۱۳۹۴ آذر ۶, جمعه

از دل برود هر آنچه از دیده برفت


بنظرم کسی که مصرع "از دل برود هر آنچه از دیده برفت" را سروده، پدر علم ژورنالیزم و کارشناس اصلی فیس بوک ما مردم بوده است. چون شاعر خوب میدانسته که واکنشهای اجتماعی ما به یک آوازه همان ساعت بند است و به محض اینکه همان آوازه اندکی دور شد دگر گور میشود. در همین یک هفته اول که گذشت در مطبوعات کشور میرزا اولنگ،سر خط خبرها بود بعد قضیه ای گوش بریده آصف مهمند جایش آمد و میرزا اولنگ دیگه فراموش شد و حالا ترامپ و ستراتیژی اش هر دو را چنان زیر گرفته که از فیس بوک خو بیخی گم و گور و دور شان کرده اما جالب اینجاست که حتا از وبسایت ها هم حذف یا قسمآ برداشته شده اند و هرچه میبینی ترامپ است. آنقدر این سترانیژی تکراری نشر شد که دلم را فیس بوک گرفت و مرا بیاد آهنگ هندی غم دیا مستقل انداخت .همین آهنگ را امروز بار ها شنیدم و سپس برای خوانندگان وبلاگ برگردانش کردم

برگردان آهنگ هندی غم دیا مستقل

اندوه و غم برای ابد پخش شده

 نمیدانند قلبها ظریف و شکننده است 
برای  تحمل اینهمه مصیبت 
در این جهان لعنتی و ظالم
من شعله را روشن کردم
ای ماه نو ! برو  وبه معشوقه ام بگو
قلبم را ترک کردی وبه عشقم پشت پا زدی
سپس با یک نگاه دزدانه و غمگین
روبرویم ایستادی رفتی
و من تنها شدم تا افسانه سرایم
وای از این دنیای ظالم
 وای از این دنیای لعنتی و ظالم
آیا کسی  داستان مرا خواهد خواند
آیا بر بیداد عشق بالای من کسی نظری خواهد افگند
جگرم آتش گرفته
اما هنوز مجبورم تبسمم را نگهدارم
ای دنیای لعنتی و ظالم

۱۳۹۴ آذر ۱, یکشنبه

شکست در سراب اقتدار

تلاطم دیگر در سراب امیدواران

   جائیکه همیشه حق پایمال و ناحق بربام افتخارست؛ آنجا باران بطور طبیعی گرم  و خورشید بسردی میتابد. بنابرین درودی به گرمی باران و سردی خورشید کاذب؛ نثار آنعده دوستان متلاطم شده ام باد که از یک هفته بدینسو بار دگر دچار سر در گمی در از دست دادن امید کاذب شان شده اند.
دوستانی که دیروز خود را با استدلال میان بد و بدتر نسبت بما حق بجانب و نوعی ّ ناچارّ  قلمداد میکردند و بر ما که کوچکترین حرفی از سر خیرخواهی مینوشتیم؛ با شمشیر زبان و قلم ظالمانه میتاختند
راستی تلاطمى را كه عنوان نوشتار قرار داده ام، در واقع سخن با آنهائی ست كه با انتخاب اشتباه و رفتن در کوتل های شیطان گمک ،پیهم دچار شکست فرسایشی میشوند اما به روی خویش نمی آورند. بگفته ایرانیها اینها بدست خود چوب لای چرخ خویش گذاشته و حركت در مسير آزاده گی را بدست خویشتن کنُد و گام برداشتن در راه  کسب اقتدار سیاسی را با صبر استرایژیک تضعيف میکنند. در نتیجه سبب شکست و فرسایش آرمانها و سستى اراده جمعی مى گردند. اما با به هوش آمدن از قربانی شدن و یک (دو قمار) شدن دوباره با حیف  و حسرت و افسوس ؛ سراسیمه در پی توجیه اشتباه و خبط خود گردیده و بلافاصله وارد مقوله علل و معلول میشوند. آنگاه با  تلاطم های موج خیز؛ خبط سیاسی شان را بگردن بگفته خود شان ّعلتّ  می اندازند. ولی آنگاه  برای جبران اشتباه همیشه دیر شده و کاری بجز زانوئ غم بغل کردن ندارند. كه امیدوارم اين تلاطم کنونی تکرار همان تلاطم ها نباشد و بتواند اینبار موفقانه به ساحل آرامش برسد.
نخست دوستان باید به این نکته ظریف توجه داشته باشند که: هميشه ّعلتّ بر ّمعلولّ تقدم ندارد. گاهي ّمعلولّ، ّعلتّ ؛ علت خودش مي شود. به طور مثال،ما شهری را برای زنده گی خویش مي سازيم. در اصل ما علت و شهر معلول حضور ماست، اما در عین زمان شهرعلت؛ علت حضور ما نيز شمرده میشود. زیرا اگر شهری نمیبود ما در آنجا حضور نمیداشتیم.از حضور گذشته حتا مقوله های ّعشق و سیاستّ هم در جاده ها و پسکوچه های شهر (معلول) میتواند اتفاق بیفتد. همین پس کوچه ها و در کل شهری که همزمان علت اصلی وقوع عشق و سیاست محاسبه میگردد. طوریکه شهر و کوچه هایش ، تنها مكان؛ امكان جوش خوردن عشق و سياست میباشد. اگر کوچه ها جاده های شهر نبودند نه عشقی اتفاق می افتاد و نه رهپیمایی ای صورت میگرفت! با این مثال باید قبول كنيم که: ما خود معلول علت آينده خویش هستيم.و تلخبختانه علت اصلی ناکامی های خویشتن هم همین خود مائیم! هر چند، معلول شدن با قرباني شدن تفاوت چشمگير دارد.اما  بهترست برای اثبات این بحث  به حافظه تاریخ مراجعه و اتكا كرد. اين يك قاعده ي علمی و اخلاقي است.
والتر بنيامين معتقدست که ، تاريخ را پدر خانواده مي نويسد. اگر پدر خانواده با بیخاری شبانه پیشروی  تلویزیون بنشیند. هیچ اخبار و سریال تکراری آزارش نه دهد. منتقد هیچ برنامه و حرکتهای از یک فورم به فورم تکراری و دست مالی شده نباشد.  توهمات را معنی و نشانی نکند، بلکه  بمه چی گفته برایش کف بزند. حتا اگر زنبورهای بظاهر عسلی به کندوی مغز اولاد ها یورش ببرند.با بی مسئولیتی بگوید خیر است  فقط اتفاق بود. کلان شدند از یاد شان میره. دیگر این بیخاری معنادار است.
این پدر سالاری که پیهم منجر به تکرار تراژیدی در کشور میگردد بی اختیار مرا به یاد روایت شاهنامه از فردوسی بزرگ می اندازد؛ به یاد روایت رستم و دزدیده شدن رخش (اسپ) و گرفتن زین بر پشتش (همینگونه که ما امروز زین بر پشت نهاده ایم)؛ و آمدن به شهر سمنگان و نطفه بستن تراژیدی بزرگ که باعث کشته شدن فرزند به دست پدر میگردد.
چو نزدیک شهر سمنگان رسید                   خبر زو به شاه و بزرگان رسید
 آیا ما نمادی از این تراژیدی غم انگیز نیستیم؟ کشته شدن به دست پدری که به عبث او را رستم زمانه تصور کردیم تراژیدی بزرگ یک ملت نیست؟ آیا او  در واقع ضحاکی نبود؟ بگفته شهید قهار عاصی ما که(بخانه خانه رستمی) بودیم زمانی هر یک میخواستیم و آرزو داشتیم که خود رستمی باشیم. آنگاه یک تنه پای به میدان بنهیم و سودای گشودن هفت خوان را کنیم. اما نظر به رسم و رسوم نمیتوانیم چون پدری ما را سر میزند، گرچه ما زاده همین خاکیم که هنوز پس از قرنها عجم زنده میکند و ما را به شیردلی رستم و فرزانگی زال و سیمرغ فرا میخواند اما همیش امید به یک لات بی سر و پا میبندیم آخر تاکی؟ و چرا؟؟؟ میهنی که قهرمانانش در راه پاسداری از تسلط ایدیالوژی کمونیزم؛ دیروز جامه خلفای اسلام را پوشید و چهارده سال آزگار  وضو بر خون کردند . گاه خاد و کا جی بی - پوست از تنشان جدا ساختند. گاهی هم با آی ایس آی و احتساب جنگیدند؛ اما نشکستند امروز داوطلبانه شکست خویشرا پذیرفته اند. طوریکه باید رهبرانش همینسان  چاکر منش منتظر اوامر امریکا باشند و پا بپای تویت امریکایی ها راه بروند و با هر غر و فش امریکا صدائ آزادگی در گلوی شان خفه شود. حتا اگر گاهی از روی سیاست دم از آزادی و استقلال بزنند پول خرید پرچم آزادگی را هم باید از خیرات بیگانه  فراهم کند؟.
در مقوله امید همه ما آدمها گاهی به چیزی یا کسی از نوعی (امید به فلان ...) امید میبندیم این نوع امید را میشود «خوشبینی» نامید. با این امید از جنس خوشبینی معمولن محاسبات و پیشبینی های میکنیم که شاید محاسبات ما درست از آب درآیند و نتیجه ی دلخواه ما حاصل شود.اما غافل از اینکه در این نوع امید بستن ها به فلان کس .یا فلان چیز، گاهی مقوله امید در چارچوبِ محاسبات ما  میتواند برعکس رخوت آور شده  و ما را گرفتارِ خیالات خام و آرزوهای تباه کن گرداند. این خوشبینیِ ممکن محاسبات ما را به فرجامی تلخ برساند. خوشبینی و «امید به...» در یک چنین اوضاع گاهی، میتواند باعث انسداد تمام راه های گشوده ما گردد تا باز گشایی و گشودگی راه های بسته. 
 تلخبختانه که این نوع امید ها گاهی باعث محروم کردن خود از همه امکانات دیگر و خرچ کردنِ تمام نیرو  در مسیری نامطمئن و ناپیدا میگردد.
گاهی هم امیدواریِ های واهی در دل ما پیدا میشود که مطلقا  تعلق به چیز یا کسِ خاصی ندارد.مثل امید به همنوائی چرخ گردون؛ امید به  بهبودی اوضاع به نفع ما که این نیز نوعی فرار از بار مسئولیت بشمار میرود و  نوعی از وقت به هدر دادنست.
لهذا در دالان های هزارخم کوچه ئ سیاست مثل کوچه گاو کشی شهر من؛ امید بستن به اینکه راه راستی پیش روی ما طور اتفاقی بیآید یا کسی بر ما آن کژی ها را از روی خیرخواهی راست کند ناممکن است ، بلکه برماست تا یاد بگیریم حتا در مسیر راست هم با سیاست انحنایی راه برویم و هیچگاه عقب گرد نکنیم، حتا اگر با این کجروئ ها سر چرخک شویم ، زیرا تا زنده ایم؛ اگرچه روح نیستیم؛ ناگذیر باید جسم ما روح گونه بتواند از درز و جدار های که خود ساخته ایم با سیاست بگذرد در غیر آن همین آش است و همین کاسه

  

۱۳۹۴ آبان ۲۸, پنجشنبه

تجلیل از شش سالگی وبلاگ با آهنگی از گوگوش

شش سال آزگار است که بجای سیاه کردن کتابچه یاداشتم بر روی ديوارهای کهن اين دروازه پارینه مینویسم. این وبلاگ  یا بهتر بگویم دیوانه خانه من پالیسی مشخصی ندارد! بر مقتضای شعر مولانای بزرگ ( هرچه میخواهد دل تنگت بگو) مینویسم.گاهی خاطره هايم را حک ميکنم. گاهی از سیاست؛  زمانی از شعر و ادب و عرفان مینویسم و ندرتآ هم موسیقی میگذارم.  نميدانم کارم درست است يا خير؟ اما شنیده ام که با نوشتن میشود خالی شد! آخر من هم آدمم و مثل هر آدمی دلی در سينه دارم که از خوشی میشگفد و ازغم مینالد.در طول همه این سالهای که گذشت بطور مستمر و پیگیر از غمهايی که سالها در  زندان دلم زنجیر و زولانه است از عقده های دلم٬ از بغض ها فرو خورده از خاطرات خاک خورده و فراموش ناشدنی از شک  و تردید ها٬ از پیروزی ها و شکستها هرچه دل تنگم خواست بر روی این دروازه نوشتم. خوشبختانه با ایجاد این وبلاگ دوستانی خوبی هم یافتم که  پا به پای من آمدند و با من دلسوزانه ماندند! هميشه با حرفها٬‌ راهنمايی هاي نیک٬ تجارب مفید شان کمکم کردند که بدینوسیله از تک تک شان سپاس گذاری میکنم. ناگفته نماند که  دیوانه خانه ام باز دید کننده گان  چشمگیری هم داشت که از حضور تک تک آنها نیز همچنان سپاس گذاری و قدردانی  میکنم
آری عزیزان گرامی و سروران همدل! شما که با سر زدن در وبلاگم بر درد  ها و ناله هایم گوش دادید و با خوشی هایم شادی کردید بمن این انرژی را نیز داده اید که تا زنده ام  برایتان بنویسم ! اگر علاقه ای به شنیدن افسانه حزن من داشته باشید

سپاس از شما
از تو يک تبسمم
چی  به پاي تو بريزم لايق پاي تو باشه
چي بخونم که بتونه جاي حرفاي تو باشه
پيشکشم براي تو يه سبد محبته
از تو يي تبسمم واسه من غنيمته



اگه کار من تمومه تو شروع ديگه هستي
تو براي غمگساري سنت منو شکستي
من که سفره دلم پيش تو بازه
اي که عشق تو هميشه چاره سازه
دوست دارم فدات کنم هر چي که دارم
اما قلبت از محبت بي نيازه

اگه کار من تمومه تو شروع ديگه هستي

من پر از مضمون عشقم واژه هاي تازه تازه
بي بي عشقم براي اون که مي خواد دل ببازه
پيشکشم براي تو يه سبد محبته
از تو يک تبسم هم واسه من غنيمته

گرمي قلبمو از دست تو دارم
اگه جونمو بخواي حرفي ندارم
من حروف عشقو از تو ياد گرفتم
از تو هستم هر چي دارم از تو دارم
اگه کار من تمومه تو شرع ديگه هستي
تو براي غمگساري سنت منو شکستی



۱۳۹۴ آبان ۱۷, یکشنبه

آیا براستی دو شریک قدرت از هم جدا خواهند شد؟


از بدو تشکیل "حکومت وحدت ملی" مردم و مطبوعات؛  این حکومت رابیشتر " حکومت دوسره یا حکومت ع و غ"  لقب داده بودند تا حکومت وحدت ملی. اما در سفری که دو شریک قدرت به اروپا داشتند تلویزیون "من و تو" ایران دو رهبر این حکومت را "دوقلو های بهم چسپیده قدرت " خطاب کرد. که من همین نام را با مسمی تر از تمام اسامی دیگر یافتم. زیرا طوریکه معلوم میشود هنوز که هنوزست هم جهان در راس ایالات متحده امریکا میخواهد این دوقلوئ بهم چسپیده همانطور دوقلو باقی بماند و هم از اظهارات هر دو رهبر  پیداست که خود این دوقلوها هم چندان راضی به جدا شدن از همدیگر نیستند.
آری ششمین بهار را این دوقلو ها ، در حالیکه در لبان پیروان این یکی هر روز و هر بهار گل پیروزی و شادمانی نقش میبندد و بر جبین پیروان آن دیگری روز تا روز غبار پریشانی مینشیند؛ پشت سر میگذرانند . آن یکی از تلاش بسیار در راه  پیروزی و این یکی از خواب بیشمار در شکستهای پیاپی خسته است و
بی هیچ دستاوردی فقط عمر هدر میدهد. .اما نمیدانم که حکمت چیست که اینها باز هم به نحوی  سرود دوقلویی میخوانند. در سخنان اشرفغنی آهنگ محترم سلما جهانی ( بی تو بودن نتوانم – باتو بودن نتوانم – زنده گی سخت عذاب است که خودم را ز فراقت به امید مژده وصل تو کشتن نتوانم )فریاد میشود و  از سخنان داکتر عبدالله سرود همدلی  و بی تذبذب عاشقی را از معشوق بی وفا در آهنگ  خانم وجیهه ( تو گفته بودی بی تو میمیره دلم – اگر نباشی بی تو اسیر دلم – تو گفته بودی ما بیوفا نمیشیم – تا زنده باشیم از هم جدا نمیشیم – ای 
برو برو بابا- پمبو نمیتواند ما را جدا بسازه! اگه بمیریم باید با هم بمیریم هی برو برو بابا) بگوش می آید.

و اما در پیوند به این موضوع راجع به دوگانگی های بهم چسپیده دو روایت بیادم آمد که لازم میبینم اینجا هر دو را مختصرآ نقل کنم! نخست اینکه اوایل همین سده بیست و یکم (شاید سالهای ۲۰۰۲ م) بود که دوخواهر بهم چسپیده ایرانی بنامهای لاله و لادن را در کوریا با عملیات جرایی از ناحیه سر جدا کردند. تلخبتانه لادن در دقایق اول پدرود حیات گفت و لاله پس از یکروز جان داد.  من و دوست بزرگوارم جناب شمس کیبی این عملیات را یکجا از طریق تلویزیون ماهواره ای دنبال میکردیم. زندگی اجباری و سپس مرگ حتمی این دو خواهر هر دوی مان را تا آن حد احساسی کرد که هردو تا سرحد اشکریزان رسیدیم. در همین حالت از خانه جناب کیبی برآمدم. که ناگهان با دوست دیگری ایرانی بنام بابک سرخوردم. پس از احوالپرسی مختصر با او همین مسئله را قصه کردیم. ایشان در حالیکه از مرگ این دو خواهر مثل ما ناراحت بودند؛برایم این مرگ را خیلی بهتر از تحمل آن  زندگی  ناخواسته عنوان کرده و گفتند:.
شنیده ام صد سال پیش دریکی از روستاهای کرمانشاه دو برادر دوگانگی از پشت بهم چسپیده ای زندگی میکردند که  با وجود داشتن اختلاف نظر سلیقوی و مزاج متفاوت؛ بخاطر نبود امکانات امروزی طبی؛ در کنار هم اجبارا بزرگ شدند و عمری را باهم زیستند. این دو وقتی بالای یکدیگر قهر میشدند با هم میجنگیدن یکی دیگر شانرا مورد ضرب و شتم قرار میدادند بعد پیرمردی در همین قریه به آن دو همیشه برسم نصیحت میگفت: شکر بکشید. بد از بدترش توبه !آن دو هم از این سخن سخت عصبانی میشدند و میگفتند :مگر از این هم بدتر هست؟! پیرمرد هم با اعتماد به نفس بیشتر تکرار میکرد که خدا بدتر ندهد.
تا اینکه براثر بیماری یکی از آن دوبرادر از دنیا رفت و دیگری زنده ماند .. چون امکان دفن آن یکی مرده بخاطر این یکی زنده وجود نداشت! این برادر زنده جنازه برادر مرده را شب و روز بر دوش میکشید و صحنه ای بسیار وحشتناک و رقّت آوری بود در قریه. خلاصه پس از مدّتی جسد متعفّن باعث مرگ آن برادر زنده دیگری هم شد و هر دو از جهنم زندگی راحت شدند. بابک آغا قصه کرد که: از پدرکلانم شنیدم که: برادر زنده همیشه پس از مرگ برادر دوقلویش گریه میکرد و میگفت  آن پیرمرد دوراندیش خیلی به جا میگفت: که خدا بدتر ندهد  بد از بدترش توبه!  من فکر میکردم که از این بدتر غیر ممکن است. البتّه پیرمرد ا مدّتی پیشتر از دنیا رفته بود.
از این داستان حدس زدم  این دوقلوی بهم چسپیده سیاسی ما بخیالم تا جسد یکی در پشت دیگری نباشد از هم جدا شدنی نیستند.

اینها بجای اینکه سفیران امید بمردم شان باشند، به سرنشینان کشتی هستی امید و مژده ی روشنی و سپیدی بدهند. با سخنان غم آلود و غبارآلود، هر روز امید را از مردم میگیرند. آری گذشته گذشت، شیشه ی عمری بود که شکست و تاری بود که گسست. سال نو! حال نو! آغاز نو دفتر سپیدی را روی  دستان شما گذاشته است، تا چه نقشی مینگارید و چه نقشه ای میپرورانید؟ اما این نقش یا نقشه را باید تک تک اجرا کنید نه یکجا! زیرا آزموده را آزمودن خطاست و مردم میدانند که به سوگند ها و وعده ها وفا نمیکنید مثل آهنگ قسمی وعدی


بر گردان آهنگ هندی قسمی وعده
به سوگند ها و وعده ها وفا میکنیم
درتولد های پیاپی باهم ملاقی میشویم
ترا دیدم و چنین فهمیدم که
محبت سالهاست در قلب من خوابیده است
تو گوینده استی و من سخن،
 بیا رفیق زندگی من
---
از نهر ها بی خبریم، دل را با دل میشناسیم
هرگز از محبت پر نه میشود، جانی که دیوانۀ مهر است
بر لبم می آید، سخنان فراموش شده ای گذشته 
--
تو تکیه گاه زندگی منی، با همی ما از قرنها است
تو گوینده هستی و من سخن، بیا رفیق زندگی من
هر دلی که از محبت خبر دارد، آن دل تجسم خداست
این تجسم هرگز بدل نه میشود، صورت انسان بدل میشود
دلبستگی این قدر میتوان، به اندازۀ این شب و روز.
عزیزی غزنوی



۱۳۹۴ آبان ۱۰, یکشنبه

اعجاز آتش

زمستان و آتش

عصر یک روز زمستانیست،باران همراه با شمال تند مشتاقانه خود را به شیشه های کلکین خانه میزند. در بیرون موسیقی بی کلامی در حال پخش است. با اینکه از برکت مرکز گرمی، هوائ درون خانه معتدل و خبری از فصل سرما نیست. اما با شنیدن شیپور باد خاطرات زمستانی با سپاه عظیمش روی برج های شهرخاطره ها حمله ور میشوند و آهسته آهسته به آغوش قصه ها و خاطرات گذشته میکشاندم
اصلن زمستان هم با همان وسایل زمستانی مثل بخاری ، صندلی و امثالهم مسما و زیبا بود. صدای سوختن چوب در بخاری، گاهگاه با یگان ترق بلند و تکان دهنده، جوشیدن چاینک نکلی روسی روی بخاری که بخارش بسوی هوا صعود میکرد، پیاله های چینی یا هم گیلاس های روسی شسته در پطنوس، گاهگاه حتا پوست مالته روی میز گرد کوچک بخاری هم یکایک از نظرم میگذرند. اما سرخی و حرارت ذغال هائ که آرام آرام در میان بخاری، منقل صندلی یا تنور در حال سوختن بودند از نظر من هم ترسناک و هم دوست داشتنی بود. تنور را به این لحاظ گفتم که در غزنی گاهگاه در روز های سرد عده ای در لب تندور مینشستند. و آتش را که خوریج میگفتندش شور میدادند. آٔدم های ترسندوک مثل من طبعن با تردید با خود فکر میکنه اگر در این تنور بیفتم و بسوزم وای بحالم درحالیکه سردی زمستان هم بحدیست که اگر ازش اندک دور شوی یخ ات میزنه. خلاصه اینکه نشستن لب تنور یا پهلوی بخاری که رنگ دیواره آهنی اش سرخ و آتشین شده و با چشمان خسته خیره شدن به آن از کیف های ویژه زمستانی بود. ضمنآ شنیدن صدای باران و لغزیدن قطرات باران روی شیشه کلکین، لمیدن در کنار بخاری یا زیر صندلی همراه با کتابهای قصه که دلت نمیخواست تمام شود از زیبایی های دیگر زمستانها بود.یادم هست درکتاب امیرحمزه از حمام انوشیروان که برده های او آنرا بقدر خواهش وی گرم میکردند و آب سرد و گرم را در حمام طوری باهم می آمیختند تا وی در حمام احساس سردی و گرمی نکند اینگونه حمام های معتدل در آنزمان یک تخیل و رویا بنظر میرسید. همچنان در افسانه امیرارسلان ازپادشاه روم نقل شده بود که ظرف سفالین وی چنان آب را سرد میکرد که مردم به وی بخاطر خوردن آب سرد در تابستانها حسرت میخوردند!و این نیز خود یک رویا ی خارج از دسترس همگان شمرده میشد.اما همین امروز اول با خود فکر کردم چرا با تمام سهولت های که مرکز گرمی با خود دارد هرگز لذت بخاری و صندلی همآنزمان را ندارد؟. مضاف برآن فکر میکنم پادشاه روم هیچگاه طعم آب سردی را که ما و شما از یخچال در گرماي تموز می چشیم نچشیده باشد و انوشیروان عادل هم هیچگاه در حمامی که ما براحتی درجه حرارت آبش را تنظیم میکنیم حمام نکرده باشد . آری از برکت تکنولوژی و زمان بگونه ای زندگی میکنیم که حتا پادشاهان گذشته نیز اینگونه نمی زیستند اما باز هم همان کیفیت را ندارد نمیدانم چرا؟

و اما رموز  آتش

همیشه وقتی در سرمای زمستان آتشی را مشتعل میبینم، نخست غرق در این افکار میشوم که: از کجا بفهمم اگر باد وزیدن بگیرد شراره های این آتش را به جان و تنم نمیندازد؟ یعنی که چطور میتوانم ازش انتظار نوازش و آرامش داشته باشم؟آیا میتوانم لهیبش را مهار یا فتح کنم؟ تا کجا میتوانم دوری اش را تحمل کنم؟ تا کجا میتواند گرمم کند؟ چند ساعت دیگر؟ همانگونه که آتش میتواند با لهیب سرکشش مرا بسوزاند دل من هم توحش و سرکشی میخواهد! شاید بخشی از وجود آدم دوست داشته باشد که با آتش بسوزه و بخشی دیگری فقط بخواهد گرم بماند این هردو چطور امکان پذیرست؟ از کجا باید بفهمم آتش من در کدام تنور شعله و شرار خواهد کشد.؟ با همین افکار پریشان تاریکی چادر سیاهش را میگستراند حس میکنم دیگر تهی ام از حرف وَ سخن ! از احساس گرما  و سرما. در واقع مرز روشن بین من و این خاطرات گذشته وجود دارد

دلم میخواهد صلح و آرامش گذشته میبود. از کلکین خانه، سراسر باغ پدری را میتوانستم ببینم. یک چوکی گهواره ای کنار بخاری میبود و کتاب سبز پری ، من عاشق این لحظه هایِ بی نام زندگی ام.

نمیدانم چرا اینها را مینویسم فقط اینقدر میدانم که چیزی در سر و گلویم هست که می‌خواهد از راه چشمانم فرار کند..

اعجاز

جلوس پیکر ماهت  بگفتا ناز یعنی چه؟
ز اسرارنگاهت خوانده ام من راز یعنی چه؟
کَند از بیخ بنیادم یکی صاعقه چشمت
نما شاهینی و خمیازه های باز یعنی چه؟
شکسته ساقۀ آوازمن را ضربۀ طوفان 
من و ققنوس دانیم  شهپر پرواز یعنی چه؟
 ز سوز تلخ  هجران خلوتم از آه  لبریز است
توان فهمند تا این همنشینان آز یعنی چه؟
 بدشت قلب من دفن ست  نام تابناک عشق
شراره میکشد گوید مرا بگداز یعنی چه؟
 بروی جلگه ای  بارانی قلبم بمانی گام 
حباب بغض چون ترکد دگر اعزاز یعنی چه؟
تو از پهنای داغ  دشت احساسم،چی میدانی  
شنیدی نالۀ دل؟ تا بدانی ساز یعنی چی
تسلی آفرینِ  روح عاشق هست تصویرت
ز محراب تو میدانم نماز و راز یعنی چه؟ 
 روانِ مرده ام دیگر شکیبا نیست همراهم 
که بینم نیستی و زنده ام اعجاز یعنی چه؟