۱۳۹۲ اسفند ۲۹, پنجشنبه

با یک گل هم بهار میشود


قامت سرد زمین شهر ما را بار دگر شکوفه های رنگارنگ تن پوش کرده  و انتظار میرود عروس خوشخرام زمین  آهسته برو کنان طی چند ساعت آینده طواف سالیانه اش  را دور خورشید به اتمام برساند!.به سخن دیگر این سیاره سرد و خشک؛ باهر طواف سالیانه اش؛ میزبان جوانه های رنگارنگ میگردد و با این کار یکبار دیگر همه ما را به میهمانی  سفره بهاری فرا میخواند.بهاری که فصل رویش و زایش است! بهاری که فصل آبستن است و جوانه های آرزو و امید ! بهاری که آرزو های آدمی را مثل بذر های خفته در دل زمین در سینه خود جا میدهد!و  چی بسا از آرزو های که  تا بهار دیگر میپوسند و از بین میروند و یا هم یکجا با بهار میرویند و  گل میکنند .


تا یادم می آید حتا از دوران کودکی و نو باوه گی از  این چرخش مدام، و همیشگی زمین با شادمانی استقبال میکردیم. مادرم میگفت: در هر بهار زمانیکه جهنده حضرت علی کرم الله وجهه بالا میشود نخست خوان نعمت پروردگار باز میشود و سپس کور بینا و شل سر پا میشود. بااین جمله مادرم  شیراحمد کور و دو برادر و یک خواهر شوت(شل) های کوهستانی  پیش چشمانم متجسم میشد و از ته دل آرزو میکردم که این بیچارگان امسال از فیض جهنده حضرت علی بینا و سرپا گردند. معلم های مکتب هم در آغازین روزهای بهاری نوشتن مقاله بهاری را وظیفه خانگی میدادند و گذشته از همه اینها؛ بدون شک که چقدر دلنشین بود  پدیده ای به اسم بهار، چقدر دل نواز و فرح زا بود : شکوفایی، نوآوری، رویش 
یاد حاجی صاحب محمدظاهر بخیر در  نوروز هرسال نخستین آدمی بود که بخانه ما می آمد و پس از نخستین سلام خطاب به پدرم میگفت پلان نکدی که امسال میرفتیم  مزارشریف و  از پنجه سخی جان محکم میگرفتیم و میگفتیم:  بده دیگه یا شاه مردان! تاکی؟ پدرم هم با اظهار پیشیمانی  از سهل انگاری و ذکر چند انشاالله آنرا به سال آینده موکول میکرد!  و سپس من در خیال چگونگی گرفتن پنجه سخی جان غرق میشدم! هرچند این آرزویم در بهار سال ۱۳۵۴ خورشیدی محقق شد و من همراه با پدرم و حاجی صاحب ظاهر و پسرش صبور جان بدیدار برافراشتن جهنده شاه ولایتماب به مزار شریف رفتیم. البته خاطرات خوش آن سفر کودکی همیشه با من است! چنانچه دیدار عم بزرگم بطور اتفاقی  در مزار شاه اولیا و گرفتن یک کلاه ارخچین (عرقجین) مزاری با نبات از ایشان به عنوان هدیه از خاطرات فراموش ناشدنی ام است روحشان شاد. 
درست بیاد دارم روزگارانی را  که طلوع خورشید بهاران را فرصتی برای پرواز به سوی آینده بهتر میشمردم و هر بهار را پلی به سوی رسیدن به امید و آرزوهای انباشته شده در دلم تصور میکردم. ازطراوت باران بهاری  از رویش گلها و شگوفه های باغ و راغ  و آواز پرنده ها لذت میبردم و گاهی هم آهنگ های بهاری هنرمندان را زیر لب زمزمه میکردم(بلبلم و بلبلم و بلبلم- نیست
بسر غیر هوای گلم- بهار من حذر از نوبهاران میکنی- و
روزگارانی هم بر این باور بودم که پدیده بهار طلوع سبزبرای رویش یک حس تازه در روح طبیعت و تک تک سلولهای آدمیست! بنابرین با مقوله ای( با یک گل بهار نمیشود) مخالف و این مقوله را از ریشه نا درست میپنداشتم! به باور من نفس جشن و واژه جشن اصولآ به معنای نیایش است. و برگذاری هر جشن برای نیایش جهت محقق شدن آرزوهای آدمیست ، نیایش برای هستی  در فصلی که خود یک پدیده هستی است حتمی و ضروری میباشد! چرا که در همین نیایش ها آرزوهای آدمی نسبت به جهان هستی آشکار می گردد ! من جشن نوروز را یک گونه پذیرای حرکت از " بودن به شدن " میپنداشتم !  و هنگامیکه میخواستم بر این نکته  در بهار سال ۱۳۶۷ خورشیدی پافشاری کنم (البته آنزمان مصروف فراگیری دروس دینی در دانشگاهی در سده پاکستان بودم)! استاد فقه که ملا امام هم بود با نفی کردن نظریاتم در مورد پدیده بهار گفت: بهار یعنی ایمان! بیاید برای کاشتن  بذر ایمان و نهال تقوا نخست  دلهای خود را قلبه کنیم، و آنرا وسعت بخشیم، تا بتوانیم با احداث باغچه وسیع در درون دلهای خود؛ از گلهای نیکویی و ایمان بهار رنگین ایمان را ایجاد کنیم.دنیا هیچ زیبایی ندارد و نوروز و بهار هم یک پدیده دنیوی مجوسی است! نشنیده ای که شاعر گفته برگ درختان سبز در نظر هوشیار- هر ورقش.. معرفت کردگار
ناگفته نماند که در همه این سالها داستان عمه مرحومم در مورد عروس بهار و بابه نوروز از خاطرم رژه میرود که میگفت: عروس بهار یکسال مدام روز شب روی ریسمان  نشسته گاز میخورد تا  بابه نوروز بیاید!از قضای الهی فقط در آخر سال در همان لحظه ئ تحویل سال بچشمش خواب می آید که نوروز از راه میرسد و سال عوض میشود! و سپس عروس بیچاره بهار با هفت قلم آرایش دوباره با همان انتظار حسرت آور روی گاز یکسال دیگر مینشیند!اگر عروس گریه کرد نه و نیم روز اول فروردین باران میبارد ! اگر آه کشید باد میشود 
پس ازشنیدن این داستان از زبان عمه مرحومم تا همین حالا هر بار که همین تکرار احسن-( لحظه و روز خاص-) فرا میرسد؛که در همآن لحظه و روز  365 روز را پشت سر میگذارنیم و با هزاران امید و انتظار توام با دلهره پا به پای عروس بهار شروع دوباره میکنیم جز پژمردن گل آرزو و انتظار هدر و عبث چیزی دیگری را تجربه نکردم.تلخبختانه که دیگر این پدیده تکراری در گذر زمان با بیرنگی مفهومش را برایم از دست داده و حتا در مواردی عکس اوصافش را به اثبات رسانیده است! بویژه زمانیکه دانستم در این بستر دلشوره های جوانی بجز صدای سفید شدن موهای سرم چیزی دیگری را نمیشنوم؛ پدیده بهاران و واژه ای به اسم بهار در قاموس زندگی ام  مبدل به  بکرترین واژه ؛ در لای کهنه ترین متون٬کتاب پر حسرت عمرگردید 
کتابی که فصول متعددش حکایت از انعکاس درد ها؛ کابوس خنده ها٬ صدای جرس مرگ امید و آرزوهاست! کتابی که از مقدمه تا انتها سخن از هجوم تگرگ غمها ؛ سوختن پروانه عشق در آتش حرمان و زخمی شدن بال پرواز دل دار 
شوربختانه بهار برای من نه فصل رویش؛بلکه فصل زدایش بود! بدین لحاظ سالهاست که دیگر جسمم مقاومتش را در برابر وفور عطر بهاری ازدست داده است! زیرا شگوفه های همین فصل بمن گفتندکه : هرگز در باغچه ى بى بذر مانده و پوسیده، دلت بهارى نخواهد آمد!!.و گلی نخواهد روئید!و چه زجر آور است روزى که با چشمان خالی و نگاه درد گرفته از بیداری مدام متیقن شوید که دیگر هرگز سبزترین بهار هستى در باغچه دلتان باز نمیگردد! و ریسمان رنگین کمان بدون عروس بهاری  میخکوب آسمان شده باشد! با اینحال از ته دل آرزو میکنم که مقدم بهاران بدوستان عزیزم ارمغان آور طراوت و زندگی باشد و نوروز همه

دوستان خوبم خجسته و مبارک!بادا 

۱۳۹۲ اسفند ۲۲, پنجشنبه

پراگنده های ازهر فیضیار

نگاهی به مجموعه شعری پراگنده ها  ازهر فیضیار 

از لحظه ایکه مژده ی چاپ مجموعه اشعار مرحوم "ازهر فیضیار" را، در صفحه فیس بوک مامایم الحاج هیله من غزنوی خواندم، پیوسته به این میندیشیدم که چگونه بزودی این کتاب را از کابل بدست آرم. اتفاقن دوست عزیزم، عزیز جان بهار، که در کانادا زندگی میکند و گاهگاه اروپا هم میایند، همانزمان در کابل تشریف داشتند. وقتی با هم تیلفونی حرف زدیم، همینکه گفت امر و خدمت کابل:بی محابا و بگفته ایرانیها بی رو درواسی ازش خواهش کردم یک جلد کتاب "پراگنده ها" را گرفته مستقمیآ امستردام بیاید و مهمان من باشد! اما ایشان در پاسخم گفتند: ولله تکتم بوک شده ای تورنتوست. خلاصه از یافتن این مجموعه در این زمان قرنطین تقریبن ناامید بودم، تا اینکه دیروز پسته رسان بسته ای را تسلیمم کرد که مجموعه شعری ازهر فیضیار بنام "پراگنده ها" در میان آن بود. دوستم جناب "عزیزی غزنوی" شاعر، لطف و بزرگواری کرده این مجموعه را که عزیز بهار به ایشان از کابل تحفه آورده بودند پس از مطالعه برایم از کانادا فرستاده اند که با تشکر از جناب شان نظرم را در مورد این مجموعه ذیلن مینگارم :


ازهر فیضیار یکی از بهترین شاعران و تصنیف سازان دهه چهل و پنجاه خورشیدی در افغانستان بوده که تصنیف ها و شعر هایش را مرحوم احمدظاهر، ناشناس،ژیلا، هماهنگ ، استاد مهوش، عزیز غزنوی، افسانه، حبیب شریف، شمس الدین مسرور و شماری زیادی از آواز خوانان خوانده و به شهرت رسیده اند. ازهر از قلعه امیرمحمد خان شهر غزنه است که در دهمزنگ کابل میزیست و در لیسه نادریه، لیسه سنایی و فاکولته ادبیات درس خوانده و تلخبتانه به اثر ابتلا به سرطان مغز در سال ۱۳۵۶  خورشیدی در سن ۲۸ سالگی دنیا را وداع گفته است. ازهر را ابتدا استاد مسعود در کتاب "غزنه گنجی از آدمها" به معرفی گرفتند، سپس شادروان قاضی غلام حضرت شهیم در کتاب "مشعلداران ملک سنایی" ایشان را با زبان شعر معرفی مختصری کردند. اما دوست عزیز، مبارز ادیب و دانشمندم جناب عمر راوی که در آسترالیا زندگی میکنند و دوست بسیار صمیمی ازهر بوده اند برای بار نخست ایشان را در "هفته نامه امید چاپ امریکا" اندکی مفصل تر معرفی کردند و نمونه های از تصانیف و اشعار شان ارائه دادند. سپس اینجانب با استفاده از همین سه منبع در مورد ازهر حرفهای در مطبوعات برون مرزی و داخل کشور نوشتم که بعدها محترم استاد پرتو نادری و داکتر سیاه سنگ با مقالات پژوهشی بیشتر بر معلوماتم افزودند. خلاصه همین یاد آوری ها سبب شد تا دوستان ازهر، پس از اینهمه سال سکوت، سروده هایش را در مجموعه ای چاپ کنند و همینکه این مجموعه را بدست آوردم بلافاصله شروع به خواندن کردم. اینک نظریاتم را خدمت تان تقدیم میدارم

 با خواندن مقدمه، تازه فهمیدم«پراگنده ها» دومین مجموعه شعری ازهر فیضیار است که پس از مجموعه «امواج وحشی» توسط خواهر شان پشتون جان زهدی تازه منتشر و به زیور چاپ آراسته شده است. این مجموعه سه بخش دارد. بخش اول شامل اشعار کلاسیک میشود. بخش دوم اشعار نیمایی و نو استند که تبلور اندیشه بلند ازهر را بخوبی نمایان میکند و بخش سوم تصنیف ها یا بهتر بگویم آهنگهای خاطره انگیز نسل من و نسل پیشتر از من است که از طریق رادیو بگوشهای مان آشناست و از همین سبب عکس رادیو را در صفحه گذاشتم

 پراگنده ها در سال ۱۳۹۹ در ۲۰۰ نسخه به چاپ رسیده و به طور کلی در این مجموعه ۲۶۰ قطعه شعر و تصنیف های گوناگون عشقی، فلسفی و عاطفی آمده است.این مجموعه ۲۵۷ صفحه دارد...

در کتاب « ادبیات چیست» تالیف ژان پل سارتر، ادیب سرشناس فرانسوی خوانده بودم که: شعر خوب واژه ها را بیرون میکشد یا بهتر بگویم شعر خوب، آئینه ای تجلی و درخشش واژه ها میباشد. بر عکس نثر، که واژه ها در نثر به کار گرفته می شود. حقا که ازهر در اشعارش از عهده اینکار بخوبی بدر آمده است. ایشان با واژه های چون "دامن شیرچایی،پیراهن چارخانه، پیراهن یاسمنی،پیراهن آبی، زلف قلاج، گردن همچو عاج،شوخ کاکلدار، دختر زرد پوش یگان کرت، دم دم صبح، تو واری، و امثالهم" دقیق همینکار را کرده اند. مطمئنم همین واژه ها فقط پس از راه یافتن در سروده های ازهر بصورت درست در ادبیات معاصر ما درخشش و تجلی پیدا کرده باشند. حتا کاربرد واژه "چتل" بجای "کثیف"عربی در سروده حمال خیلی جالب، قابل مکث  و طبق گفته سارتر میباشد. مضاف بر این با مطالعه "پراگنده ها" دانستم که احمدشاه ازهر واژه ها  را دقیق میشناخته و با استفاده از ظرفیتهای گوناگون و نا کرانمند زبان پارسی، سعی کرده با ایجاد هماهنگی بین پیام عاطفی و زبان عشق، تاثیر ژرف روی خواننده داشته باشد. بطور نمونه اگر پارچه های «کلاغ و روبه»، «ضربت نگاه»، «خلوتگاه تنهایی»، «ظلمتکده یاد»، «ای مرگ»، «رقص تبسم»  «شام گناه» و راز مهتاب را تکّه تکّه کرده و هر کدام این چکامه ها را به چند میکرو شعر تقسیم کنیم، هر یک از این میکرو شعرها، داستان خاص خود را دنبال میکنند و نشانه هایی فوق العاده ریالیزم طبیعی در زبان استعاره و مجاز، بطور بسیار ویژه و نهایت قشنگ بکار رفته است.

درسالهای اخیر، سطح تولید شعر در جامعه ما خیلی بالا رفته و حتا بی ترازو شده است. شوربختانه هر روز شاهد چاپ مجموعه های خالی از جوهره ی شعری، فاقد پیام و حتا خالی از فرم و صورت، قبول شده شعر از سوی به اصطلاح شاعرانی که اصولاً شعر را نمی شناسند و حتا نمی توانند درست بخوانندش هستیم. به همین دلیل میتوانم به صراحت بگویم که پدیده شعر تلخبتانه به سوی " بحران " روان است. اصلن نمیدانم شاعران امروزی وقتی میگویند شعر!!! چه تصویری در ذهن مبارک شان شکل میگیرد؟ میخواهم واژه" شعر" را با  واژه "آدم " مقایسه هر چند قیاس مع الفارق کرده مثال زنم!

