۱۳۹۲ خرداد ۳۰, پنجشنبه

عشق قرن ۲۱

معشوقه یک زندانی

درشفق داغ یک صبحگاه بهاری دوشیزه "هستر" کلکین اتاقش را بسوی مزرعه سبز پدرش باز می کند. نسیمی خنک از لابلای درختان خانه همسایه عبور و به شوخ چشمی  کودک بازیگوش. گوشه پرده کلکین خانه اش را با شوق بلند می کند. نسیم فرح، همراه با خود پرده جالی کلکین را نیز در هوا می چرخاند و  آرام بصورتش می کشد. روز تازه با شور زندگی توام با مژده امید دیدار یار آغاز شده است.آری!  او راس ساعت ۹ صبح قرار ملاقات با عشقش شفیق که شهروند افغانستان است دارد. آنهم در زندان شهر زوترمیر هالند.شفیق زندانیست و قرار است ده سال آنجا بماند. یادش می آید شفیق در نخستین روز های آشنائی برایش در یک شفق داغ عاشقانه  گفته بود. گرچه با شفق داغ جلوه آسمان بسیار زیبا و عاشقانه معلوم میشود. اما پدرم میگوید: برای من سرخى اش حکایت از خون و آتش جنگ دارد، زردى اش افسانه مظلومیت نسل آواره مرا میخواند، سياهى اش از كوردلى دشمنان وطنم نقل میکند؛ اما سپيدى اش صفا و صميميت و اميد به آينده را زمزمه دارد. هستر به سپیدی یا روشنایی شفق بیشتر خیره میشود پیاله قهوه اش را آماده و مینوشد و بسرعت از در خانه  بیرون میزند

اودرست نیم ساعت پیش تر از قرار ملاقات در پشت درب زندان میرسد.و همانجا با اشتیاق دیدار عاشق بیصبرانه انتظار میکشد. اکنون شدت بادبهاری نسبت به صبحگاه اندک زیادتر شده و با هر وزش شلاق گونه تعدادی از گلبرگ های شکوفه های درختان را از ساقه شان جدا میکند. گلبرگها همچون رقاصه های ارزان قیمت، به هر طرفی میچرخند و خرامان خرامان فرش زمین میگردند.  از سمت چپ در فاصله نه چندان دور نور چراغ هایی پراکنده استیشن ریل زوترمیر شرقی سوسو میزند و برق می افروزد، اما او به نور چراغهای دو موتری که از هر دو طرف به سمت او در تقاطع می آمدند  غرق میشود و آنرا با شعاع امید ترازو میکند.بخودش میگوید: به شفیق میگویم:امید داشته باش عشقم! چراکه زندگی بدونِ داشتن امید تبدیل  به  جهنمی میشود که  فقط یکنواختی، مرارت و تلخی هست. ببین بر من ! چرا اینجا آمدم؟؟چون امید دارم با تو روزی خوشبخت میشوم! امید که باشه، تحملِ همه چیز آسان میشه!  میدانی عشقم امید تلاش برای بدست آوردن همان چیزی که می‌خواهی و رسیدن به هدفی که در پیش داری میباشد. اما ناامیدی رها کردن هدف در باد هوا و بی عملی میباشد. 

درب زندان گشوده میشود و معشوق همچون پروانه ای بدیدار عاشق می شتابد. هردو همدیگر را در آغوش میگیرند.هستر حرفهایش را که همچون قاری حفظ دارد در گوش عشقش میخواند اما شفیق درحالیکه با یاس و نومیدی بر او مینگرد میگوید:

بر تو و صداقتت ایمان دارم اما از اینکه از کودکی  مسیر زندگی را خیلی پیچیده یافتم.از اینکه از دو سه سالگی،خود را بین دوراهی/سه راهی ها مردد دیده ام و در نهایت هر بار مسیر اشتباه را انتخاب کرده ام میترسم با تکرار اشتباه، ترا نیز با خود به بیراهه برم. میدانی عشقم همیشه در زندگی خواسته ام و آرزو داشته ام تا بهترین رفتار و زیباترین احساس را با اطرافیانم داشته باشم، امااز اینکه  نمیدانم چسان رفتار کنم یا چه گونه احساسی را بنمایش بگذارم؛در این عرصه ناکامم. چرا که اصلن از کودکی یاد نگرفته ام. اصلن احساس من نسبت به مسائل اجتماعی در کُل ناخوشایند و اضطراب‌آور است و همیش  خشم، انزجار، آسیب و رنج را متصاعد میکند.!! من وقت فکر کردن به گذشته را  در زندان یافته ام و بسیار ذهنم در این زمینه مشغول است . راست بگویم تا هنوز نمیدانم افکارم همه‌چیز را فاجعه‌سازانه تفسیر میکند یا همه‌چیز واقعن  فاجعه‌ است؟. باور کن هنوز نمیدانم صمیمیت نفرین است یا موهبت؟وقتی رفتارم یادم می آید  از خود متنفر میشوم . گرچه گاهی هم به خود دلداری میدهم که تا حدودی بلی ولی تمام اتفاقات تقصیر من نیست، هنوز هم وقت دارم سرم را بالا بگیرم  و قدمهایم را روزی محکم بردارم و اندک متفاوتتر راه بروم! به همین لحاظ گاهی میخواهم نوعی تمرین پررویی کنم اما حتا در همین زمینه هم رشد چندانی نمیکنم. نمی‌دانم از این حس جز تو به کی میتوانم بگویم. که آمدنت در اینجا معذبم میکند! لطفن از من بگذر و رهایم کن! چون من دیگه حتا مرزهای نفرت و محبت را گم کرده ام. من لیاقت محبت و عشق ترا ندارم. تو از خوشبختی ما میگویی اما من هنوزنمیدانم که  این حسّ خوشبختی لعنتی کجاست؟ چونکه همیشه وقتی  انرژی ام را برای یافتن خوشبختی هدر داده ام، بعد از مدتی باز به همان نقطه‌ی اول بدبختی قدم نهاده ام.  من اکنون بکلی  مطمئن شده ام که اگر از اول بازنده باشی دیگر بردی در کار نیست. دوستت دارم اما من آینده ای ندارم ده سال قرارست اینجا باشم جوانی ات عبث میگذره برو و از من بگذر خدا نگهدارت و شفیق بسوی سلولش برمیگردد.

 اشک در چشمان هستر حلقه زده و اما مصمم از خود میپرسد اینکه عمیقن از ته دل  بخواهی به کسی که دوستش داری کمک کنی اما نتوانی چه راه حلی داره؟؟؟؟. باید ادامه بدهم  اصرار کنم و امید به بهبودی داشته باشم یا احترام بگذارم به تصامیم و گفته هایش، عقب بکشم و مجال بدهم. در این اثنا پدر شفیق نیز از راه میرسد پس از سلام و احوالپرسی در حالیکه هردو خیلی گرفته بنظر میرسند به دوشیزه هستر که او را عروسش خطاب میکند  با زبان نصیحت چنین میگوید: میدانم در  سن که تو قرار داری آدم  ترکیبی از عقل و احساسات است، عقلانی تر می اندیشد اما حواسش به احساسات بیشترست! اینکار بی چون چرا  آدم را خودآزار هم میکند. این خود آزاری با همین سوال شروع میشود:آیا باید پشت کنی به احساساتت یا ادامه دهی؟آنها از هم جدا میشوند و معشوق با دل فگار بسوی خانه اش میرود.

خواستم در مورد این عشق از پدر شفیق که دوستم است و مهندس ساختمان است بیشتر بشنوم. اما اوکه فهمیدم  رنج را واقعی‌تر از هر تجربه‌ای دریافت میکند ولی هردم با دل پرخون چون پیاله خندان است چیزی بیشتری بمن نگفت از لای حرفهایش فهمیدم که 

این عشق شبیه به مرگ مارشال فهیم مرموز، مانند خودکشی میوندوال شبهه برانگیز، بسان سانحه ترافیکی احمدظاهر مخفی و همانند شام سوم حوت،  گمشدگان   دوران اکسا و کام،دارائی قاتلین مجهول، محکومین بی نام و نشان توام با روایتهای متفاوت ودرتاریخ دارد! که هیچ کس نخواهد فهمید که چه شد، راستی بعضی عشق ها مثل گم شدن یکباره دختر همسایه از محله که دلباخته اش بودی زجر آور است.

********************************************

اگر چیزی تازه شنیدم به ادامه خواهم نوشت

نور منشور


بسان لنگر تسکینی و آرامش ساحل
تمام طیف های آفتابی و تکان دل 
مثال نور منشور هم بنفش و ارغوان رنگی
تو آن دلشوره شیرین و گاهی شادی بسمل
تلاوت چون شود نامت شوم من آیۀ احساس
صدای  امتداد رنج می پیچید در این محمل
تویی احساس ناب عشق اندر باور ذهنم
گرفتار تو ام  پا یم فرو رفته ست اندر گل
نمیدانی چه شیرین است یاد خاطرات تو
هوای عطر افشان تنت پیرامنم شامل
تویی چتر ز احساس وعطوفت مظهر لطفی
منم آن لالۀ حرمان حسرت پرور غافل
تو بودی روزگاری پیک آزادی زندانم  
 تماس سایه های ما کنون گشته بسی مشکل
زفیض طلعت حسنت جهان پر رنگ و نورانیست
فروغ پرتو رویت شده ارزانی بر سائل 
بسان کوچۀ متروکم و بی رهگذر تنها
حمیدی چشم بر در نیست عمری شد درین منزل


۱۳۹۲ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

با مهدی حسن در جاده های آکلند


با ادریس عزیز و همیشه خندان؛ مسعود جان ضارع و انجنیر وحید سخا برای تفریح سوی آبشاری در آکلند روان بودیم. راه مثل راه تورخم و سالنگ هزاران پیچ و خم داشت.از قضا راه آبشار نیز مسدود بود و بناچار از نیمه راه سرود برگشت زدیم. در نیمه راه یادی از مهاجرت های پشاور شد. انجنیر سخا گفت باش آهنگی را از مهدی حسن بگذارم که ما را تا خانه برساند.وقتی مهدی حسن با آن صدای مسحور کننده و تاثیر گذارش با مطلعی آغاز کرد ( رنجش صحیح) ما همه ؛ با آنهمه شور و مستی چند لحظه قبل ؛ چنان خاموش شدیم که انگار خاکستری از خاموشی بر آسمان دنیائ رویا هایمان پاشیده شد. نمیدانم از فراز کوههای که با پیچ و تاب فرود می آمدیم در اندرون خویش با مهدی حسن و هزاران خاطرات ریز و درشت نهیب زده چه گفتیم ؟ حتا نفهمیدیم چه وقت رسیدیم. اگر از خود بگویم نبضم با نبض این غزل میزد و تنم درگدازه هایی از آتشفشان خاطره ها در ذره ذره بدنم تنوره میکشید!، فریاد مهدی حسن مرا در جدال هستی وعدم ؛ شکست و پیروزی ؛ انداخت. و با مصرعی (ایک عمر سی هون لذت گیریا سی بهی محروم

)عطر جنون آمیز و مستی بخش آفرید و آنرا به دشت وکوه ودره های زیبا و بی در و پیکر آکلند فروریخت! دیدم زمین آکلند مست شد وپای کوبان درکهکشانی بی انتهای عشق ؛ عاشقانه میرقصید..

به وحید جان سخا گفتم این آهنگ را برایم بفرست. برگردان میکنم . وحید عزیز با وجود جنجالهای کاری آنرا با برگردان برایم فرستاد ه ! شعر آهنگ و برگردان تقدیم تان باد. سپاس از انجنیر سخا ! و یاد همسفرانم ادریس عزیز ؛ مسعود عزیز و تمامی یاران آکلند بخیر
برگردان پارسی



آزردگی به جایش- رنجاندم بیا 
برگرد باز و بهر رهاکردنم بیا
گرچه از پیش بین ما رسومی نیوده
برای بجا کردن رسم و رواج دنيا بيا
براى چه كسانى علت جداىي را بگويم؟
 تو از من خفه استى ! اما بخاطر مردم زمانه بيا
اندكى ارزش و عزت محبتم را بجا كن
توهم گهى بهر راضى كردنم بيا
عمريست كه از لذت گريان هم محرومم
اى راحت جان بهر گريان دادنم بيا
هنوزهم دل خوشفهمم را از تو اميدهاست
از بهر خاموش كردن آخرين شمعها بيا
همچون كه ميدانى بهانه سازى نه آمدنت 
همانطور كدام روز بخاطر نرفتن بيا

اینهم شعر هندی
رنجشى صحيح دل هى دكهانى كى لييى آ
آ پهر سى مجهى چود كى جانى كى ليى آ
پهلى سى مراسم نه صحيح پهربى كبهى تو
رسم - او - رهی دنیا هی نهی بانی کی لی یی آ
کیس کیس کو بتاهینگی جدایی کا سبب هم
تو مهوج سی خفا هین تو زمانی کی لی یی آ
کچ تو میری پندار محبت کا برم رک
تو بهى تو كبهى مجكو منانى كى ليى آ
ایک عمر سی هون لذت گیریا سی بهی محروم
ای راحت جان مچ کو رولانی کی لی یی آ
اب تك دل خوش فهم كو هى تجسى اميدى
یی آخری شمیم بهی بجانی کی لی یی آ
آ پهر سی موجهی چولی کی جانی کی لی یی 



و آهنگ تمام میشود پشت درب منزل مسعود جان میرسیم. در ایندم انگار سعدی پیش چشمم سبز میشود


در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفتگوی تو خیزم به جستجوی تو باشم
به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم
به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم
حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم
می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم
هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن
و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم




۱۳۹۲ خرداد ۱۸, شنبه

خروش از مردمان خام خیزد


در تیک تاک حساب ندارم. اما از دریچۀ یک دوست برای لحظاتی به تماشای تیک تاک نشستم. انتباۀ که از چند فلم کوتاه و پیاپی تیک تاکی گرفتم فرمایش حکیمانۀ دکتر شریعتی بود  که می‌گوید: «چه بسیارند کسانی که همیشه حرف می‌زنند بی‌آنکه چیزی بگویند» .
 در بیست سال گذشته، تلویزیونهای شخصی، برای پیدا کردن بیننده زیر لوح آزادی بیان نا آگاهان، بی هنران  و به اصطلاح کارشناسان ناپختۀ زیادی، که  با بر  لب آوردن سخنان ناسنجیده و نارسا؛ چه بسیار می گفتند ولی در اصل هیچ چیزی نمیگفتن را دعوت و تشویق می کردند و با اینکار طبعن عده ای از قماش  خود شان برایشان کف زده  واه واه میگفتند. عده ای هم  از سخنان لبریز از  طعنه، تهدید و تحقیر، اینها  سوهان روح گردیده، صبورانه تحمل میکردند. هرچند  این حرفهای پوچ و یاهم "ناحرف" طبیعتن باعث پیدایش و افزایش خشم و نفرت در جامعه می‌شد. اما رسانه از آزادی بیان سهم و بهره خود را میگرفت، به مقصد خود که بیننده جمع کردن بود میرسید. ولی تیک تاک دیگه بگفته ایرانیها در این مورد گندش را بالا آورده و اصلن معلوم نیس کی به کیست؟ چرا که  تیک تاکرای بیننده دار اکثرآ باید بسان خطوط"متقاطع" همه را قطع کنند. باید مثل سوهان اعصاب  روی افکار آدمها پا بنهند تا از طرف مشوقین مردم آزاری فالو شوند  .
دوستی بزرگواری فرمودند: معیار پیدا کردن فالوور یا تعقیب کننده در تیک تاک وطنی، فقط هتاکی و دشنام دادن است و امروز فهمیدم که بجا میفرمایند.  
کاش یکی به این جماعت تیک تاکی کشور ما بگوید: لااقل سعی کنید به کسی توهین نکید. اگر میتوانید حتا از شوخی بپرهیزید! آری! حتا  همین شوخی های بی مزه و بیمورد جایگاهتان را از پیش تان میگیره!  زمان میگذره چشم باز کنید پیر میشوید و به جایی میرسید  که هیچ کس برایتان ذره ای ارزش و احترام قائل نیست. پس به خاطر خنده ی چهار تا آدم و چند پیسه ناچیز شخصیت خودت را زیر سوال نبر 
کمونیستها میگفتند: پول باید وسیله باشد نه هدف! اما برای تیک تاکرا برعکس پول سازی هدف است !چنین نیست؟

۱۳۹۲ خرداد ۱۲, یکشنبه

سوختن و شکست

سوختن و ساختن

پشت فرمان موتر در حال راننده گی بودم که صدای دلخراش آلارم موتر پولیس و اطفائیه بگوشم پیچید با پیروی از موتر پیشروی و عقبی ام با عجله در گلدان میانه سرک بالا شده به موترهای اطفائیه و پولیس راه عبور دادم. ندیدم چه اتفاقی در کجا افتیده اما فهمیدیم که آتش سوزی است. موتر ها بسرعت گذشتند اما طنین دلخراش آلارم اطفائیه تا چند دقیقه دیگر هم بگوش می آمد و همین صدا مرا غرق خاطرات تلخ چندین آتش سوزی در وطن کرد. آوخ! چه تلخ است! یافتن و دیدن نشانه هائ که خاطرات تلخ را با خود حمل می کنند. یادم آمد همین چند سال پیش برای تعطیلات تابستانی کابل رفته بودم از خانه دوستم در خوشحال خان برآمدم و تصمیم داشتم که سوی خانه خاله ام در سیلو قدم زده بروم یکبار صدای اطفائیه را شنیدم به اطرافم نگاه کردم. از فاصله دور در کوته سنگی شراره های آتش در میان دود بزرگ سیاه توجهم را جلب کرد. قدمهایم در حرکت به آن سمت،رفت. در کوتۀ سنگی خلایقی را دیدم که همه مصروف تماشا بودند در این میان آدم آشنائی که خروش برآورده، حرفهای نامفهوم گره خورده در آوای نعره های بلند که حکایت از شکوه و شکایت داشت و به آدرس های خطرناکی لعن همراه با دشنام میفرستاد دیدم . هرچند فکر کردم نامش از مغزم گریخته بود! اما افسر هوایی بود. اندک پیش تر رفتم خیره به او شده، دیدم، مثل یک شبح بی روح در برابرم ایستاد. انگار او هم مرا شناخته بود. شعله های خشم را در نگاهش نظاره کردم،فهمیدم یکی از دوکاندارهاست و زندگی اش در پیش چشمش شعله میزند. نامش یادم نیامد فقط پرسیدم: کسی خو داخل دوکان گیر نکرده؟ او که انگار خودش در حال سوختن بود و هیچ دریافتی از پیرامونش نداشت گفت خبر ندارم پسرم!!! پسرم بود! حالا نمی یافم

در همین چرت بسوی خانه می پیچم اما سفینه ذهنم به غزنی پرواز میکند سالی که مارکیت سیمساری روبروی بزازی شبانه آتش گرفته بود و تمام روز هنوز دودش به هوا بالا بود. لکس ترین دوکانهای شهر آنجا بودند. از جمله دو برادر صوفی کمال الدین و صوفی جلال الدین!که هر دو رفیق پدرم بودند دوکانهای شان به تل خاکستر مبدل شده بود. هر دو را دیدم ناظر صحنه سوختن زندگی شان بودند و آه نمیکشیدند،انگار هر دو در سوگ مرگ انتزاعی خود خموشانه نوحه سرایی می کردند. پیشتر رفتم شهریان همه در حال تماشای نمایش سوزناک، غم انگیز و مرثیه مصیبت بار شهر شان بودند. نمایش بدین سبب میگویم که یکی از همصنفانم میگفت شب این مارکیت را اول دزدی کرده و بعد آتش زده بودند او دست کسی بنام جگرن خاد در این حادثه دخیل میدانست.اما نظام الدین همصنفی دیگرم که در همین مارکیت دوکان داشت در این مورد اظهار بی اطلاعی کرد.شاید این سخن نوعی تیوری توطُئه بوده باشد. اما آنچه برایم فراموش ناشدنیست اینکه دیدم صوفی کمال الدین اندکی خم شد با دست، کمر منحنی شده برادرش را با نوازش راست کرد و دستش را گرفت و گفتز طرف خداس! همو داد همو گرفت بال شه! بدون شک اینها سوختند و ساختند. صوفی کمال الدین را فقط یکبار در جریان ماموریتم در شرکت آریانا در دهلی جدید دیدم او همانجا میزیست

و یادم می آید راکتی به مرکز گرمی میکروریان خورده بود برای سه شبانه روز دودش به هوا بالا بود. همه مردم با نگاه لعن آفرین به فاعل نفرین میفرستادند. بنظرم آتش و دود ظالم و قهار است. دوست زرتشتی دارم گاهی که آزارش میدهم همین گپ را میزنم.اما او میگوید آب قهارتر از آتش است

 شکست

دلدار شد ظنین و دلم بی صدا شکست
دیوار دل ز شدت این ماجرا شکست 
در آسمان تیره و تار و  شب  سکوت
غمبادۀ سحاب سیه در فضا شکست 
عمری  شکسته بودم  و با آه ساختم
آوخ ! که کشتی یی دل من ناخدا شکست
 او در شکست پیاز دو چشمش همی گریست 
دیشب دلی شکست و نگفت وای وا شکست 
حتا ستارگان پی دلجویی آمدند
از داغ سینه ام همه اندر خفا شکست
توفان دهر سوزش آهم خموش کرد
اندر سرشک من دل خانه خدا شکست
 در بطن لحظه های شکیبای باورم
بی باوری نمود و دلم با  ادا شکست