۱۳۹۷ مرداد ۲۴, چهارشنبه

بیمار عشق


سریال شباهت اندکی به زندگی من و شباهت صد در صدی با خیالات و آرزو های من داشت. دختر و پسری دوست خانواده گی هستند پسر (شی غاک) دلداده دختر(جیل ین یا ژیلین) است اما دختر فقط علاقمند پسر است نه دلداده ! عشق پسر به دختر به حدیست همینکه از دختر میشنود فوتبال را دوست دارد علرغم بی علاقه گی میرود به تیم فوتبال میپیوندت و سرانجام با عشق ژیلین فوتبالیست خوبی میشود. حتا مربی و سر تیم میگردد. روزی که به حیث مربی فوتبال در یک باشگاه ورزشی در مونشن المان با یک عاید سرشار مقرر میشود بخانه معشوقه اش میاید و میخواهد ضمن خدا حافظی مکنونات قلبی اش را به معشوقه اش بگوید اما در خانه آنها مهمانان فامیلی شان که یکی از لارد های خانوادگی انگلیس است آمده و معشوقه اش چنان با خواهرخوانده ها مصروف است که فقط با یک جمله ( موفق باشی ) بسنده میکند و او را جدی نمیگیرد. شیغاک به وظیفه جدیدش میرود اما پیش از رفتن نامه ای به ژیلین مینویسد و در آن نامه احساسش را نسبت به او مینویسد نامه را به خانم یک دوستش که اسمش نانسی میدهد تا به ژیلین بدهد اما نانسی وقتی بخانه ژیلین میرود محفل نامزدی او با لارد سریستون است و وی فقط در گوش جیلین میگوید من فکر میکردم با شی غاک عروسی میکنی زیرا او ترا دوست داشت ولی از دادن نامه به او صرفنظر میکند. درست برعکس نانسی
 . شیغاک در مونشن مشهور میشود و ده ها دختر آلمانی عاشقش میشود و برایش پیشنهاد ازدواج میدهد اما او فقط با یاد ژیلین در میدان ها میدود و آنچنان عاشقانه میدود که همگان شیفته او میگردد. ژیلین با پسر همان لارد ازدواج میکند و به برمنگهم عروس میشود و شیغاک با شنیدن این مسئله میشکند دیگر حوصله دویدن در میدانها فتبال را ندارد فقط مربی بزرگ جهانی فتبال میشود و با بی میلی تمام زندگی را به پیش میبرد! داستان خیلی طویل است و فکر کنم بیش از ۴۴ قسمت است شخصیتهای عجیبی در این عشق پیوند و نقش آفرینی میکند که از حوصله نوشتن در وبلاگ خارج است 
 .بهر حال میروم دنبال شباهت های نسبی تا قصه ما پیوند نسبی پیدا گند. بهر صورت در این میان ژیلین به سختی بیمار میگردد هر دو گرده اش از کار می افتد هرقدر انتظار میکشند کسی پیدا نمیشود گرده اش را به او اهدا کند این خبر به شیغاک میرسد و ی به عجله میرود انگلیس آنگاه بین بلجیم و انگلیس ویزه ضرور است وی به صد خون جگر ویزه میگیرد و گرده اش را به ژیلین بطور پنهانی اهدا میکند! وقتی ژلیین اطلاع میابد گرده شیغاک در بدنش است بیاد دوران کودکی و نوجوانیش می افتد و بلافاصله برای دیدن شیغاک به بروکسل می آید در نخستین نگاه عشق را از دیده گان ملتمس شیغاک حس میکند طوری که وی احساس بالمثل شیغاک را پیدا میکند و با دو دست بر وی حمله میکند و این جملات را میگوید: خدا کند ترجمه من مطابق اصل از روی انگلیسی باشد
چرا اینکار را کردی شیغاک ؟ تو یک فتبالیست هستی تو با اینکار دیگر فوتبال نمیتوانی ! آخر من بتو چه داده ام که تو زندگی ات را بمن تسلیم دادی! سپس با دو دست بر روی سینه اش میکوبد و با تاثر میگوید مگر تا حالا گنگ بودی؟؟؟ اشک در چشم شیغاک حلقه میزند و میگوید! این که چیزی نیست زیرا من دو تا گرده دارم یکی اش را بتو دادم و با یکی آن زندگی نارمل دارم ولی قلب یک دانه داشتم ایکاش روزی که آن یک قلب را دو دسته برایت تقدیم کردم اندکی بمن توجه میکردی و با یک ( گود لک) مرا از خود نمی راندی ! good luck
وی با تاثر ادامه میدهد: من به فوتبال بر اساس علاقه تو رفتم بخاطر جلب توجه تو فتبالیست شدم با عشق تو با تمام قوت در میدانها دویدم آرزویم بود زیبائیت را آنگاه که در میدان میدوم و تو برایم کف میزنی نقاشی کنم فکر نکن من نقاشم و از این راه میتوانم امرار معاش کنم فقط تو خوش باش که خوشی تو آرزوی منست! تو خوشبخت باش حتا با نام خانوادگی لارد!

پروا ندارد من فقط خوشبختی ات آرزویم بود و هست و پاسخ نامه ای که نگرفتم..بعد بر خود مسلط میشود و با زهر خند میگوید. عشق تو بمن آموخت که زندگی چیزی نیست جز یک آرزوی برباد . در ضمن یاد گرفتم زنده بمانم دنبال اسباب دنیا بدوم.اسبابی که دنیا به همه رهروانش خواسته وناخواسته داده ومیستاند. بی غم باش بی تو زنده میمانم اگر بدانم تو خوشبخت هستی ! من از تو هیچ چیزی تمنا ندارم مگر پاسخ همان نامه نخستم که ندادی! و گریه بلند جلین و ادامه سریال که از حوصله خارج است اما ......

بیمارم و غیر از جگری پاره ندارم
جز آنکه بمیرم زغمت چاره ندارم

گر ناله کنم باعث آزار تو گردم
...ور صبرو نمایم دل از سنگ ندارم
گر دور روم از غم دیدار بمیرم
نزدیک و روم طاقت نظاره ندارم

بیمارم و غیر از جگری پاره ندارم




جز آنکه بمیرم زغمت چاره ندارم

۱۳۹۷ مرداد ۱۱, پنجشنبه

دیدار از آرامگاه پیشوای عاشقان تاریخ



قونیه - ۳۰ جولای ۲۰۱۸

در تعطیلات تابستانی امسال در شهرک منوگت از مربوطات ولایت انتالیا ترکیه رفتم. و با استفاده از همین فرصت در صبح زود فردایش یکجا با بشیر جان بختیار؛ شهزاد جان ؛ بهار جان و دخترم کرانه جان آهنگ سفر به قونیه پایتخت معنوی و فرهنگی ترکیه را کردیم.

قونیه شهری است مذهبی که در مرکز کشور ترکیه و در شمال  آنتالیا و جنوب آنقره واقع شده است. در قرن ۱۳ میلادی، پایتخت علاءالدین کیقباد پادشاه سلجوقیان روم بود. و در همین زمان  پدر مولانا ( سلطان العلماء بهاء الدین ولد ) از بلخ به این شهر می آید و یکی از مراکز بزرگ تدریس علوم دینی را در اینجا تاسیس میکند. مولانا نیز بعد از فوت پدر، مدتی به وعظ و تدریس علوم دینی ادامه میدهد. اما دیدار شمس تبریزی مولانا را شوریده حال نموده و در وصل و هجران او دیوان شمس را میسراید. او در این دیوان با شوریده گی گاهی حتا از خطوط قرمز میگذرد و میگوید:
 ای منجم اگرت شق قمر باور شد 
 بایدت بر خود و بر شمس و قمر خندیدن

 پس از ناپدید شدن شمس تبریزی، بنا به درخواست حسام الدین چلبی، مولانا مثنوی معنوی را به نظم درآورد. مولانا که از ۱۴ سالگی به همراه پدر در قونیه سکنی گزیده بود در ۱۷ دسامبر ۱۲۷۳ میلادی مصادف با ۲۷  جمادی الاول سال ۶۷۲  هجری قمری در سن 59 سالگی در قونیه وفات یافت. مقبره ی مولانا همه ساله زیارتگاه عاشقان طریقت می باشد خاطرات دیدار هر چند کوتاه از این شهر  که قلندر مست و عاشق؛  حضرت خداوندگار بلخ  زمانی بر روی آن زیسته و سالهاست که در دل آن با چشم بیدار خفته است را ذیلا یادداشت و تقدیم دوستان عزیزم میکنم امیدوارم مورد علاقه تان قرار گیرد.
آری مولانا شخصیتی اندیشمند و چند بعدی است که  تمام عمر شریفش را در جستجوئ راهی برای یافتن و معنی کردن انسان و تفسیر مفهوم انسانیت سپری کرده است. ایشان سعی کرده اند تا با ترویج اندیشه والائ انسانی اش ، انسانِ امیدوار، عاشق ، شاد و پویا را از نو بسازد. مولانا، انسان آینده نگر و آزاده بود .وی آزاده گی را درنوگرایی ؛ پویایی و  در تلاش برای تغییر می دید. او تغیر را از خود شروع کرد و توانست نخست خود را دگرگون کند تا بدینوسیله زمینه ای برای دگرگونی دیگران  فراهم شود. طوریکه خودش در گام نخست بیزار از " فسانه های دنیا " گشت و  مستانه و شادمانه سرود : " ما را چه از آن قصه که گاو آمد و خر رفت -  هین وقت لطیفست از آن عربده بازآ..." و سرانجام با همین مستانگی عقل را آتش زد و بر خرابه آن دل را آباد کرد. تا اینکه پیشگویی شیخ عطار را محقق کرد و آتشی را بر پختگان عالم زد


رویائ دیدار از قونیه

محصل بودم که با مطالعه کتاب گرانسنگ ( از بلخ تا قونیه) مولوی این عارف شوریده و اندیشمند بزرگ  هموطنم را شناختم. از همآن آوان سفر از بلخ که برایم ممکن بود تا شهر رویایی قونیه که تقریبن دیدارش نا ممکن مینمود؛ مبدل به آرزوئ بزرگی در دلم شده بود. انگار دیدار از قونیه با اینهمه دغدغه های زنده گی برایم به سراب میماند تا حقیقت. هرچند در بیست سال اخیر بار ها ترکیه آمدم. اما اصلن فکرش را هم نمیکردم روزي در  پياده روي های این شهر بیاد دوست و همصنفی عزیزم اسحاق خان غفوری که نخستین باب آشنایی ام را با اندیشه مولانا بزرک  در دوران دانشجویی استادانه گشود؛ قدم زنم و در كوچه پس كوچه هاي این شهر شریف با همان سرابهای نوجوانی غوطه ور گشته و بار ها گم و پیدا  شوم. هر چند توقفم در این شهر خيلي كوتاه بود و فرصت جا افتادن و وفق پيدا كردن با محيط که اصلن ممکن نبود. حتا نتوانستم  با درویشانی که دور خود  می چرخیدند و سماع می کردند، برای لحظه ای هم کلام  شوم و ازیشان بپرسم که : گرچه این نکته کاملن روشن و هویداست که روح سرکش و ناآرام مولانای بزرگ هیچگاه با خلوت گزینی و عزلت میانه یی  خوبی نداشته، اما آیا این انسان عاشق ،با آن  ذهن پویا و بیقرار خویش، تنها  همین رسم درویشی را در قونیه از خود بیادگار مانده است؟ (راستش از زمانیکه در تلویزیون کابل؛ هنرمند عزیز ناشناس آهنگ (چون نی به نوا آمد ) را میخواند و درویشانی در آن ویدیو کلیپ میچرخیدند؛ همانزمان این سوال در  ذهنم خطور میکرد آیا براستی مولوی پایه گذار اصول دراویشی در جهانست که فقط دور خود می چرخند؟) مضاف برین خیلی آرزو داشتم بدانم آیا تمثیل  و تفسیر رقص و سماع همینست که در قونیه مروج شده است؟ آیا همین جمع سماع گران از اصل و نسب این اندیشمند بزرگ چیزی میدانند؟  آیا از افکار و اندیشه هایش ؛ از دیوان غزلیات و مثنوی هایش ؛ از فیه مافیه اش که بزبان فخیم پارسی است در این شهر کسی چیزی میداند؟ و دهها سوال دیگر 
اما شوربختانه که پرسش هایم بدلیل ضیقی وقت  و دلیل دیگری که بعدا به آن خواهم پرداخت، بی پاسخ ماند. زیرا از یکسو بالاجبار  بسان  یک راهرو، بدون توجه به اطرافم ، بسرعت از پیش هر جسم ساکن و جنبندهء  رد  شدم تا زودتر بدیدار معشوق برسم. وقتی به داخل مزار رسیدم سلامی دادم و زیر لب گفتم : یا حضرت خداوندگار بلخ ! از شهری هستم که به حکیمش گفته بودی ( ترک جوشی کرده ام من نیم خام - از حکیم غزنوی بشنو تمام).  آرزوئ درد دل و خلوتی با تو دارم. اما  دیدم بیرو وبار داخل مزار فرصت درد دل با پادشاه عارفان و شوریده گان را از من سلب کرده فقط  دو بار با صدائ بلند  از محضرش خواستم : ای عارف شوریده مرا دریاب!! و بعد خاموش ماندم . سپس در حالیکه نظرم بسوی آرامگاه خیره مانده بود دوباره زیر لب گفتم : یا حضرت مولانا! سالهاست که عزم سفر بسویت را داشتم. اما مشغله روزگار نمیگذاشت. سه سال قبل سفرم را از غزنه به بلخ به امید همین روز آغاز کردم و میبینی که اکنون در حضورت هستم. آرزومندم مرا دریابی !! و. 
بنابرین در قونیه بدون آنكه متوجه کدام تابلوی قديمي يا مجسمه خورد و بزرگ شوم و یا  کدام منار و آسمان خراشی توجهم را جلب کند پس از عرض درود به عارف شوریده وطنم بلافاصله آهنگ پدرود به انتالیا  را خواندم . متاسفانه بجز از مرا دریاب! نشد از مفهوم انتظار؛  از شمس و خدایش ؛ از شمس من و خدای من چیزی از محضرش بخواهم و بخوانم. 
شوربختانه نتوانستم اسم هیچ محله و کوچه را دراین شهر که پایتخت کشور اهل دل و عاشقان تاریخ است به ياد بسپارم حتا چهره ئ هیچ آدمی را در  راهرو سفر یک روزه ام به خاطر ندارم.
از سوی دیگر شگفتا که با نخستین دیدار از درب آرامگاه و در نخستین سلام به امپراتور سرزمین دلهای عاشق، حسی عجیبی برایم دست داد! حسی همدلی و همدردی! حسی شاگردی و آموختن، حسی فهمیدن مفهوم عشق و انتظار! آری! من انگار نه تنها که حس کردم بلکه دیدم که هنوز چشم بیدار این شوریده عاشق  بر در است تا " شمس و خدایش" از راه برسند.!!! و این همان فلسفه انتظار کشیدن تا لایتناهی را برایم معنی و تفسیر کرد.در ضمن این همان دلیل دومی بود که سبب شد از خیر پاسخ به پرسشهایم بگذرم.

تصویری از شهر توریستی قونیه

  طوریکه قبلن نوشتم نقطه بارزی را در این شهر بخاطر ندارم. فقط آنچه در این شهر توجهم را جلب کرد این بود که این شهر یک شهر پر از مهمان یا بهتر بگویم شهر میزبان است: در هرگوشهء این شهر هوتل ها و مسافرخانه های بزرگی وجود دارد، سرویس ها شب و روز در حرکت اند تا صد ها هزار مسافر را از چهار گوشه جهان بدیدار مولانا بکشاند. همینکه سرویس یا موتری توقف می کرد دسته یی از مسافران پیاده  و دسته یی هم دوباره سوار موتر و یا سرویس خود می شدند.  موبایل ها و ندرتا کمره های عکاسی فلش زده عکس های یادگاری میگرفتند. راهنمای ما گفت: سال گذشته نزدیک به چهارده میلیون نفراز قونیه دیدن کرده است.  جالب است انسانی که  عمرش را در بی نانی و  بی نامی  زیست، چه " نام و نانی " برای قونیه و مردمش  دست و پا کرده است! تصورش را بکنید ۱۴ میلیون توریست در یکسال. در حالیکه سه سال پیش در سفری که به  زادگاه این شوریده به معیت برادر و برادر زاده هایم در بلخ باستان داشتم حتا این تصور برایم ایجاد نشد که آیا زادگاه مولانا هم توریست دارد یا نه ؟    
 بهر حال نکته جالبی که در مزار حضرت مولانا توجهم را بخود معطوف کرد این بود که بازدیدکنندگان  کنجکاوانه بی آنکه اصل و اندیشه صاحب آرامگاه را به درستی بدانند، از اندیشه هایش ، از مثنوی اش که قران پارسی لقب دارد چیزی بگویند یا بخوانند، به حجره های کوچکی که گنجایش چند نفر را بیشتر ندارد، هجوم می بردند و فلش های عکاسی دمی نمی آسایند تا آدمها و اشیای دور و بر را تصویری سازند . 
Image may contain: 2 people, people standing and outdoor
قونیه و مولانا
   قونیه؛ از لحاظ مساحت بزرگترین ولایت ترکیه بوده و شهریست با جمعیت  بیش از یک میلیون نفر میزبان و مسلمان طوریکه روزی پنج بار صدای اذان از گوشه و کنار و از مساجد متعدد، زیبا و قدیمی آن شنیده می شود.
موتر حامل ما در قسمت مرکزی شهر قونیه موسوم به  تپه ی علاءالدین  که در بالای آن پارک زیبایی بنا شده است و چشم انداز خوبی دارد. توقف کرد. جاده ای که در روبروی تپه واقع شده به مقبره ی مولانا ختم می شود را با پای پیاده رفتم. شهری که  پیر طریقت ، قلندری مست عاشق ؛ هموطنِ همزبان من در آن آرمیده؛ بحق شهریست که  در جبین مردمانش سرود همدلی و عشق را میخوانی. براستی اگر چنین نمیبود بدون تردید مورد پسند این آزاده ائ عاشق قرار نمیگرفت. در دو طرف همین خیابان مراکز متعدد برای خرید وجود دارد. پیاده روها وسیع و پاک بودند. در کوچه ی پشت مقبره مولانا می توان انواع سوغاتی های تزئینی از قبیل قاب عکس، مجسمه های کوچک، کریستل های چرخان با تصاویری از مولانا، مقبره یا دراویش چرخان را تهیه کرد. قیمت آن ها از 6 تا 20 لیره متغیر است.اما ما در آنجا فقط آیس کریمی همانند شیریخ وطنی  در آنجا خوردیم 
 زمانی که وارد این فضای روحانی شدم، گام به گام درصف عاشقان مولانا، با نوای نی و بوی عود، آهسته آهسته حرکت کردم بیاد زیارتگردی های شهر خودم غزنه افتادم  و با همان خیال  از پیشروی  مزار یاران و مریدان مولانا ادای احترام نموده   به مقبره ی مولانا، پسرش بهاء الدین و پدرش سلطان العلماء رسیدم. بعد افراد دیگری از خاندان و یاران وی را پشت سر می گذاشته پس از بازدید از موزیم، در نهایت  این فضای معنوی را پشت سر گذاشتم
چیزی تازه ای را که در اینجا متوجه شدم این بود که  روی هر سنگ قبر کلاه و دستاری که در گذشته مورد استفاده قرار می گرفته به رسم یادبود و احترام قرار داده بودند. قبرهایی هم بود که فاقد این کلاه مخصوص بود احساس کردم متعلق به زنان باشد. اما مهمتر از اینها در این شهر جاذبه دیگری هم هست. من حس کردم گرچه خودم نیافتم! بشما دوستان اهل دل توصیه میکنم بویژه به مولوی دوستان: بشتابید و یکبار به محضر سلطان سلاطین عشق روید! شاید شما بیابید آنچه را من حس کردم ! با مسئولیت میگویم پیشیمان نمیشوید.
و اما جلال الدین محمد بلخی رومی

ای برادر تو همه اندیشه ای
مابقی خود استخوان و ریشه ای
اندیشه بزرگ این مرد فاضل را میتوانی در آئینه همین دوبیت بنگری؛ حدس زنی و قیاس کنی 
مولوی شخصیتی فرزانه ء بود که آبشخور اندیشه اش را محدود به هیچ  دین و آیین نکرد. اندیشه هایش  تمامی مکاتب  شناخته شده جهان حتا پیش  از اسلام را در بر می گیرد
مولوی برای  آموزش مثنوی اش ما را دعوت به نیستان میکند. او حتا برعکس پیشوایان آغاز سخنش را نه با بسم الله؛ حمد و نعت  بلکه راسآ با (نی) می آغازد 
بشنو از نی چون حکایت می کند - از جدایی ها شکایت می کند
بزعم مولوی ( نی ) چوب میان تهی است که از خود هیچ ندارد؛ به عباره دیگر (نیست) است، اما اگر معشوق در آن دمیده باشد (هست) میشود. کدام معشوق؟‌ همان معشوقی که در(نیستان) منزل و مأوی دارد. آن جا که دیار نیستی و بی رنگیست. مولانا بر عدم عاشق است و مست نیستی است. 
بر عدم باشم نه بر موجود مست-  زان که معشوق عدم وافی‌تر است
(مثنوی، ۵/۳۱۵)
دولت عشق در نیستی خیمه زده است . هر که دولت را در هستی بجوید ابلهی بیش نیست
همین فلسفه (هست) و ( نیست) که من از آن تعبیر خیلی ظریف و زیبائ خود را دارم را علامه اقبال نیز خیلی فیلسوفانه بیان داشته و میگوید : ( در بود و نبود من اندیشه گمانها داشت- از عشق هویدا شد این نکته که هستم من) ا
مثنوی خوانی آدم را بدین باور میرساند که فوران  اندیشه های ناب انسانی  از دل قدیس مولوی گاهی مبدل به کوه آتش فشان عشق  و گاهی   مبدل به اقیانوس  مواج آزاده گی میشده و این بیختن آب و آتش خونش را به  جوش می آورده!  و لابد او هم  بالای این آتشفشان و  اقیانوس یکجا از  " شعر رنگی بر آن می زده" و همین رنگ زدن شده امروز شهکار بشریت! شده قران پارسی؛  شده فرهنگ تفسیر انسان و انسانیت، شده قوانین نافذه آزاده گی پویایی و حرکت .  
هرچند بکلی مشهود و هویداست که یک چنین کوه آتش فشان و اقیانوس مواج با مد و جذر های اندیشه ی مولوی را واژه ها  نمیتوانستند به تنهایی تاب آوردند. بکسی که تجربه دیدن بیختن  آب و آتش را دارد معلومست که بیختن این دو انسان را متحول میکند و اینجا در گام نخست یک مسئله را برملا میسازد که : زبان اندیشه ای مولوی فراتر از واژه ها بود،بنابرهمین اصل است که اشعارش در هیچ قالب و الگویی نمی گنجد، مولانا در شعر از اسطوره ها ، قصه ها ، احادیث و  روایات دینی تنها بحیث ابزاری برای  بیان  اندیشه کار می گیرد، اندیشه یی که در بطن و  متن خود دغدغه انسان را دارد.

زبان مادری مولانا جلال‌الدین محمد بلخی زبان پارسی بود اما در دوران تحصیل و دانش اندوزی در دمشق به زبان عربی هم تسلط پیدا کرد.  قونیه در آن زمان جمعیت فارسی زبان زیادی داشت و شاگردان و اطرافیان مولانا هم به همین زبان سخن می‌گفتند. اما به خاطر وجود ترک زبانان و بومیان یونانی زبان در این شهر، مولانا با این دو زبان هم آشنایی پیدا کرد و در شعرهایش به ویژه در غزل‌های دیوان شمس واژه‌هایی از این دو زبان به کار برده است. 
درباره‌ی آشنایی خود با زبان ترکی مولانا به روشنی چنین گفته است: 
تو ماه تُرک ای و من اگر ترک نیستم 
 دانم من این قدر که به ترکی ست آب «سو»

در ضمن قافیه های غزل ذیرین کاملن  به زبان یونانی است

غزل شماره‌ی ۱۲۰۷

نیم شب از عشق تا دانی چه می‌گوید خروس
خیز شب را زنده دار و روز روشن نستکوس
پرها بر هم زند یعنی دریغا خواجه‌ام 
 روزگار نازنین را می‌دهد بر آنموس
در خروش است آن خروس و تو همی در خواب خوش 
 نام او را طیر خوانی نام خود را اثربوس
آن خروسی که تو را دعوت کند سوی خدا 
او به صورت مرغ باشد در حقیقت انگلوس
من غلام آن خروس ام که او چنین پندی دهد 
خاک پای او بِه آید از سر واسیلیوس
 گَردِ کفشِ خاکِ پای مصطفی را سرمه ساز 
 تا نباشی روز حشر از جمله‌ی کالویروس
رو شریعت را گزین و امر حق را پاس دار 
 گر عرب باشی و اگر ترک و اگر سراکنوس 
بهر حال غروب میشود و صدای پای شب جمع ما را از هراسی غریبی لبریز می کند و بناچار  در حالیکه از عجله ترم وای را نیز اشتباها در سمت مخالف سوار شده بودیم أهنگ برگشت زدیم

و سخن آخر... اینکه
 تلخبختانه دیدار از  " قونیه " برایم با  وصف  شادی در هاله ای از کاشها؛ غمها؛ حسرتها و افسردگیها پنهان و غوطه ور بود: شاد بودم از اینکه رویا هایم محقق شد و از نزدیک به دیدار خانه و کاشانه یکی از بزرگ ترین اندیشمندان تاریخ نایل شدم و اندوهگین بودم از اینکه چرا هر گوشه ای از  زندگیم تلخبختانه با کاش ها گره خورده است؟ حتا همین سفر قشنگ و رویایی  زمانی محقق شد که در میان همه این سفر دل انگیز پیوسته حرف سال پار پدرم پیش چشمم و در گوشم طنین انداز بود.  پارسال به پدر مرحومم در همین تعطیلات تابستانی گفتم: بیا سفری بسوی شمالی ترین منطقه ای اروپا کنیم که انگار زمین آنجا به آخر میرسه. با شوخی گفت: بچیم اگر سفر رفتیم بخیر بدیدار مولانا میرویم. ایکاش امسال درین سفر با من میبود تا در جا هايي بیر و بار این شهر که نظیر کوته سنگی  و هياهوی بازار فروشگاه  بود ؛ کبابی میخوردیم و دمی راست میکردیم. حسرتا بر من همیشه شکسته و پر حسرت!!! روحش شاد    
 هفت اختر بی‌آب را کین خاکیان را می‌خورند 
 هم آب بر آتش زنم، هم بادهاشان بشکنم