۱۴۰۱ آذر ۱۰, پنجشنبه

درسی که از یک روسی سفیدآموختم

بخارِ که با فشار از نوله و دایرۀ سرپوش چاینک نکلی،بیرون میزد، نخست شبیه شلیک تیر، به هوا بلند و سپس روی بخاری چوبی چرخیده خود را به شیشه ارسی میچسپاند. شیشۀ ارسی، از اثر بخارِ آب در حال جوش کاملن مکدر، اشک آلود و پر از بغض شده بود. اما قطرات لغزان که ناگذیر به حکم جاذبه راه سقوط را در پیش میگرفتند؛ گاهی با کشیدن یک خط صاف خبر کاذبی از آنسوی شیشه میدادند.شعله های داخل بخاری دیوانه وار لهیب میکشیدند و آب داخل چاینک با فریاد مستان در جست و خیزمیرقصید. در همین اثنا بابوشکۀ (پیرزنی) وارد اتاق شد به من و خانمم که از دیروز مهمان آنها بودیم سلام داد و مستقیم به سمت بخاری رفت، صدای ریختن آب جوش از چاینک بداخل پیاله اش، سکوت مرطوب اتاق را شکست. سپس سرش را که روی سینه‌اش خم بود، بلند کرد و گفت:"وده - نیزکه" یعنی آب کم شده، اما دوباره چاینک را سر بخاری بجایش گذاشته، با لته ای که در دستش بود شیشه کلکین را پاک و از اتاق خارج شد. خوشبختانه من که در کنار کلکین نشسته بودم تازه متوجه شدم هوائ بیرون آفتابیست!

 آری! ما با یک گروۀ ده نفری دیروز شام از ماسکو به عزم کشور اکراُئین وارد شهر مینسک شدیم و راه بلد ما که آشنائ دوست عزیزم انجنیر عزت الله صدیق بود بنابر سفارش او ما را در خانه خسرش که از مردمان روس سفید بود و در حومه شهر مینسک در یک حویلی روستایی میزیستند آورد، ولی سایر همسفران را جایی دیگری برد تا فردا به مقصد مان درشهر کیف برویم. در این خانه پدر کلان (افسر باز نشسته ارتش سرخ) با یک پسر و دو دخترش؛ عروس، داماد و نواسه ها در فضای صمیمیت یکجا زندگی میکردند. آنها گاو، مادیان، قاطر سگ و مرغ ها داشتند. در تاقچه های هر اتاق و راهرو کدو های بزرگ و در دهلیز مقداری کچالو (کرتوشکه) در سبد ها مانده بودند. اتاقی را که بما دادند حتا در تاقچه هایش تولیدات زراعتی انبار شده بود. زندگی‌ این خانواده آمیختۀ از سنت و مدرنیته گون بود؛ بدین لحاظ پذیرایی آن‌ها از ما چنان گرم، سنتی و صمیمانه بود، که وقتی از خواب بیدار شدم؛ اندک طول کشید تا هشیار به مکان و زمان واقعی شوم و بدانم اینجا دهات اطراف غزنی نه بلکه دهکدۀ از اروپاست‌.گرچه از بد حادثه آنجا به پناه آمده بودم اما واقعن جائ جالب، زیبا و دیدنی بود.افسوس که در اعماق وجودم رعد وبرق؛طوفان ها و ابر های بارانی شدیدی که حتا علم هواشناسی قادر به کشف آن‌ها نیست همیشه در جریان است و از همین سبب نه تنها در آنجا بلکه در هیچ جای دنیا یک دل خوش ندارم. لهذا بر حسب عادت از دیشب بدینسو؛ در سلول‌سلول بدنم احساس گم گشتگی عجیبی میکردم. انگار مرغ دل را در قعر توفان بلا، جایی گم‌کرده و به اشتباه اینجا امده بودم، شایدم در همین ویرانه منزل، کسی، گنجی، امیدی،شانسی، خودم و بگفته آهنگ احمدظاهر اگر کفرگویی نشود، همه را یکجا گم‌کرده بودم! فقط این نکته را میفهمیدم که در فراموشی همه اینها جاودانه ام و بس

بگذریم! با پاک شدن شیشه؛ وقتی به بیرون نظر انداختم از پشت پنجره، طبیعت این دهکده خیلی آرام بنظر میرسید. ابرها بر یال باد، نرم نرمک خستگی به در می‌کردند. تا چشم کار میکرد دشتهای وسیع ماله شده از شخم پاییزی با لکه های سفید برف که هر چه به سمت کوه نزدیک تر می شد، سپیدی اش وسعت بیشتر می یافت بنظر میرسید.بنابرین هم از اشتیاق تماشا و هم برای کشیدن سگرت از اتاق بیرون شدم اینسوی حویلی در دور دستها تنها منظرۀ که بچشم میخورد؛ دیوار سیم خار دار سرحد کشور بیلا روس با کشور پولند که یاد آور پکت وارسای بتاریخ پیوسته است بود. متابقی بیابان برهوت و دشت کویر! فقط در انتهای راست همین دشت وسیع و صاف شماری از درختان وحشی با شاخه های لخت یخ زده و یک مادیان افسردۀ ئ که به روح گم شده روسهای سپید می‌ماند بچشم میخورد. اما انگارکه همین منظرۀ بکر و ماقبل تاریخ،با همه زیبایی اش، در عین حال بر سر و روی این دهکده رنگ کسالت باری از سرب و خاکستر می پاشید یا اینکه من اینطور حس میکردم. حسی که پیهم بمن می‌گفت بیگانه‌ام! کویرم ! برهوتم!

 سگرت خشکی کامم را دوچندان کرد، در دلم گفتم شاید یکی دیگر بهتر بگیراندم. چراکه اصلن میل به چای صبحانه نداشتم. با افروختن سگرت دومی دهانم خیلی تلخ شد، ولی خوشبختانه میزبان آشنا هموطن، با شیرینی کلام و سلام دوستانه همزمان از راه رسید و پس از احوالپرسی صمیمانه گفت: چای تیارست. آدم شریفی که اسمش یادم رفته، تحصیلات عالی در حقوق بین الدول داشت. کابلی الاصل که با یکی از دختران این خانواده نامزد بود. هرچند آن موقع سن و سالی چندانی نداشتم اما از اثر تهذیب،اخلاق اجتماعی و خانوادگی با من با احترام بسیار سخن می‌گفت خداوند یارش باشد. جا دارد از دوست عزیزم انجنیر عزت که بانی این آشنایی بود تشکر کنم. بهر حال دوباره وارد اتاق شدیم رادیو روشن بود و خبرگو در حال خواندن مشروح اخبار! روسی نمیدانستم اما باز هم از اخبار اینقدر فهمیدم که یلتسن پول تازه چاپ میکند و معاش های عقب افتاده مامورین را اجرا میکند.روی میز سیمیتان و پنیر روسی با چای و تخم مرغ بود.بدون تعارف یکدانه تخم مرغ را میبردارم و به پوست کردن شروع میکنم. صاحب خانه که افسر باز نشستۀ ارتش سرخ است رو بمن کرده بزبان روسی میگوید: من در تپۀ بیمارو (بی بی مهرو) و در غند رادار مدتی در خدمت بودم ولی از افغانستان خاطرات خوبی ندارم. من که آنزمان جوان احساساتی؛ بی تجربه و بی سنجشی بودم بلافاصله با روسی شکسته و ریخته در پاسخش گفتم. بانی تمام بدبختی وطن ما و عامل آواره گی من و نسل من، همان ارتش سرخ و نظام کمونیستی است. سکوت در فضائ اتاق پیچید داماد و خسر بچشمان هم نگریستند و خموشانه بمن خیره شدند. متاسفانه در جوانی مقتضائ طبیعتم همین گونه بود.! مثل چراغ چوب بسرعت آتش میگرفتم و در برزخ احساسات شعله زده،همه جا را با دود گپم آلوده میکردم. گرچه سخنانم بی ریا و از عمق صداقتم سرچشمه میگرفتند اما در جهان دو رنگی ها و مملو از ریا کاران حرف بی ریا زدن، نه تنها که خریدار ندارد بلکه طبیعتن فضا را تیره و تار ساخته اشک آدمها را جاری میسازد. اینکه عاقبت سخنم چه به روز خودم می‌آورد فقط به خودم معلوم بود و همین آواره گی نتیجه یکی از همینگونه عکس العمل های ابلهانه ام بود.تلخبختانه اینجا نیز با تکرار عادت، ناپخته و نا سنجیده حرف زدم و بنظر خودم خیلی هم حق بجانب بودم. اما حالا میدانم که در این جهان حق فقط زور است و زر! من خیلی در اشتباه بودم.ولی خوشبختانه این افسر تقاعدی مجرب و با اندیشه، بر عکس من آدمی از جنس عود بودِ دانستم از حرفهایم ناراحت و حتا آتش گرفته،اما عصبانیتش را بروز نمیداد. زیرا فرق چراغ چوب تا چوب عود درهمینست که.وقتی عود میسوزد، ذاتآ بوی خوب میدهد. لهذا این آدم نیز عود گونه با وصف سوختن بوی جوانمردی و انصاف میداد،بنابرین او با لبخند تلخی بمن گفت:“چون مهمان منی! پس حق هم با توست!اما مطمئنم وقتی مثل من متقاعد شدی اینگونه قضاوت نمیکنی“ این جملات کوچک، در فضائ سکوت معنی دار،مثل بوُئ دود عود دوکان جیتندر در آئينه مارکیت دهلی بمشامم خورد و مجبورم کرد نخست خجالت زده با خنده ازش معذرت خواهی کنم.در ثانی از این برخورد هوشیارانه بفهمم که من خود به یک انقلاب فکری نیازمندم.زیرا با افکار نیمه روشن و نیمه تاریک حالم از این بدتر خواهد شد. حتا عجالتن به یک کودتای درونی نیازمندم. باید نیروهای بخش روشن افکارم نیمه شبی سلاح بگیرند و نیمه تاریک وجودم را از پا در آوردند.

مضاف براین از پاسخ این مرد مجرب فهمیدم که حرمت مهمان و وجیبه میزبان چگونه است؟ برخورد در برابر جوانانی با افکار محدود و محصور در برزخ احساسات، چگونه باید باشد؟ اصولن بزرگ منشی با سخت گیری، بد زبانی و نامردی در تضاد میباشد.برعکس بزرگان با جملۀ کوچک وتبسم رنگین یک چنان می آموزانند و این چنین خاموش میسازند که خودم تا شبهنگام موقع خداحافظی بجز (دس ویدانیه) نتوانستم حرفی دیگری بزنم! حتا شب که از روی دریائ یخ بستۀ دنیپر در تاریکی میگذشتم غرق در همین خیال بودم و درحالیکه آهنگ احمدظاهر "ز دیگ پخته گان ناید صدائی- خروش از مردمان خام خیزد" را زیر لب زمزمه میکردم. روی یخ لغزیدم و بشدت بزمین خوردم.

اما جالبتر اینکه در راه کیف بفکر مقایسه عکس‌العمل این میزبان با مسئول مسافرخانه کویته افتادم.چند سال پیش جوان ورشکستۀ مثل من که روندۀ ایران بود با آهی فقط گفت: بدبختی ما از دست پاکستان با این پولیس رشوت خورش است!اما میزبان افغان با شاخ و شانۀ کشیدنها؛ تحقیربا کلمات خادیست خلقی و سپس تحقیق از آن جوانک بد بخت بی گناه با برخورد دور از جوانمردی و انصاف؛نزدیک بود او را به جرم تیل فروشی در کابل؛ همردیف مارکس لینن و انگلس در کرسی اندیشه بنشاند و در پای مینار پاکستان قربانی کند. زیرا قرار استدلال آن میزبان؛ تیل او باعث روشنی چراغهای خلقیان و پرچمیان میشد. لهذا او هم کمک کمونیست و سزاوار کشتن بود! ببین تفاوت ره از کجا تا بکجاست؟

 ۱۶ جنوری سال 

سال ۱۹۹۸ میلادی



۱ نظر:

ناشناس گفت...

بسیار عالی انجنیر صاحب شکیب جان. تمثیل محیط خانه دهاتی روسی در یک هوای زمستانی بسیار زیبا بود. همچنین نتیجه گیری ها و مقایسه هم آموزنده است. قلمت نویسا باشد.