۱۴۰۰ اسفند ۷, شنبه

بشنو از نی چون شکایت میکند

نوای درون

در دانشگاه ها و موسسات تعلیمی نظامی، بیدار شدن از خواب، تبدیل ساعات درسی و تفریح توسط صدای پُر هیبت، ترمپیت به محصلین اعلام میشود. طوریکه سرباز مسئول در صحن دانشگاه آمده و با پف کردن ترمپیت اش، موسیقی بی معنائی را در هوا رها میکند، اما همین موسیقی بی معنی، به زندگی دانشجویان در همان محیط معنی میدهد و تقسیم اوقات روزانه آنها را رقم میزند. این صدا مثل پژواک پر هیبت غرش ابرها همراه با آذرخش که باران در پی دارد، تغیری در پی دارد  و فرمانی صادر میکند، که محصلین مکلف به انجام آنند. این نکته را بخاطری نوشتم که نمیدانم چرا این روز ها مغزم، درست مثل ترمپیت چی دانشگاه هوایی با سوت کشیدنها چند باره  در روز، موسیقی بی کلام ولی برعکس معنی دار را با حسرت آه  از نی درونم  ترشح و سپس آنرا قورت میدهد؟. گرچه طنین این موسیقی معنی دار بیشتر شبیه به  صدای خزیدن مارزنگی روی ریگزارصحرای افریقا، که تلفیقی از ترس و عصبانیت را القا میکند میباشد تا طنین ترُم دانشگاه! با این فرق اساسی که حدس میزنم این سوت کشیدن ها، آرام آرام مرا قادر به شنیدن نوای درونی حیات با مرور سرنوشت میگرداند.شاید بزعم مولانا این صدای همان نی درون باشد که شکایت ها و حکایتهای فراوانی در پی دارد.

مسلمآ که شنیدن نوائ حیات و مرور سرنوشت، به نحوی مرا از درون زنگار میبندد!. شوربختانه که نه تنها  شاهد پوسیده شدن خویشتنم. بلکه دیگر حتا از رویائ اوج گرفتن ها بیشتر فاصله میگیرم. حتا همین موسیقی حزن، رفته رفته حفره یا سیاهچاله ی را در اعماق روحم ایجاد کرده که اکنون دیگر نه با سیاهی یآس پُر میشود و نه با نور کمرنگ امید!. خلاصه سخن اینکه با هر سوت جانکاه مغزم، با سرچرخی تمام، در نهایت هیجان و ناقراری، لحظاتی فقط در قعر حرمان، در جاده شیطان گمک سرنوشت، نفس میکشم.سپس حس همان شب پرک های را پیدا میکنم، که شبهای زمستان دور چراغهای روشن تجمع میکنند و انگار که بی هدف میچرخند و میرقصند. ولی باید اعتراف کنم که  ذهن من هنوز با هجوم، این حجم از صدا های درهم و برهم که هنوز مطمئن نیستم نوای حیات است یا داستان سوز نی عشق  عادت نکرده و سخت آشفته و متردد میشود.

اما طنین خزیدن پای مار زنگی سرنوشت،حزن انگیز و تلقین کننده حس بریدن از همه جا و همه کس میباشد.انگار بنحوی بمن ابلاغ میشود که دیگر هیچگونه تعلق خاطری به این دنیا ندارم. درست مثل عقابی که عمری با پاهای بسته در زمین، تصور پرواز در اوج آسمانها را داشته، بالهایم از اینهمه بالا و پایین شدن بیهوده، خسته است! راستش را بگویم دیگر حتا تصور پرواز هم سراغم نمی آید!.

شاید زندگی چیزی جز تسلسل شنیدن ترنم روح خود آدمیزاد نباشد. بویژه زمانیکه این ترنم از دهلیز های پیچاپیچ عمر با میلودی شکست عبور میکند و به دیواره های سنگی حرمان بشدت بر میخورد سپس در امواج اقیانوس های دلهره، با موج سواری شکسته و پاش پاش میشود،آدم را به تفکر عجیبی میبرد. شگفت انگیز تر اینکه همین نوا های شکسته و پاش پاش در یک دور تسلسل دوباره در هم میپیچند،اوج میگیرند و در فضای لایتناهی سرنوشت با همان واژگونه گی در گوش جان، با لحن تسلی منعکس میشوند. آنگاه با بازگو کردن حدیث پر خون عشق ، آدم را به این نکته معتقد میسازند که  آری سرنوشت یک نیروی اسرارآمیز و سازش ناپذیر بیرونی است که بر تقدیر انسان حاکم است. تجربه من میگوید که کسی نمیتواند حتا تحت قانون علیت، یا کارما، تغیری را با سعی و تلاش در تقدیر و سرنوشتش ایجاد کند.

