهان از هم وداع کردیم.


۱۳۶۸ خورشیدی پشاور









You are my sunshine, my only sunshine
You make me happy when skies are gray
You'll never know dear, how much I love you
Please don't take my sunshine away
The other night dear, as I lay sleeping
I saw you in my dreams, That you are in my arms
As I was woke up, I was mistaken
So I hung my head and I cried


I'll always love you
And make you happy
If you will only say the same
But if you leave me
To love another
You'll regret it all some day;

Louisiana my Louisiana
the place where I was borne.
White fields of cotton
-- green fields clover,
the best fishing
and long tall corn;

You told me once, dear
You really loved me
And no one else could come between
But now you've left me
And love another
You have shattered all my dreams;

.

۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه

حیوان ناطق و دو پا


آیا اگر انسان حیوان ناطق نمیبود؛ جنایات بشری وجود نمیداشت

دوست بزرگوارم جناب عزیزی غزنوی؛ امروز برایم زنگ زد و بعد احوالپرسی و تعارفات معمول 
پرسیدند: از وطن چه حال و احوال؟ در پاسخ گفتم: جگرخونم ! از اخبار شنیدم امروز یک حمله انتحاری در نزدیک دانشگاه نظامی کابل؛ جان دهها محصل را گرفته ! من از دل آن محصلین خوبتر میایم. چون همانجا تحصیل کرده ام. ما پنجشنبه ها را گل شنبه میگفتیم! و برای محصلین نظامی روز رخصتی و زیبا است. هر دو تاسف کردیم و سپس با یاد آوری از خبر تلخ روز پیش؛ که یک خانواده را با کودکان شان در کابل قتل عام کرده بودند؛ با تعجب از او پرسیدم: مگر می شود از بعضی از انسانهای امروزی  اینهمه سبعیت  و از بعضی  دیگر اینهمه  رخوت و بی تفاوتی را انتظار داشت؟.  آخر چرا انسان باصطلاح متمدن امروزی نمی تواند روابط با همدیگر را بر اساس تفکر و تعقل تنظیم نماید؟ آخر چرا همدیگر خود را بدون گناه میکشند؟ آخر چرا عده ای از انسان نما ها فقط سیل بین و تماشاگرند! آیا بقول سعدی بنی آدم اعضای یک دیگر نیست؟؟ آخر چرا بعضی دیگر از این موجودات  ناطق دوپا با بی تفاوتی  از میان آب خون آلود هم نوع شان؛ ماهی مراد میگیرند؟مگر بنی آدم اعدای یکدیگرند؟
عزیزی بدون درنگ پاسخ داد  و گفت: ریشه  اینهمه سبعیت و مشکلات آدمیزاد در همین زبان آدمیزاد نهفته است. اگر این موجود دو پا فقط زبان نمیداشت؛( ناطق نمیبود) ؛ پس واضح است که حرفی زده نمیتوانست. لهذا دنیا خیر و خیریت بود! هیچ تجاوزی ! هیچ قتلی؛ هیچ  تعدی و هیچ کشتاری هم صورت نمیگرفت! عزیزی آدم شوخ طبع و شاعرست نمیدانم این حرف را بخاطر اینکه مرا از غصه برهاند گفت و یا هم کاملن معتقد  به این حرف بود؛ گرچه من پس از خداحافظی گفتم این موضوع را در فیس بوک مینویسم  و او تائید کرد! از آن لحظه ببعد پیوسته به این سوالات می اندیشم که :
نخست: اگر قرار باشد موجود ات  بدون عاطفه و درک و تفکر را حیوانات وحشی بنامیم، پس آیا عملکرد بعضی از انسانهای امروز؛ مثلا طالب و داعش چیزی متفاوتتر از این  تعریف خواهد بود؟.
 ثانیآ: اگر انسانها بر اساس عقل و تفکر تصمیم می گیرند و حیوانات بر اساس تمایلات غریزی. در اینصورت آیا عملکرد انسانها بیش از نود و پنج  درصد ناشی از تمایلات نفسانی  که همان غرایز حیوانی است نمیباشد؟ .
ثالثا:از بازتاب اخبار و حوادث کشور این نکته پیداست که در راس همه ی کشتارها، جنایات، وحشیگری، سرقت و تعدی به حقوق دیگران  که ضعف انسانیت و غلبه حیوانیت را بنمایش میگذارد حیوانات ناطقی قرار دارند که با افتخار با همان زبان ناطق شان؛ نطاقی کرده و مدعی وحشیگری میشوند و آن جنایت را بدون کدام آزرمی به عهده میگیرند  آیا نمیشه اینها را با همکاری مشترک انسانی به سزای اعمال شان رساند؟  
تا زبان نطاقان (سخنگویان) وحشیان کوتاه گردد و کسانی که خود جنایت می آفریدند لااقل ، قفلی بر زبان خود میزدند و این حیوانات ناطق نمک بر زخمها نمی پاشیدند.
اما مهمتر اینکه در این جهان حرف  شعرا ؛ علما؛ اساتید دانشگاهها ، حقوقدانان؛ متخصصین علوم بشری و فیلسوفان نسبت به نطق زورمداران و جنایتکاران کمتر شنیده میشود. بجز تلویزیون پاکستان که با سخنان علامه اقبال آغاز و پایان میافت بیاد ندارم در تلویزیونهای دیگر نقطه نظرات افرادی چون گویته و شکسپیر و کانت و نیچه را پخش کنند برعکس هرچه میشنویم از ترامپ و پوتین وابوبکر بغدادی و... و.. است
هرچند سالهاست که از اینهمه بی عدالتی چنان خسته و دلسردم که دیگر تمایلی ندارم  در مورد روابط انسانها حرفی بر زبان آورم و یا سطری بر روی کاغذ بنویسم ولی از آنجا که نمیتوان بی تفاوت ماند، فکر کردم با نوشتن این مطلبی از دوستان متفکر؛ اندیشمندان و مدعیان انساندوستی  بپرسم آیا پاسخ سوالهایم همین است که جناب عزیزی گفتند یا راه حلی دیگری هم وجود دارد؟؟
گرچه خودم بر این نتیجه رسیدم  که در  جهان که نتوان مدعی انسانیت بود! بهترست زبان  خود را کاملا در بند کشیم و همانقدر از آن استفاده کنم که فقط نشان متفاوت از حیوانات غیر ناطق داشته باشیم! بقول مولانا
من کسی در ناکسی در یافتم

پس کسی در ناکسی در بافتم
 د




۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه

آواره تر ینم

دلم در عاشقي آواره شد آواره تر بادا

تنم از بيدلي بيچاره شد بيچاره تر بادا
به تاراج عزيزان زلف تو عيارييي دارد
به خونريز غريبان چشم تو عياره تر بادا
رخت تازه ست و بهر مردن خود تازه تر خواهم
دلت خاره ست و بهر کشتن من خاره تر بادا
گر اي زهد، دعاي خير مي گويي مرا اين گو
که آن آواره از کوي بتان آواره تر بادا
همه گويند کز خونخواريش خلقي به جان آمد
من اين گويم که بهر جان من خونخواره تر بادا
دل من پاره گشت از غم نه زانگونه که به گردد
وگر جانان بدين شاد است، يارب، پاره تر بادا
چو باتر دامني خو کرد خسرو با دو چشم تر
به آب چشم پاکان دامنش همواره تر بادا

 گاهی  در آسمان قلبم  مثل پرنده ای پرواز میکنی ، اوج میگیری در آسمان آبی احساسم و مرا به

 بالاترین نقطه  عشق میرسانی گاهی هم، مثل باران  بر کویر تشنه ی قلب عاشقم میباری و عاشقترم  میکنی

شبانگاهان وقتی در آسمان قلبم، مثل ستاره میدرخشی و شبهای تیره و تارم را روشن    احساس خوشبختی میکنم.

 سحرگاهان  وقتی مثل خورشید در سرزمین قلب عاشقم طلوع میکنی  زنده میشوم احساس

 آرامش میکنم 








۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه

سران مقاومت در منجلاب فرهنگ انحطاط



 انحطاط، بمعنی فرود آمدن، و به پستی گراییدن است. و انحطاط فکری یعنی زندگی کردن به سبک و روش خوک!. زندگی خوکی  دایره‌ای بسته و تکراری است که در آن همه چیز به سطح نیازهای اولیه  غرایز انسان تنزل یافته و خواست‌ها و ارزش های  انسانی در آن کاملآ رنگ می‌بازند تا آنجا که حتا منزلت انسان تا سرحد زندگی خوک سقوط می‌کند  که جز خوردن و خوابیدن کاری دیگری ندارد.

 در انحطاط فکری یا اندیشوی که  بحران اخلاقی و در نهایت ضعف اخلاق از مولفه های آن است دیگر. مفاهیمی چون عدالت اجتماعی، وفاق و همبستگی ملی، پابندی به اصول و ارزش های معنوی , ایستادن در سنگر مبارزه و فضیلت‌های سنتی روزبه‌روز بی معنی میگردد. که در نهایت سبب گسترش رذالت‌ اخلاقی میگردد .

تجربه استعمار نشان داده است که در جوامع سنتی , چون جامعه ما که  سالهاست بشکل پارادوکسی در آسیاب سنت و تجدد گرد و خاک خورده است؛ تنها و فقط  از طریق نفوذ بر نخبگان, ترور آزادگان و آزاداندیشان  و مسموم سازی اذهان عامه, میتوانند آن جامعه  را به  انحطاط بکشانند.بنابرین برای اینکار نخست باید سم لازم فراهم گردد.و سپس کار سم پراگنی و مسموم سازی بدقت از نخبگان و رهبران همان جامعه آغاز گردد. طوریکه امروز ما شاهد ذهنهای مسموم در مقیاس تقریبآ تمام نخبگان و رهبران خویش هستیم و متاسفانه سایه شوم این بحران وحشتناک در کشور ما در حال گسترش است چنانچه در گام نخست با توزیع دالر و دادن مقام و منزلت به نخبگان فکری و رهبران سیاسی ما توانستند به سهولت آنها را به دام انحطاط فکری بکشانند.تا بجای دفاع از اصول و ارزش‌های والای میهنی، دینی , انسانی و اجتماعی، به ریاکاری و مال‌اندوزی بپردازند .و سپس زمینه گسترش این بحران را در بین جامعه فراهم کردند طوریکه همگان بچشم سر میبینیم که این بحران آرام آرام فراگیر گردیده و به صورت خزنده و موریانه‌ وار  پایه‌های نظام اجتماعی و تمام معیار های اخلاقی و حتا ساختار های مبارزوی و سیاسی جامعه ما را در حال فرو پاشی قرار داده است . سپس حذف فزیکی آنعده از نخبگان که یا کاملآ در جهت مخالف این روند در شنا بودند و یا هم به نحوی هوشیارانه در پهلوی این کاروان  حرکت میکردند رویدست گرفته شد که با ترور های سازمان یافته زمینه تحقق آنرا فراهم کردند.تلخ بختانه تمام این توطئه ها و " ترور های زنجیره ای " بدون کوچکترین واکنش از سوی نخبگان و رهبران  سیاسی ما بسان یک امر کاملآ طبیعی و پذیرفته شده بر ملت آزاده ما تحمیل گردید. اگر هم در بسا موارد ملت  شاهد شنیدن  صدا  های نحیفی  از "مرده گان سیاسی" امروزی بوده فقط تقبیح و هشدار است و بس!

 اما همگان میدانند که این " غر و فش " ها ناشی از ترس بوده  و این تبخترها هم تلاش دیگریست  تا   خویشتن را بر آنانیکه سرنوشت شان دیروز توسط همین ها به معامله گذاشته  شده است یکبار دیگر مطرح نمایند.

در برابر  این گروه منحط   که نه  توان سکوت کردن را  بر ما  باقی گذاشته اند  و نه  توان شکستن آن را , متاسفانه کاری دیگری جز زهر خند از ما ساخته نیست!!!! چونکه ما  درتحمل  ظلم , ره افراط و ابتذال پیشە کردە ایم !!

هویداست که  با چرخیدن ارابه جنایت که بطور روزمره از ما  قربانی می ستاند هر آدم با احساس , حس کسی را  پیدا میکند که انگار درد جان سپردن را تحمل می کند,  زیرا چاره ای جز پناه بردن به مرهم " صبر و دعا " نیست. اما آیا جامعه باید در انتظار معجزه بماند و دست روی دست ، نظاره گر تدابیر غیرانسانی و توحش موجود باشد تا این رهبران خیالی  روزی آنان را نجات دهند؟

 نخبگان  وفرهنگ تساهل و تسامح

شوربختانه با وصف اینکه در طول این سالها ما شاهد جان گرفتن خبث شیطان در وجدان  بعضی از روشنفکران و نخیگان سیاسی خویش بوده و هستیم  و , بارها و بارهااین  آزمودە ها را  آزمودە ایم , اما هنوز که هنوز است  بسیاری از ما ها , از روی ناگذیری یکبار دیگر چشم امید به آنها دوخته ایم  !!!در حالیکه عده ای از این نخیگان نگون بخت که دیروز شعار شان " آزادگی " حتا  به قیمت خون  بود , امروز باتوطئه های مستمر رژیم به زانو در آمده اند و راهی بهتر از  چسپیدن در اطراف "هرم قدرت" جهت تصرف مقامهای دولتی و کرسی های پارلمان را سراغ ندارند,!!!  زیرا زمانیکه واژه" حصار " در نزد کسی بی مفهوم گردد , آنگاه واژه " آزادگی"  نیز  مفهومی جز تصاحب  مقام دولتی , موتر رینجر, دالر و بلند منزل ندارد, لهذا  اینها باید بسان   پرنده‌ای كه چشمانش را بر روی میله های قفس میبندد  و تفاوتی میان قفس و گلستان را نمیداند, از"  راس هرم " تقلید میمون وار بنمایند. طوریکه امروز همینها به عنوان کاسه داغ تر از آش "شعار مذاکره با دشمن" را سر میدهند  و به صراحت دلیل می آورند که چاره ای دیگری نیست !!!  اما امروز کیست که نداند  نشستن در پای ميز مذاکره با آنهائی که مسوول خونهای به ناحق ريخته مردمان بيگناه در طول این سالهاست نه تنها کار عقلانی و  منطقی نمیباشد بلکه حتا این عمل نمیتواند اقدام خداپسندانه و یا ملی محسوب گردد!

 عده ای دیگر که امروز اسم اپوزیسیون را بخود گرفته اند و متشکل است  از گروه متشتت و شکست خورده بویژه از سران مقاومت اند, با پالیسی غلط و تصميمات کم مايه، واکنشی  و تکتیکی از يک نیرو مطرح  متشکل، پرتوان و بالقوه دیروزی  به يک قرباني ناتوان و شکست خورده امروزي مبدل گردیده است. رقيب بیچاره ای که گاهگاهی فقط با براه انداختن "  جنگ های زرگری"  بمقصد " قدرت نمائی " البته  نه بخاطر" تصاحب دوباره قدرت"  از دست رفته,  بلکه بخاطر "مشارکت در قدرت"  میپردازند و بس!  در حالیکه استراتژي هاي شکست خوردهً همین آقایان از یکسو باعث از هم پاشی صفوف مقاومت و ترور بهترين شخصیت های سياسي گردید و از سوی دیگر باعث بالا کشيدن و روي کارآمدن  اپرچونیست ترین و  جاني ترين آدم ها در  حکومت گردیده است.

 مهمترین گروه مطرح سیاسی "ائتلاف تغیر و امید" پس از سپیدار نشین شدن حتا ، نتوانست اتحاد یا اجماع کامل و تمام عیاری را در میان جناح‌های مطرح حفظ نماید . چنانچه  پس از دوسال، اختلافات  اجزای تشکیل دهنده این ائتلاف تا سرحد از هم پاشی تشدید گردیده است. از آن زمان ببعد بعضی از شخصیت های  دیروزی این ائتلاف به طور مداوم دست به اقداماتی میزنند که   با هیچ منطق  سیاسی سازگار نیست.و در نتیجه منجر به عقب نشینی و تحقیر بیشتر این ائتلاف در برابر ارگ نشینان  گردیده است؛ و حتا محبوبیت سیاسی و  پایگاه اجتماعی ناچیز آنها را ضعیف تر نموده است..

بنابرین تمام نشانه ها حاکی از آن است که متاسفانه هادیان منحط , دانسته یا ندانسته جامعه را بسوی انحطاط میکشانند و این امر شاید برای خود آنها فرقی نداشته باشد اما این مسئله برای یک آدم , آن آدمی که سعدی فرزانه ما آنرا اعضای یکدیگر گفته است حتا یک آدم کور که فرق میان شب و روز را نمیداند نهایت اسف بار و رنج آور  است.