این نیم قرن عمر به حسرت هدر گذشت
محکوم عشق و ماتم و بی سیم و زر گذشت
دلواپسی بدوش سکوت و سفر گذشت
پیری رسید و فصل جوانی دگر گذشت
دیدی دلا که عمر چسان بی خبر گذشت
چون ساقه ی حساس بخشکید از الست
اینک غروب تار ببین لنگرش ببست
امطار اندوه از دل ابریی من گسست
ما را دگر چه چشم امیدی ز پیری است
کز پیش من جوانی با چشم تر گذشت
خمیازه بود گویی که اوقات شاد من
خاکسترست عقده و کین و عناد من
در فصل انجماد شکست اعتماد من
گو بعد من کسی نکند هیچ یاد من
این خواب و این خیال نیرزد به سرگذشت
لبخند تلخ و پردەۀ شور و شرار و تب
در شام تیرەه ماتم کبرا مرا طلب
بی عاطفه ست مرگ و نیآید جز امر رب
ای غرقه باد کشتی عمری که روز و شب
در بحر آب دیده و خون جگر گذشت
چون نسخه ی خزان مرا از مطب رسید
قرص جدایی حسرت و غم از حلب رسید
نومیدی بر حریم تنم هر وجب رسید
از دست کار من شد و جانم بلب رسید
از پا در اوفتادم و آبم ز سر گذشت
شایستگی کجاست خدا ؟ کیست اهلتر
بایستگی به جعل و فریب است و جهلتر
اکنون حمیدیا چو رسیدی به کهلتر
با سادگی بساز نظاما که سهلتر
آنکس گذشت کز همه کس ساده تر گذشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر