۱۳۹۴ شهریور ۲۹, یکشنبه

مخمس بر غزل استاد نظام وفا



این نیم قرن عمر به حسرت هدر گذشت
محکوم عشق و ماتم و بی سیم و زر گذشت
دلواپسی  بدوش سکوت و سفر گذشت 
پیری رسید و فصل جوانی دگر گذشت
دیدی دلا که عمر چسان بی خبر گذشت

چون ساقه ی حساس بخشکید از الست
اینک غروب تار ببین  لنگرش ببست
امطار اندوه  از دل ابریی من گسست 
ما را دگر چه چشم امیدی ز پیری است 
کز پیش من جوانی با چشم تر گذشت

خمیازه بود گویی که اوقات شاد من
خاکسترست عقده  و کین و عناد من
در فصل انجماد شکست اعتماد من
گو بعد من کسی نکند هیچ یاد من 
این خواب و این خیال نیرزد به سرگذشت

لبخند تلخ  و پردەۀ شور و شرار و تب
در شام تیرەه ماتم کبرا مرا طلب
بی عاطفه ست مرگ و نیآید جز امر رب
ای غرقه باد کشتی عمری که روز و شب 
در بحر آب دیده و خون جگر گذشت

چون نسخه ی خزان مرا از مطب رسید
قرص جدایی حسرت و غم از حلب رسید
نومیدی بر حریم تنم هر وجب رسید
از دست کار من شد و جانم بلب رسید 
از پا در اوفتادم و آبم ز سر گذشت

شایستگی کجاست خدا ؟ کیست اهلتر
بایستگی به جعل و فریب است و جهلتر
اکنون حمیدیا چو رسیدی به کهلتر
با سادگی بساز نظاما که سهلتر 
آنکس گذشت کز همه کس ساده تر گذشت








۱۳۹۴ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

آوا های خوش و خاطرات

میرا سایه ساتهه هوگا


واقعن اشعار  و آوائ بعضی از آهنگها با میلودیی خوش شان؛ میتوانند هر زمان خاطرات آدم را در مفهومی خاص از زمان-مکان  متفاوت تر از سایر پدیده ها بیان کنند؛ آهنگی میرا سایه ساتهه هوگا ( سایه ام همراهت هست) برای من یکی از همین آوا های خوش؛ خاطره انگیز و فراموش نا شندنیست!!آه
  در نزدیک به سی سال اخیر؛ هر بار این آهنگ را میشنوم؛ همآنروز گرم که انگار از کوره خورشید بارانی از آتش می بارید و بادهای گرم تنوره کشان بر تن خسته ام شلاق میزدند را بیادم می آرد.
بلی همین آهنگ و میلودی همآنروزی را که    بدون مبالغه حتا پاهای خسته ام دیگر یارای پیدا کردن راه خانه ام را هم نداشت! فرسوده  و بی رمق بودم و انگار تونل تاریک هجران دیگر دهانش را بیرحمانه برای بلعیدنم گشوده بود را بیادم می آرد.
آری! اما در همان روز همانطور که بی مقصد و بی جهت گام بر میداشتم؛  هذیانی گنگ و دود اندود محصورم کرده بود انگار  در قعر تنهایی. کسی در ژرفا ژرف وجودم زمزمه میکرد میرا سایه ساتهه هوگا!! از همینرو این آهنگ را برگردان کرده بدوستانم همینجا میگذارم

سایه ام همرای توست

لتامنگشیکر
هر جا که بروی!  فراموش مکن سایۀ من با تو همراه است
آنگاه که در خاطراتت یادم میکنی  سیل اشکم روان میشود
 همانجا گاهی توقف میکند و گهی  روان میشود
من و  چشم من  اشک
به هر سمتی که رخ  میکنی روان است
تو هر جا که بروی سایۀ من همراهت میباشد
تو اگر غمگین باشی من هم غمگین میباشم
دیده شوم یا نشوم پیش تو هستم من هم
من اگر نابود شوم هرگز غم مرا نخور
عشق مرا یاد کرده هرگز چشمت را نمناک نکن
تو که برگردی و بیبینی سایۀ من همراهت هست
غم من شامل است در اندوه تو و در غم تو
عشق من  در هر تو لد  با تو یکجا بوده است
تو در هرجا که تولد شوی سایۀ من همرای توست







۱۳۹۴ شهریور ۲۰, جمعه

خدا نگهدار – به امید دیدار


 جاده ئ امید بصورت کامل به بن بست رسیده بود. دیگر متیقن و معتقد شده بودم که هرگونه  تلاشی در این راستا بیهوده است. بنابرین با حس عجیبی خود آزاری، خمودی و قناعت میخواستم بزندگی عادی برگردم. لهذا برای تطبیق همین تصمیم دشوار در نخستین روز از میان  برگهای باریک  گل،  برای دیدن آشنائ؛  با بی میلی گام زنان فاصله میپیمودم. اما همین که از کوچه تنگ و باریک و تاریک بسمت چپ بسوی منزل آشنا پیچیدم، ناگهان منظره ای محو کننده و وهمناکی در برم گرفت. منظره ای که میشه آنرا حادثه  گفت. حتا میتوان حادثه ای وحشتناک، توصیفش کرد. منظره ای که توانست این جانور دو پا و هفت جان را طوری از پا در اندازد که با سینه بخزد؛ اما از ترس روبرو شدن بالاجبار بدود. آری پاهایم توان رفتن نداشتنتد. اما باید بی جهت ، بدون تشخیص سمت و سو مخالف بدر منیر میدویدم! در امتداد کوچه حدود صد تا دوصد متری دکانی بود همانجا با توقف دم راست کردم سگرتی افروختم. 
در کوچه ماه بود با دو همراه!!  لای برگهای گل خرامان قدم میزد. در همانجا که من قصد داشتم تازه بروم پیش از من رفته بود. شاید نمیگذاشت من بزندگی عادی برگردم! اما نه !  حسی نزدیکتر و از خود تر از من را با این آشنایان پیدا کرده بود. من کی باشم؟ با همین افکار غم آلود نگاهم را ازش گرفته و به دود سگرت دادم. همینکه سگرت مبدل به خاکستر شد سرم را بالا کردم دیگر ندیدمش! سپس با گامهای لرزان سوی همان کوچه بدنبال رد پایش رفتم. برگ ها و گلها در خم و پیچ بوی او را میدادند. در حویلی پس از مصافحه کوتاه با صاحب خانه، و چند خنده ای ساختگی، بی اختیار به جایش نشستم. صاحبخانه با نیشخند گفت: اندکی پیش ماه همینجا در جایت نشسته بود و حالا رفت! ظاهرا حرفش را ناشنیده گرفتم. در برابربا سوال سیاسی از میزبان بحث را عوض کردم و برای اینکه کس نبیند
 سرم را اندکی پاهین کرده و قطره اشک بیرون شده  از چشمم را با دستهای لاغرم پاک کردم .
 واقعن وقتی اشک در چشم میجوشد؛ در واقع این نشانه ای لطیف و صریح ایمان عمیق به احساس درونی و عشق راستین آدمی مباشد که قصدآ تبلور پیدا میکند. بهر حال نگاهم را از پشت پنجره  به آسمان تاریک و بی ستاره شامگاهان دوختم  
در چشمهایم اندوهی بی پایان موج میزد و با مغروق شدن در ژرفنای بیهودگی زیر لب با خود گفتم
هرگز نرسیدند خطوط که موازی ست 
چون پیرهن خط خطی راه به راهت
از منزل آشنا پس از نماز شام با تمام اصرار میزبان برای ماندن به نان شب بیرون شدم. یکبار تاریکی همه جا را فراگرفت! انگار برق رفت. شاید فیوز برق را قفس دلگیر روح من پراند. در همان تاریکی هوای سگرت کردم سوی همان دکان پناهگاه پیشتر اینبار با نفس های آرام دور خوردم دوکاندار شمعی کوچک نیم سوخته ای را روشن کرده بود و در کنارش تپ تپ کنان آخرین نفس هایش را می کشید و سایه های لرزانش در پرتو کمرنگش کوتاه و بلند میشد. او در حالیکه پیاله چای در دستش بود و یک توته قند گر پیاله اش را سرکشید و پرسید: خوب هستی برادر؟؟ گفتم: بلی بهایی جان! در حالیکه طعنه ای آشنا که بمادرم گفته بود در دلم منفجر میشد از دوکاندار سگرت جاپانی خواستم . افروختمش و بعد با همان دود؛ آهی کشیده  و  بغض آلود با خود گفتم: خدا نگهدار! به امید دیدار! انگار سایه اش در پیش چشمم ظاهر شد و  خندیده گفت: دو ساعت پیش از دیدارم گریختی باز میگویی 
به امید دیدار! از خجالت آب شدم. پاسخی غیر از این در آن لحظه  نداشتم!

 چو در بازی شطرنج مات گردم شاد میگردی
ز بردن کرده کوشش میکنم در باختن با تو

اما امروز که این یاد داشت را از حافظه مینویسم میدانم او هم شاید آنروز آرزوی سخت تر از من را داشت! شاید زیر لب حافظ خدا تمها را خواند! او خدا حافظی برای ابد را میخواند از همین  سبب این آهنگ  برایم الهام بخش است و آنرا چند سال پیش به همین نستالوژی برگردان کرده بودم
حافظ خدا تمهارا

خدا حافظ برای ابد
آواز : لتا منگیشکر

گذشته هرگز بر نمیگردد
برای همیش خدا نگهدارت باشد

خوشیها فقط برای چند روز بود
و اشک  تنهایی  برای تمام عمر
من برای روز های که با تو گذشتاندم میگریم 
برای همیش خدا نگهدارت باشد

قول بده  هیچگاه در مورد بیوفایی من فکر نکنی
 من بیوفا نبودم
من مجبورم رنج بکشم برای همه اینها
حالا دیگر پیوند با زندگی برای همیش گسسته شد
برای همیش خدا نگهدارت باشد

روز برایم مبدل به شب شده بود 
زمانیکه جسد بیجانم به عنوان عروس آراسته شد
خوب شد تو این حالم را تماشا نکردی
برای همیش خدا نگهدارت باشد

۱۳۹۴ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

محمس بر غزل ابوالحسن ورزی


یارب!بهار عشق بدست خزان مباد
سوز شرار مهر به قلبی نهان مباد
محکوم در سلول سوای  زمان مباد
هرگز کسی به روز من ناتوان مباد
مانند من فسرده دلی در جهان مباد

نشگفت گل  به باغ  دل بسمل پریش
ویرانە های این دل زخمی ز طعن و نیش
محکوم آیه های صبوری ست دل همیش
بس رنج دیده ام ز دل مهربان خویش
یارب دلی دگر به جهان مهربان مباد

هر فصل درد خط زرین می کشد بخاک
در قعر یآس و ورطۀ نومیدی و مغاک
سگرت کنیم دود و بنوشیم خون تاک
گر شد خزان بهار من از دوریت چه باک
ای گل ترا بهار جوانی خزان مباد

شیرازۀ  کتاب نگاهم ترانه ای
خواند بگوش ناز تو هردم فسانه ای
در تنگنای دوری خود با بهانه ای
هر کس که میرود نهد از خود نشانه ای
از من بجز فسانه ی عشقت نشان مباد

این شام تیره را ز چه رو نیست روز عشق
خیاط آرزوی کهن کهنه دوز عشق
بشکسته دل ز ضرب و شط  کینه توز عشق
سوزد اگر چو شمع زبانم ز سوز عشق
حرفی بغیر عشق مرا بر زبان مباد

تحقیر روح من شد و هرگز ُدر ی نسفت
عشق ستاره ایست که در سینه ام نهفت
زین غم  بجز  ز قصه و افسانه دل نگفت
هر کس که ناله های دلم را شنید گفت
مرغی شکسته بال و جدا ز آشیان مباد

داروغۀ غضب شده  رویای پر الم
خفاش خاطرات فشارد گلو گلم
اسطورە ی شکیبم و ققنوس بسملم
خوش آشیانه ایست برای وفا دلم
جز برق عشق آفت این آشیان مباد