سراپا واژگونی در نبود هدف ؟

هرچند این را میدانم که زخم ها را بار بار نیشتر زدن و با نبش قبر خاطرات تلخ، خود را آزار دادن نهایت ابلهیست. اما خواهی نخواهی، تجربه تلخ زیستن، شبیه مورچه ای افتاده در گیلاس آب، که با نهایت سعی و تلاش بهر سو دست و پا میزند و به هیچ جا هم نمیرسد، به آدم حس مبهمی میدهد و در نهایت زندگی با سوالات بی جواب خیلی پرسش بر انگیز میشود. سوالاتی مبنی بر اینکه: آخر چرا در هر راهی هرچند دویدم و هنوز میدوم مسافتی انگار پیموده نمیشود؟ خوب میدانم هیچگاه دور باطل نزده ام اما چرا راهم هرگز به هیچ شهر دلخواه آرزوئی نمیرسد؟. چرا دروازه های باز، پیش رویم بسته میشوند و همیشه  مجبورم  از سر دیوار ها بروم؟. چرا تقدیر مرا حتا از جاده های راست به بی راهه ها منحرف میکند؟و

واضح است که  پاسخی درست و حسابی به هیچکدام این پرسش ها ندارم.جز اینکه  با زهر خند بگویم: در دنیا  قانون نانوشته وجود دارد: تا زمانی که با درد فراوان و تدریجی نسوزی و خاکستر نشوی، ققنوسی متولد نخواهد شد. شاید همین حفره یا سیاه چاله روح من، گهواره ققنوس من باشد! اما پاسخی اندک صادقانه تر به  بخشی از سوالات اینست که: در واقع مسبب بعضی از اتفاقات، ناکامی ها و شکست ها بدون شک مالک تصویر مقابلم در آئینه هم است. همانی که نمیشه چیزی برایش بگویم، چونکه برای هر شکست، صد گونه توجیه و دلیل می آورد! شاید از اینکه ما با هم همدستیم، بزودی از نحوه استدلالش قانع میشوم. واضح است که نبود هدف عامل تمام کژ راهی ها و  بدبختی هاست، میدانم اینجا تقصیر دارم اما تصویر مقابلم در آئینه آنرا تقصیر، کج بختی و اقبال در از دست دادن خورشید بختم عنوان میکند.

 بهر حال هربار وقتی به گذشته مینگرم، میبینم تمام عمر را در یک بیراهه بی فرجام گام زده ام، رفتم و رفتم! هنوزهم میروم اما نه بجایی میرسم و نه میدانم به کجا خواهم رسید؟ فقط دستاورد من در انتهای هر پریشانی و حزن، خود را بناچار با چیزهایی قابل دسترس سرگرم کردن است. اسم این دستاورد ها را میگذارم قسمت، تقدیر،قضا و قناعت. شاید اکنون دیگر این پاهای آبله زده، که عمری جسم ناتوانم را در این بیراهه رفتنها به سختی کشانده، با خستگی میخواهد از طریق  نی درون فرمان ایستادن صادر کند و بدینوسیله  مغزم را به سوت کشیدن وا دارد تا بگوید: صبرکن بس است دیگر دویدن در مسیر اشتباه و سوختن ! آخر چقدر شکستن ؟ هنوز بکجا چنین شتابان؟

از یوگاناند سخن زیبائ آموخته ام که میگوید: شناخت حقیقت و سرآغاز خوشبختی به منزله شركت در تشييع جنازه تمام غم و اندوههای گذشته میباشد. اما تجربه من میگوید که آرزو های آدمی در واقع بذر های عقیم کوچکی اند که پس از ناکامی تبدیل به راز شده و جایی در اعماق وجودش دفن است. پرچم های افراشته بر سر قبر هر آرزوی ناکام، با وزش هر باد و شمال حتا آرام، راز آلود تر بصدا می آیند. این طنین حزن، چنان قوی به جان آدم می افتد و حکمرانی میکند که نه تنها عمل  کردن به نصیحت یوگاندندممکن نیست بلکه حتا گاهی آدم از نقش بازی کردن همیشگی هم میماند!آنگاهست که فقط میتوانی با خود بجنگی. به قول شاعر :شبی با بید میرقصم، شبی با باد میجنگم - که من، چون غنچه های صبحدم بسیار دلتنگم.


زجر آورتر اینکه میفهمی حتا لب به شکایت گشودن در دادگاه تقدیر، نتیجه معکوس دارد. حواله دار و قاضی پیدا نمیشه تا با حرفی جدید، روح تازه به واژه های تکراری چون عدالت ، قضا،بخت و قسمت بدهد، از اینکه همه در ظواهر زندگی فرو رفته اند، بخاطر دوستان نمیشه حتا یک تف سربالا هم به این دنیا پر از درد انداخت! 

۲۵ فبروری سال ۲۰۲۲ زوترمیر- هالند

**