۱۴۰۰ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

فراموشی عشق در قحط سال دمشق

شکسپیر میگوید در بدترينِ ما آنقدر خوبى  و در بهترينِ ما آنقدر بدى هست كه هيچ يك از ما حق اين را نداريم که از دیگری عیب جویی کنیم با این گفته آیا میشود همان بدترین مان را که حتا ادعای رهبری مان را دارد عیب جویی نکنیم و بخاطر همان خوبی پنهانی و نامکشوفش خاموش بنشینیم؟ انگار قحطی است  
سعدی شیرین سخن می‌گوید:
چنان قحط‌سالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق
واقعن گاهی چنان اوضاع بر ما تنگ می‌شود، که از بابت قحط سالی عشق را فراموش می‌کنیم. 
 اما برعکس سعدی شفیعی کدکنی می‌گوید اصالت عشق، درست در همین قحط‌سالی‌های دمشقی پدیدار می‌شود و عشق اصیل در همین قحطی ها باید جستجو گردد
«در این قحط‌سال دمشقی
اگر حرمت عشق را پاس داری
تو را می‌توان خواند عاشق
وگرنه به هنگام عیش و فراخی
به آواز هر چنگ و رودی
توان از لب هر مُخَنَّث
ره عاشقی را شنیدن سرودی»
هرچند این شعر به ادبیات جنسیت‌زده‌ای آلوده است و «مخَنّث» را تحقیر می‌کند.
اما منظر دیگری هم هست و آن اینکه از قضا در تنگناها، امکان عشق‌ورزی بیشتر است. شاید به دو جهت. یکی اینکه عشقِ کامیاب، نقشِ پناهگاه و سنگر را در برابر ناملایمات دارد. 
مولانا می‌گفت:
آنک جان در روی او خندد چو قند
از ترش‌رویی خلقش چه گزند
آنک جان بوسه دهد بر چشم او
کی خورد غم از فلک وز خشم او
(مثنوی/دفتر دوم)
جهت دیگر اینکه ما در شرایط بغرنج‌تر بیشتر به همانندی نوع بشر در آسیب‌پذیری و ابتلای به رنج واقف می‌شویم. بسیاری از ما که در شرایط نسبتاً عادی، عشق و غم‌خواری نداریم، در وقت رنج‌های عریانِ فراگیر، درک بهتر و نزدیک‌تری از هم‌سرشتی و هم‌سرنوشتی انسان‌ها پیدا می‌کنیم. انگار مشاهده‌ی رنج و بی‌پناهی عظیم انسان‌ها، حس نوع‌دوستی ما را بیدار می‌کند و به این نکته آگاه می‌شویم که انسان‌ها به رغم تفاوت‌های بسیار که آنها را از یکدیگر متمایز و غالباً دور می‌کند، در برابر مرگ، تنهایی و سرنوشت، یکه و تنهایند و توجه به این شباهت همگانی می‌تواند آنها را بیشتر مستعد نوع‌دوستی و برادری کند. با مشاهده‌ی رنج‌ها و بی‌پناهی‌های همگانی بیشتر درمی‌یابیم که «اعضای یک پیکریم»:
 هوشنگ ابتهاج می‌گوید:
«عشق من و تو؟... آه
این هم حکایتی است.
اما، درین زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب،
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست

------------------------------------------
پی نوشتها: سخنان شکسپیر
مقاله ای از صدیق قطبی

۱۴۰۰ اردیبهشت ۱۸, شنبه

واتیکان کابل


قصه از جنگهای کوچه بکوچه

مثل گنجشکِ یخ زده ی راه گم که در یک گدام بزرگ بهر سو وارخطا پرسه میزند تا راهش را پیدا کند بالاخره دریچه ئ شکسته ئ یافتم و پرت و پوست نفسک زنان خود را بخانه رسانیدم. قلبم تند تند می تپید. خون در بستر رگهایم با سرعت شگفت انگیزی رو به سیلان و در جوش و خروش  بود.کلکینها را کامل بستم، پرده های اتاقم  را در روشنایی عصر کشیدم. بخاری را روشن کرده زیر کمپل نه چندان ضخیم خزیدم. نخست از فرط سردی اتاق در خودم گلوله شدم. سرما به مغز استخونم نفوذ کرده بود. انگشتان پاهایم انقدر سرد بودند که انگار کیلومترها روی یخ راه رفته بودم. آهسته آهسته حرارتِ داغِ بخاری صورت یخ زده ام را بغل گرفت و پلک هایم سنگین شدند.گرمای بخاری کیف میداد و آرام آرام احساس خرسی که وسط تابستان نیاز به یک خواب زمستانی طولانی دارد را پیدا کرده بخواب رفتم.

 تمام شب را چنان آرام خوابیدم که صبح زود وقتی با لذت وصف ناشدنی پهلو زده بیدار شدم. تازه حس کردم هنوز زنده ام و صحیح و سالم از میدان نبرد دیروز نجات یافته ام. با همین خیال چشمم به منظره ی حرکتِ آرام و آزادانه ی ذراتِ معلقِ گرد و غبار در رشته های شعاع نور طلایی طلوع خورشید که از بالا و درز های پرده های کشیده شده اتاق تا روی لحافم، پُل میزدند خیره میگردد و من نیزبربالهای سبک رویا و خیال نشسته با عبوراز وزیراکبرخان در فاصله یک مسیر کوتاه شهری بین "خیرخانه" و "شهر نو" یعنی تایمنی جائیکه دیروز چاشت مهمان دوست عزیزم عزیز الله جان بودم فرود می آیم.آری ! شوربای مزه دار و انگور کنگینه را باهم خوردیم و سپس از راهروئی طولانی عقب حویلی که با چیله بندی های تاک کهنسال پوشیده از برگ های قهوه ای خشک شده به باغچه گک آنسوی حویلی منتهی میشد و میز و چوکی در آن نهاده بودند عبور کردیم. پیاله چای آنجا نوشیدم اما نسبت سردی هوا بداخل پیاده خانه رفتیم . جوان همسایه، که خواهر زاده عزیز الله جان و هنرمند چیره دستی است با اصرار هارمونیه اش را پیشم میگذارد و فریادم را (میروی از من و لبریز فغانم چکنم) بدقت میشنود. تشویقم میکند و سپس خود پوش ربابش رامی گشاید تا رستاخیز عشق را در زیر سلطه عسس های جهادیون، زیر نگاه تلخ دوران جنگ آغاز کند. نخست پنجه بر سیم های رباب خود می کشد. به به چه زیبا مینوازد این پنجه ها!. "بشنو از نی چون حکایت میکند"و سپس "ای د زړه آرامه مه ځه ما نه مه ځه " این دو ترنم مرا تا آنسوی دنیا با خود میبرد. میخواهم خواهش کنم همین دو آهنگ را بار دگر بنوازد ولی انگار زبانم گنگ میشه! مغزم با مرور مصرع های این غزل زیبای مولانا مثل یک ساعت کهنه ی زنگ زده ی بی بطری از کار می افتد طوریکه دیگر نمیتوانم دهن باز کنم و زبانم را بچرخانم فقط به پنجه های نوازنده خیره میشوم. پنجه ای که مشتاق زندگیست، دستی که رویای جاری شدن ترنم موسیقی ،شادی وعشق را سال هاست در محفظه کاسه رباب خود پنهان کرده است.حال زخمه برتار ها میزند، او مینوازد و من به سخن مولانا که میگوید ( هیچ میدانی چه میگوید رباب- زاشک چشم وز جگر های کباب) می اندیشم. حسی عجیبی دارم! مثل اینکه گاهی در خواب غرق میشی اما فکرت قفل میشه،هرچه میخواهی فریاد بزنی صدایت در نمی آید!. نغمه رباب لحظه به لحظه در تار و پود تنم جاری میشه و جای فریادهای درهم و برهم ذهنم را سکوت میگیرد. حتا قفسه کتابخانه ذهنم دیگر عطش کلمات کتاب مهجوری را ندارد. انگار بوف کَری شده ام که دیگر نمیخواهم بیشتر از این از تار های رباب بشنوم! "ای د یار خیاله مه ځه ما نه مه ځه " غرق در موسیقی ام که عزیز الله جان میگوید: برویم یکبار تا کانون را برایت نشان بدهم و معرفی ات کنم بعد بر میگردیم. سیرغو موسیقی میکنیم. دلم میشه به او بگویم: بیادر! همین لحظه انگار با نغمه جانسوز رباب از گور برخاسته و زنده شده ام.حداقل لحظه درنگ کن قول میدهم بزودی دوباره به گورم بازگردم. سپس این مرده متحرک یا جسد زنده، همرایت هرجا میخواهی روان میشود. اما صدایم در گلو خفه میشود. پیشنهادش را میپذیرم و هر دو پای پیاده سوی تایمنی که در جزایر قدرت آنزمان شبیه به واتیکان در روم یا کوسو در صربستان بود راه می افتیم


کتابخانه حکیم ناصرخسرو بلخی

 هنگام حکومت مجاهدین، تایمنی و وزیر آباد در شهر کابل، بسان واتیکان در شهر روم، جزیره مستقل قدرت بود که افراد سید کیان گاهی پرچم جنبش و گاهی پرچم حزب وحدت را در آن با قدرت نمایی می افراشتند. با گذشتن از شهر نو،سرک اول تایمنی در واقع سرحدات سرزمین کیان بود. اما چون این منطقه چون کوسو در یوگوسلاویا و واتیکان در روم  از چهار جهت در محاصره دولت قرار داشت. فرمانروایان منطقه این آسیب پذیری خویشرا درک کرده بودند و از این سبب در قلمرو اینها تقریبن مقررات شنگن اروپایی حکمفرما بود و عابرین چندان مکلف به داشتن پاسپورت، تذکره و ویزه نبودند.کتابخانه که من عزم دیدارش را داشتم در همین جزیره قرار داشت و بعد ها فهمیدم که آن کانون و کتابخانه نیز مربوط همینها بود.

 خواننده عزیز! اگر کابل آنزمان را برایت ترسیم کنم، باید بسان "ویرژیل"(کسیکه در مجموعه کمیدی الهی، دانته را از دوزخ عبور و تا نیمه راه برزخ همراهی کرد) دستت را بگیرم و از جهنم آنزمان کابل بگذرانمت..باور کن تمامی نماد های که دانته در جهنم دید را در کابل آنزمان خواهی دید.

بهرصورت قدم زنان میرسیم زیر عمارتی که روی آن لوحه با خط زیبای نصب است : کتابخانه و کانون فرهنگی حکیم ناصر خسرو بلخی! من در رویای سفرنامه ای این حکیم غرق میشوم . عزیز الله جان از عسکری میپرسد این جمعه کسی نیامده؟ عسکر در پاسخ میگوید: نخیر سه ماه است که کانون و کتابخانه به شهر پلخمری کوچ کرده اند. با شنیدن این سخن هردو متعجب میشویم و من مثل کودکی ذوقزده ئ که بلافاصله پس از خریدن پوقانه هوایی از خوشحالی زیاد روی زمین می افتد و پوقانه در دستانش میترقد غمگین میشوم.  .

آری ! هشت ماه است در کابل تنها زندگی میکنم. با شعر و موسیقی عجینم. دوستم عزیز جان پیوسته  تشویقم میکند باید کانون فرهنگی حکیم ناصرخسرو بلخی بویژه کتابخانه غنی اش را ببینم و با وساطت او عضو اش شوم. سرانجام برای اینکارامروز وقت گذاشتیم اما از طالع من کتابخانه و کانون هر دو از اینجا کوچیده !! اینست بخت واژگون! نگاه معنی دار بهم می اندازیم.اندکی هوا سرد شده عزیز الله جان پیشنهاد میکند با مینی بوس به سوی شهر نو برویم. اما من میگویم نه ترجیح میدهم پیاده بروم.سرانجام هر دو قدم زنان بسوی مسیری که آمده بودیم برمیگردیم. او پیوسته حرف میزند یادم نیست چه میگوید؟ اما حرفهای چون چطور خبر نبودم از کوچ کانون؟ زحمتت را ببخشی ولله و از همین قبیل حرفها! اما من انگار نمیشنوم چون اصلن دیگر نرسیدن برایم مهم نیست. اینقدر یادم هست که در دلم میگفتم همیشه  رویا می بافم ، بر دیوار های آرزوهایم نردبان می نهم، به عبث بالا می روم تا فراخنائ آرزو هایم را لااقل ببینم! اما حتا چشم اندازی زیبائ نیست! امیدی نیست!مهر؟ عاطفه؟ عشق؟ شادی؟ رنگین کمان خوشبختی؟ تمامی این ها تنها برای من یک رویاست. به چهره کریهی هجران خیره میشوم، قامتم می لرزد. در حالیکه چند واژه زیبا در عقب یک سلام و چند جمله کوچک اما قشنگ، مثل مورچه ها بدنبال هم از در و دیوار جمجمه سرم بالا میروند و دلم را میلرزانند از خود میپرسم آیا براستی دیگر امیدی نیست؟ در همین اثنا راکتی با صدای مهیبی در همان نزدیکی ها اصابت میکند و سپس مثل باران رگبار مسلسل شلیک ها شروع میشود. معلوم نیست کی مهاجم است و کی مدافع؟ کی با کی میجنگد. نخست هر دو پروت میکنیم و سپس از بغل یک دوکان بقالی خود را به کوچه ای میرسانیم که سرحد حکومت و واتیکان تایمنی است. من دستهایم را به عنوان بی دفاع بالا برده بسوی شهرنو سرحد دولت اسلامی میدوم اما عزیز الله جان جرئت نمیکند. جنگ شدت میگیرد چاره ای نیست و خلاصه اینکه بعد دوساعت زنگون کیش و پروت و دوش خود را به منزلم در میکرورویان رساندم.

اکنون که صبح شده و شبی آرامی را گذراندم میخواهم دوباره بیاد نغمه رباب بخوابم و به آرامش رسم. اما هرچه لحاف را بیشتر به دور تنم پیچاندم سردی اتاق نگذاشت. زیرا از درز باریک کلکین اتاقم، سوز سردی می آمد، برخاستم بخاری را از چند تا چوب کج و معوج پر کرده اتش افروختم. بسترم را مرتب کرده قدیفه را بر سر و دوشم کشیدم. وقتی به شعله های بخاری نگاه کردم چه عاشقانه میسوختند. انگار با بذل شعله های گرم و پرکیف زخم های عمیقتر از انزوا به تنم میزدند. طوریکه با هر لهیبش با زبان شعله میگفتند: دعا نکن وارد ذهن کسی شوی! حتا سعی مکن بدون مجوز..! چون اینکار تجاوز به حریم خصوصی همان کس محسوب میشه، اما میتوانی آرزو کنی دیگران ذهن ترا همین لحظه زیر و رو کنن تا ترا بفهمند.که نمیکنند.. کاش روزی غمها اینسان بسوزند

جدی سال ۱۳۷۱ خورشیدی

......................

یاد آوری: عزیزالله جان شاعر و فارغ مکتب موزیک بود. از برکت دوستم شهید اسماعیل دلاور پیلوت با او آشنا شدم. سالهاست ازش اطلاعی ندارم. اگر احتمالن این نوشته را میخواند و حس میکند از نقش ایشان خیلی مختصر نوشته ام و در واقع داکتر عبدالله این داستان شده است. دلیلش عدم داشتن مجوز خود او است ورنه هر پروت و زنگون کیش و هر قدم گریزی و دوش و حتا شکستن کنگینه و کرمک سبز یادم هست.