۱۳۹۴ آذر ۱۵, یکشنبه

و فرجامین وداع با مادرم



فردا هفتم دسامبر است. پنج سال قبل از امروز ؛ در سپیده گاه صبح زود همین تاریخ بالاجبار و بدون ذکر هیچ حرفی برای همیش با مادر بیمارم وداع کردم و با دنیای از یاس و پریشانی بخانه برگشتم! نگاه مادرم هنگام وداع هزار زبان داشت. وای چه سخت است وداعی که در آن حرفها ناگفته بماند! نگاهی که امید دیدار دوباره در آن مرده باشد
بهر صورت دقیق پس از سه شبانه روز آن مرحومی جان را به جان افرین سپرد! خدایش آمرزش کند.
نمیدانم چرا امروز تقویم زندگی  در ذهن آشفته ام با حضور مادرم بار ها ورق میخورد؟ البته نه تنها خاطرات آشفته و نا امیدی همین روز های تقویمی بیماری اش بویژه ( ۶ دسامبر سال ۲۰۱۰) که من و برادرم او را در عالم نیمه جان و نزع از بیمارستان پشاور به کابل آوردیم در صفحه ذهنم رژه میرود بلکه سفینه ذهنم می رود به روز های کودکیم! حتا آن زمانیکه مادرم از بیماری روماتیزم بشدت رنج میبرد دستها و پاهایش می پندید. پسر عم ام داکتر منصور برایش روزانه تا ده دانه اسپرین بایر تجویز کرده بود و طبیب یونانی دوای طبخ شده بد بوی ساخته از ( سیر شیر و عسل ) را  که همان بیچاره بود آنرا از گلو فرو میبرد توصیه کرده بودمرتب میخورد تا بتواند برای کار های خانه از بام تا شام بدود. گاهگاهی حتا برای انجام کارهای روزمره بویژه وقت مهمانداری از من که کودک زیر سن ده ساله بودم کمک میخواست که ندرتآ بجای کمک بر جنجالهایش می افزودم 
طوریکه چند باری پیاله، بشقاب و چاینک چینی هنگام کمک بمادرم از دستم افتاد و شکست. تا هنوز یادم هست درحالیکه  همچنان  بهت زده از صدای مهیب شرنگس آن چینی شکسته بودم  خیره  به تکه های چینی شکسته،میماندم . مهمانان هرکدام چیزی می گفت، یکی می گفت صدقه سرت، یکی می گفت بلا بود خورد به پشقاب، یکی می گفت شور نخو، پاهایت لچ است توته  های شیشه ده پایت می رود. اما مادرم با اینحال با دلهره در فکر پطره و ترمیم آن شی شکسته می افتاد و ... با حسرت میگفت کور هستی جوانمرگ! دیگه خدا ما را ای رقم خواهد داد؟ (گوردنر بود گوردنر- قاشقاری بود و....) سپس با آه حسرت توته های شکسته را جمع و برای پطره کردن به پطره گر میفرستاد! بعد ها با پیدا شدن اشیای ناشکن قصه ای پطره گر هم مفت شد. یک روز، نمی دانم چند ساله بودم که یک گیلاس شیشه ای در دستم بود در اثنای ریختن چای  شکست و نگین نگین شد . من از این شکست خوشحال شدم چون از یکسو امیدی به ترمیم دوباره و رفتن پیش پطره گر نمانده بود! و از سوی دیگر انگار پاسخ پرسشهایم را یافته بودم.زیرا گاهگاهی دادای بلقیس مرحومی خانه ما میامد و میگفت: فلان آدم در دل اشکشته (شکستهّ ) مه خوده زد! مادرم هم میگفت ده دل شکسته ام خود را نزن! روز ها در کودکی فکر میکردم دل چگونه میشکند؟  اما همین شکست گیلاس نا شکن از اثر چای داغ برایم نوعی ازپاسخ کلیدی در این معما بود.شاید دل مثل چینی نشکند بلکه مثل ناشکن پاش پاش شود ! اما بنظرم قاعده زندگی همان سالها و رسم همان روزگار طوری بود. که به آدمها یاد میدادند که اگر هزار بار بشکنی، باید هزار و یک بار بوسیله پطره شدن بر خیزی و هزار و دو بار دیگر بشکنی و  این دایره خبیثه ادامه داشت 
مادرم میگفت سه ساله بوده که مادرش را از دست داده بوده و پیش سه مادر اندر بزرگ شده بوده از قصه هایش معلوم میشد که بار ها شکسته بود اما  پس از هر شکست  با  نیمچه‌امیدی دوباره بپا برخاسته بود !  و آن برخاستن و آغاز دوباره پطره ای باعث شکستن و باختن سه باره و چند باره اش گردیده بود. او که سالها برای بقا خود و خانواده اش با انواع حادثه ها سختیها رنجها دست وپنجه نرم کرده بود در آخرین روز های زندگی از درد همان (دل شکسته) اش خسته ودرمانده شده بود
گرچه پس از رفتن به محصلی و اقامت در لیلیه و سپس گرفتن  وظیفه در بگرام و به تعقیب آن مهاجرتها دیگر از کنارش دور شده بودم اما با آنهم گاهگاهی حضورش در کنارم غنیمت بود و زمانی که نخستین برگ از قصه دلتنگیهایم  ورق خورد هر روز بیشتر از دیروز نیازمندش شده بودم زیرا تنها او بود که غم را از عمق چشمهایم میفهمید. آری ! پنج سال است که کمبودش  را بویژه در این فصل سال بیشتر حس میکنم و دلتنگی هایی دیرگاهی هر آن لحظه مثل خنجری بر روح افسرده ام وارد میشود
روحت شاد مادرم

هیچ نظری موجود نیست: