۱۳۹۲ خرداد ۱۲, یکشنبه

سوختن و شکست

سوختن و ساختن

پشت فرمان موتر در حال راننده گی بودم که صدای دلخراش آلارم موتر پولیس و اطفائیه بگوشم پیچید با پیروی از موتر پیشروی و عقبی ام با عجله در گلدان میانه سرک بالا شده به موترهای اطفائیه و پولیس راه عبور دادم. ندیدم چه اتفاقی در کجا افتیده اما فهمیدیم که آتش سوزی است. موتر ها بسرعت گذشتند اما طنین دلخراش آلارم اطفائیه تا چند دقیقه دیگر هم بگوش می آمد و همین صدا مرا غرق خاطرات تلخ چندین آتش سوزی در وطن کرد. آوخ! چه تلخ است! یافتن و دیدن نشانه هائ که خاطرات تلخ را با خود حمل می کنند. یادم آمد همین چند سال پیش برای تعطیلات تابستانی کابل رفته بودم از خانه دوستم در خوشحال خان برآمدم و تصمیم داشتم که سوی خانه خاله ام در سیلو قدم زده بروم یکبار صدای اطفائیه را شنیدم به اطرافم نگاه کردم. از فاصله دور در کوته سنگی شراره های آتش در میان دود بزرگ سیاه توجهم را جلب کرد. قدمهایم در حرکت به آن سمت،رفت. در کوتۀ سنگی خلایقی را دیدم که همه مصروف تماشا بودند در این میان آدم آشنائی که خروش برآورده، حرفهای نامفهوم گره خورده در آوای نعره های بلند که حکایت از شکوه و شکایت داشت و به آدرس های خطرناکی لعن همراه با دشنام میفرستاد دیدم . هرچند فکر کردم نامش از مغزم گریخته بود! اما افسر هوایی بود. اندک پیش تر رفتم خیره به او شده، دیدم، مثل یک شبح بی روح در برابرم ایستاد. انگار او هم مرا شناخته بود. شعله های خشم را در نگاهش نظاره کردم،فهمیدم یکی از دوکاندارهاست و زندگی اش در پیش چشمش شعله میزند. نامش یادم نیامد فقط پرسیدم: کسی خو داخل دوکان گیر نکرده؟ او که انگار خودش در حال سوختن بود و هیچ دریافتی از پیرامونش نداشت گفت خبر ندارم پسرم!!! پسرم بود! حالا نمی یافم

در همین چرت بسوی خانه می پیچم اما سفینه ذهنم به غزنی پرواز میکند سالی که مارکیت سیمساری روبروی بزازی شبانه آتش گرفته بود و تمام روز هنوز دودش به هوا بالا بود. لکس ترین دوکانهای شهر آنجا بودند. از جمله دو برادر صوفی کمال الدین و صوفی جلال الدین!که هر دو رفیق پدرم بودند دوکانهای شان به تل خاکستر مبدل شده بود. هر دو را دیدم ناظر صحنه سوختن زندگی شان بودند و آه نمیکشیدند،انگار هر دو در سوگ مرگ انتزاعی خود خموشانه نوحه سرایی می کردند. پیشتر رفتم شهریان همه در حال تماشای نمایش سوزناک، غم انگیز و مرثیه مصیبت بار شهر شان بودند. نمایش بدین سبب میگویم که یکی از همصنفانم میگفت شب این مارکیت را اول دزدی کرده و بعد آتش زده بودند او دست کسی بنام جگرن خاد در این حادثه دخیل میدانست.اما نظام الدین همصنفی دیگرم که در همین مارکیت دوکان داشت در این مورد اظهار بی اطلاعی کرد.شاید این سخن نوعی تیوری توطُئه بوده باشد. اما آنچه برایم فراموش ناشدنیست اینکه دیدم صوفی کمال الدین اندکی خم شد با دست، کمر منحنی شده برادرش را با نوازش راست کرد و دستش را گرفت و گفتز طرف خداس! همو داد همو گرفت بال شه! بدون شک اینها سوختند و ساختند. صوفی کمال الدین را فقط یکبار در جریان ماموریتم در شرکت آریانا در دهلی جدید دیدم او همانجا میزیست

و یادم می آید راکتی به مرکز گرمی میکروریان خورده بود برای سه شبانه روز دودش به هوا بالا بود. همه مردم با نگاه لعن آفرین به فاعل نفرین میفرستادند. بنظرم آتش و دود ظالم و قهار است. دوست زرتشتی دارم گاهی که آزارش میدهم همین گپ را میزنم.اما او میگوید آب قهارتر از آتش است

 شکست

دلدار شد ظنین و دلم بی صدا شکست
دیوار دل ز شدت این ماجرا شکست 
در آسمان تیره و تار و  شب  سکوت
غمبادۀ سحاب سیه در فضا شکست 
عمری  شکسته بودم  و با آه ساختم
آوخ ! که کشتی یی دل من ناخدا شکست
 او در شکست پیاز دو چشمش همی گریست 
دیشب دلی شکست و نگفت وای وا شکست 
حتا ستارگان پی دلجویی آمدند
از داغ سینه ام همه اندر خفا شکست
توفان دهر سوزش آهم خموش کرد
اندر سرشک من دل خانه خدا شکست
 در بطن لحظه های شکیبای باورم
بی باوری نمود و دلم با  ادا شکست



هیچ نظری موجود نیست: