۱۳۹۴ دی ۴, جمعه

غزل کاش و برگردان آهنگ کب آئي




کاش
چنان با (کاش هایم) روز ها تا شب گلاویزم
که حسرت باد حرمان آید و چون برگ می ریزم
درخت تن ز سرمای شکست کاش ها خشکید
اسف بر باد رفته تر ز برگ زرد پاییزم
اگرنابود شد از شرم و غم شهمامه و سلسال
بقدر ریزش این فاجعه از غصه لبریزم
منم آن بیگناه نیم جان بر چوب دار عشق
که از شرم پشیمانی نه می افتم نه می خیزم
فقط دیوار می فهمد غم و بغض مرا امشب
سیه بختی بود تک کوکب اقبال شبدیزم
هزاران (کاش) دیگر درمیان سینه ام نقش است
و من دنبال آب رفته با بیل سمن بیزم
به برمودائ عشق واقعی گم گر شوم این بار
به هر ضلع ثلاثه خویشتن با بوسه آویزم
چو مردابی که تنها و خموش و بی بها مانده
حسود یک هماغوشی؛ ملال و حسرت انگیزم
۱۰ سپتامبر ۲۰۱۹ هالند- زوترمیر
========================
شهمامه و سلسال= تو بت بودا در بامیان
برمودا= اشاره بر مثلث برمودا در امریکا




برگردان آهنگ هندی کب آئي

ملکه خیالاتم چه وقت می آیی؟
فصل عاشقانه فرا رسید تو چه وقت می آیی؟
عمرم عبث گذشت چه زمان می آیی؟
بیا عزیزم ! بیا
در کوچه های عشق در باغها گلها جوانه زده
طبیعت حصار زیبای کشیده و میپرسد
در چه روزی بهتر از این آهنگی خواهی خواند بدین خوبی
مثل یک گل بشگفته نزدیک قلبم شو
از دورها ملاقاتم کن من بیقرارم
تا چه زمان شکنجه ام میکنی؟
بالای قلب  رومانتیک عاشقانه ام ایمان و باور داری
عاشق شدن  افتادن در دام عشق را میفهمی
اگر چنین واقع شود حتمن توبه خواهی کرد


میری سپنون کی رانی کب آیی گی تو
آیی روت مستانی کب و آیی گی تو
بیتی جایی زندگانی کب و آیی گی تو
چلیه آه تو چلیا- چلیا هان تو چلیا
پهول سی کهیل کی پاس آه دل کی
دوز سی میلکی چاهین نه آیی
اور کب تک مجهی تادپاییگی تو
کیا هی بهاروسا عاشق دل کا
اور کیسی پی یه ها جایی
آه گیا تو

۱۳۹۴ آذر ۲۵, چهارشنبه

تفریح در کار است یا تقدیر


هفته ای گذشته میزبان دوست بزرگوارم جناب شمس کیبی بودم. از ایشان در مورد دوستان مشترک مان پرسیدم. در مورد یکی از دوستان فرمودند: بشدت مصروف است! شب و روز نمیشناسد! مال می اندوزد و کار میکند. حتا اولادهایش در حضور من؛ پیوسته اصرار کردند که دیگر وقت تفریح فرا رسیده است و باید بس کند. لیکن گوش ندادند. منهم همنوا با فرزندانش برایش توقف و تفریح توصیه کردم! اما ایشان در پاسخ با لبخند فرمودند: بهترین تفریح برای من انجام کار پر درآمد است. با شنیدن این سخن متعجبانه خاموش شدم. آیا چنین چیزی ممکن خواهد بود؟زیرا بطور طبیعی همه ما نیاز به تفریح داریم. تا فرسوده نشویم، اما آیا همین تفریح میتواند در عین زمان کار هم باشد؟ این سخن برایم تبدیل به یک دغدغه شد و بدنبال آن شدم تا در مورد واژه و پدیده تفریح اندکی بیشترتحقیق کنم و در نتیجه فهمیدم که : ظاهراً این واژه، از ریشه ی “فرح” یعنی چیزی که شادی آور و شادی آفرین باشد گرفته شده است. بنابرین دوست مشترکمان درست میفرمایند! تفریح، تعریف مشخصی ندارد. ممکن است من، خوابیدن را تفریح بدانم. دوست دیگری سیاحت کردن را. عده ای به موسیقی؛ شعر و قهقه ی مستانه ی برای تفریح بپردازند و برعکس ممکنست عده ای دیگری، سکوت در رختخواب را تفریح بدانند. بدون شک شماری هم شاید مطالعه کردن؛ کار کردن و نوشتن برایشان تفریح حساب شود و یگان تا مثل مولوی متوکل که در پاسخ خبرنگار که ازیشان پرسیدند: چرا در استدیوم ورزشی قصاص میکنید فرمودند قصاص فرحت به بار می آرد.
بنابرین به دوست عزیزم توصیه میکنم که اگر اینبار کسی یا حتا برادر زاده ها برایش بگویند: تو خسته نمیشوی که روزی بیست ساعت کار میکنی؟

!  پاسخ ساده تر ات باید این باشد: من فقط بیست ساعت تفریح میکنم و بعد هم میخوابم و دوباره برای تفریح بیدار میشوم..همین
اما من فکری دیگری هم بسرم زد شاید تفریح و استراحت؛ زحمت و مشقت هم کار کاتب تقدیر باشد از همین سبب آهنگ کاتب تقدیر را با برگردان تقدیم تان باد

برگردان آهنگ هندی کاتب تقدیر.
ای نویسنده تقدیر! این نکته را بمن بگو
بمن بگو این را
چرا در لوح تقدیر من فقط اندوه  قلم زده ای؟
:چکاری اشتباهی کرده ام؟ که
به دیگران خوشی و لذت
 برای من درد ؛غم و مصیبت
به دیگران لبخند
 برای من سیل اشک
دیگران شریک لذت بهار رنگین زندگی 
من نمایه ای از تصویر بدبختی
شب و روز مردم شراب فرحت بخش مینوشند
من فقط خون جگر خود را مینوشم
نه  چهچه بلبلان در هنگام خواندن برایم معنی دارد
نه جرقه ای  کرم شب تاب
 نه سوسوی ستاره گان
در این تاریکی مطلق زندگیم در معرض تهدید و خطر هست
چه هست این زندگی
چه سهو و خطا کرده ام که مجازات میشوم
به انتقام کدام گناه





ای کاتب تقدیر مهجهی ایتنا بتا دی
ایتنا بتا دی
کیو مجهسی خفه هی تو؟ کیا مینی کیا هی
آرون تو خوشی مجهکو فقط درد و رنج و غم
دنیا کو هنسی اور مهجهی رونا دیا هین
هیس می سب کی آهی هی رنگین بهارین
بدبختیو ن لیکین پهجهی شیشی مین اوتارین
پیتی هی لوگ روز و شب مسرتون کین مین
مین هون کی صدا خون جگر مینی پیا هی
کیا مینی کیا هی کیون مجسی خفه هی تو
دا جیناکی دم سی یی آباد آشیان
وه چیهجهی هاتی بلبلین جانی گیا کهان
جوگنو کی چمک های ده سیتارون کی روشنی
اس گهپ  اندهیری مین های میری جان پر بنی
کیا تهی؟ کیا تهی
کیا تهی خطا کی جیس کی سزا تونی مهجکهو  دی
کیا تا
گیا تا گناه کی جیسیکا بدلا مهجسی لیا هی
کیا مین کیا هی کیا مین کیا هی
کیا مجهسی خفه هی تو

۱۳۹۴ آذر ۱۵, یکشنبه

و فرجامین وداع با مادرم



فردا هفتم دسامبر است. پنج سال قبل از امروز ؛ در سپیده گاه صبح زود همین تاریخ بالاجبار و بدون ذکر هیچ حرفی برای همیش با مادر بیمارم وداع کردم و با دنیای از یاس و پریشانی بخانه برگشتم! نگاه مادرم هنگام وداع هزار زبان داشت. وای چه سخت است وداعی که در آن حرفها ناگفته بماند! نگاهی که امید دیدار دوباره در آن مرده باشد
بهر صورت دقیق پس از سه شبانه روز آن مرحومی جان را به جان افرین سپرد! خدایش آمرزش کند.
نمیدانم چرا امروز تقویم زندگی  در ذهن آشفته ام با حضور مادرم بار ها ورق میخورد؟ البته نه تنها خاطرات آشفته و نا امیدی همین روز های تقویمی بیماری اش بویژه ( ۶ دسامبر سال ۲۰۱۰) که من و برادرم او را در عالم نیمه جان و نزع از بیمارستان پشاور به کابل آوردیم در صفحه ذهنم رژه میرود بلکه سفینه ذهنم می رود به روز های کودکیم! حتا آن زمانیکه مادرم از بیماری روماتیزم بشدت رنج میبرد دستها و پاهایش می پندید. پسر عم ام داکتر منصور برایش روزانه تا ده دانه اسپرین بایر تجویز کرده بود و طبیب یونانی دوای طبخ شده بد بوی ساخته از ( سیر شیر و عسل ) را  که همان بیچاره بود آنرا از گلو فرو میبرد توصیه کرده بودمرتب میخورد تا بتواند برای کار های خانه از بام تا شام بدود. گاهگاهی حتا برای انجام کارهای روزمره بویژه وقت مهمانداری از من که کودک زیر سن ده ساله بودم کمک میخواست که ندرتآ بجای کمک بر جنجالهایش می افزودم 
طوریکه چند باری پیاله، بشقاب و چاینک چینی هنگام کمک بمادرم از دستم افتاد و شکست. تا هنوز یادم هست درحالیکه  همچنان  بهت زده از صدای مهیب شرنگس آن چینی شکسته بودم  خیره  به تکه های چینی شکسته،میماندم . مهمانان هرکدام چیزی می گفت، یکی می گفت صدقه سرت، یکی می گفت بلا بود خورد به پشقاب، یکی می گفت شور نخو، پاهایت لچ است توته  های شیشه ده پایت می رود. اما مادرم با اینحال با دلهره در فکر پطره و ترمیم آن شی شکسته می افتاد و ... با حسرت میگفت کور هستی جوانمرگ! دیگه خدا ما را ای رقم خواهد داد؟ (گوردنر بود گوردنر- قاشقاری بود و....) سپس با آه حسرت توته های شکسته را جمع و برای پطره کردن به پطره گر میفرستاد! بعد ها با پیدا شدن اشیای ناشکن قصه ای پطره گر هم مفت شد. یک روز، نمی دانم چند ساله بودم که یک گیلاس شیشه ای در دستم بود در اثنای ریختن چای  شکست و نگین نگین شد . من از این شکست خوشحال شدم چون از یکسو امیدی به ترمیم دوباره و رفتن پیش پطره گر نمانده بود! و از سوی دیگر انگار پاسخ پرسشهایم را یافته بودم.زیرا گاهگاهی دادای بلقیس مرحومی خانه ما میامد و میگفت: فلان آدم در دل اشکشته (شکستهّ ) مه خوده زد! مادرم هم میگفت ده دل شکسته ام خود را نزن! روز ها در کودکی فکر میکردم دل چگونه میشکند؟  اما همین شکست گیلاس نا شکن از اثر چای داغ برایم نوعی ازپاسخ کلیدی در این معما بود.شاید دل مثل چینی نشکند بلکه مثل ناشکن پاش پاش شود ! اما بنظرم قاعده زندگی همان سالها و رسم همان روزگار طوری بود. که به آدمها یاد میدادند که اگر هزار بار بشکنی، باید هزار و یک بار بوسیله پطره شدن بر خیزی و هزار و دو بار دیگر بشکنی و  این دایره خبیثه ادامه داشت 
مادرم میگفت سه ساله بوده که مادرش را از دست داده بوده و پیش سه مادر اندر بزرگ شده بوده از قصه هایش معلوم میشد که بار ها شکسته بود اما  پس از هر شکست  با  نیمچه‌امیدی دوباره بپا برخاسته بود !  و آن برخاستن و آغاز دوباره پطره ای باعث شکستن و باختن سه باره و چند باره اش گردیده بود. او که سالها برای بقا خود و خانواده اش با انواع حادثه ها سختیها رنجها دست وپنجه نرم کرده بود در آخرین روز های زندگی از درد همان (دل شکسته) اش خسته ودرمانده شده بود
گرچه پس از رفتن به محصلی و اقامت در لیلیه و سپس گرفتن  وظیفه در بگرام و به تعقیب آن مهاجرتها دیگر از کنارش دور شده بودم اما با آنهم گاهگاهی حضورش در کنارم غنیمت بود و زمانی که نخستین برگ از قصه دلتنگیهایم  ورق خورد هر روز بیشتر از دیروز نیازمندش شده بودم زیرا تنها او بود که غم را از عمق چشمهایم میفهمید. آری ! پنج سال است که کمبودش  را بویژه در این فصل سال بیشتر حس میکنم و دلتنگی هایی دیرگاهی هر آن لحظه مثل خنجری بر روح افسرده ام وارد میشود
روحت شاد مادرم

۱۳۹۴ آذر ۱۳, جمعه

چوکی ره ایلا نمیته

سب کو معلوم هین اور سب کو خبر هو گهی 


هوا خیلی عالی و آفتابی بود! آسمان آبی و پاک! آفتاب یکشنبه مثل خودش میدرخشید! دوستی زنگ زد و به محفل مولود شریف دعوتم کرد. قبول کردم. در ثواب شریک شدم  و پس از ختم مراسم؛ سر میز طعام؛ طبق معمول سخن رفت سر انتخابات!!!  یکی از دوستان در حالیکه حرف سخنران دیگر را با خشم قطع میکرد با قاطعیت بتکرار گفت: اشرفغنی چوکی ره ایلا نمیته بیدر! اصلن کی چوکی ره مفت ایلا میته؟ کدام لوده اگر چوکی ره ایلا بته! مرحوم استاد ربانی چوکی ره تا بدخشان نبرده بود؟ انتخابات منتخابات یک گپ اس بیدر!!!  آغا رضا ایرانی که با ما دیگر خلط شده و یگان جمله پشتو را هم یاد گرفته ! بسیار متعجبانه طرف دوستم مینگریست. انگار که این دوست من بزبان فرانسوی یا هسپانیایی گپ میزد نه فارسی ! از تعجب اش فهمیدم گفتم: (چوکی) ما (صندلی) را میگوئیم! آغا رضا گفت: این را حدس زده بودم ولی با اینحال  آخر اشرفغنی چرا صندلی را ول نکنه؟؟ یعنی چه؟؟ اون رئیس جمهوره یا صندلی بردار؟؟ خندیدم و در دلم گفتم خوب اس که چاچا معروفی و هاشمیان مرحوم در اینجا تشریف ندارند ورنه تفاوت دری و فارسی را از سانسگریت تا ناکجا ها تشخیص میدادند. به هر حال به آغا رضا گفتم چون هر مقام و منزلت دولتی؛ کرسی ای برای جلوس در آن مقام دارد. بنآ در زبان هندی آن کرسی را چوکی میگویند و چوکی برای نشستن در یک  مقام  دولتی در افغانستان مشتق شده از چوکیداری! چون ما بزعم شما فلکه یا چهار راه را با کاپی از زبان هندوان (چوک )میگوئیم و آنکه سر فلکه پهره داری میکنه میشه چوکیدار! اما مقامهای ولایت و ریاست و مدیریت و وزارت را چوکی گفتن اندکی بی معنی است خو ما میگوئیم دیگه! امیدوارم استادان عرصه ادب در این عرصه توجه کنند! آغا رضا سر میجنباند؛ اما قانع نشده بود! گفت بهر حال جمله قشنگ دری تازه ای خالص افغانی را آموختم.! بنظرم این جمله تونه نه در خجند و سمرقند کسی میدونه نه در تهران و یزد شما بلکل فارسی نمیگین اصلن این جمله بی ربطه! آخه اشرف غنی نمیتونه صندلی شه ول نکنه !!! آخه باید توالیت بره یانه؟ پس یعنی چه ؟ چوکی ره ایلا نمیته!!! خندیدم و بشوخی برایش گفتم همینجاست که آریایی اصیل نیستی! اما از شوخی گذشته

از نظر من اصلا فلسفه زندگی در همین نکته نهفته است؛ آدمها وقتی قدرت ؛ ثروت و عشق را  می بینند و می پسندند!سعی می کنند به گونه ای به آنها طوری نزدیک شوند، تا بالاخره تصاحبش کنند! معمولن بعد از تصاحب تغییری در آن میدهند و آخر الامر طوری به آن دل میبندند که رهایش نمیتوانند کنند. عشق و قدرت دو مولفه ای جنون آمیز بشریست و چسپیدن به این دو جز از فطرت بشر اس! اما برای قانع شدنت جستجو میکنم.تا این جمله را در آینده بهتر برایت توضیح خواهم کرد

در این میان دوستی از خودم پرسید: که خودت چوکی را ایلا کردی یا آوردی همرایت؟ در پاسخش گفتم: کار من سال هاست که فقط رها کردن است. عنوان کتاب (رها در باد ) را که بار اول دیدم گفتم کاش پیش از خانم بها من چنین کتابی مینوشتم! متاسفانه در طول حیات همیشه آنقدر در جستجو و پسند غرقم که نه گذر زمان را حس می کنم و نه هم دور شدن از آنچه را که میتوانستم داشته باشم اش و یا هم روزی داشتم اش؛ مالک اش بودم ولی با غفلت یا هم از سر اجبار ایلا دادم.
. حالا هم که این خاطره را مینویسم فکر می کنم عمر من همه در خرابه های نادرست اندیشی به سر شده میرود. همیشه در پی چیزی بوده ام که انتهایش به مقصد خاصی ختم نمی شود. گاهی هم با مشخص شدن مقصد؛ قدمهایم خود بخود کند می شوند، زمین گیر می گردم و  آدمی میگردم که ترجیح می دهم به مقصد نرسم تا در نیمه  راه آهنگ برگشت کنم. اصلا مرا چه به رسیدن؟! آری! روزی که فهمیدم آن چوکی از عهده بر آورده شدن مقصد از دست رفته ام عاجزست ایلایش دادم، هرگز تمایلی به  قالب شدن درآن چوکی و کسب و عاید اش نداشتم!! لهذا ترجیح دادم بکس و  کلاهم را بردارم و برای همیشه از آن ساختمان بیرون بیایم عکس خداحافظی ام را ضمیمه میسازم
پس از خدا حافظی آمدم خانه و چوکی را در فرهنگ دهخدا اینگونه یافتم
چوکی : (هندی ، اِ) نشیمنگاه مرتفع و سکو و کرسی است . قراول خانه . محلی که در آن گمرک را جمع کنند.(ناظم الاطباء
- چوکی گماشته ؛ رئیس گمرک جزء.  محافظ و پاسبان . (ناظم الاطباء).
اما این بحث با همه هندی بودنش یک آهنگ هندی را یادم داد که میگه (آچ کل تیر میری پیارکی چرچی هر زبان و پر- سب کو معلوم هین اور سب کو خبر  هو گهی) این آهنگ هم با برگردان تقدیم تان



برگردان آهنگ هندی آج کل تیر میری پیارکی 


این روز ها عشق ما موضوع داغ بر سر زبانهاست
همگی اینرا میدانند و همگی آگاه شده میروند
ما در عشقبازی کار های ویژه ای انجام دادیم
ما هردو در مسیر شاهراه عشق اسم خود را نوشتیم
دو جسم روزی دارای یک روح میشود
دو همسفر با اهداف مشترک به سر منزل مقصود میرسد
چرا بترسیم در حالیکه ما مالک دلهای یکدیگریم
بلکه  من ترا در هر زندگی دلبرم  میگزینم




آچ کل تیر میری پیارکی چرچی هر زبان و پر
سب کو معلوم هی اور سب کو خبر هو گهی
هم نی- تو پیار مین - ایسا کام کر لیا
پیار کی راه مین اپنا نام کرلیا
آچ کل تیر میری

دو بدن ایک دل ایک جان هو گیا
منزلو ایک هوی همسفر بن گیا
آج کل
کیون بهلا هم دارین دل کی مالک هین هم
هر جنم مین توجهی اپنا مانا صنم
آج کل تیر
.......................................

۱۳۹۴ آذر ۱۰, سه‌شنبه

تصویر شکست


شهبانوی اریکه ی زیبایی و خیال
 شهباز قله های قشنگی ولی محال
اینک پلنگ گنگ خیالم به بیشه خفت 
چون دید زر به حلقه کلِک تو در هلال
من شطّ ِ رنج و خستة اشکست زندگی
تو بر سریر شاهی شطرنج شور و حال
خاتون قصه های هزار و یکم تویی
پوشیده یی قمیص گلابی و خال خال
خندی اگر به نیم سپنج من و دلم
بر عاشقت مخند که عشقم بود زلال
خیزابه های اشک من  اصخار بشکند
گر پیچمش به سینۀ امواج بی‌سؤال
در پیشگاه باد برقصم چو موج دود
رقاص پرده های شکستم به تیر فال
می خواستم که با تو  شوم جاودانه چون
اسطوره های پاکی و سرچشمۀ کمال
دشت شکیب و آهوی زرین یال عشق؟
محکوم سرنوشت و جنون اند و پایمال