۱۴۰۱ شهریور ۱۷, پنجشنبه

رویائ واقعی

 بیداری با بوسه آفتاب
آنشب بُغضِ به سنگینی سال‌های که زندگی کرده‌ بودم بر روی دلم سنگینی می‌کرد. بهترست بگویم به سنگینی سالهای که زندگی"نکرده‌ بودم" آنشب پر از بغض بودم. ولی بدتر از آن یادآوری دورِ تسلسل باطل که قراربود از هفته آینده دوباره شروع شود خواب را از چشمانم می دزدید.بنابر همین دلیل تا زمانیکه سپیده صبح، کم کم، شروع به ریختن روشنایی اش به درون اتاقم نکرد، چشمهای خسته و درمانده ام، با حرص و حسرت، باز بودند.اما با آغاز شفق، در حالیکه تازه اندک سنگینی و میل به بستن را در چشمانم حس میکردم، نمیدانم چرا از جا بلند شدم و بی اختیار از کلکین نگاهی به بیرون انداختم. به چراغهای نورافگن کاخی که پریشب آنجا آرمیده بودم واز این زاویه، بزیبایی خاصی میدرخشید لحظاتی خیره ماندم. نوری که همزمان با افتادن در آئینه آب،شروع به رقصیدن و انعکاس میکرد و سطح دیوار کاخ را موج وار با رگه های روشن رنگین کمانی مینمود. برگهای درختان اطراف کاخ، شبیه پرده ی شفاف سبز و کم رنگ، درمقابل اشعه کم نور ماه و روشنائی در حال پیروزی صبح معلوم میشدند.حس کردم آفتاب هنوز خفته و تا طلوع نمیداند من چه شب مهتابی و سختی را گذرانده ام..آری من آنشب در حالیکه صفای نور ملایم مهتاب چهره ام را نوازش میداد به پرسشهای ضمنی نوازشگرانه ماه مبنی بر اینکه :" از کجا آمده ام ؟ آمدنم بهر چیست ؟ اکنون چه برنامه دارم و به کجا می روم؟ نیز پاسخ گفتم. گرچه پاسخ هایم ظاهرآ قناعت بخش بودند و رضائیت را در قرص ماه میدیدم ولی تلخبختانه که همین فضای استنطاق، همراه با پنجال های دیو حرمان، توانستند در این شب تاریخی، مانع از رویائ همبستری با خورشید شوند. گرچه اصلن تصور داشتن چنین موقعیت برایم منتفی و غیر قابل امکان مینمود. چراکه آنقدر بدچانسی، حرمان و رنج انباشته شده زندگی، در مغزم به فریاد آمده بود که برای آرزو و رؤیا های زیبا و محال اصلن در مغزم جایی نبود.
مضاف بر این انتخاب مسیرِ های غلطی که فهمیده درونش پا گذاشته‌ و با هر قدمم یک گام به لبه‌ی پرتگاه نزدیک تر شده‌ بودم بیشتر فضای یاس را بر دلم مستولی و خواب را از چشمم میستاند.
.درک و لمس این واقعیت که زندگیِ من شبیه قایقی رها شده در میان بحر،که پاروهایش شکسته، بادبان هایش را پایین کشیده اند و سرنوشتش را همیشه تلاطم امواج بحر رَقم می‌زند، جهنم و عذابیست که امشب سرم آوار شده و شعله های همین جهنم بیشتر مرا بدنیای سکوت و سکون میکشاند. ولی نمیدانم با وصف این دنیائ حرمانی ، چگونه و چطور، شجاعت خطر کردن و تلاش برای دزدیدن خورشید، امید به آینده را در من زنده نگهمیداشت، و اميدواری ام را برای آینده ، بیشتر و بیشتر تقویت می کرد.
با همین افکار پرت بسوی تشناب رفتم و در برگشت به سمت برنده پیچیده لحظۀ آنجا ایستادم. نگاهی به بیرون انداختم، گنجشگی بسرعت از آسمان فرود آمد سینه بر سطح آب کوبید وبا همان سرعت دوباره برخاست کرده از نظرم دور و ناپدید شد. زیر تاثیر این منظره عجیب تمام تنم داغ میشود و نوعی همخوانی با او حس میکنم. سپس از دور ها نظرم را طره های دو بید مجنونی جلب کرد که انگار تمامی شب در مسیر سر پنجه باد، پیچ تاب عاشقانه خورده و خواب را بر خویشتن حرام کرده بودند، ولی اکنون هر دو شرمگینانه سربرشانه هم نهاده ،آرام وسبک تن به خوابی سکر آور پگاهی داده بودند.حس همخوانی عجیب از نوع دیگر بین خودم و این دو مجنون بید ها نیز می یابم.

به اتاق با نوعی احساس شرم برمیگردم. حسّی که به دفعات امشب گریبانم را گرفت، شرمی برخواسته از احساسِ حقارت و عذاب وجدان، شرمی  ناشی از سنت و چارچوبِ غلط که میانش بزرگ شده‌ ام، شرمی که میشد پر رویی تعریفش کرد و باعث میشد بار ها خواب را از چشمانم برباید. اما مهمتر از این گپها، حس کردم دو چشمم بسان همان دو طره های در حال سکُر، شوق رفتن به سکرُ کرده اند و پیهم وادرم میکنند تا بسرعت به بسترم باز گشته چشمهایم را ببندم. چنین میکنم و در دقایقی بخواب آرام رفتم.. بخواب میبینم باران میبارد.و من بدون چتر در زیر قطرات باران عشق آهنگ وای باران باران را میخوانم. همینکه فریاد میزنم شیشه پنجره ره باران شست میبینم کسی از ابر ها پایان امده و زیر باران رقص کنان با میلودی آهنگ من، از زیر باران با سرعت میگذرد در چهره اش خیره می شوم درست نمیشناسم. احساس می کنم باید همراهی اش کنم. صدائ میشنوم از آسمان که میگوید: ققنوس عشق همین است. من از شوق حضورش با احساستر میخوانم و او گاهی با شیدائی تمام از من بیشتر فاصله میگیرد و بسرعت میرود و میرود که من نه تنها با دویدنم به او نمی رسم بلکه حتا تر شدنم را در زیر باران حس نمیکنم و وقتی بخود می آیم میبینم تنهایم حتا دلم نیز با او رفته است. حسی میگوید که دیگر هرگز پیش من برنمیگردد. چشمم باز میشود اتاق کاملن روشن شده شاید هفت صبح شده ولی دوباره بخواب میروم.
اینبار ماهتاب در خوابم می آید که دلیل آمدنم را با کنجکاوی میپرسد. متعجب میشوم.خدایا! چه رازی در این سوال عجیب تکراری نهفته است ؟ آخر این حزن آشکار هنگام طرح این پرسش در صورت ماه ازچیست ؟ ماه نگاهی ور اندازی می کند لبخند ی می زند می گوید:در این دور و زمانه عشاق پاک و زلال، از همین صافی،از این پرده عبور کرده نمیتواند هر سو مینگرم نه پردۀ می‌بینم نه کدام صافی را. مکثی میکنم و در پاسخ سوالش گفتم :راستش را اگر بگویم نمیفهمم!، اما وقتی سالها فرقت نشینی کرده باشی لابد میفهمی که دیگر واژه‌ های چون مجنون، ‌‌مهجور، تنها، آشفته و‌ امثالهم‌ توان بیان حال آدم را ندارند. حس میکنی اینها همه فقط واژه‌های برای قامت بلند یاس و شکست و مزه‌ی زمخت غم تنهایی هستند! لهذا در همچو حالت گاهی حسی گریز از مرکز در آدم قوت پیدا میکند. طوریکه به هر بهانه می خواهی از جایی که هستی. بگریزی؛ چرا که بودن و عادت کردن حس آب ایستاده را به آدم القاء میکند. اینجاست که تمام تلاش‌ت، در هر فرصتی، تمرکز به گریز از مرکز میشود اما نه چون مجنون سر به صحرا زدن بلکه به امید جذب به مرکز آرزو هایت. بنابرین من هم آدمم و از این قاعده مستثنی نخواهم بود. ماه از این استدلالم با رضائیت تمام میخندد و لبخندش درست مثل لبخند بر لب کودکی که بعد از ساعتها خود را در آغوش مادرش میبیند بمشاهده میرسد، بعد در میان توده های ابر پنهان میشود. با چشم دنبالش میکنم که ناگهان روی لبانم داغ ترین حرارت عشق، زیباترین عاشقانه ترین جاذبه مهر خورشیدی را حس میکنم. چشم میگشایم وآی!!! از ساعت ۴ الی ۸ خوابیده ام . خورشید بالای سرم ایستاده و صبح بخیر میدهد. این بیداری تکرار نشدنیست.شب خسته و افسرده که با نوازش مطبوع و دل نواز احساس و انوار پنجه های خورشید بیدار شدم فراموش نشدنیست .یادش بخیر – رویای بود در زندگی