۱۳۹۷ آبان ۱۳, یکشنبه

خاطرات بس های برقی

 جوان حافظ

این روزها وقتی خاطرات گذشته، بمثابه فلم سینمائی پیش چشمانم ظاهر میشوند. بعضی از نقش آفرینان با حضور برجسته شان،سبب میشوند تا با دقت بیشتر روی نقش آنها مکث و تمرکز کنم. برعکس شماری هم با سرعت از مقابل دیده گانم گذشته و محو می

گردند.

آری!همانسان که هر کدام ما از درون هر کوچه پس کوچه های، کابل هزاران خاطره نهفته داریم.شاید همنسلان من از بس های برقی شهر نیز مانند من خاطراتی داشته باشند. خاطراتی که سایه های روشن زندگی را در خود نهان دارند و کافی است تلنگری بر آن ها بزنی تا در صفحه ذهن حضور یابند و آرامشت دهند

نخستین کسی که با یاد بس های برقی در خاطرم حضور پیدا میکند لاتری فروش نابینائ بنام "جوان حافظ" است. در طول این سالها هرزمان به روشندلی گندم چهره میانه قد، با روی گرد بر می خورم بی اختیار بیاد او می افتم، که به آرامی با چهره اندک گرفته و جدی، که ترس یا غم مبهم را در خود حمل میکرد  از زینه های بس برقی سیلو- ده افغانان و یا هم سیلو -سینمای پامیر با احتیاط بالا میشد و بمجرد جابجا شدن با صدای بلند میگفت: "تکت های لاتری جمعیت افغانی سره میاشت به قیمت ده افغانی دارائی– جایزه ممتاز یکصدهزار افغانی یک جایزه، پنجاه هزار افغانی دو جایزه، سی هزار افغانی پنج جایزه و دهها جایزه ده هزار، پنج هزار، یکهزار تا صد افغانیگی دارد. شما با خریدن یک یا چند قطعه تکت هم بخت خود را می آزمائید و هم به هموطنان مصیبت دیده تان مثل "جوان حافظ" کمک میکنید. خداوند وقتی به جوان حافظ دنیا را تاریک کرد و دید در عالم نابینایی کار دیگری از دستش بر نمی آید بنابرین جمعیت افغانی سرمیاشته سر راهش قرار داد تا ازی طریق کسب رزق و روزی کنه" آری او از هر دو چشم نابینا بود اما عزت نفسش اجازه نمیداد گدایی کند. در آنزمان بر خلاف حالا شمار گدایان خیلی اندک بودند


آنچه آنزمان نمیفهمیدم و امروز میفهمم اینست که انگار این جوان نابینا مسیر کویر تاریک و بی انتهای را که زندگی پیش پایش گذاشته بود را بدست آسمان و قضا و تقدیر نه سپرده بود تا آنها در  یک موقع خوب موقعیت ستاره  اقبالش را  نشانش بدهند. معتقدم او مرد هدفمند بود. او در تاریکی قدم میزد تا طبیعت خودش مسیر درست را برایش بنمایاند.!.او را پس از سقوط حکومت نجیب الله و در زمان مجاهدین هم دیدم . انگارخیلی وقت بود خودش را جا گذاشته بود! زیرا دیگر لاتری نمیفروخت و اشیای دیگری در پله های  زیر زمینی میفروخت. انگاراو بیخی خودش نبود ریشش به جو گندمی مایل شده بود. معلوم میشد حیران بود چگونه خودش را میانِ یاس و ناامیدی های چیره شده بر شهر جا و عادت دهد؟ بعد ها دیگر ندیدمش.بهر حال آنزمانها اکثرآ روشندلان و معیبوبین کار میکردند. از جمله روشندلی دیگری که در درب زیر زمینی لاتری میفروخت میتوانم یاد آوری کنم. همصنفی عزیزم عیسی جان هر زمان پیش گوشش میرفت و ازش خواهش میکرد با صدای بلند لاتری صدا زند و وی چنین میکرد. عده ای زیادی میخندیدند.


کوچکتر که بودم وقتی میدیدم کسی در مسیر رفت و آمد معمولن کابل-غزنی،  درون موتر خوابش برده خیلی متعجب میشدم. حس درونی ام بدون تحلیل و تفکر و با تجربه کوچک و اندکی که داشت،  آن آدمها را متهم به تنبلی و خواب آلودگی یا خووکی می نمود. بعد ها در بس های برقی گاهگاه شاهد بودم که حتا یگان نفر بصورت سرپایی و ایستاده چشمانش را بسته و خور و پف میکرد!  چون موتر های برقی کلچ نداشت و با هر حرکت تکان شدیدی میخورد با آنهم آنها هنوز چشمان شان بسته بودند متعجب تر میشدم. حال که چندین سال از آن روز و روزگار میگذرد و اکنون خود در معرض خستگی های جسمی و استفاده از  استراحت های غیر معمول در هر موقعیت قرار گرفته ام و گاهي نشسته و ایستاده خوابم میبرد بس های برقی زیاد یادم می آید.یادش بخیر شاید هم 

"تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم"

زیرا خاطرات با انعکاس آذرخش ابرهای گلو در آیینه ای مکدر زمان ظاهر میشوند و سپس مترگرفتن از پیری.شمارش بیرحم فاصله ها، محاسبه ی بیهوده ی کاش ها، اندازه گیری دقیق ثانیه های ملال آور، شمردن رنجهای بیشمار و شکستهای  تلخ را بطور طبیعی در پی دارد

بگذریم! مطمئنم مگس کشُ فروش پشت ستوماتولوژی خو یاد همگان باشد

 پس از کوچ 

گر چه کوچیدی ز دنیایم تو
سالها میگذرد
هیچکس گاهی نپرسید ز من
زجر بی ضجه  کشیدن تاکی؟
زخم دل دارم  و هرگز نکنم ناله  چرا؟
تا کی از  ماه مدد جویم من ؟
و بدنبال کیم سر گردان؟
من چرا منتظرم؟
 کس نه دانست و نه خواهد داند
موج می خندم و پر بغض بود  آوایم
هر چه فریاد زنم
نفسی هست ولی همنفسی نیست مرا
دگران می خندند
نتوان گفت به این خلق خدا
آوخ ! آوخ که در این دهر کسی گم کردم
نوری از روزنۀ عرش خدا بود و برفت
یا خدا بود که از روز ازل نا پیدا...
حس من می گوید
هست اینجا و  نرفته است ای وا
مگر او نیست درون نفسم
مگر او نیست رگ شاهرگم

بایلین – هلند
1998

۱۳۹۷ آبان ۱۲, شنبه

خاطراتی از کشور پهناور هندوستان


حوت ۱۳۷۱ مطابق مارچ ۱۹۹۳ 

نمیدانم چرا همینکه هواپیمائ حاملم از کابل بسوی دهلی پرواز کرد، در طول پرواز گاهی بیاد گردهمائی هایی اعتراضی مجاهدین در پشاور، که شعار مرگ بر گاندی گاو پرست نقل میدان و مود همان روز ها بود می افتیدم و گاهی هم  سفینه ذهنم بی اختیار به سوی مکتب ابتدائی غزنی پرواز میکرد. انگار از هندوستان دو تصویر متفاوت در آئینه ذهنم حک شده بود. از کلکینچه هواپیما وقتی بزمین نگاه میکردم معلم اسدالله خان کوهستانی معلم تاریخ در پیش  روی صنف ششم در نظرم مجسم میشد! ایشان یادش بخیر قصه ای فتح سومنات را با چنان آب و تاب میگفتند که آدم از داستان آن فتح بزرگ و آوردن دروازه صندل لذت ها میبرد. با همین افکار رسیدم به فرودگاه دهلی، و پس از خارج شدن از میدان در میان نخستین فشار عصبی سوار موتر کاستر آریانا میشوم.موتر از مسیر نخست آرام  و سپس اندکی بهم ریخته با جاده ای که تابلوهای بزرگ تبلیغاتی رنگ ورو رفته با پایه های فلزی گاه خم شده شان نشان از فرسایش آن ها می داد بر دو سوی جاده صف کشیده بودند پس از پنجاه دقیقه سفر به هوتل آشوکا رسید.  پس از جابجایی و یک شب رفع خستگی فردا صبح زود به معیت دوست و همکارم عتیق جان آپریشن منیجر پرواز های آریانا عازم شهر کهنه دهلی شدم. در مسیر دهلی کهنه  با گذر از دهلی جدید  و دیدار از هر محله   نظرم نسبت به هندوستان عوض میشد. این شهر پر جنب و جوش، با ترافیک سنگین؛ متمدن و تاریخی نقاط برجسته، نظیر دروازه هند، قطب منار، معبد ایسکون و دهها جاذبه توریستی دیگر برای بازدیدکنندگان دارد. که در فرصت مناسب به همه آنها خواهم پرداخت


هوتل آشوکا   

فردا صبح زود پس از صرف صبحانه قرار وعده در بیرون هوتل منتظر عتیق جان ایستادم. اینجا  طبیعت لبریز از هدایای بهارانست، سایره ها و گلسرها بالای سرم در پروازند. دهلی برایم حسی بیگانه گی نمیدهد و مثل صاحب خانه ای که در حویلی خانه خود قدم میزند راحتم . دنبال عتیق جان که اندکی دیر کرده با کنجکاوی سر به لابی هوتل میزنم. در مقابل دیوار پذیرایی تابلوی دختر زیبای سرخ پوش نقاشی شده توجهم را جلب میکند. دختری که طره های گیسویش از زیر چادر سرخ آتشینش معلق است و بر پیاله ای از سبوی نهاده کنارش آب یا شراب میریزد.آه خدایا من  دیروز اصلن این تابلو را ندیده بودم.

اینسو تر شمعدانی های نهاده شده در پشت شیشه خانه های الماری های ظریف بارنگ های مخملی خود آرام در حالی زیر پرتو چراغ ها می درخشند که  قطعه ای شاد از یک ترانه قدیمی هندی با سه تار آرام آرام در تن آٔدم میخزد. خلاصه همه چیز در این هوتل شگفت انگیز و رویایی بنظر میرسید تا آنجا که حس عذابی بر وجودم چیره میشود عذابی آشنا. یکباره حس پوچی همه وجودم را فرا میگیرد و خالی  از انگیزه میشوم، که عتیق جان فرامیرسد و پس از سلام راهی شهر کهنه میشویم. موتر حامل ما به لال قلعه رسید و سرانجام پس از عبور از چهاندنی چوک و بیلی مهاران از موتر پیاده شدیم و در منزل اول یک سرای بزرگ که نامش فراموشم شده چشمم به سیدنعیم آغا افتاد. با یافتن او دیگر انگار همه نشانی هایم را یافتم. با عتیق جان خداحافظی کردم و پس از لحظه ای درد دل و نوشیدن یک پیاله چای با سید نعیم آغا دوست گرانمایه ام شاعر دلها جناب فقیر احمد عزیزی غزنوی را نیز یافتم و سپس شماری از دوستان سابق از جمله انجنیر عزیزجان عزیزی، را یکی پی دیگر یافتم که با هرکدام یک روز جداگانه را برای سیر و سیاحت در دهلی جدید و کهنه اختصاص دادم و به گردشگری پرداختم

با سید نعیم آغا
تا اینجا هرچه نوشتم خاطراتی بود از نخستین روز سفرم در دهلی ! اگر این خاطرات را سلسله وار و روزمره بنویسم اصل مطلب فراموش خواهد شد. زیرا بعد ها دهها بار به دهلی؛ امرتسر و بمبئ سفر کردم.و ازهر بار ؛ در هرکجای این کشور پهناور خاطرات فراوانی دارم. لهذا میخواهم اینجا در کل یافته هایم را از کشور هندوستان از همان روز اول تا هر جا که حافظه ام یاری داد بطور پراگنده بدوستان بنویسم و قصه های تلخ و شیرین خاطرات روزگار را بعدآ اگر زنده بودم خواهم نوشت

آری! هندوستان ملتی با بیش از یک میلیارد نفوس و  هزاران قبیله ؛ دین ؛ آیین و زبان متفاوت و مختلف دارائی بزرگترین دموکراسی دنیاست!
از برکت همین دموکراسی یک میلیارد و چند صد میلیون آدم  در صلح، صفا، صمیمیت و آرامش زندگی می کنند.
شنیدم هند جز زمین زراعتی چیز دیگری خدادادی مثل معدن و نفت ندارد ولی مردم قانع این پهنه صلح دوست سر شان بکار خود شان گرم است و برعکس کشور همسایه پاکستان که روی بانکنوتش نوشته (حصول رزق حلال عبادت هی) اما در عمل چنین نیست در هندوستان همه بدنبال لقمه نان حلال اند.
 نکته ای دیگر اینکه بر عکس فلم ها و داستان های بالیودی پرسیدم آمار جرم و جنایت در این کشور خیلی کم است و شنیدم که هندیها شادترین مردم دنیا هستند به باور آنها 

آن که خنده را وقیح مینامد و زشت می انگارد، اصلن لذت را نمیشناسد.  آگاهانه و یا ناآگاهانه سرسپرده فرهنگ مرگ شده است"

لازم بیاد آوریست که من در هندوستان هیچگاه مقیم نشدم. فقط دوبار برای دوهفته سیاحت و بار ها برای اجرای وظیفه رسمی برای یک شب و دو شب و گاهی حتا یک هفته ماندم. اما در طی همین مدت اقامتم هندی ها را مردمانی فرهیخته، مهربان، صلح طلب، علم دوست ، عالم پرور و به تمام معنا "انسانهای" شریف یافتم.

 در جوار زیارت نظام الدین اولیا هوتلی بود از زرتشتیان هند؛که همیشه آنجا نان میخوردم. آنها از مالک گرفته تا پیشخدمت ها دوستانم شده بودند و فارسی را بسیار زیبا صحبت میکردند روزی مالک هوتل بمن گفت: بیش از 90 درصد هندیها  بخاطر دیدگاه انسانی و ترحمی که نسبت به حیوانات دارند ترجیح داده اند گیاه خوار باشند! ، وی علاوه کرد شماری از هندی ها حتا اگر بخواهند سیبی را از درختی بچینیند اول مطمین می شوند که آن سیب رسیده و پخته باشد تا موقع چیدن آن سیب ، تنه درخت درد کمتری احساس کند
نکته دیگری که مرا حیرت زده کرد این بود که هندی ها به دور خودشان در منازلشان دیوار بلند،حصار، قلعه ، سیم خاردار و حتا پنجره چوبی نکشیده اند بلکه چهار طرف و مرز منازل خود را با گل و گیاه و درختان سبز مشخص کرده بودند. در لاج پتنگهر خانه دوستم آقای هاشمی مهمان شدم .ایشان گفتند: ببین! من مسلمانم، همسایه طرف راستم یک خانواده آفتاب پرست اس؛ همسایه سمت چپ ام یک خانواده یهودی و همسایه پشت سر هم هندو و بت پرست . همه با احترام به عقیده یکدیگر احترام میگذاریم. در کوچه دوست عزیزم عزیزی غزنوی در گاندی نگر بمن یکطرف یک بت کده را نشان داد؛ در آنطرفتر یک معبد موش پرستان و دورتر هم کلیسا بود!
دیدار از دانشگاه دهلی

همکارم انجنیر فتاح، دوستی داشت که در دانشگاه دهلی درس میخواند. اسمش متاسفانه فراموشم شده، وی ما را با خود به دانشگاه دهلی برد و با اساتید متعدد هندی و ایرانی که در آنجا پایان نامه هایشان را مینوشتند آشنا ساخت یکی ازاستادان هندی برایم در مورد شیوه ورود به دانشگاه و دروس شان چنین گفتند:
با وجود  نفوس میلیاردی در هند چیزی به نام "امتحان کانکور" وجود ندارد! هرکس به هر رشته ای که علاقه داشته باشد می تواند تحصیل کند، منتها همه می دانند که اگر از نظر ذهنی و هوشی ضعیف باشند و توانایی ادامه تحصیل در آن رشته را نداشته باشند ، مجبور به انصراف از ادامه تحصیل در آن رشته می شوند بنابراین در انتخاب رشته توانایی ها و پتانسیل خود را در نظر می گیرند.
ایشان علاوه کردند که : با وجود اینکه در هند بیش از 1000 زبان زنده وجود دارد؛ اما زبان رسمی در ادارات،مکاتب و دانشگاهها زبان انگلیسی است، زیرا همگان این حقیقت را پذیرفته اند، که زبان انگلیسی زبان علم، اقتصاد، سیاست؛ ترقی و آبادانی  است.
یکی دیگر از واقعیاتی که در هندوستان مرا شگفت زده کرد، این بود که یکی از استادان ایرانی فرمودند: در مکاتب و دانشگاه های هند سعی میکنند بجای انتقال مفاهیمی چون جنگ، حمله، ترور، فتح، ریا، تزویر بر انتقال مفاهیمی زیبا و فرحبخش و روح نواز همچون عشق، صلح، صفا، صمیمیت، یکرنگی، شادی، تعامل، آزادی، پیشرفت و ترقی، دوستی و آرامش تاکید شود.

دهلی و دیدنی هایش
مزار حضرت بیدل


 در دهلی این شهر ۲۲ میلیون نفری، از مسجد و مندر شروع تا پارک و سینما؛ همه‌جا بیر و بار و شور و غلغله‌ برپاست. اصلن اگر بگویم دهلی جای خوبی برای استراحت، نفس کشیدن و آرامش نیست نا بجا نگفته ام. اما در نزدیکی مرکز همین شهرپر جمعیت ، در کنار یک جاده  بزرگ به اسم متورا، که محکمه هند و ورزشگاه ملی این کشور، نیز در امتداد آن قرار دارد باغ کوچکی که روزانه شاید تعداد مراجعین آن به سختی به ۱۰ نفر برسد قرار دارد.با ورود به این باغ، در میان انبوهی از درختان و در کنار چندین قبر متروکه و قدیمی، آرامگاه سبز رنگ و گنبد دار بیدل قرار دارد. که بر دیوار آرامگاه چنین نوشته شده است : این آرامگاه توسط دوستداران افغانی بیدل بنا شده است..

من با جناب انجنیر صاحب عزیز جان عزیزی به اینجا رفتم
این باغچه کوچک که به گورستانی نسبتاً متروکه تبدیل شده به «باغ بیدل» مشهور است.
جالبست بیدل با آن‌همه عظمت، شهرت و ظرافت کلامی که دارد غریبانه در دهلی، اما آرام و بی‌ هیچ‌ جار و جنجال‌های زائرین هندی در جاده ای متورا آرامیده‌ است
در بیرون گنبد سبز رنگ مقبره بیدل، تابلوی پنج‌زبانه‌ای را می‌توان دید که با این تک‌بیت آغاز می‌شود.
این گلستان غنچه‌ها بسیار دارد بو کنید
در همین‌جا بیدل ما هم دلی گم کرده ‌است
حال زار و ابتر این آرامگاه اوقاتم را خیلی تلخ کرد. به کسی که او هم برای زیارت آمده بود گفتم: اگر شود برای تمام بیدل شناسان و بیدل دوستان این موضوع را برسانیم تا پولی گرد آوری کنیم و این عمارت را درست مرمت کنیم. آن دوست که نامش فراموشم شده گفت بیادر عده ای هستند در دهلی که بیدل را جر کرده اند و به هیچ کس اجازه مرمت و باز سازی نمیدهند. سال پار دوستانی از امریکا با خلوص نیت آمده بودند تا این آرامگاه را مطابق به شآن حضرت ابوالمعانی بسازند اما جر کننده گان اجازه ندادند. آنوقتها جوان بودم و پرخاشگری عادتم بود از انجنیر صاحب عزیزی خواستم مرا پیش جرکننده گان بیدل ببرد اما ایشان قبول نکردند


با عزیزی غزنوی

سه دریای مقدس

دوست بزرگوارم جناب فقیر احمد عزیزی در کنار دریائ جمنا یا یمنا برایم گفتند : که سه دریائ بزرگ بنامهای گنگا ؛ جمنا (یمنا) و سراسوتی در منطقه گوداوری با هم رقص رقصان بغل کشی مینمایند به باور هندوان اینها سه تا خواهرند. مضاف بر اینها دریائ چهارم هم دریای سند است که این چهار دریا در هند مقدس و هم خیلی مشهور است! بعد ها در مورد سه دیگرش تحقیق کردم و یافته هایم را ذیلن اینجا مینگارم

گنگا:.میگویند بخاطریکه  الهه گانگا این رود را نگهبانی می‌کند یکی از مقدسترین دریا های هند بشمار میرود
بر طبق افسانه‌ها گنگا از پاهای ویشنو خدای نگهدارنده زندگی در زمین جاری شده و پس از گذشتن از گیسوان شیوا خدای فنا و نابودی  به زمین می‌رسد. هندوان معتقدند که غسل در گنگا، گناهان کبیره را می‌شوید و اصولاً غسل در رودهای مقدس به هنگام کسوف و خسوف واجب است. آنها همچنین خاکستر و استخوانهای نیم سوختهٔ مردگان خود را با مراسمی خاص در آب گنگ می‌ریزند.
رود سند: دومین رود مقدس هندوان است و نام هندوستان نیز از همین رودخانه گرفته شده است. نام قدیم سند، سندو، بوده است و ایرانیان باستان آن را، هندو، نام نهادند و در اثر گذر زمان هندو به نامی برای این سرزمین تبدیل شد و هندوستان یعنی “سرزمین رودها”. شاید جالب باشد بدانید که نام لاتین هند، یعنی ایندیا
نیز از همین رود سند برداشته شده است. یونانیان باستان در زبان خود هند را سند  میگفتند.India
رود جمنا
 از پنج آب (پنجاب) به سمت جنوب جاری می‌شود و با گذر از دهلی ؛ شکوه تاج محل در آگره را در آبهای خود منعکس می‌کند. جمنا با افسانه‌های مربوط به کریشنه وابسته است. این رود برایم واقعن شگفت انگیز بود. من در آئینه  این رود عکس حرمانهایم را دیدم
راجع به سفر ها و دیدنیهای امرتسر بویژه گلدن تیمپل و بمبی در آینده خواهم نوشت.

رفتی و نقش پای تو دیدم گریستم
نام ترا ز هر که شنیدم گریستم
 جمنا و گنگا مقدس منی 


با انجنیر صاحب عزیز جان عزیزی

   جاذبه‌های توریستی  که همیشه تحیر بازدیدکننده‌گان را برمی‌انگیزند.
۱مرداب‌های کِرالا
-۲- قصر دریاچه
۳معبد ویروپاکشا
۴پالولِم
۵- پارک ملی کانها
۶- هرماندیر صاحب
-۷- جایسالمِر
-۸- غارهای آژانتا.
۹- واراناسی
تاج محل