۱۳۹۴ شهریور ۲۰, جمعه

خدا نگهدار – به امید دیدار


 جاده ئ امید بصورت کامل به بن بست رسیده بود. دیگر متیقن و معتقد شده بودم که هرگونه  تلاشی در این راستا بیهوده است. بنابرین با حس عجیبی خود آزاری، خمودی و قناعت میخواستم بزندگی عادی برگردم. لهذا برای تطبیق همین تصمیم دشوار در نخستین روز از میان  برگهای باریک  گل،  برای دیدن آشنائ؛  با بی میلی گام زنان فاصله میپیمودم. اما همین که از کوچه تنگ و باریک و تاریک بسمت چپ بسوی منزل آشنا پیچیدم، ناگهان منظره ای محو کننده و وهمناکی در برم گرفت. منظره ای که میشه آنرا حادثه  گفت. حتا میتوان حادثه ای وحشتناک، توصیفش کرد. منظره ای که توانست این جانور دو پا و هفت جان را طوری از پا در اندازد که با سینه بخزد؛ اما از ترس روبرو شدن بالاجبار بدود. آری پاهایم توان رفتن نداشتنتد. اما باید بی جهت ، بدون تشخیص سمت و سو مخالف بدر منیر میدویدم! در امتداد کوچه حدود صد تا دوصد متری دکانی بود همانجا با توقف دم راست کردم سگرتی افروختم. 
در کوچه ماه بود با دو همراه!!  لای برگهای گل خرامان قدم میزد. در همانجا که من قصد داشتم تازه بروم پیش از من رفته بود. شاید نمیگذاشت من بزندگی عادی برگردم! اما نه !  حسی نزدیکتر و از خود تر از من را با این آشنایان پیدا کرده بود. من کی باشم؟ با همین افکار غم آلود نگاهم را ازش گرفته و به دود سگرت دادم. همینکه سگرت مبدل به خاکستر شد سرم را بالا کردم دیگر ندیدمش! سپس با گامهای لرزان سوی همان کوچه بدنبال رد پایش رفتم. برگ ها و گلها در خم و پیچ بوی او را میدادند. در حویلی پس از مصافحه کوتاه با صاحب خانه، و چند خنده ای ساختگی، بی اختیار به جایش نشستم. صاحبخانه با نیشخند گفت: اندکی پیش ماه همینجا در جایت نشسته بود و حالا رفت! ظاهرا حرفش را ناشنیده گرفتم. در برابربا سوال سیاسی از میزبان بحث را عوض کردم و برای اینکه کس نبیند
 سرم را اندکی پاهین کرده و قطره اشک بیرون شده  از چشمم را با دستهای لاغرم پاک کردم .
 واقعن وقتی اشک در چشم میجوشد؛ در واقع این نشانه ای لطیف و صریح ایمان عمیق به احساس درونی و عشق راستین آدمی مباشد که قصدآ تبلور پیدا میکند. بهر حال نگاهم را از پشت پنجره  به آسمان تاریک و بی ستاره شامگاهان دوختم  
در چشمهایم اندوهی بی پایان موج میزد و با مغروق شدن در ژرفنای بیهودگی زیر لب با خود گفتم
هرگز نرسیدند خطوط که موازی ست 
چون پیرهن خط خطی راه به راهت
از منزل آشنا پس از نماز شام با تمام اصرار میزبان برای ماندن به نان شب بیرون شدم. یکبار تاریکی همه جا را فراگرفت! انگار برق رفت. شاید فیوز برق را قفس دلگیر روح من پراند. در همان تاریکی هوای سگرت کردم سوی همان دکان پناهگاه پیشتر اینبار با نفس های آرام دور خوردم دوکاندار شمعی کوچک نیم سوخته ای را روشن کرده بود و در کنارش تپ تپ کنان آخرین نفس هایش را می کشید و سایه های لرزانش در پرتو کمرنگش کوتاه و بلند میشد. او در حالیکه پیاله چای در دستش بود و یک توته قند گر پیاله اش را سرکشید و پرسید: خوب هستی برادر؟؟ گفتم: بلی بهایی جان! در حالیکه طعنه ای آشنا که بمادرم گفته بود در دلم منفجر میشد از دوکاندار سگرت جاپانی خواستم . افروختمش و بعد با همان دود؛ آهی کشیده  و  بغض آلود با خود گفتم: خدا نگهدار! به امید دیدار! انگار سایه اش در پیش چشمم ظاهر شد و  خندیده گفت: دو ساعت پیش از دیدارم گریختی باز میگویی 
به امید دیدار! از خجالت آب شدم. پاسخی غیر از این در آن لحظه  نداشتم!

 چو در بازی شطرنج مات گردم شاد میگردی
ز بردن کرده کوشش میکنم در باختن با تو

اما امروز که این یاد داشت را از حافظه مینویسم میدانم او هم شاید آنروز آرزوی سخت تر از من را داشت! شاید زیر لب حافظ خدا تمها را خواند! او خدا حافظی برای ابد را میخواند از همین  سبب این آهنگ  برایم الهام بخش است و آنرا چند سال پیش به همین نستالوژی برگردان کرده بودم
حافظ خدا تمهارا

خدا حافظ برای ابد
آواز : لتا منگیشکر

گذشته هرگز بر نمیگردد
برای همیش خدا نگهدارت باشد

خوشیها فقط برای چند روز بود
و اشک  تنهایی  برای تمام عمر
من برای روز های که با تو گذشتاندم میگریم 
برای همیش خدا نگهدارت باشد

قول بده  هیچگاه در مورد بیوفایی من فکر نکنی
 من بیوفا نبودم
من مجبورم رنج بکشم برای همه اینها
حالا دیگر پیوند با زندگی برای همیش گسسته شد
برای همیش خدا نگهدارت باشد

روز برایم مبدل به شب شده بود 
زمانیکه جسد بیجانم به عنوان عروس آراسته شد
خوب شد تو این حالم را تماشا نکردی
برای همیش خدا نگهدارت باشد

هیچ نظری موجود نیست: