۱۳۹۳ آبان ۷, چهارشنبه

فرمانروایی و فرمانپذیری


طالبان شهر کابل را تازه تسخیر کرده بودند! هنوز جسد نجیب الله رئیس جمهور
 سابق و برادرش در چهار راهی آریانا آویزان بود و همه جا وحشت و دهشت میبارید! دستار سیاهان  با سرود مرگ روی داتسن ها در حرکت بودند! دروازه ارگ بروی همگان باز بود! طالب مغروری در دهن دروازه ارگ پهره داری میکرد! و از شش جهت نغمه وحشت و دهشت میبارید!در میان  آنهمه وحشت  یکبار دلم خواست احوالی از دوست بزرگوار و گرامی ام جناب استاد مسعود بگیرم! ایشان در اواخر زمامداری استاد ربانی  بحیث کارشناس اقتصادی در ارگ ریاست جمهوری ایفای وظیفه میکردند! بطرف دروازه اداره امور راهم را کج کردم . طالب پهره دار دستهایش را بالا برد و با تلاشی بدنی مختصر از من در حالیکه با شور دادن چوب دستش برایم اجازه ورود صادر کرد اما دوباره رویش را بسویم گشتانده و مغرورانه فرمان داده گفت:( سر له صبا خولی په سر کله) منهم سرم را بعلامت قبول امر شور دادم  و بسوی دفتر استاد مسعود رفتم . خوشبختانه همه کارشناسان بشمول استاد همانجا تشریف دارند باایشان لحظه ای مشغول گفتگو و درد دل شدم که صدای چند نفر ملا و طالب تازه جوان بلند شده و بلافاصله همه آن صدا ها و های و هوی ها وارد دفتر گردیدند! یکی از آنها که یک سر و گردن بلندتر از دیگران بود و بزبان پارسی هم بلد بود پیش روی دوستانش ایستاد و گفت که از جانب ملا محمد حسن آخوند بحیث رئیس عمومی اداره امور مقرر شده است! کارشناسان عرصه های مختلف نیز هریک خود را معرفی کردند و وی پس از ملاقات تعارفی مختصر با تواضع روی کوچ نشست و از کارشناسان  پرسید: چی چیزی را آنها لازم میبینند تا وضعیت بهبود یابد ! مردم جنگ را فراموش کنند و حکومت عدل الهی مستحکم شود! کارشناسان هر کی بنوبه خود چیزهای گفتند و ملای تازه وارد بدقت به حرفهای همه گوش میداد! توصیه های دیگران یادم نمانده اما یادم هست استاد مسعود که آدم خوش طبع هستند فرمودند که : با توجه به کمبود بودجه و مشکل اقتصادی  دولت نمیشود کار بزرگی انجام داد فقط میشود از طریق رادیو امرکنید تا دوکانداران شهر دوکانهای خود را رنگ کنند تا خرابی های جنگ از نظر ها پنهان شود و شهر و مردم خوشحال معلوم شوند وی میخواست چیزی دیگری هم بگوید که  یکی از کارشناسان دیگر در میان حرفهای استاد دویده و فرمودند: اما از نظر من گرفتن سفارتها و نمایندگی بین المللی افغانستان از دست حکومت برکنار شده اولویت دارد ! از طرف من به امیرالمومنین بگوئید ای (غفور زی) آدم چالاکی است باید ما و شما هم چالاک باشیم شما اول تمام معاونین سفارتها را در تمام سفارت ها سرپرست مقرر کنید که فرمان امیرالمومنین در خارج جاری و پذیرفته شود و سپس که سفارت ها به چنگ آمد فرمان شما مرعی الاجرا شد باز کار ها جور میشه! زهر خنده با ترس !!! ملا گک با تعجب پرسید: آیا اینکار امکان دارد؟ کارشناس با دستپاچگی گفت چرا نی! وللله معاون که سفیر مقرر کنی سر خوده میشکنانه و سفیره بزور از کار خودش برطرف میکنه!!وی پیهم از نفوذ فرمان و فرمانروایی و امارت سخن میگفت.  بهر صورت من بزودی کشور را ترک گفتم و در غرب غروب کردم و نفهمیدم که ملا محمد عمرتا چی حد به حرفهای این کارشناس عمل نمود اما  منظورم از ذکر این داستان پس از اینهمه سال اینست که دیده میشود اشرفغنی حالا با همین فورمول میخواهد حکومت کند! او در حالیکه بزور امریکا صاحب نیم حکومت است اما در روز نخست حکمروائی نیمه خود با صدور فرمان میخواهد خود را فرمانروا سازد طوریکه وی نخست طی فرمانی همه وزرا را سرپرست ساخت! و سپس با فرمانی دیگر تمام والیان را سرپرست ساخت و دیدیم که آب از آب تکان نخورد! اینبار او با جسارت بیشتر با فرمانی دیگر قوه قضائیه را نیز بدست گرفت و حالا دیگر معلوم میشود که یکی دو ماه بعد اوست ظل الله سرقومندان اعلی وامیرالمومنین! من نمیدانم که این فرمانها را نظر بکدام قانون و بکدام قوت او صادر میکند! در حالیکه او رئیس حکومتی است که  این حکومت اسمش حکومت وحدت ملی است نه حکومت منتخب! در این حکومت صلاحیت ها  بر اساس تقسیم پنجاه در پنجاه بوجود آمده نه  با اختیارات تام الاختیار و با مشت آهنین! و فرمانروایی ! حالا پرسش مطرح میگردد آیا در این فرمانها با شریک پنجاه فیصد خود مشوره نموده یا نه ؟ اگر بلی چرا در پای اینهمه فرمانها اسم او هم نیست؟ لااقل دفتر رئیس اجرائیه چرا از طریق میدیا مفاد این فرمانها را در اختیار همگان قرار نمیدهد؟ من نمیدانم آقای دوم نمره مظلوم با ۷۵ فیصد رآی مردم از کی  و از چی میترسد؟ از نظر من صدور این فرمانها بر بنای تیوری توطئه بر اساس مشوره کارشناسان از همان قماشی صورت میگیرد که با چاپلوسی همیشه ارگ نشین اند ولی دوم نمره چرا با سکوت بر همه اینها مهر صحه میگذارد

۱۳۹۳ آبان ۴, یکشنبه

آتیلیه احساس در سروده من و قیصر پور

زندگی کاکا عزیز در سروده قیصر امین پور

گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود

گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود

میانه قد و لاغر اندام بود. سیمائ تکیده اش بدلیل کار در زیر شعاع مستقیم آفتاب بکلی سیاه شده بود! بگفته خودش در جوانی سرمست و شیدا بجای پنج نفر کار میکرد. در پاکستان، اربابش لادو خان به وقت برگشتنش به افغانستان برایش گفته بود: اول خو نرو، باز اگر میری هر وقت در افغانستان محتاج شدی دو ناخن خط روان کن دو کرور روپیه برایت میفرستم. اما او به جای ارسال دو ناخن خط به لدو خان ترجیح داده بود تا به کار سخت روزانه در باغ پسران کاکایم تن دهد و قناعت کند. چرا که بگفته خودش حال دیگر آن شیدائی جوانی جای خود را به آرامش پیری داده بود.در واقع زولانه های محکم خانواده بر دست ها و پاهایش مانع از آن می شد که بار دیگر تابو شکنی کند و با مشت محکم بر دروازه سنگین ناداری و تقدیر بکوبد. لهذا قناعت پیشه کرده بود و با بخور و نمیر عمر میگذراند.

او که احترام عجیبی به پدرم داشت، عصر یک روز پائیزی با بیلی که سال ها بوسیله آن زمین می کاوید، خسته از کار بدیدن پدرم آمده بود.در حالیکه خیلی افسرده بنظر میرسید به پدرم گفت : پخسه دیوار باغ پشت خانه معاون منگوری را لمبانده بودند، شدیار کرده بودم خراب شده، تمام روز جان کندم. زحیر شدم و حرفهای ازین قبیل... دیگه اینکه راستی دیشب مجاهدین ظالم، غنی قصاب بیچاره را با قساوت تمام باخود بردند. آخر ظالما ره ببین بچه اش معلم بود خودش خو چیز کاره نبود. چوچه دار بود. بیخی گریه ام گرفت! پدرم هم فقط تاسف کرد و چیزی نگفت. بالاخره کاکا عزیز هم با کشیدن آهی سردی با ما وداع کرده راهی منزلش شد. با رفتنش پدرم گفت: پیاده دفترم فوت کرده میخواستم ای را که پیر شده و باغبانی نمیتواند بجایش مقرر کنم اما وقتی گفت غنی قصاب را گرفته اند ترسیدم فردا ظالما ای را هم حکومتی گفته نبرند. کاش لااقل می توانستم نیتم و حرف دلم را برایش بزنم. اما بیا پناه بخدا ! پدرم از پشتش دوید و صدا کرد لالی عزیز لالی عزیز! هردو دورتر از ما ایستادند و انگار که پدرم قصد و نیتش را با او در میان گذاشت: بیچاره چنان راضی و خوشحال شده بود که فردا صبح وقت در حالیکه تازه چادر رنگ باخته شب را دستی نامرئی از سرش فرو میکشید و فقط سرخی شگفت آوری از گوشه آسمان بیرون زده بود نه روشنائی کامل، دروازه حویلی ما دق الباب شد و کاکا عزیز پشت در ایستاده بود.. بگفته قیصر امین پور

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است

گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود

به اینصورت کاکا عزیز در آمریت آبرسانی بحیث اجیر عز تقرر پیدا کرد و پس از سالها سرگردانی صاحب معاش معین ماهوار، دریشی یونیفارم مخصوص اجیران دولت همراه با بوت آهو و کوپون شد و چنان از زندگی راضی بود و شکرانه رب العزت را در پنج وقت نماز میکشید که فکر نکنم در هیچ مقطع از زندگیش چنان اظهار رضائیت کرده باشد. من برای حل مشکلات درسی مضامین الجبر و فزیک گاهگاه پیش انجنیر صاحب شیریار که حیثیت استاد را بر من دارد و آنوقت آمر عمومی این امریت بود میرفتم. آنجا متوجه شدم که کاکا عزیز خود را در دل همه کارکنان جا کرده بود و همه دوستش داشتند اما این خوشحالی و ماه عسل این مرد بیچاره دیری نپائید. سه ماه بعد در یک صبح زود که تازه زردی شگفت آور نخستین نیزه های طلائی پرتاب شده خورشید قسمت بالائی شاخه های درختان و بامها را میبوسید دروازه حویلی به صدا در آمد با تنبلی از جا برخاستم دیدم غفار پسر کاکا عزیز که همسن من بود با چشمان گریان گفت: پدرم شب وفات کرد.وای از این خبر تلخ !!! بازهم بگفته قیصر پور

گه جور می شود خود آن بی مقدمه

گه با دو صد مقدمه ناجور می شود

کاکا عزیز با اخلاق خوشش همه کارمندان آبرسانی را گرویده اش ساخته بود. غم مرگ او بر تمام پرسونل آبرسانی سنگینی میکرد. یادم هست برایش دوماهه معاش بنام کفن و چپن پیشنهاد کردند و پسرش را که ۱۴ ساله بود خواستند بجایش مقرر کنند. اما قوانین اجیران کمتر از ۱۶ سال را اجازه نمیداد. پدرم و انجنیر صاحب شیریار با استفاده از شناختی که داشتند غفار را اصلاح سن کردند و او را بجای پدرش با هزاران جنجال مقرر کردند تا روح کاکا عزیز شاد و مشکلات این خانواده مرفوع گردد. غفار نیز خوشحال بود و اکت بزرگ شدن میکرد. اما اوضاع شهر بشدت بسوی وخامت گرائید. دیگر جنگهای چریکی شروع شده بود تا اینکه روزی صدائ چندین فیر پراگنده در شهر پیچید و سپس در فاصله ۲۰ دقیقه دیدم غفار را در میان کراچی دستی که غرق خون است پسر همسایه شان انداخته و بسوی شفاخانه ملکی میبرد. او در همان برخورد زخم برداشته بود و تا رسیدن به شفاخانه جان داد. او معاش اولش را هم قرار بود فردا بگیرد. این مرگ دیگر از تراژیدی ترین مرگهای است که هرگز فراموشم نمیشود. اینکه بعدا بالای این خانواده چه آمد نمیدانم چونکه دیگر نمیفهمیدی با کمک به این خانواده واقعن التیام میدهی یا کاملا نابود میکنی بگفته قیصر پور

گاهی بساط عیش خودش جور می شود

گاهی دگر تهیه بدستور می شود

گاهی گدا،گدائی و بخت با تو یار نیست

گاهی تمام شهر گدای تو می شود

هرچند کمتر کسی عمق درد پنهان شده از این نوع خاطرات را در حرفهایم حس خواهد کرد ولی بهترست گفتن را بر خموشی ترجیح داده و بنویسم که از همانزمان دیگر واژه های عدالت، خیر، شکر، قضا، تقدیر، بخت و قناعت برایم ثقیل و غیر قابل فهم شده است. اما قیصر که هم شاعر فرایند هاست و هم شاعرفرصت ها و واکنش ها در سه مصرع اخیر این غزل مفاهیم جوانی ، پیری و عشق را خیلی زیبا چنان با آتیلیه احساس بیان میکند که خواستم آنرا پیوست با سروده خودم تحت همین عنوان به نشر برسانم واقعن بگفته خود شان دستش درد نکند!

  • گاهی برای خنده دلم تنگ می شود
  • گاهی دلم تراشه ای از سنگ می شود
  • گویی به خواب بود جوانی مان گذشت
  • گاهی چه زود فرصتمان دیر می شود
  • کاری ندارم اینکه کجایی، چه می کنی
  • بی عشق سر مکن که دلت پیر می شود

**********
آتیلیه احساس

به چشمانت قسم ای ماه
که تاریخ نبشته روی عکست باز
سمند باد پای شعر من را بال و پر بخشید
و با آهنگ تیک و تاک در نبض زمان امشب
سفر کردم در امواج طوفانزای قرن پیش
بدریایی که در هر گام موجش صد حباب تازه می روئید
و قلب نا شکیبم ژرفنای قعر دریا را پی گوهر همی پوئید
ندانی تک گل رویایی عالم
حوالی همین تاریخ مرقومی
چه حالی داشت مجنونت؟
بخون دل چسان خاموش می کردم لهیب آتش حرمان …
تنم را سرمه دان قرن می سایید
صلیب آرزو را روی دوشم حمل می کردم
به مرداب سکوت اندر سکون قبر می زیستم
گلوی سایه ام با قطره ای عصاره ام تر بود
درام زندگی را با خودم تمثیل می کردم
ولی پیداست از عکست
در این ایام تو در اوج رعنایی خرامانی
در آغوشت گرفته اهرم زیبایی خورشید
کتاب انتظار نسل ما هم مهر و لاک دست پوش توست
و خود با آتیلیۀ احساس
گل لبخند صد برگ شقایق روی لب داری
شراب شوق وصلت در خیالت روز و شب جاری
چی تاجی را نهی بر سر؟
گل دستت چسان باشد؟
فلک؛ ماه؛ آسمان ؛ حتا خدا انگار میداند
رکورد حسن در دنیا شکسته می شود امسال
پری پرنیان پوش و گل اندامی
بزودی تک عروس و زینت روی زمین گردد
به یاد اولین احساس
قلم را می فشارم باز
به حسم بیگمان خندی و شاید باورت ناید
حوالی همین تقویم
ز آهم آسمان را زیر و رو کردم
بدون دغدغه من بار ها خود آرزو کردم
بجای آدم بی هیچ و پوچ ایکاش
شوم در این جهان چون کرم ابریشم
تنت را با حریر فاخر خود بافته پیجم
به احساسم مخند ای آرزوی خفتۀ یکتا
مریض (استوکولم ) هم نیستم من عاشقت هستم
اگر چه تکیه گاهم نیستی دیگر
ولی هرگز ترا قلبم
ز جا بیرون نخواهد کرد
==================
Stockholm Syndrome : بیماری روانی است که بین ظالم و مظلوم پیوند عاطفی ایجاد میکند.


۱۳۹۳ مهر ۱۸, جمعه

خاطرهُ از پل مالان با یک غزل




۶ -میزان-۱۳۷۳

 روزی که گذشت یکی از روزهای به یادماندنی زندگیم بود. گاهی برخی ایام و بعضی از سفرها و برخی دیدارها مثل یک جرقه در ذهن آدم شعله  می کشد و تا دم مرگ با آدم می ماند. آری ! چه زیباست مرور خاطره های از این دست و اینچنینی یی مثل همین روز که یقین دارم ثبت آرشیف ذهنم شد و هیچگاه فراموشم نخواهد شد. 
بلی! همین حالا من در هرات هستم!  انگار روح این شهر را در آغوش کشیده ام، شاید هم او،مرا به آغوشش فرا خوانده است  تا در این هوای تف باد پائیزی چیزی از قصه پائیز و جدایی را در گوشم بخواند و چیزی هم به زمهریر آرزو های یخ زده گرما دهد!! زمانیکه فاصله ترمینل تا هوتل را در جیپ روسی با چشمان باز میپیمودم .هر آن لحظه آرزو میکردم کاش بتوانم روزی وجب به وجب این خاک شریف زرخیز اولیا الله را طبق برنامه،بگردم ا شهری  که کاکای مرحومم روزگاری حکمرانش  بوده و قصه های دلچسپ گل آغای از این شهر بطور مستمر در ذهنم مثل پرده ای تیاتر میگذشت!آری! چه فضیلتی برتر از این که امروز در جاها ی قدم زدم که روزگاری مولانا جامی، خواجه عبدالله انصاری؛ گوهرشاد بیگم  محجوبه هروی و ده ها پیام آوران زندگی و عشق با گام های  متبرکشان  قدم زده اند، چه اقبالی در زندگی کوتاه آدمی بالاتر از این که جایی بروی  که اسمش را سالها سال از حنجره هنرمندان شنیده باشی و خیال بافیده باشی و چه بختی بلندتر از این که هوایی را تنفس میکنم که معطر به نسیم نفس های استاد کمال الدین بهزاد از بزرگترین ومعروفترین نقاشان و میناتوریستان کشورماست. مهمتر از همه اینکه چقدر باید خوشبخت باشی تا بتوانی از روی پل مالان نظاره گر درخشش آفتاب امروزه مثل من باشی! همان پلی که شاید کسی سده ها پیش همین آفتاب امروزه ام را  با همین طلوعی آسمانی دیده باشد و سپس آنرا در سرود، هستی بخشی  قالبش کرده که (سرپل مالان دختری دیدم)! . سرودی که وقتی آنرا میشنوی از آن  بوی معجونی از سرور و امید و فغان از بیوفایی ها می آید! و امروز انگار همان آفتاب خامه مرا نیز با همان معجون به مستی میکشاند! با این تفاوت که  سروده  من غمنامه ایست که تصویرگر گذر عمر عبثی است که در دنیای حسرت و در عالم  رویا  قالب شده است و فریاد دردهای بیکران همیشگیست! ای وای هرات زیبا! خوش بحالت و دمت گرم ! و اقبالت بلند ای امیر

رویا

آمد پل مالان پری تا بوسه بارانش کنم
بر کوه قاف آرزو شاه پریانش کنم 
چون بخیه زرین سرخ از کسر نا موزون ابر 
با جلوه ای خورشید وار آوند یزدانش کنم
تا انتهای شام وصل زیر رواق بیستون 
پیچم بدور قامتش  تا عشقه پیچانش کنم
الماسگر؛میلیاردر نی زرگرم ایکاش و لیک
این مرمرین کاخ دلم تعمیر فرمانش کنم
در ساحل آسودگی با پهنه وهم و خیال
شعر و سرود واژه ها وصف زنخدانش کنم
چون سرخی نیمه غروب اندر فراسوی افق
روی حریر شام هجر از پرده عریانش کنم
اندر حصار خاطره  تصویر میسازم ز عشق
فانوس لبخندش بدل  تعلیق و مهمانش کنم
بر قایق غم روی اوقیانوس اندیشه روان
باشد گل رویایی ام را زیب دامانش کنم
بی عشق مردابی ست چرخ بی او جهنم این جهان
در لای ابر و باد ها پیدا و پنهانش کنم
در پشت درهای سخن کو را فرو بستم شکیب
بوسم بیاض گردنش این جان بقربانش کنم

پل مالان ۱۳۷۳-میزان


یادداشت:هنگام ماموریتم در هواپیمایی ملی افغانستان آریانا میان سالهای (۱۳۷۱-۱۳۷۵)خورشیدی بار ها به شهر هرات سفر کردم . در آن سالها امیر هرات تیل قوای هوائی حکومت مرکزی  را از طریق ترکمنستان اکمال میکرد و یگانه راه اکمالات هم از طریق هوا و ذریعه ای هواپیما های شرکت آریانا صورت میگرفت!لهذا هر بار که هرات می آمدم با آنکه آرزو میکردم این شهر زیبا را بگردم و برای راز و نیاز سری به آستان حضرت جامی  و خواجه انصار بزنم اما بدلیل ذیقی زمان وظیفه  جز دیدن میدان هوائی هرات و لوحه بزرگ که  در قسمت بالایی ترمینال  بخط درشت نوشته شده بود ( به شهر شهید پرور هرات خوش آمدید) چیزی دیگری را نمیدیدم ! تا اینکه  از قضا روزی رابطه امیر هرات و حکومت مرکزی شکر آب شده بود و ما بیخبر از دنیا مطابق تقسیم اوقات روزانه به هرات آمدیم اما انروز مسئولین میدان هرات از دادن مواد سوخت بما تا امر ثانی امیر با وجود اصرار بی حد ما (کرو پرواز ) و نماینده آریانا ابا ورزیدند و به انتظار امر امیر آنروز را بالاجبار به هرات ماندیم و این دلیلی شد که  با استفاده از فرصت  این شهر  زیبا را زیارت کنم و یادداشت و غزلی  را که در بالا مطالعه کردید در همانشب انشاد کنم . و اکنون که این یاداشت را رونویس کردم  ۱۸ میزان ۱۳۹۳است و مایل ها دور از پل مالان  در کشور (هالند) بسر میبرم ! ای وای ! چه زود گذشت این ۲۰ سال؟

۱۳۹۳ مهر ۱۴, دوشنبه

بوی بر شدن

بطورطبیعی وقتی آدم پا به میان سالی، می نهد،دیگر کمتر شور و شوق جوانی دارد. از این رو نسبت به آینده با احتیاط گام بر میدارد و در عوض نظری پررنگ تر به گذشته پیدا میکند. مرور دوستان دوران مکتب،دانشگاه و همکاران سابق یکی از ویژگی های دوران سن پخته گی است.بویژه وقتی افسردگی در آدم سه شیفت و خاصتا شب کار میشه،دیگر تمام آدمهایی که فراموششان کرده ای تک تک در اتاقت ظاهرمیشوند.
بگذریم از حاشیه و بپردازم به اصل موضوع و آن اینکه:! به کسیکه در این ویدیو طبله مینوازد دقت کنید. این آدم آقا محمد نام دارد و وقتی من صنف هفت و هشتم ابتدائیه بودم این جوان صنف دوازده بود و در کنسرت های شهر ما طبله مینواخت. من بار اول دهل عصری که به عوض بند ها توسط رینج سُر میشد را پیش همین آدم دیده بودم. انگشتانش خیلی سحر آمیز طبله مینواخت، بویژه وقتی یک لاله سردار جی شهر ما آهنگ میلی جو کلی کلی را میخواند. برای منهم در یک کنسرت مکتب طبله نواخته است در حالیکه حاجی ماما قادرم رباب مینواخت. آخ که کودکی چه درونه زیبائی دارد. باری استاد هاشم در تلویزیون افغانستان طبله مینواخت از بس او را تعریف و توصیف کردند من گفتم ای رقم خو آقامحمد هم طبله مینوازد ! و این گپم سالهای سال طعنه رویم شده بود پسر کاکایم فرید جان در هر آهنگ بشوخی با طعن بمن میگفت طبله از آغا محمد اس!مرحوم حاجی کریم پسر خاله ام هم حتا در طویش در گوشم گفت طبله چی قاعده آغا محمده اس ؟ خدایش ببخشاید .
بهر حال هنر این آدم سبب شد که بزودی عضو انسامبل اردو در رادیو تلویزیون ملی شود.ولی من از سال پنجاه و نه تا کنون که بیش از چهل سال میشود ازش بیخبر بودم . دو سال پیش که عکس هنرمندان پناهنده افغانستان در پرتگال را در فیسبوک دیدم مچم چگونه بیاد آغا محمد افتادم آن عکس را یکه یکه بار ها چک کردم. اما آثری از او ندیدم. چند بار ذکر خیرش را با نصیر جان فیضی جمال جان فقیری و چند تن از همنسلان ما کردم . به چند تن از دوستان هم سپردم اگر در اروپا باشد پیدایش کنند ولی گویا تقدیر بر ندیدنش نوشته شده بود. دیروز همین ویدیو را حاجی ماما قادرم برایم در وتس اپ فرستاده بود دیدم . خوشم امد اما نشناختم که آقامحمد است و متوجه نشدم اما عین ویدیو را در صفحه دوستم نصیر جان میرزا زاده دیده با ذکر طبله نواز شادروان آقا محمد!‌ با دیدن واژه شادروان در جا خشکم زد. .
تازه فهمیدم چرا دلم بی تاب در پی پیدا کردنش جغو میزد. ما غزنیچی ها به این حس غریب و ناشناسی که ما را وادار به کاری میکند که بعدا علتش مشخص می شود «بوی بر» شدن می گوییم. چیزی تقریبا برابر با الهام شدن یا حوالی حس ششم با این تفاوت که حس ششم بیشتر درست حدس زدن احتمالات آینده است ولی این بازتابی از آنچه تو در آینده معنی آن رفتار و حرکت را در خواهی یافت میباشد..
آری گویا ضمیر ناخودآگاه من خبر داشت که دیگر او را هرگز نخواهم دید تا در آهنگ ( عاشقم عشق من خدای منست - دل من عرش دلربای منست) اینبار با احساستر طبله بنوازد . شاید همین حس مرا به یافتن وی می کشاند خدایش بیامرزد
https://www.facebook.com/AfGhazni/videos/1444421892971572/

همرنگ بختم
دور بلقیس صبا هم ناز این دربار نیست
نبض قلب عاشقان با دیدنش انگار نیست

قلۀ آتشفشان درد؛ حسرت زاست چون
زرد پوشی کو خدایم هست اما یار نیست
فخر بر گلها فروشد رنگ گلهای کدو
چهرۀ زردینۀ عاشق بدین پندار نیست
بس که بختم را نموده پایمال هر روز و شب
شام هجران مرا نور و سپیدی کار نیست
بیش از این نتوان بزیر چتر عادت شد نهان
آن حقیقت، را کنون، که حاجت اظهار نیست
برمدار صبر کی گیرد ( قرار) ایندل دگر
با (فرار) هم جسم من جز پیچ و تاب مار نیست
بس گره کردم بدل تاب و توان صبر و امید
بافته های فرش دل چون قالی هموار نیست
میتوان چون دایره دور تو باشم در طواف
یا چو خط مستقیم عمر مرا زینهار نیست
همچو متن دلپذیر است آیت خال و خطت
پای تا سرخوانمت ؛ آیینه ئ درکار نیست
بال دل بستم که سویت بال نگشاید دگر
بیخبر چون یاد تو پرواش از دیوار نیست
در شب قدر رج به رج استاره در تعظیم تو
سر بسجده گفته اند این حسن را تکرار نیست
لحظه های تار شب دارد طلوع از پی شکیب
حیف خورشید رخش بر عالم پندار نیست