۱۳۹۲ اسفند ۱۱, یکشنبه

ای آواره گی



خاطره ای از سفر قاچاقی ام به ایران

نزدیکهای چهار بجه عصر به شهر مرزی تفتان پاکستان، رسیدیم. راه بلد من و دو تن از دوستان همسفرم، کسی بنام عزت الله مشهور به بچه کرم بود. شادروان حاجی عبدالله جان، از شهر کویته من و دوستانم را به او معرفی کرده بود و از همین سبب در نزد عزت نسبت به سایر مسافرانش از عزتی زیادی برخوردار بودم. شهرک مرزی تفتان بازارک کوچک قرون اوستایی داشت که  پر بود از اشیای ایرانی و پاکستانی. پول هر دو کشور، در این بازارک به چلند بود! به هر سوی این بازار،که نظر انداختم.آواره گان وطنم را دیدم. تک تک عابران که بیشتر شان مرد و از هموطنان هزاره ما بودند، بی اعتنا به آشنا و بیگانه ، به عجله از پیش آدم رد میشدند. اکثرآ هموطنان ملبس با قدیفه هایی  که تقریبن تمام صورتشان را می پوشاندُ، کلاه هایی رنگا رنگ بلوچی و قندهاری در سر داشتند،.
مضاف بر اینها ساختمانهای گلی و خیمه مانند، چندی بنام هوتل و مسافر خانه در این دشت سوزان قامت افراشته بودند که نود و نه در صد میزبانی هموطنان آواره ما را میکردند. ما هم در همان مسافرخانه ای که آشنای عزت بود دمی تازه کردیم. چای و نانی خوردیم. و برای تغیر سرنوشت بکمک خداوند  که اگر از این پس دستان دهر آنرا از سر بنویسد، به دعا و نیایش شدیم.
 ساعت دیواری مسافر خانه که در پهلوی عکس بزرگ از آیت الله محسنی نصب شده بود پوره ده شب  را نشان میداد . عزت، با خوشرویی وارد هوتل شد و گفت: طالع دار هستین ولله! لالایم همو خوبترین قاچاقبر را فرستاده یک بلوچ خیلی کاکه و بهترین راه بلد اس! برخیزین حرکت اس بخیر! با عجله از درب هوتل خارج و از بازار که دیگر مسدود شده بود گذشتیم، حدود یک و نیم کیلومتر در یک بیابان برهوت ریگزار با پنج تا مسافر دیگر بدنبال عزت راه افتادیم. بالاخره به جایی که یک دیوار مرزی سیم خار دار که چندین جا سیم هایش را بریده و شکسته بودند رسیدیم. عزت پایش را به آنطرف سیم خار دار گذاشته گفت: اینه! اینمی ایران اس!خوشحال مثل فاتحین خندیده بد نبال عزت حدود دو نیم کیلومتر دیگر هم راه افتادیم تا رسیدیم به محلی که موتر داتسن سبز رنگی، در دامنه تپه ای شنی به انتظار ما ایستاده بود. در این زمان هوا کاملن تاریک شده بود اما شب مهتابی بود. عزت پس از مصافحه با موتروان، ما را در بادی داتسن رهنمایی و موتر بسرعت براه افتید. موتر در راه کج و پیچ خامه با چنان سرعتی میراند که فکر نمیکردم دیگر حتا زنده به مقصد برسیم.در اثنای سفر در حالیکه بشدت خود را به بادی داتسن از ترس مرگ محکم گرفته بودم. یکبار شدیدآ حس بی وطنی کردم. حس کردم دیگر از ریشه ام کنده میشوم.جالب بود که چنین حسی را در پشاور و در ترک افغانستان تجربه نکرده بودم. اما دوباره با خود گفتم این مرز ها قراردادی اند. تو، نه به خاک داخل یک مرز، بلکه به یک فرهنگ تمدنی تعلق داری! این مرز را هم نه نیاکانت بلکه  انگليس  كه هيچ وقت با ما دوست نبوده  ساخته اند. پس چه فرقی  بین این خاک با چند کیلومتر آنطرفتر وجود داره؟ اصلن بگفته مولانا چه فرقی بین خاک تو و خاک دیگران در آن سوی جهان است؟ خاک، خاک است؛ دیدی حتا درمساجد مشهور پشاور مانند مسجد مهابت خان و تور قل بای اشعار بزبان مادری تو نوشته بود، باز با اینها  خو کاملن همزبان و هم ریشه ای. مطمئنم چندان فاصله ای با این مردم  حس نمیکنی ! همین اکنون به  زبان و حرفهای که راننده و عزت میزدند کاملن آشنا بودی  ! مطمئنم نسبت به پاکستان با این مردمان بیشتر خو میگیری و بیگانگی حس نمی کنی !!!، خلاصه به همین دلخوشی ها خود را تسلی داده و آهسته آهسته در دلم به اشتراکات دینی ،جغرافیایی و تاریخی   اندیشیده  به باور های تاریخی ام بر می گشتم. موتر هم با سرعت  از سرک خامه به سمت سرک پخته بالا شد. و جمپ و جول ها کاهش یافته یا بهتر بگویم تقریبن از بین رفتند.  اندکی احساس آرامش کردم . مسافران همه درست تر و بدون ترس در بادی جابجا شدند و روی بادی اندکی راست تر نشستیم تا ببینیم کجا روانیم و در اطراف ما چه دیده خواهد شد؟.  مسافر نشسته در کنار من گفت: من این راه را بلدم چند بار این مسیر را رفت و آمد کرده ام .دیگر انشالله خطر پرید. این دو راهی !! اشاره  به روبرو، یکسو مستقیم زاهدان و یک سو به زابل میرود. گفتم زابل یعنی ما در نزدیکی قندهاریم؟؟؟ گفت نه :  در آستانه شهری جدید زاهدان در آن سوی، شهر نیمروز ما و شما شهر کوچکی از ایران بنام زابل است. شهری قدیمی، که نخستین بار نام آنرا در شاهنامه خوانده بودم  و وقتی با پدرم به قندهار رفتم در آنجا نان خوردیم. هنوز به این تشابه اسمی و اشتراکات جغرافیایی در ذهنم درگیر بودم و نفس آرامی هم نکشیده بودم که موتر پولیس بوق زنان بیکباره گی مثل سمارق سر راه سبز شد و سربازان ماشه بدست با صدای بلند به موتر حامل ما فرمان ایست دادند: موتر توقف کرد! آری به همین آسانی گرفتار شدیم و بچنگ پولیس افتیدیم! ما را به پاسگاه پولیس که چند کیلومتر آنسوتر قرار داشت برد آن پاسگاه اسمش میرجاوه بود.
آنشب و در زیر سقف آسمان بیکران، در روی محوطه زمین سرد پاسگاه میرجاوه همراه با چهل و دو مسافری که از موتر ها و قاچاقبران مختلف بدام پولیس افتاده بودند خوابیدیم! اصلن خواب کجا بود؟ بلکه بهترست بگویم  محو سوسوئ ستارە ها شدم. آنشب ماە خیلی درخشان  و زیبا، در قرص کامل خود میتابید.  بهار،بود! اما ماه بشدت سرد می تابید. نورش خیلی زیبا و سپید بود اما همین نور انگار صفات برف را تداعی می کرد، بعد ها این چنین شبهای را بسیار تجربه کردم و علتش را فهمیدم. واقعن تابش الهه ماه در لباس برف هم زیبایی و هم رنج جان کندن دارد. خلاصه صبح شد و ما همه را بدون گفتن حتا یک کلمه توهین آمیز و کوچکترین پرس و جو، سوار موتر ها کرده، دوباره به مرز پاکستان در تفتان آوردند. فقط هنگامیکه نفر اخیر گروه ما مسافران بخت برگشته، که اندکی آدم سنگین و چاق بود از موتر پولیس، به آهستگی پاهین میشد یک غرش و پتکه افسر پولیس را شنیدم که توهین آمیز خطاب به او گفت: پدرسوخته پیاده شو! یالله بینم! که کار داریم! البته واژه پدر سوخته را همانجا برای اولین بار شنیدم.
