۱۳۹۹ مرداد ۵, یکشنبه

ادامه سفر


                   لاس انجلس- هالیود- سانفراسیسکو
 ۲۷جولای ۲۰۱۰


پس از صرف صبحانه و وداع با کاکا زاده ها، از سندیاگو، بسوی سانفراسیسکو به راه افتیدیم. هنوز از چند خم و پیچ جاده ها در منطقه شعیب جان نگذشته بودیم که مامایم رو بمن کرده گفت: از اینکه شهر مشهور لاس انجلس در مسیر سفر ما است. تصمیم گرفتم امروز را آنجا سیر و سیاحت کنیم اما من نظر خودت را نپرسیدم که چیست؟ اگر کدام شهر یا جائ خاصی را در برنامه داشته باشی بگو که هنوز دیر نشده برنامه ریزی کنیم. گفتم ولله حاجی ماما لاس انجلس خو بدون شک شهر زیبا و تماشائیست خوشحال میشوم که همرای خودت آنجا میروم،اما من أدم هنردوست هستم. از شهرک سینمایی هالیود خیلی شنیده ام. نمیدانم برایت ممکن خواهد بود آنجا برویم یا خودم بعد از بازدید از سانفرانسسکو بدانجا بروم؟ مامایم که هرگز عطر خاطره لبخند نمکین آن روزش با آن دوچشم درخشان و چهره شاداب یادم نخواهد رفت گفت: هالیود که در مسیر راه ماست! حتمن میرویم! ولی اول لاس انجلس چون آنجا بهترین رستوران را بلدم که نان بخوریم بعد هالیود میرویم. خوشحال شدم و گفتم مرا سیب کار است حاجی ماما خدا کند که از درخت بید تهیه کنی! دوباره خندید و مطمئنم که این تصادف احسن و شانس نیک در این سفر، علاوه بر من در گوشه ای از ذهن ایشان نیز همیشه حضور جاودانی خواهد داشت. زیرا از غمم به آسانی خلاص شد. بهر صورت بعد سه و نیم ساعت راننده گی رسیدیم به شهر زیبایی لاس انجلس! بمجرد رسیدن در این شهر از هر کوی و برزن بوی آشنا بمشام میرسید. این بوئ آشنائی از لوحه های دوکانها و رستورانتها بزبان فخیم پارسی هویدا بود. لاس انجلس در زبان اسپانیایی «شهر فرشتگان» معنی میدهد و در غرب آمریکا موقعیت دارد. این شهر شمار فراوانی مهاجر از جمله پارسی زبانان را در خود جا داده است. همین سخن را هم از رستورانت ایرانی که در آنجا غذا خوردیم آموختم. زیرا در بالای لوحه رستورانت نوشته شده بود: "در باغچه الوان شهر فرشته ها خوش آمدید". رستورانت محوطه ای کوچکی داشت که با گل های اطلسی و نرگس بشکل باغچه ئ آراسته شده بود!، دور باغچه را خشت های مورب به سبک که در ایران دیده بودم چیده بودند. گلدان های چون شمعدانی های زیبا در کنار زینه ها مطابق به فرهنگ ایرانی تزئین و دیکور شده بودند. در پیشروی رستورانت درخت بزرگی شبیه توت قرار داشت که در آن ظهر تابستان تن و برگهای خود را ملتمسانه به شعاع آفتاب می سائید! نوازش شدن این درخت در چنبر زیبائ افتاب بسیار تماشایی، شاعرانه و رومانتیک بود طوریکه احساس میکردم این درخت در بغل خورشید تکیه داده و کتاب میخواند. پس از صرف نهار زیر همین درخت سگرت دود کردم و بیاد شهر فرشتگان تا دور دستهائ آسمان و زمین خدا بپرواز شدم.ضمیر جان که عاشق مکدونال است. از این رستورانت و جوجه  و چلو کباب بدش میامد با قهر چیزی هم نخورد. بنابرین ما بدون نوشیدن چای، رستورانت را ترک کرده بسوی مکدونال رفتیم. از آنجا به مراکز خرید لباس و بازار گشتی زدیم! واقعن اینجا ارزانی بود. یک دست دریشی مردانه را به چهل تا پنجاه دالر امریکایی هم میدادند. ده دالر بگفته یک ایرانی پول سولمبه قلمبه ای برای خرید کالا در این شهر محسوب میشد. یک چیز در این شهر خیلی توجهم را جلب کرد و آن اینکه وقتی با آدمهای که شبیه به چهره و تیپ ما مردم بودند سر صحبت را باز میکردم هیچکدام قطعن انگلیسی نمیدانستند زیرا اکثرا اهل کشور مکسیکو بودند. از نظر من در لاس انجلس زبان اول هسپانوی دوم فارسی و سوم انگلیسی است! ولله و اعلم
.

اندکی بعد، تصمیم گرفتیم که هالیود برویم و در برگشت شب همین جا اطراق کنیم.بعد فکر ما عوض شده دوری در شهر زده سوی شهرک سینمایی هالیود راه افتیدیم.
مسیر لاس انجلس تا هالیود که گاه از جنگل های کم پشت اما تاریخی میگذشت برایم دنیائی ذوقزده گی را با رنگ های جادوئی ولی مملو از کاش ها می ساخت. ساعتی از میان درختانی که طول عمرشان اگر مبالغه نکنم به قرن ها می رسید رانندگی کرده داخل شاهراه شدیم و نیم ساعت بعد لوحه های شهر هالیود پیدا شد . بلافاصله بسمت راست در دامنه تپه ای سبز هالیود پیچیدیم.

 این شهر آنگونه که تصور می کردم پر زرق و برق به نظر نمیرسد اما جذابیت های خودش را داشت.شهر در دامنه کوهی ساخته شده و جاده ای بزرگ و درازی دارد. در پیاده روی پهلوی جاده دوهزار و چهارصد چهره از مشاهیر هالیوود با حروف طلایی سمبولیک روی موزاییک های بسیار زیبا نوشته  شده است. مضاف برین تندیس ها و مجسمه های زیادی از مشاهیر هالیود در این مسیر وجود دارد. بس سیاحتی  سر باز هم بود که سیاحین را شهر گشت میبرد اما ما این مسیر را در یک روز درخشان آفتابی با ابرهای پراگنده که همراه با ما در حرکت بودند قدم زنان تا آخر رفتیم.آفتابی که گاه بر ما وگاه بر مزرعه زیر سرک و دشت وسیع پهن شده در دور دستها می تابید آهسته آهسته رو به نشستن در پشت کوه کرد و ما هم  در همین حوالی تصمیم گرفتیم از این شهر بسوی مقصد مان حرکت کنیم. خوشبختانه همه جا را تقریبن گشتیم. تا درب خانه های بسیاری از هنرمندان هالیودی رفتیم. عکسهای یادگاری زیادی گرفتیم. زیر لوحه یادگاری شهر این مطلب را خواندم:نام این شهر را اچ. جی. هایلی که پدر هالیوود میباشد ، به پیشنهاد  همسرش خانم جیجی گذاشته است.

 هنگام حرکت احساس خستگی میکردم اما چه زیباست رضایت درونی آدم از یک سفر طولانی! این رضائيت خود میتواند بخشی از سختی راه طی شده را کم و کوتاه کند. بلی ! اصلن نفهمیدم چسان در فریمونت رسیدم

فریمانت


افق تقریبن روشن وآفتاب در حال دمیدن بود که از خواب بیدار شدم. از پشت کلکین نظری به بیرون انداختم چند تا از کبوتران بشکل قوسی در هوا پرواز می کردند. دوباره روی تخت خواب دراز کشیدم. از سفری که آمده بودم راضی و شادمان بودم. امید این درخت شاداب زندگی در درون هزاران شاخه قلبم دوباره جوانه می زد و برنامه سفر های رویایی دیگری را می ریخت. انگار نه در بستر بلکه در میان ابر ها مست ایستاده  و در نئشه این تماشا، آفتاب ازم قدر دانی میکرد.هنوز زبان بمراتب امتنان نگشوده بودم که از لای پنجره اتاق دستهای نوازشگر آفتاب پیدا شده و بر روی سینه و گردنم مهربانانه نشستند تا خیالاتم را صد در صد آفتابی کند. انگار او نیز دلش برایم تنگ شده بود. در همین چرت و خیال در اتاقم دق الباب شد. شبیر جان بود از بیدار شدنم پرسید و از آماده گی صبحانه و .. لحظه ای بعد سر میز صبحانه رفتم. زن مامایم در آن صبح زود و در عین حال در آن خستگی دیشب ناشی از سفر زحمت زیادی کشیده بود و هنوز  آشپزی میکرد. مامایم گفت امروز همه ما خسته ایم فقط میرویم نماز جمعه آنجا حتمن بعضی از دوستان را میبینی و شب موسیقی میکنیم فردا روز جشن مهاجرین است در فلان پارک که نامش یادم رفته میرویم و پس فردا سانفرانسیسکو میرویم . بعد از آن دو روز دیگر را هرجا که برنامه ریزی کردی میرویم. گفتم نور علی نور. فریمانت شهریست در جنوب شرقی منطقه خلیج سانفرانسیسکو که از بهم پیوستن پنج محله کوچکتر ایجاد شده است. تعدادی از‌است جمعیت زیادی از هموطنان ما در این شهر نیز اقامت دارند.اینجا نیز دهها لوحه پارسی را دیدم .
در مسجد فریمانت هنگام دعا سمیع جان پسر مامایم که تازه از افغانستان آمده بودهم پیدا شد. از دیدار هم خورسند و یکروز عصر خانه اش رفتم و قصه های تازه ای کردیم . شب مامایم رباب اش را بعد سالها به افتخار من باز کرد تنها سُر کردنش ساعتی را در بر گرفت بعد با هارمونیه من و طبله شبیر چنان نواخت که شعر مولانا ( هیچ میدانی چه میگوید رباب – هم ز سوز اشک و دلهای کباب ) یادم آمد. فردایش در پارک مشهور فریمانت برای میله رفتیم. آنجا خالد حسینی نویسنده داستان گدی پران باز را دیدم و معرفی شدم. منگل آوازخوان رادیو تلویزیون افغانستان را هم دیدم . پشتون جان خواهر ازهر فیضیار شاعر و کمپوزیتور مشهور را هم مامایم معرفی کرد. در شورنخود فروشی  پارک با آشنائی سر خوردم که او مرا میشناخت و من پس از آنکه ایشان سر صحبت را باز کرد او را درست شناختم. از آشنائ مشترک هر دوی مان پرسید؟ گفتم ندیدمش اما شکر خوب است. میخواستم بیشتر از او بشنوم و همرایش صحبت کنم ولی زن مامایم آمد و گفت آنسوی پارک میرویم لهذا با آن آشنائ دوران پشاور با دل ناخواسته پدرود گفتم. آری روزگار میگذرد! گاهی سریع و گاهی هم آهسته و سنگین! گاهی پر بغض و اشکَ، گاهی تصنعی با لبخندی که بزور بر لبها مینشانیم اما در اوج قلبها حسرتی به ژرفای آسمان نهفته است.حسرتی مملو از کاش ها! که ایکاش در همان دریای رویاهایم غرق شده بودم که نشدم . بهر صورت به آنسوی پارک رفتیم و تاشام از یک روز زیبا و آفتابی در حضور هموطنان لذت بردم 

سانفرانسیسکو

باران نرم در حال شدت گرفتن بود. برای من همه چیز سرشار از تازگی و رویاست. ابرها می غریدند باد همراه باران شلاق می کشید.در یک لحظه درنگی کردیم و خواستیم از رفتن صرفنظر کنیم اما اخبار جوی باران را گذری و سانفرانسیسکو را آفتابی نشان میداد. لهذا با اتفاق شبیر و ضمیر براه افتادیم هنوز نیم ساعت راه نرفته بودیم که خلیج نیلگون سان فرانسیسکو با سواحل درخشان و مناظر با شکوه، که پل معلق گلدن گیت بر فراز آن عروس واره عشوه نمایی میکرد نمایان شد.مامایم حق العبور پل را پرداخت و در گوشه اینسوی پل پارک کرد. از برج ورودی پل خواندم که این پل  در سال نزده سی و هفت میلادی افتتاح شده و یک هزار و سه صد متر طول دارد. همین پل در واقع  زیبایی های این شهر را کاملتر کرده و شهر را به یکی از پر جاذبه ترین شهرهای آمریکا تبدیل  نموده است. در آنسوی آب نمای شهر بویژه پارک کریسی فیلد پارک که در نزدیگی گولدن گیت قرار دارد معلوم میشود. لحظه ای اینجا توقف کرده عکس گرفتیم و دوباره سوار موتر شده پل را عبور و به شهر رفتیم. در شهر از محله چینایی و جاده ای کج و پیچی که سرعت مجاز در آن فقط هشت کیلومتر در ساعت بود عبور و پس از دیدن دوکان اسبق پیتزا فروشی برادر کرزی از میان آسمان خراشها دوباره به پارک کریس فیلد در لب پل گولدن آمدیم. این پارک برای لذت بردن از فضای ساحلی شهر ساخته شده است و دامنه کوه دیابلو نیز از اینجا قابل تماشا میباشد. کوه کوچک که در شرق خلیج سان فرانسیسکو قرار دارد سبز است اما 
 درختانش دیده نمیشوند. فضا انباشته از گلبرگ است. عطری سکرآوری در این پارک بمشام میرسید. دسته دسته پسران و دختران جوان در امتداد دریا  در حال قدم زدن بودند و ما محو تماشا. تاریک شده بود که سانفرانسیسکو را به قصد خانه ترک گفتیم. خلاصه در دوشب دیگری هم که مهمان مامایم بودم با بسیار محبت پذیرایی گرمی از من کردند که از محبت هایشان همیشه ممنون و سپاسگذارم و در همین پنج شب عاشقانه خواندم و سرودم . صبح روز چهارشنبه به قصد تورنتو از فرودگاه سانفرانسیسکو بسوی تکزاس پرواز کردم..



۱۳۹۹ تیر ۱۱, چهارشنبه

رنسانس جمعیت

خبر افتتاح دفتر مرکزی جمعیت، توسط محترم صلاح الدین ربانی، رئیس جمعیت اسلامی افغانستان، بار دیگر بازار شایعات را گرم و چرخه ی تفسیرها و تعبیرهای انحرافی را به گردش آورده است. این خبر، همچنان، سبب آغاز دوباره، نعل وارونه کوبیدن ها در فضای مطبوعات کشور گردیده است.
 من، به عنوان کسی که بیش از یک ربع قرن کارت عضویت جمعیت را آگاهانه با خود نگهداشته ام و به رهبر شهید آن احترام قلبی قایلم، این اقدام را به فال نیک میگیرم  و مطمئنم مطرح شدن دوباره این تشکل، لااقل كابوسي براي خودکامه گان و رویائ خوش برای آزاديخواهان خواهد شد.
هرچند جمعيت، امروز در کشور نه کدام اقتدار سياسي دارد و نه هم از محبوبيت اجتماعي چندانی برخوردارست اما، یک چیزی این وسط هنوز محرز،  پا برجا و حتا غیر قابل انکار میباشد که: تنها اسم جمعیت قادرست، رویاهائ خفته ئ عدالت طلبی را با تمام نیرو در درون هر خانواده جمعیتی اعم از  میانسال و بزرگسال بیدار کند، و سبب  شجاعتها و ایثارگری ها گردد. در روح و روان نسل جوان اسطوره های آزاده گی جان گیرد، زندگی دوباره شورانگیز گردد. آزاده گان در میان عشق و سرمستی حاصل از این شور، بتوانند دوباره در دریاي آزادگی غوطه ور شوند و بر بال ابرهای بلند آسمان، آزاده و سبک بال به پرواز آیند.، تا سرانجام عفریت مرگ در دستهای شان تحقیر و غبار ترس از امریکا ابهت خود را از دست دهد.
آری! مجاهد، زمانی آزادترین انسان روی زمین بود که با طغیان گرائی،  مجنون واره در راه اهدافش تا رسیدن به کعبه ی مراد، پای بر خار مغیلان میگذاشت و جان میباخت نه اینکه با  دل  بی دل شدن هايش تيغ آفتاب را نيشخند و در موج  افسردگی با عزیز ترین دوستش درد دل کرده بگوید:  ما را خو در ریاست کردن  نمی مانند، باید ماموریت کنیم
رهبر جوان که دیپلومات ارشد و کار کشته ای هم هست، حضور در متن جامعه را، مشروط به تغیر اساسی در ساختار جدید جمعیت قلمداد کرده و حضور پر رنگ زنان و جوانان را در ساختار جدید الزامی میداند. از سخنانش معلوم است که وی تصمیم دارد " جریان آیدئولوژیک مورثی متعلق به دوران جنگ سرد را به یک حزب سیاسی متعارف و مدرن تبدیل کند. و این کاریست بجا و پسندیده
 واقعن قابل تقدیرست در شرایطی که جمعیت، طی دو دهه اخیر، ضربات سختی را، از دوست و دشمن متحمل شده و جز نام و روایات افسانوی چیزی ازش باقی نمانده، جوانی تن به تقدیر و افسانه سپرده، پای در میدان مبارزه مینهد تا با گشودن رگبار مسلسل از  انتقاد بر خویشتن، میراث پدر را به رنساس رساند!

زمان امتحان و پایداری

ویدیوي سخنرانی آقای صلاح الدین ربانی را دقیق دیدم. بدون شک دید سیاسی ایشان را خیلی تیزبین تر از آنچه فکر میکردم یافتم. ایشان در حالیکه معقولانه تحولات سیاسی کشور را زیر نظر دارند. سعی میکند با ایجاد رومانتیزم آزادی، بر قلبهای اعضای اسبق و هواداران جمعیت، بویژه جوانان در کاریزمای یک رهبر ملی نفوذ کند. لهذا در نخستین اقدام بجا، با جدا کردن راهش از داکتر عبدالله نشان داد، که او این حقیقت را با پوست و گوشت لمس کرده  و میداند که: این بار کوچکترین اثری از دروغ و پنهانکاری، روح و روان، رهروانش را ویران و حرکتش را از بنیاد خواهد پاشاند! از اینرو وی با یک طغیان علنی و آگاهانه خواست بیراهه رفتنهای ناکام گذشته را عملن نقد و  به رهروانش با جرئت خاطر نشان سازد که: توان گسیختن حله های تنیده استعمار از دور و بر خویش را دارد، و  با همین بضاعت بقول دشمنان، قوام نیافته اش،خواهان طغیان و تغیر، طی یک انقلاب فکری، از بنیاد بمقتضای سخن نیچه که میگوید :"طغیان اگر با نو آوری همراه باشد! مرحله شکوه و جلال انسان است" در پی رسیدن به این مرحله
میباشد.
 بی محابا او از همگان بیشتر آگاهست که در گذر یک دهه  پس از شهادت رهبر، جمعیتی ها چه راههای سخت  و بیراهه های نبود که نرفتند! چه شکستهای فاحشی که نخوردند! ، بار ها تک تک بمبارزه برخاستند، بعضی ها صادقانه تلاش ها کردند اما هر تلاش توسط همسنگران خودی عقیم شد و سرانجام امروز او که از حرکات ناشیانه اطرافیان و جهان پیرامونی خود تجارب بسیاری آندوخته است با رو آوردن به روش دیپلوماسی نرم، تصمیم  گرفته در یک چنین فضای بحرانی، با موجودیت یک چنین عناصر آزموده شده، یک تنه، با هیمه جان آتش افروزد و بر سردی زمستان یاس، گرما بخشد  تا  فضای رایج ارباب رعیتی امروز را لااقل ملتهب سازد
هرچند زندگی و مبارزه زیر لوائ اشغالگران بسیار پیچیده تر از آن است که تصورش را می کنیم. باید در گذر از  خم و پیچ دشواریها چندین پوست از تن انداخت تا کار تولد دوباره جمعیت را بسر رساند. رنسانس بنظر خیلی دشوار می آید! اما اگر او درس سازماندهی را از پدر آموخته باشد که شکی در آن ندارم و فقط جوشش جنبش خود جوش رستاخیز را دنبال کرده باشد، بی گمان به این نکته پی برده است که امروز، در بطن هر جوان آزاد اندیش، جنون مقدس، آرمان خواهی نهفته است. که با تلنگری همین جنون مقدس میتواند آفتابی شود و داوطلبانه پای در راه مبارزه ای جانانه، برای آزادی و عدالت نهد و این یک عنصر کلیدی در راه پیروزی است. در ضمن گرچه این سرزمین، سرزمین اسطوره هاست! اما صلاح الدین خان ربانی نیازی ندارد تا برای اسطوره شدن همچون سیاوش از میان آتش عبور کند  و یا حلاج واره بر فراز دار نعره «اناالحق» بزند و یا هم مثل قهرمان ملی با ارتش سرخ و سیاه بجنگد و سپس رهبر و فرمانروا گردد. حتا چرخ چنان بکام این رهبر جوان میچرخد که فقط در شرایط فعلی برای نشان دادن پاکیزگی بجای گذشتن از آتش، کافیست، در کنار مردم و در برابر استعمار، قهرمانانه باایستد، فقط همین! مطمئنم همین مردم  او را روئین تن زمان خواهد ساخت و رهبر بلامنازع خود. از نظر من همین اکنون او فقط با یک تابو شکنی، درخششی چون الماس در میان سیاسیون پیدا کرده و اگر این الماس در آزمون زمان با چرخ آزاده گی چند بار صیقل گردد بدون تردید  بر نگین انگشتر سلیمانی فردا جایش خواهد بود.

در خاتمه، من تعقیب پرونده ترور اعضای برجسته جمعیت بویژه رهبر شهید، را نخستین آزمون و دلیل استحکام و پایداری دوباره این جریان میدانم. یک چنین تفکری عدالت طلبانه،از نظر من، میتواند تسلی برای قناعت مردم از رهبری را فراهم گرداند. مضاف بر این فاصله گرفتن از خود خواهی های فردی و بازی های گروهی را آرزو و توصیه میکنم.