۱۳۹۲ خرداد ۷, سه‌شنبه

"پیکر عجز" فرار از مرگ


فرار از تله های مرگ

با حال خسته و آشفته ، چشمان سرد و بی احساس، به کُنج اتاق خیره مانده ام. حوادث و اتفاقات تلخ گذشته یکایک حضور خود را بر تسلسل خاطراتم تحمیل می کنند. حوادث ویژه ی چون نجات معجزه آسا،یا بهتر بگویم فرار از تله های مرگ حتمی ، که هر بار بیادم می آیند وحشتم می گیرد و از بیاد آوری و مرورشان همین اکنون ته دلم می لرزد. واقعن نسل بدبختی هستیم. هرکدام با کلکسيونی از خاطرات تلخ چون وحشت، ويرانی، کشتن، گريه و مويه های فراوان ! مقصربدبختی های خود را نیز چون سر کلاوه گم کرده ایم. تا دستهای ما هیچگاه به مقصر اصلی نرسد. لهذا آسانترین کار همینست که گاهگاه از همدیگر خود انتقام بگیریم. و این بدبختی دیگریست که بحساب ریاضی بدبختی مربع میشود

 مضاف بر این ما نسل بد طالع هم هستیم، آنقدر بد چانس که من خود را مشمول "قانون مورفی" کرده ام. "ادوارد مورفی" امریکایی، که انجنیر قوای هوایی، بود جمله معروفی دارد هرچند این جمله در واقع مکمل کننده و تفسیر همان ضرب المثل پارسی ( بخت اگر سستی کند دندان به حلوا بشکند ) میباشد اما امروز بنام "قانون مورفی" یاد میشود.. طبق این قانون، از اثر بدشانسی، برنامه های عادی یا کاری، در بدترین و نامناسبترین زمان ناگهان چنان به خطا میروند که تمام کار را از بیخ ویران میکنند. داستان زندگی من یکی پر است از این بدشانسی ها! یک مثال کوچک میدهم لغو کانکور صنف ۱۲ در تمام تاریخ صد، پنج یا ده هزار ساله کشور! فقط برای یکسال، همان سالی که من فارغ مکتب شدم.

اما تلختر اینکه ما نسل جنگیم! از خاطرم نمیرود که چگونه احساسات پاک ميهندوستانه و خداباورانه همنسلانم بار ها از سوی ایدیالوژی های مختلف جنگ طلب مورد سو استفاده قرار گرفته و هنوز میگیرد. هرگز یادم نمی رود آن قاب عکسی بزرگی که در پشت دفتر عالم رزم آمرسیاسی دانشگاه هوایی نصب بود و عکس های جداگانه بیست تن از جانبازان حزبی را در خود جا داده بود. این شهدای گلگون کفن پس از اصابت مرمی در قلب های شان، نخست کارت های حزبی شان که در جیب پیشروی بالای قلب میگذاشتند سوراخ و سپس مرمی در قلب شان فرو رفته بود. این عکس هدفمندانه، انگیزه ای سربازی را در نسل من القا میکرد. مطمئنم آن نگون بختان که بنوشته زیر قاب، گویا نام های شان را با شهادت در صفحات زرین تاریخ نوشته بودند شاید با نان و گندنه بزرگ شده بودند. اما هیچ حزبی پلوخور نمیخواست نامش را در صفحات زرین تاریخ مثل آنها ثبت کند بلکه همه بورس شوروی و کشور های سوسیالیستی میپالیدند. همینگونه در صف دیگر، هرگز یادم نمیرود تازه جنگ جلال آباد شروع شده بود. جنازه برادر زاده حاجی بابا ناصری که محصل انجنیری پوهنتون دعوت و جوان غیوری بود را با دسته ای از محصلین خوشباور در کمپ پبو آوردند. فضائ سکوت در میان خلایق پیچیده بود. ملائ نماز جنازه ایشان را خواند و از جنت مکان شدن آنها و همنشینی شان با حوران و غلمانها برای ما اطمینان داد. اما فرق بین این شهدائ نگون بخت با آن شهدای دولتی نگون بخت تر در این بود که بیرق قبر اینها برنگ سبز  و از آنها برنگ سرخ بود و بس! لیکن باد شدید و ولگرد که بر هر دو بیرق بطور یکسان میوزید! و موزیک خشن با میلودی همسانی از اهتزاز هر دو بیرق در گوشها را طنین می انداخت. حکایت از خوش قلبی و بدبختی نسل من داشت.انگار بگفته مخفی شاعرنسل من، پای در گِل ماندن را از توغ مزار می آموختند.

بدون شک ،فريب خوردن فرو دستان ، به فقر و نکبت کشيده شدن بیخبران از پیامد های هر جنگ میباشد. ضمنآ گنديدن آب راکد شده دريای مواج انديشه و آزادی و به قهقرا رفتن هرگونه رشد و بالندگی یک نسل را نیز هر جنگی در پی خواهدداشت..

بهر حال میان امواج متناوبی از احساسات، گاه مثبت و گاهی هم منفی، که پیوسته دچار تردیدم میکردند.تصمیم گرفتم کتاب خاطرات ذهنم را بدون کم و کاست بنویسم و از طریق همین صفحه با دوستان شریک کنم. ولی با تایپ هر واژه، یک موج سینوسی مثبت تائیدی مبنی بر اینکه بگفته غبار تاریخ از همین روایتها نوشته میشوند باید ادامه دهم  و موج متناوبی منفی دیگری از وسوسه با هزاران فاز اختلاف چون، چه فایده؟ کی خواهد خواند؟ چرا کتاب ذهنت را دیگران بخوانند؟ همزمان وارد ذهنم میگردیدند و معادله تصمیم گیری ام را چندین بار مساوی به صفر ساختند. که برآیندی جز پلک بستن مقطعی و اشکی که اندوه خفقان آور را در پی دارد نداشت. سرانجام بر تردید پیروز شدم و تصمیم گرفتم از فرار یا نجات خودم از چند تله مرگ حتمی خو همرای تان درد دل کنم باقی  اگر زنده ماندم خواهم نوشت

         ارگون پائیز ۱۳۶۴

 

جگتورن نعمت میدانی انجنیر کندک دوم غند هیلیکوپتر خواجه رواش با لهجه آمرانه بمن دستور داد تا طیاره را آماده پرواز و با رئیس صاحب ارکان کندک، هیئت اعزامی وزارت دفاع را به ارگون ببرم. با سلام ارتشی قبول کردم. اما همراهی با ریئس صاحب ارکان، اندکی برایم تشویش و استرس پیدا کرد. چون تازه از دانشگاه فارغ شده بودم و ریس ارکان را نمیشناختم.به تصور من رئیس ارکان،  مثل ریس شورای انقلابی یا هم حداقل ریس دفتر پدرم ریس آبرسانی وکانالیزاسیون جلوه میکرد. غرق همین تصوراتم بودم که جوانی بلند قدی با بروتهای پهن، فقط یک رتبه بالاتر از من (لومری بریدمن)، پیش رویم ایستاد و گفت شکیب تو هستی؟ گفتم بلی ! گفت: مه سنگر هستم ریس ارکان کندک دو! دیدم ای آدم از نسل منست از همان دقیقه اول ملاقات تعارفی با شوخی برایش گفتم خوشحال شدم ریس صاحب! آدم خوشخوی هستی مه گفتم از همان رئیس های بد قار نباشی خنده ای بلندی کرد طوریکه زنخش بیشر پاهین کشیده شد و بروتهایش نصف دهنش را پر کرد و سپس گفت: تشویش نکن!هر دو خندیدیم

 نمیدانم چسان بعضی آدمها فقط با یک حرکت دلنشین چنان در دل آدم ماندگار میشوند که تا ابد در ذهنت به نیکی ازیشان یاد میکنی و بدون شک سنگر یکی از همین آدمها هست که هرجا هست در حفظ خداوند باشد. ولی برعکس آدمهایی هم هستند که هنوز او را درست نشناخته ای اما  با دیدن دوتا حرکت احمق مآبانه چنان در ذهنت  منفور میشوند که تاابد میخواهی ازش دوری کنی!

بهر حال هیئت وزارت دفاع هم با جیپ روسی رسیدند و بلافاصله بسوی ارگون پرواز کردیم. پس از یک و نیم ساعت  پرواز افقی بر فراز میدانچه شهر ارگون رسیدیم. هیلیکوپتر معمولن در میدانچه های که خط رنوی داشته باشد بشکل طیاروی نشست میکند ولی در محلات که خط وجود ندارد و آنرا در روسی پلاشتکه یا نشستگاه اجباری میگویند مستقیما بطور عمودی (ورتلوتی) طوری بر زمین مینشیند که تایر ها از جا حرکت نمیکند. سنگر بر خلاف معمول از نیمه رنوی بشکل طیاروی بسوی زمین فرود آمد و با خوردن تایر ها بزمین در عرض ثانیه ها هیلیکوپتر با سرعت زیاد خط میدان را طی و بسوی سیم خار دار یا ختم رنوی نزدیک شد همینکه سیم را پرانده و جمپ و جول آغاز گردید من دستم را سوی ستوپ کران ( شیردهن توقف تیل بالای انجن) بردم و در حالیکه در جمپی سرم به سویچ های بالا خورد فقط یک ستوپ کران را بسویم کشیده یک انجن را خاموش کردم. سنگر بلافاصله ستوپ کران دیگر را خاموش و طیاره به شکل کج ایستاده و قیضه شد . هیئت وزارت به سرعت از هیلکوپتر پاهین شدند و منهم در حالیکه سرم بشدت درد میکرد از دنبال آنها برآمدم در این اثنا متوجه شدم. عسکری از دور چیغ زده میگه: ایستاده شو!! مین اس! آنسوی میدان مین است نرو. جابجا در جایم ایستادم و خشکم زد. تازه متوجه شدم که من از وارخطایی برعکس دیگران در میدان مین روان بودم. شاید خاصیت آدمی همین باشد که در موقع باخت، برای خوب بودن حالش دنبال دلایل ماورای طبیعی بگردد. زیرا حالا که فکر میکنم هیچ چیزی نمیتواند آن حس خفته ی درونم را در آن لحظه که تقلا برای نجات بود برانگیخته کند. و با هیچ زبانی هم قادر به گفتن احساس همان لحظه نیستم. اینقدر یادم هست به دستهایم نگاه کردم، خون هزاران عطش آرزو های خفته را دیدم و هزاران رویای نابافته ام در عرض چند ثانیه پیش چشمانم متجسم و متبلور شدند. عسکر بشدت سوی من دویده آمد و گفت جابجا دور بخور به همان جاهای که پا ماندی دوباره پا بمان انشالله اینجا نیس خو باز هم احتیاط کن و برگرد. خلاصه اینکه شاید ده قدم به عقب برگشته باشم ولی همین ده قدم برایم به اندازه عمر حضرت نوح ع طولانی بود. تمام آب بدنم به عرق مبدل گشته و از تنم خارج میشد.اما بشکل معجزه آسای نجات یافته و به عمله پرواز پیوستم. اما اوضاع سنگر بد تر از من بود. پیهم میگفت دوران پروانه (چرخ بال) افتید! در حالیکه دوران پروانه قطعن نه افتیده بود و وقتی با نگاه معنی داری سویش دیدم همان آهنگ ناشناس فهمیدم و فهمیدی که فهمیدم را از  نگاهش خواندم و منهم گفتم بلی دوران پروانه افتاد. و سرانجام با هیئت وزارت دفاع به شعبه قوماندن لوا رهنمایی شدیم. 

هنوز در شاک حادثه بسر میبردیم که قوماندان لوا دل پر اش را بالای هیئت اعزامی خالی کرده گفت: بسیار تعجب میکنم شما برای تفتیش آمده اید؟ تفتیش چی؟ اکمالات ما صفر اس عسکر نان نداره؟ مهمات رو به خلاصی اس. دشمن در چند قدمی رسیده. بعد با نهایت احترام رو بسوی ما کرده گفت ببخشید پیلوتان قهرمان شکر که سر تان خیریت گذشت مخابره کردیم کابل . بلافاصله قطی های کنسرو لوبیای روسی که بوی بد و متعفنی میداد با نان های داشی سر میز از سوی سربازان به ما سرویس گردید. قوماندان با فرو بردن هر لقمه میگفت اینست خوراک ما!!! هیئت هم آرام بود. در این میان مخابره از قوماندانی قوای هوایی آمد که فردا یا پس فردا هیئت تخنیکی و مصونیت پرواز می آیند و ما تا آنزمان باید همینجا منتظر بمانیم....    




       

هیچ نظری موجود نیست: