۱۴۰۱ بهمن ۲۸, جمعه

رویائ میلیونری با لاتری بخت آزمایی

 ننگیالی نام داشت! در برنامۀ شمولیت در مارکیت کاریابی، یکجا با هم آموزش میدیدیم. این برنامه از سوی شهرداری لاهه،برای سه ماه دایر شده بود و خوشبختانه ما سه هموطن و یکنفر هم زبان در این صنف در کنار هم کمتر احساس بیگانگی میکردیم. اما ننگیالی خان اصلن علاقۀ به پیوستن در جمع ما و فرا گیری این برنامه که هدفش کاریابی بود نداشت. انگار پشتش به جایی گرم بود. زیرا نه برای خود سی-وی،میساخت. نه در قصۀ یاد گرفتن نامۀ درخواستی برای تقرر بود و نه هم روش مصاحبه کاری را با ما تمرین میکرد. هنگام لکچر معلم در صنف، غالبن بروتهای نازک شبیه به بروتهای استالینی خود را با دو انگشت تاب میداد و با اینکار بی اختیار مرا بیاد صلاح الدین پیلوت طیاره حربی می انداخت، بویژه وقتی لبخند خفیفی از زیر بروتش بیرون می زد خیلی به صلاح الدین خان پیلوت وطندارم که هرجا هست خداوند یار و مددگارش باشد چهره میداد. جالب اینکه انگار با آن لبخند،چشمان و بینی خوش تراشش نیز میخندید و بنحوی گل امید میپاشید. طوریکه بیشترمحسور چشمان امیدوار، مصمم و لبریز از مهرورزی اش میشدی. با اینحال وی مثل "خط موازی" در راه خودش روان بود و با هیچ کس از جمله ما سه هموطنش کاری نداشت حتا در ساعت تفریح هم، جدا از ما، کنار حوض کوچک ورمز آلود که پای فوارۀ آب در صحن حویلی دفتر،قرار داشت تنها می ایستاد و همزمان با کشیدن سگرت، گل نیلوفر آبی قد کشیده از حوض را لمس کرده برویش لبخند دود آلود میزد.

روزی یکی از همصنفی ها دل بدریا زد و به بهانۀ برنامه آینده، دلیل بی پروایی اش را پرسید؟ او در پاسخ گفت:قصد کار شخصی ندارم، چون سرمایۀ برای دوکانداری ندارم. اما هر ماه لاتری میخرم! سر از این ماه سه تا لوتو دارم! خداس میلیونر شوم!سپس با یک دنیا امید به آسمان نگریسته گفت: اگر میلیونر شدم. اول قصد دارم به برادر مجردم در افغانستان زن بگیرم، دوکانی برایش باز میکنم و همراه با زنش به حج میفرستمش! به دختر خاله ام که در راه امدن به هالند یک هزار دالر کمکم کرده یک موتر مرسیدس بنز تا ده هزار ایرو میخرم و کلید موتر را در پاکت برایش سرپرایز میفرستم. به خواهرم یک اپارتمان میخرم، بتمام کودکان مکتب و لیسه که از آن فارغ شده ام در کابل یک چاشت نان میدهم و قرطاسیه میخرم. خلاصه با همین رویا های خوشبینانه گنجشک ناگرفته از هوا را نصف برابر تقسیم کرد تنها پنج لک اش را مال خود دانست که با آن برای خودش دو خانه و یک دوکان در عالم خیال خرید درحالیکه نیم میلیون اول را سخاوتمندانه به همه عزیزانش بخشید. در عین حال پیهم برای برآمدن لاتری اش از ما سه نفر التماس دعا کرد! ما سه نفر پس از نگریستن به همدیگر او را بدنیای خودش گذاشتیم. چرا که فهمیدیم او با ما از نظر"اشکال هندسی" بکلی یک "موازی" تام بود که تا لایتناهی بهم نمیرسیدیم. .صرف دوست همزبان ایرانی همینقدر گفت: متاسفم از اینکه با رو در واسی هرگز نمیتوانیم ناامیدی را به کسی که نگاهش در رسیدن به منزل واهی مقصود اینقدر امیدوارانه و پیروزمندانه اما ابلهانه است منتقل و کمکش کنیم. بنابرین ما هم گذاشتیم تا همانجا ایستاده در اوهام خودش زندگی کند. اما مسئولان کورس او را به استمرار رویاهایش نگذاشتند و پس از مدت کوتاهی وی را به پسته خانه مرکزی شهر لاهه فرستادند و همانجا مشغول به کار شد. تا پیش از کرونا هم دیدمش مشغول همان کار بود. پس از احوالپرسی مختصر شوخی گونه ازش پرسیدم برادرت زن گرفته یا هنوز مجردست؟ بامتانت گفت: من هنوز میلیونر نشده ام. اما برادرم در افغانستان میلیونر شده است عروسی و چوچ و پوچ زیاد داره، حج هم کرده و با داوی شریک است. دوباره به شوخی گفتمش پس احتمالن لکی خو شده ای؟! گپم را یا نفهمید یا فهمیده تیر کرد و از احوال من پرسید.اما از احوالش فهمیدم که نوشیدن اجباری قهوه تلخِ انتظار، با چاشنی نه چندان خوش طعم صبر، چه احساسی بدی در آدم میزاید و شگفتا که وی هنوز با شکیبایی مصمم و ناامید نشده بود ولی اینکه هنوز هم بختش را با لاتری می آزماید یا خیر نپرسیدم، اما تصور میرفت هنوز لایعقلِ بخت آزماُئی باشد و سر مست از میِ نابِ امید. چراکه نگاه آرام اش حاکی از رضایت انتخابش بود. من چون خودم از بخت غیر حاضرم هیچ علاقۀ به خرید لاتری و باوری به بخت آزماُئی ندارم، صرف یکبار یک آشنا را دیدم که حدود هفتاد ایرو از لاتو میلیونر برنده شده بود! در افغانستان هم شنیده بودم یکی از دوستان حدود دوصدهزار افغانی برنده شده ولی اطلاعی از صحت و سقم این خبر ندارم.

اما از افکار و سخنان بظاهر ساده لوحانۀ این آدم به مفهوم واقعی خیلی چیز ها از جمله صداقت و قناعت پی بردم. مضاف بر این میزانِ وابستگی، اوج اخلاص، از خود گذری با مهرورزی، عیاری، قدر شناسی، راضی نگهداشتن خانواده و اجتماع از جایگاه یک آدم نادار اما غنی از عاطفه، در سخنان و امید های آقای ننگیالی به عنوان یک اصل و یک حقیقت مسلم مشهود و به اثبات میرسید. آری این وابستگی ها فقط جزء از زندگی ساده ی روزمره یک آدم نادار میتواند باشد که پنج  ناخنش را مستحق دهنش میداند نه یک میلیونر خسیس که بر فرو کردن هر ده ناخن در دهان هم قانع نیست.

۱۴۰۱ بهمن ۱۲, چهارشنبه

آشنائی اتفاقی - جدایی اجباری

 بطور خیلی اتفاقی در یک محفل عروسی، مرد آشنائ را دیدم که بیست و پنج سال پیش از امروز، در شهر "زیوینار" هالند، یکجا باهم درخواست پناهنده گی دادیم، و سپس برای مدت دو ماه در یک اتاق مشترک میزیستیم. در مجموع هر دو از همه ی این مدت آشنایی خاطرات قشنگ و زیبایی داریم. ولی شوربختانه که بعدا، دست سرنوشت ایشان را در شمال و مرا در جنوب هالند پرتاب و تا همین دیروز رشته ارتباط ما بکلی قطع و بیخبر از هم بسر میبردیم. طبعن آنزمان هردو جوان بودیم و امروز که آئینه زمان، ظاهر هر دوی ما را به دو میان سال تمام عیار تبدیل کرده با دیدن یکدیگر پس از اینهمه سال با شگفت زده گی به یک زبان همزمان گفتیم: خوشا که دو تا کوه نبودیم چراکه واقعن آدم روزی به آدم میرسد

آری! با استاد حیدری که فارغ رشته ریاضی فاکولته ساینس است، کاملا اتفاقی و بدون هیچگونه شناخت قبلی آشنا شدم. ولی پس از یکماه چنان رفیق شفیق هم شده بودیم که حتا وقتی نظریاتش در تقابل با نظریات من قرار میگرفت بدون هیچگونه عصبانیت به شوخی مرا نظر به مسلکش به شکل هندسی"مربع"تشبیه میکرد و میگفت:از اینکه در چارچوب منظم و خشک شبیه به مربع افکار لامتغیری داری! چارۀ جز کوتاه آمدن با تو ندارم. شاید راست میگفت چرا که خودش شبیه"مثلث"بود،از سه گوشه تند و تیز، رکُ و راست! شجاع و نترس، درست مثل اشاره های هشدار دهنده ترافیکی و به معنی واقعی هم یک آدم با محاسبه

شاید از روی همین شباهت های حدسی به اشکال هندسی همدیگر را پس از یک ربع قرن بسهولت شناختیم هرچند او ادعا داشت برگهای سبز درخت وجودم،همچنان با طراوت مانده و از نظر منهم فصل پاُئیز ایشان هنوز دور مینمود!

 بهر حال پس از احوالپرسی مختصر،با اشتیاق تمام به طرح انبوه سوالات از همدیگر پرداختیم. ولی پس از لحظۀ فهمیدیم که صحبت و تبادل اطلاعات در صالون عروسی آغشته به نوای چنگ و رباب تقریبا محال است! چرا که گپهای ما در میان نت های پر هرج و مرج موسیقی شانه پرانک گاه در اعماق صالون شناور میشد و گاه هم بگوش دیگری نرسیده دود هوا میگردید، بنابرین تصمیم گرفتیم صالون را ترک و در بیرون هوتل با هم اختلاط کنیم. لهذا پس از سالها، نه بر روی صحن لاگر بلکه اینبار روی صحن چمن بیرونی هوتل، روبروی هم دوباره ایستادیم! نخست از اینکه دوری اجباری از همدیگر، مثل هر امرِ روزمره، در محیط جدید مهاجرت، به هردوی ما دشوار و تبدیل به چالش عاطفی شده بود از جور ایام نالیدیم، سپس از اینکه آنروزهای خیال و امید، با گذر سریع خود، عمر ما را هم به هدر برد تاسف کرده حسرتها خوردیم. بعد بر (چه باید کرد) های که نکردیم مکث و انگشت گذاشتیم. ایشان در میان صحبتهای شیرین و محاسبه گرانه شان، دلسوزانه ولی بطور انتقاد آمیزی بمن گفتند: خودت جوانتر، مستعد تر، برنامه ریز تر و با پشتکار تر از من بودی! در عجبم چرا نخواستی یا نتوانستی نهایت استفاده را از آن شرایط نسبتا سهل ببری؟ یادت هست چه خیالات بلند پروازنۀ داشتیم؟بشوخی و خنده ملیح میگوید: پس از اینهمه سال باید بورخیمیستر (شهردار) میدیدمت! در حالیکه به تائید سخنش سرمیجنباندم به چرُت عمیقی فرو میروم،به اسمان نگاه میکنم. شب تازه چادر سیاهش را گسترده و نفس میکشد، نبض ماه منیرانه می زند، سرانجام با سینۀ پر از بغض در پاسخش چنین لب به سخن گشودم

آری! حتا اگر بتوانم همۀ خاطرات زندگیم را به لایه های زیرین یادهایم بسپارم و ققنوس وار با بی خیالی به سوی آسمانها بال گشوده،از بالا نظاره گر خوشبختی آدمها باشم،باز هم ممکن نیست یاد و خاطرات روزهای نخست پناه جویی که نه تنها بر صحیفه روزگارم ثبت شده بلکه همچون لوحی بر سینه ام نقش بسته است را فراموش کنم! چرا که خواهی نخواهی روزانه به زنجیر محکم پولادین خاطرات آنروزگار، که حلقۀ طلایی اش خودت هستی بنحوی متصل میشوم.

نمیدانم خودت آنزمان چند ساله بودی، اما من دقیق همانوقت سی ساله شده بودم، شوربختانه آنزمان تصور میکردم سی سالگی سنِ است که فهرست آرزوها و کارهایی که باید در زندگی انجام داد، هنوز تر و تازه و حتا بکر و نا نوشته میباشد. اما تجربه نشانم داد سی سالگی مثل روز سه شنبه است یعنی نه اول هفته اس و نه هم آخرش! سی سالگی را مثل ساعت سه بعد از ظهر یافتم. برای انجام هرکاری هم زود است و هم دیر! سی سالگی در واقع حباب عهد شباب است که ترس هر لحظه ترقیدنش آدم را محافظه کار کرده اجازۀ عملی کردن هیچ تصمیمی را نمیدهد. سی سالگی آغاز روزهای بی حس، بی‌اتفاق، بی هیجان، بی دم و همدم است. سی سالگی آغاز روزهای تنهایی است که باید سر در گریبان خود ببری و بین خواسته ها و داشته هایت تعادل ایجاد کنی!آدم سی ساله شبیه قاصدک های آرزو، گاهی تا مرز رسیدن به مقصد پیش می رود؛ اما اندک نسیمی پشیمانش میکند! چرا که اصولا در سی ساله گی،دیزاین قبای زندگی هر آدم دوخته می شود و زندگی مثل منظرۀ یک فرش دستباف، تکمیل و پیش رویش بنمایش گذاشته می شود. زیرا در این سن فصول و دوران مکتب، دانشگاه، ازدواج و حتا عشق به پایان میرسد و ثمرۀ همه اینها مثل قالین دست باف زیر پای خودت فرش میشود. تنها خودت میدانی در بافت این فرش، چند گره روی گره از پیشت غلچک افتیده و نقصان دارد. حتا اگر کور گره های غلچک افتاده ات به چشم دیگران قشنگ بنماید ویا اصلن کسی متوجه آنها نشوند باز هم خودت میفهمی کجای این قالین عیب دارد! عیوبی که تا آخر عمر روحت را با چنگال یاس، دندان میگیرد و با سر و کله زدن به هریکی از آنها، هر از گاهی بالاجبار کمرت را خم خواهد کرد. چرا که بعد از سی سالگی با محافظه کاری فقط تصمیم به ترمیم خرابی ها گرفته میتوانی نه به اعمار مجدد! لهذا حتا اگر گاهی دلت بخواهد بخشی از آن کلاف های سر درگم غیلچک افتاده را که مطمُنی به هیچ سعی و تلاشی درست نمیشود،لااقل از غلچک باز کنی تا در دست آبی باد،مثل چند تار سرخ، شاد و آزاد برقصند، باز هم نمیشوند.مطمئنأ بزودی میفهمی،این کار مثل تیر در تاریکی رها کردن و مشت در هوا کوبیدن است! خلاصه آئینه سی سالگی برایت برای بار اول میفهماند که دیگر کار از کار گذشته و ضرب المثل تازه بودن ماهی گرفته شده در هر زمان از آب، حرف مفت و مزخرف میباشد.مگر ممکن است آدم مکتب، تحصیل،عمر نوجوانی،عشق و پیشه اش راسر از دوباره در سی سالگی بسازد و در ذکر و فکرش خیلی چیزها را عوض کند؟ لهذا همانگونه که کلکینها با همۀ حسنش،زخم هميشگي روی ديوارها پنداشته میشوند،عیوب قالین دستباف شما هم پس از سی سالگی ابدیست

 آری استاد عزیز! آنزمان با وجودیکه تظاهر به یک جوانه سبز مینمودم،ولی حس و حالم مثل، حس و حال آخرین برگ لرزان در شاخۀ یک درخت فراموش شده بود. جوانۀ یخزدۀ که در تلاش بود با تظاهر از زیر برف به آسمان دست تکان دهد و میداند که آسمان حالش را بهتر از خودش میفهمد. باور کن عزیز برادر با همان تلاشی که دیده بودی دویدم، با حس برنده بودن در میدان مسابقه زندگی ایستادم، اما شاید مشوق نداشتم، شاید اماتور، بی یار و مدد گار بازی کردم، شاید شانس نداشتم یا قواعد بازی را نمیدانستم، گرچه از نظر خودم هیچ گونه غفلت نکردم،اما عاقبت تقدیر دست دهر را بالا برد و نشد! دوست همسرنوشت که از سوالش پشیمان شده بود و بل بل بمن نگاه میکرد گفت: گپم را پس گرفتم . چهارچوب مربع خشک نظریاتت تا هنوز لامتغیرست و این عادتت خیلی خوشم می آید لطفن بدون هیچ انحنای در همین مسیر ادامه بده

 در حالیکه بوی تند دود سگرت هر دوی ما، اکسیجن هوا را فراری داد بود!با تلخ خندی افزودم، مضاف بر همۀ اینها که عرض کردم سی سالگی سنی است که تازه میفهمی در راه راست پا نهاده ای یا در تۀ چاه افتادۀ؟ اگر بفهمی ثمره سی سال عمرت ره به چاه برده باشد، آنگاه مطمُنآ نیاز به دستی داری که به یاری ات بشتابد و ترا از چاه بیرون بکشد، نه به زبانی که بگوید خیرباشه، همانجا صبر کن، همه چیز درست می شه، اول خیر، دوم صبر! آری صبر کار درست است اما صبر کردن، باید نسبت منطقی، با طول عمر آدم داشته باشه، مثل نسبت ظرف به مظروف که من دیدم ندارد. دوستم با تلخ خندی گفت: در آن اوایل آشنایی من بیست و هشت ساله بودم کاش این حسن های سی سالگی را در همان دو ماه اول میگفتی حالا از حسن و عیب پنجاه ساله گی بگو که این گپهایت را در موبایلم ثبت خواهم کرد! خندیدم و گفتم: آدم پنجاه ساله به پرهای پرندگانی که در مسیر رهایی روی خاک ریخته اند میماند!پر است اما پریده نمیتواند! گپ دوم اینکه پنجاه ساله به کلاشینکوف واقعی در روز رسم گذشت میماند که روی سینه عسکر با جل و بل فخر فروشی میکند اما جاغورش خالی از مرمی است. همه هم از این راز آگاه اند.دوستم خندۀ با ابهامات لیمت تابع میکند و میگوید کم سعادتی ما بود که آنوقت هر دو حتا پیسۀ یک موبایل کوچک را نداشتیم و بنابرهمین علت عمری از هم دور ماندیم . من نیز گفتم کاش آنزمان انترنت میبود!تا ختم محفل همینگونه هر دو گاهی به گذشته به روزهای تاریک و روشن که خاطره شده اند نگریستیم! گاهی هم به فردا به روزهای مبهم و نامعلوم که در آن همین امروز را خاطره میدیدیم خیره میشویم! اما هر دو به این اعتقاد میرسیم که اولا دوستی واقعی با تعلیقِ رابطه، جغرافیا و زمان گسستنی نیست؛ دوما چه خوبست نگاهی به پایین بیندازیم و داشته های خود را شکر کنیم، زیرا حسرت خوردن، چیزی جز ذلت و حقیری عاید کسی نمیکنه! وتس اپ ها را تبادله کردیم و ایشان وعده دادند بزودی فیس بوکش را دوباره فعال کند.