خلاصه، با طاهر و حبیب متنفر از ایران و عزت خسته و بیخواب بسوی ناکجا براه افتیدیم بیخبر از اینکه عزت راست گفته بود قاچاقبر ما واقعن بلوچ کاکه و جوانمرد بود. چون ما همینکه از موتر در مرز پیاده شده و مایوسانه سوی مسافر خانه روان بودیم. اما بر خلاف عزت با پولیس پاکستانی مرزی در حال گفتگو شد .  سپس بر ما صدا زد ایستاده شوید! در کمال ناباوری خوشبختانه همان بلوچ با  موتر لکسی تقریبن  در سر مرز منتظر ما بود و ما پنج نفر مسافرین عزت را اینبار با عزت و اکرام در سیت موتر، اول بر یک روستاي بلوچ و سپس به زاهدان انتقال دادند.
و اما چند کلمه از بلوچستان !بلی! بلوچستان سرزمینیست، خشک ، کویر که می توانید هنوز بخشی از تاریخ ، گویش ، پوشش، نحوه زندگی وحتا نوع تفکر گذشته گان بویژه کاکه گی را در سیمای دست نخورده آن ها ببینید! حتا شکل خانه ، نوع غذا ، نوع دیگدان ها ، فرهنگ خوردن و نوشیدن، نوع تفریح و در نهایت حال وهوای آن مثل دهات ما و با شهرهای بزرگ چون تهران خیلی فرق دارد.
و اما پدر سوخته
در همان روستای بلوچ ها، پس از تشکری از لالا بلوچ و میزبان ، نخستین پرسشم از لالای بلوچ واژه ای پدر سوخته بود! ایشان با خنده قهقه گفت : این گپ ها را در ایران بویژه در تهران خیلی میشنوی! پدر سوخته پدرت را در می آوردم! گفتم نه پدر سوخته برایم خیلی جالب است این به چه معنی ؟ لالا بلوچ گفت : ریشه پدر سوخته به دوره صفویه بر میگردد صفویان قبر عبدالرحمن جامی را آتش زدند و در تبریز نیز قبر یعقوب پادشاه را نبش کرده استخوانهایش را سوزاندند .به همین خاطر این لفظ در گویش فارسی مرسوم شد و معمولا چنین می گویند : پدرت را در میارم. (از قبر در  می آورم) و  پدر سوخته یعنی بعد میسوزانم … که صحبت از نبش قبر و سوزاندن انسان هر دو یکجا دارد
  و یک خاطره جالب و فراموش ناشدنی
در خانه ای در زاهدان جابجا شدیم و به انتظار ساختن اسناد برای مسافرت تا تهران پنج شب آنجا ماندیم! این خانه چهار اتاق داشت. یکی آن خاص برای فامیلی ها بود و دو اتاق دیگر برای مسافران مجرد و یک اتاق خاص برای عزت وبرادرانش  و کسی دیگری که به او آغا محمد میگفتند زنده گی میکرد. من و دو دوستم از اثر لطف مرحوم و مغفور حاجی صاحب عبدالله جان، هنگام نان شب و چاشت در این اتاق خاص خود آنها از سوی عزت دعوت میشدیم. میتوانستیم همانجا همرای خود شان نه به عنوان مسافرین بلکه به عنوان دوست بنشینیم.معمولن شبانگاه پس از صرف طعام بساط قمار، بویژه تیکه، در این اتاق پهن میشد. شبی یک مسافر تازه وارد دیگر هم همرای ما در اینجا دعوت شده بود و ما چهار نفر سیل بین بودیم و میدان قمار با چهار نفر چالان بود! مسافر تازه وارد رو بسوی همین آغا محمد که خیلی مصروف قطعه بازی بود، کرده و با خنده گفت : بچه حاجی صاحب بخیالم که مره خوب نشناختی! ؟ بچه حاجی (آغامحمد) بی تفاوت نگاهی سرسری سویش انداخته گفت: نی شناختمت! در فاصله بیست دقیقه بچه حاجی دو سه میدان پیهم باخته بود که مسافر تازه وارد دوباره گفت: بچه حاجی صاحب مه خو فکر میکنم که مره دنشناختی؟ بچه حاجی  با قهر  رویش را گشتانده  گفت : عین پدر و مادرت را میشناسم. ایقدر میشناسمت که پدرت حضرت علی است ! اینکه تو حضرت حسن هستی یا حسین نمیشناسم میمانی ما یا  نی ؟؟؟

هیچ نظری موجود نیست: