۱۴۰۱ آذر ۱۸, جمعه

حقوق بشر یا دروغ شاخدار

تجلیل از یک دروغ بین المللی

از دفتر سابقم ایمیلی گرفتم که بطور متحدالمال خبر از روز جهانی حقوق بشر در دهم دسامبرمیدهد. عکسی که فکر میکنم سمبول یا لوگو باشد و در آن چند آدم با رنگ پوست متفاوت، دستان خود را به علامت حقوق برابر یکجا بلند کرده، همراه با لینک معلوماتی در ضمیمه ایمیل سنجاق شده است. لینک را میگشایم از تاریخچه این روز، از حقوق انسان، به عنوان موجود آزاد، از آزادی های انسانی مثل آزادی بیان و امثالهم مطالب مفیدی را میخوانم ولی وقتی میرسم به بند پنجم که در آن از منع شکنجه انسان میگوید، دیگر حسی ناشناخته ای فرمان بستن ایمیلم را صادر میکند. به چرت فرو میروم. حوادث هولناک چند دهه اخیر با شتاب وسرعت غیر قابل تصور از پیش چشمم می گذرند. انگار خاطره های دوران تلخ،آمیخته با درد،لبریز از اندوه و بی عدالتی، تبدیل به حنجره ای بغض آلودی میشوند و فریاد کنان ازم میپرسد: آیا باورت میشه بشر حقوق همدیگر را رعایت کنند؟ آیا انسان در کشور ما هم حق و حقوقی دارد؟آیا حتا در دنیای متمدن امروزی شعار «برابری انسان ها» تزویری برای فریب مردم نیست؟ واقعن در برابر این پرسشها برای یک لحظه کاملا گیچ میشوم

 آری! خیلی کوچک بودم که مادر مرحومم از زبان خانم شهید میوندوال صدراعظم سابق، شکنجه های جسمی و روحی رژیم قلدر جمهوری شاهانه داود را به شیوه بسیار آزار دهندۀ توصیف میکرد.بویژه که این شکنجه حتا بعد از مرگ زندانی بر خانواده اش تحمیل میشده چنانچه خانم میوند وال اجازه دیدار از میت شوهر را هم نداشته است..

متعلم ابتداُئیه بودم اما یادم هست که به چه تعداد از فرزندان این مرز و بوم، به فرمان مجنون خود شیفته و خود کامه ی که خود را نابغه شرق میخواند بیگناه شکنجه و سر به نیست شدند! حداقل لیست دوازده هزار نفر از سر به نیست شدگان را شاگرد وفا دارش در دیوار ها آویزان کرد و کسی هم نپرسید بکدامین گناه؟ ای وای از این بشر بی حقوق! آری! رژیم تازه به دوران رسیده، برای ادامه حکومت ننگین شان از هیچ جنایتی برای پایمال کردن حقوق بشر فرو گذاری نکرد. و سرانجام آن جانیان چنان مهر باطل بر رویا های بشر زد، که اصلن شکنجه جز از حقوق بشر در نسل من محاسبه میشد حتا شکنجه اقارب زندانی.

لازم میبینم خاطرۀ و چشمدیدم را از رعایت حقوق بشر در زندان پلچرخی بطور مختصر مینویسم. بدیدار پسر کاکایم شهید برید جنرال خلیل الله حمیدی (جان آغای) که آنجا زندانی بود در یک روز جمعه رفتم. همینکه از ملی بس لین پلچرخی پیاده شدم. استاد حمیدی و داکتر صاحب حفیظ حمیدی هم آنجا بودند. از ایستگاه بس تا دروازه محبس فاصله زیادی بود که یکجا باهم پیاده رفتیم. من تا آندم فکر میکردم ملاقات حتا از پشت میله ها شاید حضوری باشد. اما سرباز دستور داد که فقط نامه ای کوچکی را با بسته لباس ها میپذیرد. استاد حمیدی(شیرآغای) در حالیکه از چشمهای مهربانش خشم پنهان شراره میکشید مطابق دستورسرباز عمل کرد؛ نامۀ نوشت و یکجا با لباسها تحویل زندان بان کرد، با دلهره، منتظر پاسخ ماندیم که سرباز برگشت نامه کوچک از آن مرحومی را که در سطر اخیرش سلامی بمن هم نوشته بود آورد و رفت! در واقع سرحد رعایت حقوق بشر در وطن ما تا همین اندازه بود! صرف دیدن و خواندن خط زندانی برای چند دقیقه و تبادله لباس! اینکار موهبت بزرگی پنداشته میشد. چراکه مسترد شدن لباس یک زندانی به معنی اعدام آن زندانی بود و کسی حتا حق چرسان و اعتراض را هم نداشت! لهذا ما هر سه هم از اعاده حقوق خود و زندانی ما آنروز راضی بودیم.شهید بریدجنرال خلیل الله حمیدی ریس کشف اسبق وزارت دفاع یکی از قربانیان آن رژیم جنایتکارست که گرفتار دام فتنه دجالان فتنه گر مزدور و اسیر جال تنیده شده ای از دسیسه گران و توطئه چیننان خاُئن شده بود. ایشان تا آخرین رمق حیات، در پای محکمه جنایتکار انقلابی با جرئت در برابر قاضی به دفاع از فضیلت تحلیف به ارتش و میهن فضیلت پای بندی به قانون و حقیقت پرداختند. به همه معلوم بود که آن مرحوم به عنوان لایقترین جنرال در ارتش افغانستان با بالهای شجاعت تا اوج بیکران آسمان صداقت پرواز میکرد و همانندعقابان بلند پرواز هرگز تن به ذلت نمیداد. اما سرانجام همین صفت آزاده گی جان عزیزش را ازش گرفت. و امروز همانند هزاران شهید خفته راه آزاده گی، حتا مزاری ندارد. هرچند بگفته شاعر :

وضع ما در گردش دنـیا چه فرقی میکند؟

زندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی میکند؟

ماهیان روی خاک و ماهـیان روی آب

وقت مردن، سـاحل و دریا چه فرقی میکند؟

از ارتشی های که او را درست میشناختند یک دهه بعد از شهادتش شنیدم که حتا کاربرد واژه "مستعد" شاید برای او اصلن کلمه ی مناسبی نباشد چرا که او "نبوغ" ذاتی داشت. ارکانحرب (دوکتورای نظامی) را به عالیترین درجه بدست آورده بود روحش شاد و یادش گرامی باد

مجاهدین نیز در راه اعاده حقوق بشر از خلقی ها پس نماندند آنها نیز زندان های شان را لبالب از هزاران انسان عاشق به میهن کرده بودند .هزاران مادر در سلول سرد خانه فقیرانه اش به عزای فرزند گم شده اش نشسته بود. یکی از این قربانیان همصنفی عزیزم شهید احمدالله میرزا زاده بود. که هنوز غنچۀ از نخل جوانی اش نشگفته پر پر اش کردند. در پاکستان میگفتند بیش از هزار نفر محصل را در شمشتو به جرم هیچ سر به نیست کردند. و در جنگهای میان گروهی مجاهدین هزاران بیگناه از جمله فواد پسر دل آغا مظلوم را بجرم هیچ نیست و نابود کردند.

 مردم در اوایل جنبش طالبان را یک اداره نسبتآ منصف برای اعاده حداقل حقوق شان فکر میکردند. بعدها معلوم شد که آنها نیز درست پا در جای پای خلقیان گذاشتند و هنوز میگذارند.دیروز از تحویل جسد احمدخان رسولی و پسرش در غور به خانواده اش در مطبوعات خواندم. نامبرده مدتی ناپدید شده بود. وجهه تشابه این جنایت با جنایات رژیم کمونیستی سوال برانگیزست.مضاف بر این طالبان به اسم «دین» هر ستم و بیعدالتی در حق مردم ستم دیده روا می‌کنند.هر معترض و عصیان گری که از حقوق بشر گپ بزند را تاپه کافر، مرتد و زندیق زده زندانی و سرکوب می کنند. هیچ پرسشگری هم وجود ندارد

از امریکایی ها و ناتو توقع اعاده رعایت حقوق بشر بسیار بالا بود. زیرامردم فکر میکردند همانطور که بالاخره نور در آغوش تاریکی متولد می شود! طلوع امریکا و ناتو با شعار دموکراسی و حقوق بشر؛ از قعر سیاهی تروریزم در نهایت حق را به حقدار خواهد رساند ولی متاسفانه که باز هم همان آش بود و همان کاسه

 چند سال پیش وقتی رومان تربلینکا یا اردوگاه مرگ را میخواندم باری در ذهنم وضعیت هولناک یهودیان آن اردوگاه را با وضعیت هموطنان خودم؛ به مقایسه گرفتم.اما ندایی در سرم میگفت: نه این مقایسه اصلن درست نیست چونکه ناقضین حقوق بشر در کشورما هم زبان؛ هم نژاد و افراد شرور خود ملت ما هستند که فقط بخاطراختلاف سیاسی و قومی دست به نقض حقوق بشر میزنند اما، سرنوشت یهودیان را نژاد آنها معین میکرد. برای یهودیان فاشیسم تصمیم میگرفت. ولی گذشت زمان معتقدم کرد که همان مقایسه هایم بکلی درست بوده و در وطن من حتا به خاطر نژادت تحقیر میشوی. بخاطر اندیشه ات کشته میشوی به فرمان جنرالان آی ایس آی که میگویند کابل را داغ نگاه کن اما مسوزان حتا اگر دست فروش بیگناه باشی؛ در اثر فیر راکت کور پاره پاره میشوی! این چه فرقی با کوره آدم سوزی یهودان دارد؟..

در سطح جهان هم با وجود امضاهایی که کشورهای دنیا در پای اعلامیه جهانی حقوق بشر نهاده‌اند، در عمل در سراسر جهان از امریکا گرفته تا روس و چین و عربستان هر روز این حقوق را نر واری نقض می‌کنند. لهذا من نمیدانم تجلیل از این روز یعنی چه

بنابرین در این اوضاع ملتهب و دردمند جهانی، حیرانم کدام آدم عاقل در این دنیاُئ پر از نیرنگ قادر خواهد بود لااقل گلیم خود را در روز دهم دسامبر با بی دردی از اقیانوس رنج و اندوه بیکران بشر بیچاره سده بیست و یکم کرونا زده بیرون کشیده، سبکبارانه و شادمانه بر ساحل بنشیند و برای اعاده حقوق هم نوع خود به لافزنی بپردازد و به دروغ جشن بگیرد و چکش واره بر سرِ حقایقی که نمیداند با کوبیدن اش چه سود می‌برد بکوبد

۱۴۰۱ آذر ۱۰, پنجشنبه

درسی که از یک روسی سفیدآموختم

بخارِ که با فشار از نوله و دایرۀ سرپوش چاینک نکلی،بیرون میزد، نخست شبیه شلیک تیر، به هوا بلند و سپس روی بخاری چوبی چرخیده خود را به شیشه ارسی میچسپاند. شیشۀ ارسی، از اثر بخارِ آب در حال جوش کاملن مکدر، اشک آلود و پر از بغض شده بود. اما قطرات لغزان که ناگذیر به حکم جاذبه راه سقوط را در پیش میگرفتند؛ گاهی با کشیدن یک خط صاف خبر کاذبی از آنسوی شیشه میدادند.شعله های داخل بخاری دیوانه وار لهیب میکشیدند و آب داخل چاینک با فریاد مستان در جست و خیزمیرقصید. در همین اثنا بابوشکۀ (پیرزنی) وارد اتاق شد به من و خانمم که از دیروز مهمان آنها بودیم سلام داد و مستقیم به سمت بخاری رفت، صدای ریختن آب جوش از چاینک بداخل پیاله اش، سکوت مرطوب اتاق را شکست. سپس سرش را که روی سینه‌اش خم بود، بلند کرد و گفت:"وده - نیزکه" یعنی آب کم شده، اما دوباره چاینک را سر بخاری بجایش گذاشته، با لته ای که در دستش بود شیشه کلکین را پاک و از اتاق خارج شد. خوشبختانه من که در کنار کلکین نشسته بودم تازه متوجه شدم هوائ بیرون آفتابیست!

 آری! ما با یک گروۀ ده نفری دیروز شام از ماسکو به عزم کشور اکراُئین وارد شهر مینسک شدیم و راه بلد ما که آشنائ دوست عزیزم انجنیر عزت الله صدیق بود بنابر سفارش او ما را در خانه خسرش که از مردمان روس سفید بود و در حومه شهر مینسک در یک حویلی روستایی میزیستند آورد، ولی سایر همسفران را جایی دیگری برد تا فردا به مقصد مان درشهر کیف برویم. در این خانه پدر کلان (افسر باز نشسته ارتش سرخ) با یک پسر و دو دخترش؛ عروس، داماد و نواسه ها در فضای صمیمیت یکجا زندگی میکردند. آنها گاو، مادیان، قاطر سگ و مرغ ها داشتند. در تاقچه های هر اتاق و راهرو کدو های بزرگ و در دهلیز مقداری کچالو (کرتوشکه) در سبد ها مانده بودند. اتاقی را که بما دادند حتا در تاقچه هایش تولیدات زراعتی انبار شده بود. زندگی‌ این خانواده آمیختۀ از سنت و مدرنیته گون بود؛ بدین لحاظ پذیرایی آن‌ها از ما چنان گرم، سنتی و صمیمانه بود، که وقتی از خواب بیدار شدم؛ اندک طول کشید تا هشیار به مکان و زمان واقعی شوم و بدانم اینجا دهات اطراف غزنی نه بلکه دهکدۀ از اروپاست‌.گرچه از بد حادثه آنجا به پناه آمده بودم اما واقعن جائ جالب، زیبا و دیدنی بود.افسوس که در اعماق وجودم رعد وبرق؛طوفان ها و ابر های بارانی شدیدی که حتا علم هواشناسی قادر به کشف آن‌ها نیست همیشه در جریان است و از همین سبب نه تنها در آنجا بلکه در هیچ جای دنیا یک دل خوش ندارم. لهذا بر حسب عادت از دیشب بدینسو؛ در سلول‌سلول بدنم احساس گم گشتگی عجیبی میکردم. انگار مرغ دل را در قعر توفان بلا، جایی گم‌کرده و به اشتباه اینجا امده بودم، شایدم در همین ویرانه منزل، کسی، گنجی، امیدی،شانسی، خودم و بگفته آهنگ احمدظاهر اگر کفرگویی نشود، همه را یکجا گم‌کرده بودم! فقط این نکته را میفهمیدم که در فراموشی همه اینها جاودانه ام و بس

بگذریم! با پاک شدن شیشه؛ وقتی به بیرون نظر انداختم از پشت پنجره، طبیعت این دهکده خیلی آرام بنظر میرسید. ابرها بر یال باد، نرم نرمک خستگی به در می‌کردند. تا چشم کار میکرد دشتهای وسیع ماله شده از شخم پاییزی با لکه های سفید برف که هر چه به سمت کوه نزدیک تر می شد، سپیدی اش وسعت بیشتر می یافت بنظر میرسید.بنابرین هم از اشتیاق تماشا و هم برای کشیدن سگرت از اتاق بیرون شدم اینسوی حویلی در دور دستها تنها منظرۀ که بچشم میخورد؛ دیوار سیم خار دار سرحد کشور بیلا روس با کشور پولند که یاد آور پکت وارسای بتاریخ پیوسته است بود. متابقی بیابان برهوت و دشت کویر! فقط در انتهای راست همین دشت وسیع و صاف شماری از درختان وحشی با شاخه های لخت یخ زده و یک مادیان افسردۀ ئ که به روح گم شده روسهای سپید می‌ماند بچشم میخورد. اما انگارکه همین منظرۀ بکر و ماقبل تاریخ،با همه زیبایی اش، در عین حال بر سر و روی این دهکده رنگ کسالت باری از سرب و خاکستر می پاشید یا اینکه من اینطور حس میکردم. حسی که پیهم بمن می‌گفت بیگانه‌ام! کویرم ! برهوتم!

 سگرت خشکی کامم را دوچندان کرد، در دلم گفتم شاید یکی دیگر بهتر بگیراندم. چراکه اصلن میل به چای صبحانه نداشتم. با افروختن سگرت دومی دهانم خیلی تلخ شد، ولی خوشبختانه میزبان آشنا هموطن، با شیرینی کلام و سلام دوستانه همزمان از راه رسید و پس از احوالپرسی صمیمانه گفت: چای تیارست. آدم شریفی که اسمش یادم رفته، تحصیلات عالی در حقوق بین الدول داشت. کابلی الاصل که با یکی از دختران این خانواده نامزد بود. هرچند آن موقع سن و سالی چندانی نداشتم اما از اثر تهذیب،اخلاق اجتماعی و خانوادگی با من با احترام بسیار سخن می‌گفت خداوند یارش باشد. جا دارد از دوست عزیزم انجنیر عزت که بانی این آشنایی بود تشکر کنم. بهر حال دوباره وارد اتاق شدیم رادیو روشن بود و خبرگو در حال خواندن مشروح اخبار! روسی نمیدانستم اما باز هم از اخبار اینقدر فهمیدم که یلتسن پول تازه چاپ میکند و معاش های عقب افتاده مامورین را اجرا میکند.روی میز سیمیتان و پنیر روسی با چای و تخم مرغ بود.بدون تعارف یکدانه تخم مرغ را میبردارم و به پوست کردن شروع میکنم. صاحب خانه که افسر باز نشستۀ ارتش سرخ است رو بمن کرده بزبان روسی میگوید: من در تپۀ بیمارو (بی بی مهرو) و در غند رادار مدتی در خدمت بودم ولی از افغانستان خاطرات خوبی ندارم. من که آنزمان جوان احساساتی؛ بی تجربه و بی سنجشی بودم بلافاصله با روسی شکسته و ریخته در پاسخش گفتم. بانی تمام بدبختی وطن ما و عامل آواره گی من و نسل من، همان ارتش سرخ و نظام کمونیستی است. سکوت در فضائ اتاق پیچید داماد و خسر بچشمان هم نگریستند و خموشانه بمن خیره شدند. متاسفانه در جوانی مقتضائ طبیعتم همین گونه بود.! مثل چراغ چوب بسرعت آتش میگرفتم و در برزخ احساسات شعله زده،همه جا را با دود گپم آلوده میکردم. گرچه سخنانم بی ریا و از عمق صداقتم سرچشمه میگرفتند اما در جهان دو رنگی ها و مملو از ریا کاران حرف بی ریا زدن، نه تنها که خریدار ندارد بلکه طبیعتن فضا را تیره و تار ساخته اشک آدمها را جاری میسازد. اینکه عاقبت سخنم چه به روز خودم می‌آورد فقط به خودم معلوم بود و همین آواره گی نتیجه یکی از همینگونه عکس العمل های ابلهانه ام بود.تلخبختانه اینجا نیز با تکرار عادت، ناپخته و نا سنجیده حرف زدم و بنظر خودم خیلی هم حق بجانب بودم. اما حالا میدانم که در این جهان حق فقط زور است و زر! من خیلی در اشتباه بودم.ولی خوشبختانه این افسر تقاعدی مجرب و با اندیشه، بر عکس من آدمی از جنس عود بودِ دانستم از حرفهایم ناراحت و حتا آتش گرفته،اما عصبانیتش را بروز نمیداد. زیرا فرق چراغ چوب تا چوب عود درهمینست که.وقتی عود میسوزد، ذاتآ بوی خوب میدهد. لهذا این آدم نیز عود گونه با وصف سوختن بوی جوانمردی و انصاف میداد،بنابرین او با لبخند تلخی بمن گفت:“چون مهمان منی! پس حق هم با توست!اما مطمئنم وقتی مثل من متقاعد شدی اینگونه قضاوت نمیکنی“ این جملات کوچک، در فضائ سکوت معنی دار،مثل بوُئ دود عود دوکان جیتندر در آئينه مارکیت دهلی بمشامم خورد و مجبورم کرد نخست خجالت زده با خنده ازش معذرت خواهی کنم.در ثانی از این برخورد هوشیارانه بفهمم که من خود به یک انقلاب فکری نیازمندم.زیرا با افکار نیمه روشن و نیمه تاریک حالم از این بدتر خواهد شد. حتا عجالتن به یک کودتای درونی نیازمندم. باید نیروهای بخش روشن افکارم نیمه شبی سلاح بگیرند و نیمه تاریک وجودم را از پا در آوردند.

مضاف براین از پاسخ این مرد مجرب فهمیدم که حرمت مهمان و وجیبه میزبان چگونه است؟ برخورد در برابر جوانانی با افکار محدود و محصور در برزخ احساسات، چگونه باید باشد؟ اصولن بزرگ منشی با سخت گیری، بد زبانی و نامردی در تضاد میباشد.برعکس بزرگان با جملۀ کوچک وتبسم رنگین یک چنان می آموزانند و این چنین خاموش میسازند که خودم تا شبهنگام موقع خداحافظی بجز (دس ویدانیه) نتوانستم حرفی دیگری بزنم! حتا شب که از روی دریائ یخ بستۀ دنیپر در تاریکی میگذشتم غرق در همین خیال بودم و درحالیکه آهنگ احمدظاهر "ز دیگ پخته گان ناید صدائی- خروش از مردمان خام خیزد" را زیر لب زمزمه میکردم. روی یخ لغزیدم و بشدت بزمین خوردم.

اما جالبتر اینکه در راه کیف بفکر مقایسه عکس‌العمل این میزبان با مسئول مسافرخانه کویته افتادم.چند سال پیش جوان ورشکستۀ مثل من که روندۀ ایران بود با آهی فقط گفت: بدبختی ما از دست پاکستان با این پولیس رشوت خورش است!اما میزبان افغان با شاخ و شانۀ کشیدنها؛ تحقیربا کلمات خادیست خلقی و سپس تحقیق از آن جوانک بد بخت بی گناه با برخورد دور از جوانمردی و انصاف؛نزدیک بود او را به جرم تیل فروشی در کابل؛ همردیف مارکس لینن و انگلس در کرسی اندیشه بنشاند و در پای مینار پاکستان قربانی کند. زیرا قرار استدلال آن میزبان؛ تیل او باعث روشنی چراغهای خلقیان و پرچمیان میشد. لهذا او هم کمک کمونیست و سزاوار کشتن بود! ببین تفاوت ره از کجا تا بکجاست؟

 ۱۶ جنوری سال 

سال ۱۹۹۸ میلادی



۱۴۰۱ آبان ۲۵, چهارشنبه

قصۀ جبن و تهور

در آوان جوانی عاشق ساعاتی از سپیده دم سحر بودم که نخستین اشعه های زرین آفتاب هنوز روی زمین پهن نشده و شفق آهسته آهسته هوا را روشن میکند. انگار تماشای پیچش نور در اعماق تاریکی را بنحوی شبیه بر آورده شدن آرزو ها در محالات میدانستم.اما پس از آنکه آن منظر به ظاهر زیبا، مرا بر خاکسترِ حسرتِ و غفلت در سوگ آرزو نشاند، دلم میخواست در همین ساعات، از نور هجومی کم رمق سحری به نحوی بگریزم و به تاریکی که در حال ذبح شدن است پناه ببرم. انگار از پشت پلک های بسته،در رویا هایم، امید و خوشبختی را بهتر حس میکردم. به قول رهی "زندگی خوشتر بود در سایۀ وهم و خیال- صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست".

 بنابرین آنروز صبح هم طبق عادت تازه، پس از ادای نماز، همچون کبک سرم را زیر برف (لحاف)کرده در ائتلاف با تاریکی، بنحوی روشنائی را به مبارزه طلبیدم. نمیدانم چقدر مصروف این مبارزه بودم که وقتی سرم را از زیر لحاف بیرون کردم،از سوئ آفتاب کم رمقی که از کلکین به داخل اتاق می‌تابید محاصره شده بودم. از جا برخاستم و سوُئ آشپزخانه رفتم. چای صبح را تدارک میدیدم که متوجه منظره عجیبی در بیرون منزل شدم. آسمان آبی و پاک! زمین حریری و سپید! شاخه های درخت پشت کلکین آشپزخانه در گهوارۀ باد تکان ملایم می خوردند. و نورآفتاب در میان شاخ و برگهای برف زده آرام آرام میرقصید. سایه روشن مواجی روی صحن آشپزخانه می افتاد و ناپدید میشد. گوئی کسی آن جا چشم پتکان بازی میکرد. دوباره نظری به جاذبه طبیعت بیرون می اندازم. روی پنجره آهنی بالکن کمی برف نشسته و روی برف گنجشکی هستی را به تماشا نشسته است. مات روزگار خویش و مبهوت گنجشک مانده بودم که صدای به جوش آمدن چای همزمان با صدای تق تق شدن درب اپارتمان مرا از خیالاتم بیرون آورده سوی دروازه برد. انگار گنجشک نیز از صدائ حرکتم ترسید و از جا پرید، با باز کردن دروازه در آن صبح علی الطلوع دوستم رامین را که اندک پریشان و مضطرب حال بنظر میرسید دیدم. پس از سلام با آرامی پرسیدم اتفاق بد خو نیفتاده؟ گفت نه! برای چای صبحانه بداخل خانه رهنمایی و دعوتش کردم! پذیرفت و داخل خانه شد ولی انگار او با شمشیرداموکلس آماده حمله به دنیای ناشناخته و از هم گسسته خودش بود. پیشنهاد نوشیدن چای و خوردن صبحانه را رد کرد و گفت: پس از سالها ناگهان تاریکی که مدت ها در ان فرو رفته بودم دیروز به روشنایی تبدیل گردیده اما برای استمرار این روشنائی روی کمک تو حساب کرده ام!در پاسخ گفتم : خودت میدانی که چیزی اگر از دست من پوره باشد به هیچکسی مضایقه نمیکنم تو خو یار همدمی! بنشین چایت را بخور.

 رامین  در اصل محصل پولیتخنیک ولی از اینکه بدلایل جنگ دانشگاه بسته شده بود تجارت پیشه کرده بود. آدم دست و دل بازی بود. سخاوتمندانه خرچ میکرد.آنروز ها همه دوستان مشترک ما فکر میکردند انسان خوشبخت و مسلط بر زندگی است. اما بعد معلوم شد که آنگونه شاد بودن در ولخرچی از کیسۀ دیگران هرگز به معنای خوشبخت بودن نمیتواند باشد. زیرا وقتی در بلاک پیشروی ما اپارتمانی را بکرایه گرفت و رفت و آمد ها زیادتر شد، من تازه متوجه شدم که این آدم با آنکه به خودش،اعتقادش،زندگی،تجارت، تحصیل، شخصیت، حتا کاریزما و آینده اش اطمینان و باوری چندانی ندارد با اینحال در محقق شدن اهدافش معتقد به شیوۀ ماکیاولی است. ظاهرا نشان میداد الله توکلی هر کاری را با رها کردن تیری در تاریکی آغاز میکند اما مطمئنآ چنین نبود. همچنان بنحوی از یک تضاد درون شخصیتی رنج میبرد. یک علت این تضاد عشق یکطرفه اش به دختری که محصل صنف چهار فاکولته طب و در همسایگی شان میزیست بود. آن دختر اهل قندهار ولی بزرگ شده کابل بود و بمراتب با کلاس تر از رامین مینمود. شاید به دلیل همین عشق، غالبا او تمام شب بیدار بود، انگار تنها چند ساعت هنگام طلوع در روز استراحت می‌کرد. گاهی ورق پاره های خط خطی مرا چند باره میخواند و گاهی هم خط به خط آنها را رونویس میکرد. و سپس مثل هیرو های هالیودی سوار بر اَژدهای ارغوانی و آتشین ازخانه بیرون میزد. شاید دلنوشته های مرا از سوی خودش به آن دختر میداد. چندان کارش را پنهان هم نمیکرد شادمانه میگفت: در عشق ورزی گاهی باید دروغ گفت!لافید! تا روزی به عشق برسی! جرئتش متعجب و حسودم میکرد.خلاصه سخن اینکه من در زندگی با آدم های زیادی سر و کار داشته ام، روابط عجیب غریب، پیچیده و ساده ی را از سر گذرانده ام. اما رامین بیخی آدم استثنائی بود. لهذا علت آمدنش در این صبح زود نزد من هم در پی بر آورده شدن یکی از اهداف ماکیاولی اش بود. و آن اینکه او بالاخره با سعی و تلاش فراوان روز گذشته بنحوی رضائیت دختر را جلب کرده بود. اما آن دختر با روی خوش نشان دادن به او، سنگ گرانی را در همان نخستین لبخند روی دوشش گذاشته به او گفته بود که: در یک مضمون فاکولته بخاطر جنگها و مهاجرت خودش و خواهر خوانده اش چانس دو شده اند، اگر او بتواند هر دو را کامیاب کند ادعای کوهکنی بسان فرهادش را به اثبات میرساند. طبعن رامین در آنجا با لاف از دل و جان پذیرفته بود ولی اکنون از سنگینی این سنگ بزرگ متردد میان جبن و تهور گیر کرده بود. لهذا ملتمسانه رو بمن کرده گفت: نمیدانم چگونه؟ اما کمکم کن از این آزمون موفقانه بدر آیم! دوباره به صبحانه دعوتش کرده گفتم: بیا نهایت سعی خود را میکنم انشالله! رامین که تا آنزمان انگار با چشمان خشک درحال گریه بود یکبار درحال خنده و خوشحالی شده و گفت: کسی را میشناسی؟ میشه؟ دونفر اند خو! گفتم :تضمین نمیدهم اما از استاد مسعود و داکتر عالمی خواهش میکنم در گشودن این گره کمک کنند.

سرانجام با داکتر صاحب عالمی طی قراری این موضوع را مطرح کردم. او با بزرگواری و مهربانی ترتیبی داد تا این دو دوکتورس جوان بتوانند از آن آزمون موفق بدر آیند، وی علاوه بر دادن سفارش به استاد شان، در پیدا کردن کتب و مواد درسی به آنها، کمک بسیار کرد، ضمنآ هر دو را نصایح سودمندی برای درس خواندن و دوکتور شدن کرد. اما روز امتحان شان رامین مرا بزور با خود به فاکولته طب برد. تا لحظۀ که مطمئن شدیم و دیدیم که برای هر دو نفر پنجاه، پنجاه نمره درج شُقه تدریسی شد، بعد من از جنجال رامین و داکتر صاحب عالمی از جنجال من خلاص شد.آنوقت پیروزی عاشق در میدان مسابقه و سپس سرمستی اش از بادۀ پیروزی همراه با قهقه ها از ته دل در چمن دانشگاه خیلی دیدن داشت.

 آری! آن روز رویایی ترین روز زندگی رامین بود، انگار سوار بر ارابه مراد، پیروز بر تقدیر،تاج خوشبختی بر سر بر جهان فخر میفروخت! انگار خوشبختی که روزگاری در بیکرانه ها به دنبالش بی وقفه، مشغول کاوش بود،را در غیرمنتظره ترین زمان ممکن، بر روی زمین یافته بود. او چنان سرشار از بادۀ پیروزی بود که سگرت روشن در لبش، سگرت دیگر روشن میکرد. بند کرمچ اش باز شده بود برایش گفتم زیر پایت میشه ببند گفت: باز يا بسته چه فرقي ميكند من که در خم و پیچ هزاران تاب این روند ماجراجویی زیر پدیده عشق گیر کرده صد بار بسته و باز شده بودم بالاخره امروز پیروزم.بگذار تا برای نخست جام امید را مستانه سر کشم و سرمستیِ امیدوارانه را در زندگی جاری سازم.! اکنون که توانی برای فریاد زدن و خنده های قهقهه هست! مرا متوجه هیچگونه قید و بست از جمله بستن بند بوتم مکن!بگذار لااقل امروز رها وآزاد باشم بگذار بند کرمچم هم رها باشند. بدین صورت این عشق بالاخره ثمر داد و آنها باهم نامزد شدند. اما از نگاه های افسردۀ آن دختر در روز پیروزی این عشق، حدس زده میشد که حقیقت داستان ریالیستی آنها در کل مشابه به داستان "ویس و رامین"، فخرالدین گورگانی بوده و رامین ما در جای "شاه موبد" پای مانده است نه در جای رامین. زیرا در آن لحظات شیرین دختر عقلش را فقط مشغول به ترمیم قلب شکسته اش کرده بود و با محبت های متردد، به شریک تازه زندگی،  در پی التیام زخم ناسور روحش بود. انگار با زبان نگاه خموشانه به او که سالها در انتظار طلوع همین صبح نویدبخش،شبها را در کنار پنجره آرزوهایش بیدار مانده بود ملتمسانه میگفتمتاسفم که من هیچ حس و حالی برای پایکوبی مثل تو ندارم چونکه در خرابستان دل جای دو صاحب خانه نیست.من فقط ممثل و بازیگرم. لطفن چشم از انتظار برگیر و تا دیر نشده پی کار ات برو. 

آری! پاکی، رازناکی و تابناکی عشق را آنانی نیک در می یابند که شقایق وار یا با داغ زاده شده اند و یا داغ عشقی بر جبین دارند. مولانا عشق را «طبیب جمله علتها» و «دوای نخوت و ناموس» میداند. بزعم سعدی عاشقان رسته از هر دام اند که بر خلاف «تنگ چشمانی که نظر به میوه می‌کنند» اینان «تماشاکنان بُستانند» و خوب می‌دانند در این نگاه، از کی چه بِستانند

شوربختانه با نامزد شدن آنها حکومت مجاهدین سقوط و طالبان کابل را تصرف کردند. منهم از وطن مهاجر و تا امروز هیچ اطلاعی درستی از آنها ندارم خدا کند کپتان صاحب فرید جان امیری که بانی معرفت من و رامین بود بتواند مطابق وعده احوال آنها را پیدا کند. هرچند در صحبت تیلفونی که دیشب با حاجی صاحب عبدالوکیل عالمی داشتم به فرموده ایشان :قرار شنیدگی خانم رامین چندین سال پیش در ایران به اثر سوختگی وفات کرده است. خدا کند این خبر نادرست باشد. اگر خدا ناخواسته این سخن حقیقت داشته باشد معلومست که او واقعی ترین گریه را در روز عروسی اش ثبت تاریخ بشر کرده است.حدس میزنم قدم ماندنش با ساز آهسته برو در خانه بخت، بسان درون کردن سر یک محکوم در چاه تاریک و متعفن یاس، شبیه چاه نفت بود. انگار او با زبان خاموش در آغاز زندگی نوین فریاد میزد: دنیا همه گندیده و بدبوست. دنیا سراسر ظلم و ظلمات است. اما کسی صدایش را نمیشنید. ممکنست استشمام و تحمل، روزمرۀ بوی خفقان آور گاز حرمان و یاس، پس از عروسی، بالاخره درون سینه اش را مالامال از گازهای متعفن یاس و نومیدی کرده و سرانجام راه نفسش را بسته است .مسلم است که دنیا، این سرای دو دروازۀ ئ متعلق به هیچ کس نیست. بلکه کاروان سرائ است که همینکه وارد می شوی محمل بر زمین ننهاده "جرس فریاد بر میدارد که بر بندید محمل ها"خداوند روحش را شاد داشته باشد! بدون شک عشق این پدیدۀ آشکارا و پنهان این زیبا ترین هدیۀ هستی مانند بته سوزان در سینه ها ظاهر می شود، می سوزد و می سوزاند اما هرگز پایان نمی یابد

مقصدم از نوشتن این داستان شور و شیرین و در نهایت تلخ اینست که: ایستاده گی و جرُئت رامین بمن این نکته را فهماند تا برای بدست آوردن موفقیت، باید بر نقطه مرکزی دایرۀ بستۀ زندگی، به هر شکل ممکن تمرکز، تسلط و اتصال پیدا کنی،اگر احیانا تقدیر ترا روی خط وتر به نقاط دیگر محیط این دایره، وصل کرده باشد یا از اثر اشتباه در حال لغزیدن و لولیدن روی محیط این دایره باشی، نخست تشخیص دلیل مطرود شدنت از خط شعاع و سپس پرداختن به اصلاح به موقع اشتباهات چارۀ کار، درمان درد و رمز اصلی موفقیت است نه حسرت و فغان، نه لب کلکین به انتظار معجزه نشستن، نه صدای تیک و تاک ساعت را شمردن و گذر عمر را تماشاکردن. آری ! فقط زرنگی در زندگی میتواند سمّ غفلت را از وجودت پاک و آئینه چشمانت را جلای تازه ای دهد. خلاصه اینکه خیلی مهم است بفهمی از کجا تا به کجای محیط دایرۀ زندگی را،غلط طی طریق کرده ای؟  مضاف بر این عشق و ازدواج "رامین به پری" همیش مرا بیاد نقل قولی از سقراط می اندازد. میگویند کسی از سقراط پرسید ازدواج کردن بهتر است یا مجرد ماندن؟ وی پاسخ داد: فرقی نمی‌کند؛ هردو حالت موجب بدبختی است!ا

۱۴۰۱ آبان ۱۱, چهارشنبه

برگِ نانوشتۀ از کتاب عمر

نقطۀ تسلیم در دایره قسمت

 هرچند زندگی من درست مثل دوکان ماما- دهمزنگی که از شیر مرغ تا جان آدمی در آن پیدا میشد، پر از خاطرات تلخ و شور است، اما در مرتب نوشتن کتاب زندگی، بنابر گم بودن سر کلاوه،چندان موفق نیستم وغالبن هنگام نوشتن در جایی حتمن دچار مشکل خاصی می شوم.لهذا با وصف اینکه همیش سوژۀ برای نوشتن دارم، ولی گاهی اصلن نمیدانم از کدام مقطع زمانی و مکانی مشخصی بیآغآزم؟.زیرا شروعِ درستِ که بتوانم آنرا با نظم زمانی ادامه دهم؛ بدو دلیل زیرین بستگی دارد و نادیده گرفتن همین دلایل کار سادۀ نیست.
نخست اینکه نسل من اکثرن بنابر جبر زمان اجزائ کوچک از حوادث بزرگ تلخ نظیر کودتاها؛ آشوب ها و مهاجرتهای خواسته و ناخواسته بودیم و هستیم.بنابرین عدۀ ی را همین توفان‌های مخرب پیاپی در کامش فروبلعید وعده ای دیگر در دایرۀ قسمت مثل نقطه تسلیم؛ فقط مرگ را زیستند. لهذا بیاد آوری برگهای نا نوشته؛ پر ماجرا وتلخ زندگی بعضی از دوستان؛ گاهی با در اولویت قرار گرفتن؛چنان متن نوشتۀ اصلی را تحت الشعاع قرار میدهد؛که افکارم ساعتها پاشان و دنیا بکامم تلخ میشود. در ثانی حقیقتآ کسانی مثل من که همچون سنگهای آسمانی اتفاقن از مدار ها خارج شده و در فضای تیرۀ بی اعتمادی و یاس سرگردان ولی هنوز زنده ایم، دلایل خیلی از چرا ها را درست نمیدانیم. تشخیص علتها و معلولها ابهام انگیز یاهم لااقل ساده نیست و طبیعتن همین دلایل قلم آدم را در هنگام نوشتن فرمان توقف میدهد
با اینحال تا جائیکه حافظه یاری میدهد در کودکی آدم خیال بافی بودم. در رویا هایم سوار بال شاپرکها میشدم و در پهنای دشت سبز شبدر و رشقه ها، تا اوج چشمکزدن درخشانترین ستاره ها سفر میکردم. با هُدهُدها و قمری ها ترانۀ بهار میخواندم. البومی از خاطرات رنگارنگ با رایحه باران در تار و پود درخت توت باغ ساخته بودم. بیخبر از اینکه در جامعه ای که من زندگی میکردم وقتی از اسپ می افتیدی دیگر از اصل هم افتاده بودی و کسی هرگز به اندازه سایر اسپ سوارن برایت قایل نیست.راستی که میگویند از گپ گپ میخیزد! همین ذکر افتادن از اسپ خاطرۀ را از دوران کودکی یادم داد که میشه آنرا از نظر زمانی در ردۀ نخستین خاطره ها بخشبندی کرد. آری! هنوز آنقدر کوچک بودم که بمکتب نمیرفتم. همرای پدرم برای آوردن حاصلات سر خرمن بسواری گادی رفته بودم. وقتی نزدیک به مزرعه گندم درو رسیدیم پدرم بمن گفت: هوا گرمست تو در گادی که سایه بان داشت منتظر ما بنشین! تا ما با محصول خرمن برگردیم.وقتی آنها از چشمم اندک دور شدند با کنجکاوی از جایم برخاستم و قیضۀ اسپ را که گادی وان درپنجرۀ پهلوی دروازه گادی، مثل بند بوت گره زده و بسته بود را بسوی خود کش کرده و گرهش را باز کردم. همینکه قیضه را شور دادم اسپ شروع به دویدن کرد، منهم با وارخطایی شروع به داد و بیداد کردم اسپ بسرعت میدوید و من با گادی بی تعادل نمیدانستم چکنم؟ پدرم دهقان و گادی وان پشت ما بسرعت میدویدند بالاخره از حسن اتفاق تایر گادی در جویچۀ رفت و اسپ هرچه زحمت کشید دیگر نتوانست گادی را حرکت دهد و در نتیجه بطورمعجزه آسائ از مرگ حتمی نجات یافتم.
باری هم در همین سن و سال در اثنای پر کردن سطل آب از دریاُ غزنه سنگ زیر پایم لیز خورد و در دریا ئ خروشان غزنه بی تعادل در سیلاب افتادم که اگر سقاُئ خیر خواه بدادم نمیرسید امروز با هزار ساله مرده گان سر بسر بودم
از نو جوانی هزار و یک تا "ارچق" در روح زخمیم دارم که با یاد آوری هر کدام شان زخمم تازه شده و دچار درد سوزندۀ میشوم. گاهی وقتی کسی از جوانی صحبت میکند،انگارجانور موذی حرمان زیر پوست تنم به خزیدن شروع میکند .و اگر متوجه نباشم از ژرفای روحم خشم نفرین شدۀ افسار میدرد. از نظر من نداشتن تکیه گاه در زندگی بزرگترین درد آدمیزادست. دردناکتر از آن تکیه گاه های سراب گونه که بظاهر هستند ولی نمیشه به آنها تکیه کرد میباشد. درست مثل دیوارهای تازه رنگ شده، که می بینی هست اما نمیشه به آن تکیه کرد. زجر دهنده تر اینکه کسی را که تکیه گاه میشماری، از اثر غرور کاذب، دستاورد ها و موفقیت هایت را نادیده میگیرد و هیچ میشمارد، اسفناکتر از همه زمانی که تو با آوردن کوچکترین تغیر مثبت خوشحال و با ذوق تمام حاضری آن دستاورد و موفقیتت را به همه تقسیم کنی ولی کسی به آن پشیزی اهمیت قائل نمیشود. اینها زخمهای همیشه تازه من هستند. زیرا شاید به همین دلایل بود که هرگز نتوانستم برای آینده "هدف" تعین کنم! چونکه گول یا هدف را اصلن نمیشناختم. پدر کسی که خود بی پدر بزرگ شده بود و فقط تجربه برگ بودن در مسیر باد را داشت خوبترین نصیحتش بمن این بود: بچیم چُرت نزن! شد آبی نشد للمی! مادر زن کم بختی که خود بی مادر بزرگ شده بود و ادا و اطوار مادر اندر ها را بیشتر آموخته بود تا مادری، طوریکه بطور مثال اگر به مادرم ماموریت میدادند تا هواپیمای گم شده را در اقیانوس ها پیدا کند، مطمئنآ در نخستین حرکت به من میگفت: بالا شو تو بچیم از جایت که ببینم زیر دوشک تو نباشه(خدا رحمتشان کند).
تلخبختانه بدترین تصمیم زندگی من دادن امتحان سویه در صنف دهم بود و از آن تلختر برگشتنم از کوپن هاگن و به هدر دادن بزرگترین شانس زندگی آنهم نه یکبار بلکه برای دومین بار ! این دو اشتباه بزرگ در نتیجه مسیر زندگی مرا از جادۀ مستقیم و هموار به سنگلاخ دشوار گذر منحرف و آئینه شانس و اقبالم را مکدر کرد.
تلخبختانه! عمر من در محاصرۀ "دود غم و یا زیر سایۀ ابر اندوۀ" گذشت. روزهای شکست و شبهای تیره و تار بیشمار حرمانی داشتم. جالب اینکه در میان سالی دیگر چنان به "غم و حسرت"خو گرفتم که هرگز نتواستم ضرورت آنرا مثل اعتیاد به سگرت ترک یا انکار کنم؛ حتا دیگر بدین باور رسیده بودم که هیچ چیز مثل اندوه، روحم را تصفیه و الماس عاطفه ام را صیقل نمی‌دهد. خلاصه زندگی من به شمعی که أهسته آهسته آب می‌شود میماند، نه ! از آن بدتر بهترست بنویسم مثل یک کنده‌ی هیزم تر که در گوشه دیگدان افتاده و از اثر پیوستن به آتش هیزم‌های خشک و زغال شده، نه کاملن سوخته و نه هم تر و تازه مانده و فقط از حرص خفه شده است میماند.

غم مخور ای بنده که غمخوارت منم 

مصرع عنوان گونه بالا را همصنفی و دوست عزیزم مرحوم قاری نجیب الله ، گاهی ناخودآگاه با خود زمزمه میکرد. آنوقت معنی این بیت را درست درک نمیتوانستم ولی بعد ها شاید با توصل به همین ابیات بود که غم و حسرت شکست ناکامی را چندان جدی نمیگرفتم. حتا در زدایش غمها چندان نمیکوشیدم. گرچه انگار همنشین دود اندوه خلق شده ام اما خوشبختانه هیچ‌گاه نه تنها به آن کاملن میدان نداده ام بلکه بر روی غمها با دل پر خون مثل پیاله لبخند زده ام. لهذا اکنون از اثر همین همنشینی به یک نتیجه قطعی رسیده ام که: دودغم، حریص، خود خواه، مرز ناپذیر، طاغی، سرکش و بدلگام است.هر قدر که به آن میدان بدهی، میدان می‌طلبد و غمدرونی ات وسعت میابد..هر قدر در برابرش کوتاه بیایی، قد می‌کشد، سلطه می‌طلبد، و آدم را زیر پایش می‌کند.غم، تا سیلی محکم بر رویش نخورد هرگز عقب نمی‌نشیند، غم هرگز از پیش آدم نمیگریزد مگر آنکه بگریزانی اش، غم هیچگاه آرام نمی‌گیرد و شور میزند مگر آنکه بی‌رحمانه سرکوبش کنی.غم، هرگز از تهاجم خسته نمی‌شود و هرگز به صلح رضا نمی‌دهدمگر اینکه مجبورش کنی! از همین سبب این نصیحتیست از من به آنانیکه تجارب ام را میخوانند که نگذاریدغم بر کشور روح تان تسلط پیدا کند، انسان مغلوب غم بیهوده و بی‌اعتبار؛ حتا ناانسان و ذلیلِ میگردد. بروی غمها با ابزار خنده سیلی زنید تا مصلوب بی‌سبب غمها نگردید


۱۴۰۱ مهر ۹, شنبه

ای روزگار!!

روزی از روزگار آواره گی

سرم را بر شیشه‌ی ارُسی نیمه باز طیاره تکیه داده‌ و خیره به افُق مینگرم. انگار بی توجه به صدا های پیچیده در فضا، به غروبِ نارنجی خورشید در دور دستها غرقم. گاهگاه بطور ناخواسته نگاهم، حرکت زیکزاکی موترها، بویژه ریگشا ها را بر روی جاده‌ دنبال میکند. حس میکنم همین جادۀ که آفتاب داغ تابستانی رنگ اسفالتش را شبیه حاشیۀ سمنتی اش خاکستری ساخته به نحوی همدرد منست. هوا پُر از غبار و دود است، طوریکه بسهولت متوجه غلبۀ رنگِ خاک، بر رنگ آسمانی تابلوهای ترافیکی میشوی. لوحۀ دیگری را میبینم که دود و غبار زمان، بر رنگ هستر سبزش تاخته و آمیختۀ از ترکیب رنگ آبِ آلوده‌ ی را ساخته است. عجیب تر از آن نوشته انگلیسی با الفبای پارسی آنست. بیورو-آف-اگریکلچر-انفارمیشن
ولی یادم نرود پیش از اینکه خوانندۀ با تعجب بپرسد طیاره در جاده همراه با ریگشا و موتر چه میکند؟ عرض کنم که: در پشاور بس های مسافر بری را طیاره، که پرنده معنی میدهد میگویند. بنابرین آنچه خواندید به هیچ وجهه هزیان و مهمل بافی نیست بلکه اگراندک دقت کنید چهرۀ تقریبن تمام شهرهای پاکستان درآئینه سطور بالایی،بطور پیش‌فرض منعکس شده‌است .
امّا خاطرۀ روزی را که میخواهم از روزگار آواره گی هائ پشاور نقل کنم، از این جهت برای خودم دارائی اهمیت تاریخیست که آن روزها آموزگار زندگی، پس از گرفتن امتحانِ دشوار، بمن آموزش میداد! روزهائیکه متاسفانه از هیچ جهت حالم خوب نبود. از یکسو ادارۀ که در آن کار میکردم ورشکست شده بود، از سوی دیگر در موجی از دلشوره و نگرانیهای زندگی شعله ور بودم. روز های که به نحوی از خود ناامید شده بودم. حس میکردم بدترین چیز ممکن برایم در حال رخ دادن است. حس ششمی میگفت روزهای خوبی در انتظارم نیست. اصلن آن روزها بیش از پیش به پایان نه چندان خوب انتظار فکر می‌کردم. اینکه چگونه و کی این فصل ورق خواهد خورد به لهیبم میکشید. حس می‌کردم خیلی ناتوانم و قدرت تصمیم گیری‌ازم سلب شده. انگار عقل و مغزم فرسوده و از کار افتاده بودند. با همین افکار مهمل حتا چشمانم با افسردگی تمام یاری نمی‌دهند دیگر جاده و غروب زیبائ چشم نشین را از لای شاخ و پنجه های درختان ناجو دو طرف سرک دنبال ‌و تمرکز به تماشا کنم . غرق همین افکار پریشم که موتر از جادۀ عمومی بسمت راست به استقامت پبو میپیچد و متوجه میشوم که تا دقایقی دیگر باید از موتر در بازار پبو پیاده شوم. لهذا کمی خود را در آن ازدحام تنگ طیاره کش و قوس می‌دهم و می ایستم. در حالیکه سرم دوبار به چت یا بام طیاره اصابت میکند خود را بدروازه بس رسانده پیاده میشوم، سنگینی گرمای هوا بر تنم دو چندان می نشیند. از آمدنم پشیمان میشوم، چونکه می‌دانم بیهوده آمده ام، امّا خود را بر این جمله قانع میکنم که در زندگی باید سعی خود را کرد حتا اگر بیهوده باشد ..
به هر حال از حاشیه میگذرم و میپردازم به اصل ماجرا و آن اینکه: روز گذشته استاد سیاف از جایگاه صدراعظم حکومت عبوری، مقدار پولی، ذریعه میرانجام الدین آغا پیلوت، به پرسونل هوائی بطور هدیه میفرستد. اما میرصاحب، پول متذکره را ساعت 2 بعد از ظهر، در حویلی پیلوتان آورده بدون گرفتن کدام لست یا مقررۀ به حاضرین در حویلی توزیع میکند.طوریکه دستش را در خورجینش میکرده و هر چه دلش میخواسته از کیسۀ خلیفه، شاهانه بذل و بخشش کرده و با پول باقیمانده فاتحانه نر واری بخانه اش برمیگردد. ساعتی بعد وقتی ما که از روی تصادف در آن لحظه نبودیم به حویلی بر گشتیم و از قضیه آگاه شدیم اصلن نمیدانستیم بکدام در برای حصول تحفه یا حق خود برویم؟ جالب اینکه مستفید شده گان از کمک هم نمیدانستند مقدار پول چند بوده و چند روپیه توزیع شده؟ بشیر گفت: استاد سیاف آدم سیاستمداری است با وصف اینکه حکومت سقوط کرده، خواسته در قلب ایلیت جامعه نفوذ کند. برادرم در اتحادیه دوکتوران است به هرکدام آنها هم مبلغ سه هزار داده است، لهذا به ما و شما هم حتمن میدهد. طاهر گفت: مجبور اس که بته، ولی چند روز صبر میکنیم. اما من یکی که خیلی نیازمند آن پول بودم، از نحوه تقسیم امروزه دانستم که حتا اگر استاد حاتم طاُئی گردد اجبار دیگری برای فرستادن هدیه نخواهد داشت. لهذا پیش از تحمل صبر ایوبی پیشنهادی دوستان، رفتن بدینجا را ترجیح دادم و همین حالا رسیده‌ام به درب منزل میرانجام الدین آغا! هرچند مطمئنم کارم به نحوی تلاش دانه در خاشاک است!.

خوشبختانه درب حویلی میر صاحب باز است و گلکاران بام منزلش را کاهگل دارند، ولی میر صاحب با دیدن من اوقاتش تلخ میشود به سلامم پاسخ سردی داده و بدون حتا صلاح سمرقندی یک پیاله چای گفت: پولها کدام معاش ، حقوق و دستمزد شما نبود! فقط هدیه استاد بود که دیروز نظر به هدایتش تقسیم کردم و بشما چیزی نمانده که بدهم.اما هنگامیکه این سخنان را میگفت نمیتوانست بچشمم نگاه کند. شاید میفهمید من در لابلایِ حرفهایش غرور سوخته و در تک قامت فزیکی اش ده ها میرانجام الدین متفاوت، هر یک با نقابی بر چهره، که به بدترین شکلِ ممکن ایفای نقش می‌کردند، را میدیدم. بزودی دریورش که دستهایش کاهگلی شده بود نیز اسیرِ این بازی به غایت مبتذل میر صاحب شد و با چشمان خم شاهدی داده با لبخند دروغین با مژده گانی گفت: میر دستش برکت داره، نزدیک بود پیسای خوده هم تقسیم کنه! سوی هردویشان با ناباوری دیدم و صرف همینقدر گفتم: پس همه ما باید با شکرانه بدرنگانیم که آغا صاحب پوره برآمد!.شاهد احمقانه خندید و میر غضبناکتر شد ولی بروی خودش نیآورد..نمیشد بیشتر از این چیزی گفت. فقط به قول شاملو این‌گونه میشد لعنت جاودانه بر تبار انسان ظالم فرود آورم و دلم را خالی کنم. از این ماجرافقط این نکته را فهمیدم که حق و عدالت در نزد اکثریت از اخوانیها نهضتی همینگونه بود. میرصاحب بعد ها رتبه دگرجنرالی گرفت و قوماندان عمومی قوائ هوائی و مدافعه هوایی شد. دیشب از دوست و هم صنفی عزیزم دگروال خانمحمد هاشمی پیلوت شنیدم که مدتیست چهره در نقاب خاک کرده! هرچند بزبان گفتم و میگویم خدایش ببخشاید! اما نفسم را نمیدانم .شاید نسل دالر دیده و سیر امروز بر روایت عجیب آواره گی و بیچاره گی نسل ما بخندند. اما مهم نیست چون من با نوشتن این داستان صرف دو نکته را میخواهم تذکر دهم: نخست نصیحتی که هیچ وقت حق مظلومی که برای حصول حقش بشما مراجعه کرده را نخورید، در ثانی باید یاد آور شوم که همین تجربۀ تلخ برای من حیثیت دانشگاه ئ را داشت که پس از گرفتن امتحان تجربی، بمن درس آدم شناسی آموخت.
در حالیکه نومیدانه به چهار سو مینگریستم و راه برگشت میپالیدم متوجه شدم از پشت محوطه حویلی های گلی پبو که اگر اشتباه نکنم نصرت مینه نام داشت، کم کم سرسبزی نخل‌های قد کشیده به آسمان دیده می‌شود. نخل های که سه سال پیش خیلی کوچک بودند. لبخند تلخی بر لبم می‌نشیند و بدون ذکر واژه وداع آهنگ بر گشت میزنم. در بازارک مزدحم پبو می ایستم سگرتی می افروزم. اما حلقم خشک میشود. از دوکان نوشیدنی سردی میگیرم. حین نوشیدن به انبوه آدم‌های خسته از کار، گریزان از زندگی، فروشنده های چرتی، راننده‌ها و مردمانی که به هر دلیلی در آن لحظه نزدیک به شام اینجا بودند خیره میشوم. یادم می آید چهار سال پیش وقتی بار اول اینجا آمدم یک روز زمستانی بود.در حالیکه خیلی خسته بودم آرزو های را در دل می پرورانیدم اما انگار محصول کارم از همانروز تا همین حالا فقط خستگی را از روزی به روز دیگر منتقل کردن بوده و بس! گرچه سال‌ها و روزهای مشقت آور و عجیبی را گذراندم. ولی اکنون هم دقیق مثل همانروز در همان جایگاه ایستاده ام! بی سرنوشتی، بیکاری، فقر و امید واهی
آری! الحمدلله مسلمانم! گِله از تلاطم مواج روزگار ندارم، اما قدری آرامش خاطر، قدری آسودگی، قدری بی‌خیالی، پس از گذشت اینهمه سال حقم نیست؟. با هر جرعه نوشیدنی که از حلقم فرو می رود از خود می پرسم چه باید می کردم که نکردم و چه نباید می کردم که کردم؟ زمان عجله دارد. ثانیه ها پشت ثانیه ها می دوند.اما انگار من روزگاریست مثل آب ایستاده ساکن جابجا تکان نخورده ام. انگار قرارست دیگر بگندم! شاید هم گندیده ام و رویم جامنک بقه که ما جنده غوق میگوئیم ایستاده باشد ولی من خبر ندارم...
نوشابه ام تمام میشود. بسوئ ایستگاه راه می افتم.هرچند فکر میکنم نمی‌توانم این حجم از ترس و انفعالی که درونم ریشه زده را نادیده گیرم،اما مثل میر صاحب نقابی برچهره زده، با دل پر خون چون پیاله میخندم و سوار مینی بس میشوم. موتردر ایستگاه تیشن با سرعت زیادی بسمت چپ جادۀ اصلی که منتهی به مرکز شهرپشاور است می پیچد. چنان سرعتی که افکار همه را پاشان میکند و از هر دهنی یک خیر خدایا می برآید جز من که همان لحظه هم فکر میکردم شاید تنها خیر برای من،شنیدن یک حرف مثبت از یک دوست باشد که بگوید: برخیز بیدر! برای سر و سامان دادن به زندگی،شور بخو دنیا به آخر نرسیده!
دیگر وقت ایستادن نیست
. تا مقصد چیزی نمانده، پیروز میشوی! اما تلخبختانه این سعادت را هرگز نداشتم. بنظرم سخت ترین کار دنیا فکر کردن به چراهایی است که پیش چشمت پیهم ظاهر و هر لحظه به شمار شان افزوده می شود..! آری ! حالا که خاطرۀ تلخ روزی را از روزگاری آشفتۀ آواره گی مینویسم.نمیدانم چرا با‌ گذشت سه دهه هنوز معتقدم که سخت ترین کار دنیا فکر کردن به چرا های بی پاسخ است.
۱۳۷۰ پشاور