 وقتی میگوییم آدم! موجود دو پا، با دوگوش، دو چشم، یک بینی، یک دهن و دو دست در قد های متفاوت از شیرخواره تا طفل، جوان و پیر در نظر ما تجسم پیدا میکند. از نظر من شعر هم همینگونه است. وقتی میگوئیم شعر مصرع های آهنگین، در قد های متفاوت دوبیتی (طفل شیرخوار)رباعی (طفل)ِ، غزل (آدم جوان)، مخمس ، مسدس ، مثنوی ، ترجیع بند و ترکیب بند(آدمهای متفاوت ) ، ولی همه  با دو قافیه، وزن، عروض، ردیف و امثالهم، با زیورات کم یت زیاد تشبیه، استعاره ، کنایه و دهها صنایع ادبی در پیش چشم مجسم و شکل میگیرد. اصلن نمیشه هر موجود ناقصی را خلق کرد و اسمش را شعر گذاشت. حتا اگر گذاشت هم شعر معلول است. مثلیکه آدم بی چشم را اگر آدم هم است کور میگویند. اگر بگویی بیادر چشم قافیه اگر کور نیست قیج است . روان نیست. نه فاعلن فاعلتان است و نه مفاعلن فاعلتان! میگویند: در قالب نو شعر میگویم. نیمایی است. بیخبر از اینکه نیمایی و قالب های نو هم اصولی دارند قواعدی دارند ضوابطی دارند. قالب نو اینست که احمدظاهر عزیز میخواند ( تو به یک دشت پر از گل – تو به یک روز خجسته- تو به یک شام دل انگیز- تو به یک عاطفه میمانی) اینست اوج تشبیه و تخیل. این به این معنی که شعر، محصول بی تابی های دل آدمی ست که به شکل حادثه در زبان روی می دهد. نه اینکه تکلیف چاشت هر روزه فیس بوکی و شیرینی گک چای دیگرانه باشد. فقط قلم به دست گیری و شعر نشخوار كنی. نشر همین مهملات و پیامد های همین بی توجهی ها، فرار و انزجار عامه ی مردم از پدیده شعر را سرعت و قوت بخشیده است.

لهذا در این فضائ آشفته، چاپ مجموعه پراگنده ها، مرهمی میتواند باشد بر زخم هایی که از دست،اینگونه شعرا سر باز کرده اند.

اشعار کلاسیک ازهر

بخش اول پراگنده ها شامل یکصد و سی هشت قطعه شعر نهایت زیبا بر سبک کلاسیک میباشد، با آنکه در بسیاری از اشعار این بخش، تب ظاهری فورم نوازی و بازی با قواعد واژه ها محسوس است اما همان زبان گفتار صمیمی عشق و واقعیت گرایی را ازهر، در آن بحدی، سلیس و روان حفظ و بکار برده که انگار هر چکامه خود آئینه ی را ماند که در آن خورشید عشق ، بر گلشن آراسته به گل های حقیقی مهر، به روشنی و سادگی می تابد. روی بعضی از این اشعار روان آهنگ ساخته شده است. مثلن شعر زیبای ( تو امید من! تو پناه من ) را خانم ژیلا، (ای امیدم – کبوتر سپیدم) و( ای آرزو ای آرزو برگم بده بارم بده ) را استاد هماهنگ،(بس بس دگر ای شوخ مزن لاف وفا را)امانی و  "میروی از من و لبریز فغانم چه کنم" را احمد ظاهر عزیز!سروده اند. با اینحال حتا در همین اشعار کلاسیک ازهر، گاهی قوانین قالبی در شعر را شکسته، و اینکارش جز در موارد معدودی، به سود چکامه هایش تمام شده است.بطور نمونه همین غزل آخری که بنظرم از بهترین های این بخش میباشد، همینجا رونویس اش میکنم قضاوت با شما.

غرور

میروی از من و لبریز فغانم چکنم؟

میشوی دور ازین غم نگرانم چه کنم؟

توطلبگار جوانهای پر آوازه ستی

من که یک آدم بی نام و نشانم چه کنم؟

تو که خورشیدی و من شبنم خورشید پرست

هستی ام گر به قدومت نفشانم چه کنم؟

خواهی آتش به غرورم زن و خواهی بنواز

دوستت دارم و ترکت نتوانم چه کنم؟

سوختم پاک چو پروانه و آن شمع طرب

(ازهر) آگه نشد از رنج نهانم چه کنم

قالب های شعر نو

بخش دوم مجموعه پراگنده ها شامل بیست و نه قطعه شعر در قالب های نو میباشد . درک من از این چکامه ها اینست که در قالب این اشعار روان و بزعم عزیزی بزرگ پر کیف و مزه، فاصله میان سطرها، بهترست بگویم مصرع ها، مثل صدای شرشر باران است یعنی با خواندن هر سطر صدای شرس از سطر دیگر شنیده میشود و خواننده بدون رفتن به سراغ سطر جدید، آهنگین بودن ، روان بودن و مزه ای شعر را حس میکند. مضاف بر این تجلی افکار بلند ازهر در این اشعار درخشش عجیبی دارد.

هر پارچه این قالبها را که خواندم به این نکته کاملن اعتماد پیدا کردم که ازهر شاعر بلند پروازی بوده و بیان شاعرانه اش متن شاعرانه، متولد کرده!!! به عباره دیگر شعر ازهر محصول همان بی تابی های آدمی ست که در دو شکل نو و کهنه جوشش وتبلور پیدا کرده. در همین مجموعه که متاسفانه اشتباهات املایی زیادی دارد در عین حال پر است از کشفهای تازه،موشگافیهای تخیلی و اتفاقّات شاعرانه. در هر شعر میتوان چندین تصویر ناب پیدا کرد که این تصاویر بیشک خلاقانه هستند. امّا وقتی نگاه ژرف به این بخش انداختم، ازهر را عاشق و ریالیست (واقعیت گرا) یافتم. عشق  و رئالیزم در تمام شعرهایش نمود پیدا کرده و هردم زبانه میکشد. اما هزاران آوخ و افسوس که با مرگ ازهر ناتمام مانده است.  اینجا دو نمونه میدهم قضاوت به خواننده

.ناله طفل

رعد غرش می نمود و ژاله ها

بوسه میزد بر رخ تب دار برگ

در کویر پر عطش سر می نمود

نغمه های وحشی و غمبار درد

کاهن هول افگن سرد صریر

خاک های تیره افشان مینمود

سرو ها در پیشگاه او خموش

سر ز بیم آهسته پایان مینمود

از دم مرطوب و تاریک دمه

پر عبوس و خیره دنیا مینمود

دیو یخ بندان شوم یخ مزاج

در بهاران گویی پیدا گشته بود

می درید از دور دامان سکوت

ناله های سست طفل خرد سال

پیش رفتم تا کنم بینم چو اس

پیش رفتم کودکی بر چشم خورد

در میان لای و گل لخت و کرخت

در کنار جویبار پر خروش

روی آب گنده ای پای درخت

تک تک دندان هایش از خنک

سردی آب و تن عریان او

لرزش اندام زارش می فزود

گفتمش اینجا چرا غلتیده ای

گریه کرد و گفت مادر ... مادرم

دیر شد بهر گدایی رفته است

نامد و شب باز آمد بر سرم

پارچه دوم پارچه ای هست بنام "حمال"! ازهر در دهمزنگ میزیست. جائیکه منهم آنجا بدنیا آمده ام. پیش روی محبس دهمزنگ لای بسیاری میشد. ازهر مرد جوالی را دیده که نانی خریده و موتری با گذر مغرورانه اش نان هایش را چتل کرده در این سروده اوج تخیل و واقع گرایی را میبینم توجه کنید

حمال پیر

افق با رنگ لیمو

سکوت آرام و سنگین

فضا معبوس و دلگیر

غروب ابهام گستر

جهان با طرز دیگر

زمین تر بد ز باران

حمال پیر و لاغر

دو ریسمان روی شانه

بروی دست وی نان

بسوی خانه خود

فراتر گام میزد

در آنهگاه موتری تند

در آن یک مرد مغرور

ز پهلویش گذر کرد

به آب لای آلود

حمال نان گرمش را چتل کرد

تصنیف ها و خاطره ها

نیچه، فیلسوف، شاعر، منتقد فرهنگی، جامعه شناس و آهنگساز کلاسیک بزرگ آلمانی معتقد بود که شاعران بسیار دروغ میگویند اما این دروغ ها بخشی از زیبایی شناسی در شعر را تشکیل میدهند و پایه ای برای معماری در پیکر شعر بشمار میروند. لهذا این دروغ ها ناپسند نیستند زیرا همینها مرز بین حقیقت و دروغ در زبان را میشکنند تا باور کنیم که حقیقت در دروغ هم نهفته است. اما من در اشعار ازهر، بر عکس گپ نیچه ۹۹ در صد حقیقت را مشاهده میکنم. از نظر من بعضآ نقش هر واژه، در مصرع های شعر ازهر خواننده را از سیطره چشمها به دنیای گفتار بازمیگرداند. پراگنده ها در واقع کتاب تکرار واژه های ناب در شعر است و تکرار واژه ها اگر به تناسب و به جا صورت گیرد، موسیقی درونی شعر را میسازد. اینجاست که هر سرو.ده ازهر آهنگ شده است و بطور نمونه اینها را مینویسم

مه قربان سرو پای تو میشم مادر من( ناشناس)

اگر بهار بیاید ترانه ها خواهم خواند (احمد ظاهر)

میروی از من لبریز فغانم چکنم (احمدظاهر)

شوخ کاکلدار باشی او بچه ( استاد مهوش)

با پیرهن یاسمنی چادر ماشی (شمس الدین مسرور)

دیدی گپ ما شد (شمس الدین مسرور)

من بدنبال دلم با چشم خونبار آمدم ( عز یز غزنوی)

ای امیدم کبوتر سپیدم ( مهوش)

آهو چشمان برقص ( مسرور)

زلف قلاج قلاج تو (مسرور)

یار شکاری ( مسرور)

کبوتر بام تو ام مزن به سنگم( مسرور)

تو به پاسی که ترا عمری طلبگار بودم( ش –مسرور)

دوموجود ز هستی گرامی تر است (وحید صابری)

دل از تو نمی گیرم (افسانه)

تو خو از شار مه خو از ده هستم( مسرور)

آمده ای دیر باد زود چرا میروی (ظاهر هویدا –ژیلا)

بالا ببین (هماهنگ)

همگی می دانند که ترا میجویم( ژیلا)

گل بودی گلاب شدی ماشالله

ای گلابی پیرهن دیشب نمایان دیدمت ( استاد هماهنگ)

مرو و قهر مکن سفر شهر مکن روستا زاده من عاشق ساده من

هستی ام در گرو عشق شکوهمند تو است (حبیب شریف)

آرد نسیم صبحدم هر لحظه بوی کسی (مسرور)

و آهنگ زیبای تو امید من تو پناه من که در بالا ذکر شد

به عنوان حسن ختتام شعر گلشن لبخند را که حبیب شریف خوانده و من ازش خاطره دارم شکور جان یادش بخیر در غزنی میخواند اینجا مینویسم

گلشن لبخند

هستی ام در گرو عشق شکوهمند تو است

آرزومند تو است نازنیم

شاهد محفل شبهای منی تو تمنای منی

مرغ جان نغمه گر گلشن لبخند تو است آرزومند تو است نازنینم 

میروی از بر من دور چرا؟ مست و مغرور چرا؟

دل ازهر که اسیر تو و پابند تو است

آرزومند تو است نازنینم

روحش شاد یادش گرامی باد ! 


۱۳۹۲ اسفند ۱۶, جمعه

تبت

رنسانس میهن 

زمین امروز زیبا مقدم فیض بهاران شد 
ابوریحان رصد استاره کرد و نور باران شد 
درون بیستونهای خیالات کهن فرهاد 
رموز زندگی افسوس عکسی انتظاران شد 
وفور مهر و زیبایی شعاع با صفا در شهر 
ز شیر دروازه تا بر آسه مایی آبشاران شد 
لبان لاله بشگفت و جمال ماه رخشان تر
 ازین اعجازترخواهی تموزش نوبهاران شد 
روان احیای زیبایی بدین تاریخ میچرخد 
اگر چه حسرت هجران نصیب دوستداران شد
 یگانه پرتو امید رخشید و بشد احساس
 مرام زیستن شمع و چراغ روزگاران شد 
مزار آرزوهاگشت سینه در پی سؤسؤش
 به فرقم ناوک حرمان چو تیغ آبداران شد
 ازین گرداب بر خود ساخته بیرون شوم آنگه
 رخ خورشید امروز آشنا بر رازداران شد 
کنار چشمه گر نوشم چو جام ناب سوم را 
شراب یکصد و ده ذوق طبعم نشئه باران شد

۱۶-۰۸- ۲۰۲۲




تولد طلوع
لاله رخ، نسترنی، شاخ گلی، نسرینی
انگبینی و دو چندان ز عسل شیرینی
راز بشگفتن وِ زیبایی و پاکیست قدت
آیتِ نور و اناجیلِ یی فروردینی
یارب از نشئه صد فیصدمشروب تنت
ماه می ساز من الحق که عجب نوشینی
ز ته دل کنمت حمد و ثنا وصف وطواف
ای که خود کعبه و یکدانه بتی زرینی
دل من غیر تو فرمان ز کتابی نبرد
راهب عشق من آیا تو خدائ دینی؟
واقعن تاریخ این روز قشنگ خورده ورق
زانکه آورده"زئوسِ" ی که بود آئینی
تا شفا از لب شهدِ تو گرفتم دانم
مرهمی،کوثری تک باوری و تسکینی
بغلم کن بده آغوش و قدم پیش بنه
اگرم تا به ابد سبز و خرامان بینی
رفتی و گفتی که "ده" بار نه اما یک و ده ست
کاش اینبار ز جودی به برم بنشینی
..................................................................................................................................................................................................
زئوس:- خدای خدایان زیباترین الهه یونان کهن! 
اناجیل :- جمع انجیل 
۱۶ اگست ۲۰۲۱ هالند

آئین عشق
لعل فلک چو لاله خُم از ساغرَت گرفت
آئین عشق بوسه ز پا تا سرت گرفت
رواق استوار ستونهای عرش نیز
اوج ثنا و ذکر نگین گوهرت گرفت
جام لبت عطش زد و خندید کآنچنان
ایزد دو بوس از لب خنیاگرت گرفت
نمدار گشت چهره اصنام مهر و عشق
ماه ذقن قشنگی دور و برت گرفت
تا در ستاره* سوسو بچشمان من زدی
وامق شدم جنون زده دل در برت گرفت
لب تشنه در تلاطم امواج هر نگات
دریای عشق موج ز کر و فرت گرفت
تا در افق خونی قلبم شدی تو حک
مستانه دل قلمرو و هم کشورت گرفت
با شعر سبز مهر به ژرفای دل سفر
ایکاش مینمودی وکام از برت گرفت
رنگین کمان مهر پس از بارش سکوت
کاخ شکیب و قامت مهَ پیکرت گرفت
------------
۱۶ اگست

--

۱۳۹۲ اسفند ۱۱, یکشنبه

ای آواره گی



خاطره ای از سفر قاچاقی ام به ایران

نزدیکهای چهار بجه عصر به شهر مرزی تفتان پاکستان، رسیدیم. راه بلد من و دو تن از دوستان همسفرم، کسی بنام عزت الله مشهور به بچه کرم بود. شادروان حاجی عبدالله جان، از شهر کویته من و دوستانم را به او معرفی کرده بود و از همین سبب در نزد عزت نسبت به سایر مسافرانش از عزتی زیادی برخوردار بودم. شهرک مرزی تفتان بازارک کوچک قرون اوستایی داشت که  پر بود از اشیای ایرانی و پاکستانی. پول هر دو کشور، در این بازارک به چلند بود! به هر سوی این بازار،که نظر انداختم.آواره گان وطنم را دیدم. تک تک عابران که بیشتر شان مرد و از هموطنان هزاره ما بودند، بی اعتنا به آشنا و بیگانه ، به عجله از پیش آدم رد میشدند. اکثرآ هموطنان ملبس با قدیفه هایی  که تقریبن تمام صورتشان را می پوشاندُ، کلاه هایی رنگا رنگ بلوچی و قندهاری در سر داشتند،.
مضاف بر اینها ساختمانهای گلی و خیمه مانند، چندی بنام هوتل و مسافر خانه در این دشت سوزان قامت افراشته بودند که نود و نه در صد میزبانی هموطنان آواره ما را میکردند. ما هم در همان مسافرخانه ای که آشنای عزت بود دمی تازه کردیم. چای و نانی خوردیم. و برای تغیر سرنوشت بکمک خداوند  که اگر از این پس دستان دهر آنرا از سر بنویسد، به دعا و نیایش شدیم.
 ساعت دیواری مسافر خانه که در پهلوی عکس بزرگ از آیت الله محسنی نصب شده بود پوره ده شب  را نشان میداد . عزت، با خوشرویی وارد هوتل شد و گفت: طالع دار هستین ولله! لالایم همو خوبترین قاچاقبر را فرستاده یک بلوچ خیلی کاکه و بهترین راه بلد اس! برخیزین حرکت اس بخیر! با عجله از درب هوتل خارج و از بازار که دیگر مسدود شده بود گذشتیم، حدود یک و نیم کیلومتر در یک بیابان برهوت ریگزار با پنج تا مسافر دیگر بدنبال عزت راه افتادیم. بالاخره به جایی که یک دیوار مرزی سیم خار دار که چندین جا سیم هایش را بریده و شکسته بودند رسیدیم. عزت پایش را به آنطرف سیم خار دار گذاشته گفت: اینه! اینمی ایران اس!خوشحال مثل فاتحین خندیده بد نبال عزت حدود دو نیم کیلومتر دیگر هم راه افتادیم تا رسیدیم به محلی که موتر داتسن سبز رنگی، در دامنه تپه ای شنی به انتظار ما ایستاده بود. در این زمان هوا کاملن تاریک شده بود اما شب مهتابی بود. عزت پس از مصافحه با موتروان، ما را در بادی داتسن رهنمایی و موتر بسرعت براه افتید. موتر در راه کج و پیچ خامه با چنان سرعتی میراند که فکر نمیکردم دیگر حتا زنده به مقصد برسیم.در اثنای سفر در حالیکه بشدت خود را به بادی داتسن از ترس مرگ محکم گرفته بودم. یکبار شدیدآ حس بی وطنی کردم. حس کردم دیگر از ریشه ام کنده میشوم.جالب بود که چنین حسی را در پشاور و در ترک افغانستان تجربه نکرده بودم. اما دوباره با خود گفتم این مرز ها قراردادی اند. تو، نه به خاک داخل یک مرز، بلکه به یک فرهنگ تمدنی تعلق داری! این مرز را هم نه نیاکانت بلکه  انگليس  كه هيچ وقت با ما دوست نبوده  ساخته اند. پس چه فرقی  بین این خاک با چند کیلومتر آنطرفتر وجود داره؟ اصلن بگفته مولانا چه فرقی بین خاک تو و خاک دیگران در آن سوی جهان است؟ خاک، خاک است؛ دیدی حتا درمساجد مشهور پشاور مانند مسجد مهابت خان و تور قل بای اشعار بزبان مادری تو نوشته بود، باز با اینها  خو کاملن همزبان و هم ریشه ای. مطمئنم چندان فاصله ای با این مردم  حس نمیکنی ! همین اکنون به  زبان و حرفهای که راننده و عزت میزدند کاملن آشنا بودی  ! مطمئنم نسبت به پاکستان با این مردمان بیشتر خو میگیری و بیگانگی حس نمی کنی !!!، خلاصه به همین دلخوشی ها خود را تسلی داده و آهسته آهسته در دلم به اشتراکات دینی ،جغرافیایی و تاریخی   اندیشیده  به باور های تاریخی ام بر می گشتم. موتر هم با سرعت  از سرک خامه به سمت سرک پخته بالا شد. و جمپ و جول ها کاهش یافته یا بهتر بگویم تقریبن از بین رفتند.  اندکی احساس آرامش کردم . مسافران همه درست تر و بدون ترس در بادی جابجا شدند و روی بادی اندکی راست تر نشستیم تا ببینیم کجا روانیم و در اطراف ما چه دیده خواهد شد؟.  مسافر نشسته در کنار من گفت: من این راه را بلدم چند بار این مسیر را رفت و آمد کرده ام .دیگر انشالله خطر پرید. این دو راهی !! اشاره  به روبرو، یکسو مستقیم زاهدان و یک سو به زابل میرود. گفتم زابل یعنی ما در نزدیکی قندهاریم؟؟؟ گفت نه :  در آستانه شهری جدید زاهدان در آن سوی، شهر نیمروز ما و شما شهر کوچکی از ایران بنام زابل است. شهری قدیمی، که نخستین بار نام آنرا در شاهنامه خوانده بودم  و وقتی با پدرم به قندهار رفتم در آنجا نان خوردیم. هنوز به این تشابه اسمی و اشتراکات جغرافیایی در ذهنم درگیر بودم و نفس آرامی هم نکشیده بودم که موتر پولیس بوق زنان بیکباره گی مثل سمارق سر راه سبز شد و سربازان ماشه بدست با صدای بلند به موتر حامل ما فرمان ایست دادند: موتر توقف کرد! آری به همین آسانی گرفتار شدیم و بچنگ پولیس افتیدیم! ما را به پاسگاه پولیس که چند کیلومتر آنسوتر قرار داشت برد آن پاسگاه اسمش میرجاوه بود.
آنشب و در زیر سقف آسمان بیکران، در روی محوطه زمین سرد پاسگاه میرجاوه همراه با چهل و دو مسافری که از موتر ها و قاچاقبران مختلف بدام پولیس افتاده بودند خوابیدیم! اصلن خواب کجا بود؟ بلکه بهترست بگویم  محو سوسوئ ستارە ها شدم. آنشب ماە خیلی درخشان  و زیبا، در قرص کامل خود میتابید.  بهار،بود! اما ماه بشدت سرد می تابید. نورش خیلی زیبا و سپید بود اما همین نور انگار صفات برف را تداعی می کرد، بعد ها این چنین شبهای را بسیار تجربه کردم و علتش را فهمیدم. واقعن تابش الهه ماه در لباس برف هم زیبایی و هم رنج جان کندن دارد. خلاصه صبح شد و ما همه را بدون گفتن حتا یک کلمه توهین آمیز و کوچکترین پرس و جو، سوار موتر ها کرده، دوباره به مرز پاکستان در تفتان آوردند. فقط هنگامیکه نفر اخیر گروه ما مسافران بخت برگشته، که اندکی آدم سنگین و چاق بود از موتر پولیس، به آهستگی پاهین میشد یک غرش و پتکه افسر پولیس را شنیدم که توهین آمیز خطاب به او گفت: پدرسوخته پیاده شو! یالله بینم! که کار داریم! البته واژه پدر سوخته را همانجا برای اولین بار شنیدم.
خلاصه، با طاهر و حبیب متنفر از ایران و عزت خسته و بیخواب بسوی ناکجا براه افتیدیم بیخبر از اینکه عزت راست گفته بود قاچاقبر ما واقعن بلوچ کاکه و جوانمرد بود. چون ما همینکه از موتر در مرز پیاده شده و مایوسانه سوی مسافر خانه روان بودیم. اما بر خلاف عزت با پولیس پاکستانی مرزی در حال گفتگو شد .  سپس بر ما صدا زد ایستاده شوید! در کمال ناباوری خوشبختانه همان بلوچ با  موتر لکسی تقریبن  در سر مرز منتظر ما بود و ما پنج نفر مسافرین عزت را اینبار با عزت و اکرام در سیت موتر، اول بر یک روستاي بلوچ و سپس به زاهدان انتقال دادند.
و اما چند کلمه از بلوچستان !بلی! بلوچستان سرزمینیست، خشک ، کویر که می توانید هنوز بخشی از تاریخ ، گویش ، پوشش، نحوه زندگی وحتا نوع تفکر گذشته گان بویژه کاکه گی را در سیمای دست نخورده آن ها ببینید! حتا شکل خانه ، نوع غذا ، نوع دیگدان ها ، فرهنگ خوردن و نوشیدن، نوع تفریح و در نهایت حال وهوای آن مثل دهات ما و با شهرهای بزرگ چون تهران خیلی فرق دارد.
و اما پدر سوخته
در همان روستای بلوچ ها، پس از تشکری از لالا بلوچ و میزبان ، نخستین پرسشم از لالای بلوچ واژه ای پدر سوخته بود! ایشان با خنده قهقه گفت : این گپ ها را در ایران بویژه در تهران خیلی میشنوی! پدر سوخته پدرت را در می آوردم! گفتم نه پدر سوخته برایم خیلی جالب است این به چه معنی ؟ لالا بلوچ گفت : ریشه پدر سوخته به دوره صفویه بر میگردد صفویان قبر عبدالرحمن جامی را آتش زدند و در تبریز نیز قبر یعقوب پادشاه را نبش کرده استخوانهایش را سوزاندند .به همین خاطر این لفظ در گویش فارسی مرسوم شد و معمولا چنین می گویند : پدرت را در میارم. (از قبر در  می آورم) و  پدر سوخته یعنی بعد میسوزانم … که صحبت از نبش قبر و سوزاندن انسان هر دو یکجا دارد
  و یک خاطره جالب و فراموش ناشدنی
در خانه ای در زاهدان جابجا شدیم و به انتظار ساختن اسناد برای مسافرت تا تهران پنج شب آنجا ماندیم! این خانه چهار اتاق داشت. یکی آن خاص برای فامیلی ها بود و دو اتاق دیگر برای مسافران مجرد و یک اتاق خاص برای عزت وبرادرانش  و کسی دیگری که به او آغا محمد میگفتند زنده گی میکرد. من و دو دوستم از اثر لطف مرحوم و مغفور حاجی صاحب عبدالله جان، هنگام نان شب و چاشت در این اتاق خاص خود آنها از سوی عزت دعوت میشدیم. میتوانستیم همانجا همرای خود شان نه به عنوان مسافرین بلکه به عنوان دوست بنشینیم.معمولن شبانگاه پس از صرف طعام بساط قمار، بویژه تیکه، در این اتاق پهن میشد. شبی یک مسافر تازه وارد دیگر هم همرای ما در اینجا دعوت شده بود و ما چهار نفر سیل بین بودیم و میدان قمار با چهار نفر چالان بود! مسافر تازه وارد رو بسوی همین آغا محمد که خیلی مصروف قطعه بازی بود، کرده و با خنده گفت : بچه حاجی صاحب بخیالم که مره خوب نشناختی! ؟ بچه حاجی (آغامحمد) بی تفاوت نگاهی سرسری سویش انداخته گفت: نی شناختمت! در فاصله بیست دقیقه بچه حاجی دو سه میدان پیهم باخته بود که مسافر تازه وارد دوباره گفت: بچه حاجی صاحب مه خو فکر میکنم که مره دنشناختی؟ بچه حاجی  با قهر  رویش را گشتانده  گفت : عین پدر و مادرت را میشناسم. ایقدر میشناسمت که پدرت حضرت علی است ! اینکه تو حضرت حسن هستی یا حسین نمیشناسم میمانی ما یا  نی ؟؟؟