۱۳۹۱ خرداد ۱۱, پنجشنبه

به سیمین تن


سیمین تن گلگون عذارخوانده چو سیمین یکدو بار
  عرض دعا بر کردگار یار بخشدش آمرزگار
گشته دعایش چون قبول شاهد خدا هست و رسول
بر بنده ء شاد و ملول  دارد خدایی آشکار
سیمین بسی است مهربان این دخت شهر بهبهان
چون نیک میگوید نهان لرزد ز عشقش بید وار
سمیمین تن تابان من معبود من یزدان من
در سینۀ سوزان من میزد شرر ها شعله وار
دوش آمدم اندر نظر رنج و عذابم سر بسر
آن پرده ء ئ کو بیشتر با یأس و خون نقش و نگار
در زندگیم از امید  یک روزنی  نبود پدید
تا من دهم او را نوید از شهد وصل روزگار
در بندگی گشتم بدام  هجرش ربود از من زمام
فریاد و زاریها مدام با اشک خونین در کنار
در عشق گشتم مبتلا  نتوان رهیدن زین بلا
آخر قد من شد  دو تا از آتش رخسار یار
 بر فتنه های این جهان مغروق بودم آنزمان
دوشینه دیدم  ناگهان بگزیده ء  اشعار یار
خواندم چو آن بگزیده را پیغام رشک لاله را
آمد بدورم هاله ها چون حلقه های تاب  دار
اکنون بدل گویم از آن من نا امید بی نشان
بگذر حمیدی زین جهان چون گشته ام زار و نزار
30-05-2012
زوترمیر هالند
این شعر با الهام از مناظره شعری  زیرین سرو.ده شده

سیمین بهبهانی، ابراهیم صهبا، رند تبریزی و شمس الدین عراقی

آزار / سیمین بهبهانی

يا رب مرا ياري بده ، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
از بوسه هاي آتشين ، وز خنده هاي دلنشين
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
در پيش چشمش ساغري ، گيرم ز دست دلبري
از رشک آزارش دهم ، وز غصه بيمارش کنم
بندي به پايش افکنم ، گويم خداوندش منم
چون بنده در سوداي زر ، کالاي بازارش کنم
گويد ميفزا قهر خود ، گويم بخواهم مهر خود
گويد که کمتر کن جفا ، گويم که بسيارش کنم
هر شامگه در خانه اي ، چابکتر از پروانه اي
رقصم بر بيگانه اي ، وز خويش بيزارش کنم
چون بينم آن شيداي من ، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوي او ، باشد که ديدارش کنم

جواب ابراهيم صهبا به سيمين بهبهاني 

يارت شوم ، يارت شوم ، هر چند آزارم کني
نازت کشم ، نازت کشم ، گر در جهان خوارم کني
بر من پسندي گر منم ، دل را نسازم غرق غم
باشد شفا بخش دلم ، کز عشق بيمارم کني
گر رانيم از کوي خود ، ور باز خواني سوي خود
با قهر و مهرت خوشدلم کز عشق بيمارم کني
من طاير پر بسته ام ، در کنج غم بنشسته ام
من گر قفس بشکسته ام ، تا خود گرفتارم کني
من عاشق دلداده ام ، بهر بلا آماده ام
يار من دلداده شو ، تا با بلا يارم کني
ما را چو کردي امتحان ، ناچار گردي مهربان
رحم آخر اي آرام جان ، بر اين دل زارم کني
گر حال دشنامم دهي ، روز دگر جانم دهي
کامم دهي ، کامم دهي ، الطاف بسيارم کني

جواب سيمين بهبهاني به ابراهيم صهبا 

گفتي شفا بخشم تو را ، وز عشق بيمارت کنم
يعني به خود دشمن شوم ، با خويشتن يارت کنم؟
گفتي که دلدارت شوم ، شمع شب تارت شوم
خوابي مبارک ديده اي ، ترسم که بيدارت کنم

جواب ابراهيم صهبا به سيمين بهبهاني

ديگر اگر عريان شوي ، چون شاخه اي لرزان شوي
در اشکها غلتان شوي ، ديگر نمي خواهم تو را
گر باز هم يارم شوي ، شمع شب تارم شوي
شادان ز ديدارم شوي ، ديگر نمي خواهم تو را
گر محرم رازم شوي ، بشکسته چون سازم شوي
تنها گل نازم شوي ، ديگر نمي خواهم تو را
گر باز گردي از خطا ، دنبالم آيي هر کجا
اي سنگدل ، اي بي وفا ، ديگر نمي خواهم تو را

جواب رند تبريزي به سيمين بهبهاني و ابراهيم صهبا 

صهباي من زيباي من ، سيمين تو را دلدار نيست
وز شعر او غمگين مشو ، کو در جهان بيدار نيست
گر عاشق و دلداده اي ، فارغ شو از عشقي چنين
کان يار شهر آشوب تو ، در عالم هشيار نيست
صهباي من غمگين مشو ، عشق از سر خود وارهان
کاندر سراي بي کسان ، سيمين تو را غمخوار نيست
سيمين تو را گويم سخن ، کاتش به دلها مي زني
دل را شکستن راحت و زيبنده ي اشعار نيست
با عشوه گرداني سخن ، هم فتنه در عالم کني
بي پرده مي گويم تو را ، اين خود مگر آزار نيست؟
دشمن به جان خود شدي ، کز عشق او لرزان شدي
زيرا که عشقي اينچنين ، سوداي هر بازار نيست
صهبا بيا ميخانه ام ، گر راند از کوي وصال
چون رند تبريزي دلش ، بيگانه ي خمار نيست

عتاب شمس الدین عراقی به رند تبریزی

ای رنـــد تبریزی چـــرا ایـــن ها به آن ها می کنی
رنــــدانه می گویم ترا ،کآتش به جان ها می کنی
ره می زنی صهبـــای ما  , ای وای تو , ای وای ما
شرمت نشدبر همرهان ،تیر از کمان ها می کنی؟
سیمین عــاشق پیشه را گـــــویی سخن ها ناروا
عاشق نبودی کین چنین ، زخم زبـان ها می کنی
طشتی فرو انـــداختی ، بر عاشقان خوش تاختی
بشکن قلم خاموش شو ، تا این بیان ها می کنی
خوانــــدی کجا این درس را ، واگو رها کن ترس را
آتش بـــزن بر دفترت ، تــــا این گمان ها می کنی
دلبر اگــــر بر نــــاز شد ، افسانــه ی پـــر راز شد
دلـــداده داند گویدش : بــــاز امتحـان ها می کنی
معشوق اگـــر نرمی کند ، عاشق ازآن گرمی کند!
ای بی خبر این قصه را ، بر نوجــوان ها می کنی؟
عاشق اگر بر قهر شد ، شیرین به کامش زهر شد
گاهی اگر این می کند ، بر آسمــان ها می کنی؟
او دانـــد و دلــــدار او ، سر بــــرده ای در کـــار او
زین سرکشی می ترسمت شایددکانها می کنی
از (بی نشان) شد خواهشی، گر بر سر آرامشی
بــازت مبـــادا پاسخی ، گـر این ، زیان ها می کن




۱۳۹۱ خرداد ۹, سه‌شنبه

غزنه و بوریحان بیرونی

ابوریحان البیرونی

صنف پنجم مکتب ابتدائی نمبر اول شهرنو غزنی بودم که در شهر غزنی آوازه شد، پسری که متعلم لیسه سنایی غزنی بوده، هنگام میله در باغ یکی از دوستانش واقع در دهکده بهلول دانا، متوجه گوری شده که سنگ نبشته اش اسم ابوریحان بیرونی را داشته و وی بلافاصله این موضوع را رسانه ای کرده و روزنامه سنایی آنزمان چاپ غزنی این موضوع را با عکس های از آن سنگ گور انعکاس داده بود. این خبر در سراسر افغانستان بشدت پخش شد و از جمله  نقل مجلس مکتب ما هم بود . بویژه بعد از اینکه به خانه خاله مرحومم در دهکده بهلول صاحب رفتم دیدم که دیوار های گلی آن باغ و دو باغ مجاور آنرا وزارت اطلاعات و فرهنگ تخریب کرده بودند و دیوار های سنگی برای ساختن محوطه ای مزار آرامگاه البیرونی در جریان بود. سال بعدش آوازه ها از آمدن محمد داوود ریس جمهور به غزنی خبر میداد و میگفتند دلیل آمدن داوود خان باز دید از آرامگاه ابوریحان البیرونی است که آن آوازه درست نبود


بهر صورت استاد عبدالرحیم خان در برابر پرسش ذکریا (حالا داکتر ذکریا ساکن لندن) در صنف فقط همینقدر گفت : البیرونی ستاره شناس و منجم بزرگی بوده و برای غزنی افتخار بزرگیست. آقا محمد یکی از همصنفیانم میگفت : در غزنی ۹۹ اولیا بوده همی یکی که پیدا شده حالا دیگه جایگاه حج را پیدا کرده اس در کتابها و نشریات آنزمان هم فقط از اینکه البیرونی عالم بزرگی بوده و رصد خانه داشته علم نجوم را میفهمیده چیز بیشتری گفته و نوشته نمیشد برای مردم متدین غزنی هم که شهر زیارت ها و اولیا الله است از اینکه زیارتی در شهر شان به شمار زیارتها افزوده شده بود و فکر میکردند عارفی بوده مقرب به خدا شاید هم ولی بوده و دوست بهلول دانا که در دهکده اش زیسته و همانجا رخ در نقاب خاک کرده است خوشحال بودند

و اما ابوریحان کی بود؟ و چرا متخلص به البیرونی است؟



تولد :12 ذالحجهُ 362 هجری كاث، خوارزم ( شهر كارا ـ كلپاكسكایا كنونی وا قع در ا زبكستان)

وفا ت : 4 رجب 440 هجری غزنه ( غزنه كنونی در ا فغا نستان )

هر چند هیچ اطلاعی درباره اصل و نسب خانواده گی و دوره کودکی ابوریحان در دست نیست اما میگویند در سال (۳۶۲ ) هجری قمری در حوالی خوارزم متولد شده و از همین سبب به بیرونی یعنی خارج از شهر خوارزم معروف شده است
 موقعیکه سلطان محمود غزنوی خوارزم را در سال 408 هجری تصرف میکند. او را  با خود به غزنه میبرد. او در غزنی مسکن گزین میشود و مقرب سلطان میگردد تا جائیکه در سفر محمود به هندوستان،  وی را همراهی میکند
روشن است که او زمان زیادی از عمر شریف و پر بار اش را در شهر غزنه گذرانده است. تعداد زیاد رصدهای ثبت شده ای که  توسط او در غزنی صورت گرفته است با رشته ای از گذرهای خورشیدی به نصف النهار شامل انقلاب تابستانی سال ۳۹۸ آغاز میشود و ماه گرفتگی روز ۳۰ سنبله همان سال را نیز در بر دارد. او به رصد اعتدالین و انقلابین در غزنه ادامه داد که آخرین آنها انقلاب زمستانی سال ۴۰۰ بود. بیرونی تألیفات بسیار در نجوم و هیئت و منطق و حکمت دارد از جمله تألیفات او قانون مسعودی است
کتاب ابوریحان بیرونی
 میگویند معلمش  ابونصر منصور بوده و از زبان او روایت میکنند که وی در هفده سالگی از حلقه ای که نیم درجه به نیم درجه مدرج شده بود، استفاده کرد تا ارتفاع خورشیدی نصف النهار را رصد کرده  و عرض جغرافیایی زمینی آن را استنتاج نماید. و چهار سال بعد برای اجرای یک رشته از این تشخیصها نقشه هایی کشید و حلقه ای به قطر پانزده ذراع تهیه کرد. سپس  در نهم جوزای 376 هجری قمری برای نخستین بار ماه گرفتگی(خسوف) را در کاث رصد کرد

اما بوریحان ؛ فلسفه و خرد انتقادی

ابوریحان محمدبن احمد البیرونی دانشمند و دایرۀ‌المعارفی که در ساحات مختلفِ فلسفه، ریاضیات، انسان‌شناسی، جغرافیه، نجوم و غیره صاحب‌نظر بود و احاطۀ ستایش‌برانگیزی بر زبان‌های مختلفِ علمی آن روزگار داشت. بیرونی بیش از فیلسوف، یک دانشمند علم تجربی است و از این بابت، بیش از پرداختن به مباحث مابعدالطبیعی فلسفه‌ که با روش عقلی-استدلالی امکان می‌یابد، به فلسفۀ طبیعی که پیوند نزدیکی با عالم واقع دارد، میلان داشت. بیرونی را می‌توان یکی از پیش‌دستانِ اندیشۀ انتقادی و تجربه‌گرایی در برهۀ درخشان تمدن اسلامی(سدۀ چهارم- پنجم هجری) به‌شمار آورد. شیوه‌یی که او در پیش گرفته متضمن یک‌رشته ویژه‌گی‌هایی نظیرِ شک‌ علمی،‌ احتیاط در پذیرش اندیشه‌های دیگران، پذیرش پس از حصول شواهد کافی، اعمال دقت و صراحت و … است که می‌توان به آن خرد انتقادی نام نهاد؛ پدیده‌یی که در جوامع شرقی، به‌ویژه شرق اسلامی کم‌سابقه بوده است. تفکر انتقادی بیرونی را به‌دشواری می‌توان از تجربه‌گرایی میتودیک او تفکیک کرد. او که هم‌عصر ابن‌مسکویه و ابن‌سینا بود، برخلاف تفکر رایج زمان خودش، حدود شش سده قبل بر فرانسیس بیکن انگلیسی(۱۵۶۱-۱۶۲۶ م) و هفت قرن پیشتر از گالیله(۱۵۶۴-۱۶۴۲م)، روش مشاهد و آزمایش را به‌کار بست و این به‌خودی خود خرد انتقادی و تفاوت میتودولوژیک او را با بسیاری از هم‌روزگارانش آفتابی می‌کند.

بیرونی در سرزمین پهناور هند

همانگونه که پیشتر عرض کردم ایشان در سفر هند همرکاب سلطان محمود غزنوی بودند. وی با استفاده ازین همرکابی با سلطان توانست در آنجا با حکما و علماء هند معاشرت کرده  زبان سانسکریت را بیآموزد و مواد لازمه برای تألیف کتاب خود موسوم به ماللهند را جمع آوری کند
بیرونی به نقاط مختلف هندوستان سفر کرد و در آنها اقامت گزید و عرض جغرافیایی حدود یازده شهر هند را تعیین نمود. خود بیرونی مینویسد که در زمانیکه در قلعه نندنه به سر میبرد، از کوهی در مجاورت آن به منظور تخمین زدن قطر زمین استفاده کرد. 


او در كتاب " ماللهند "(India) نوشته است :
قسم می خورم كه زندگی ام یك فلسفه مهم است اما همه مردمی كه در این دنیا زندگی می كنند ، فیلسوف نیستند . . . و در حقیقت از وقتیكه كنستانتین فاتح ـ امپراطور روم ـ به دین مسیح روی آورد ،شمشیر و شلاق را به كار گرفتند .
بیرونی به آنهایی كه فكر می كرد احمق هستند ، كنایه ای زد . این كنایه مبنی بر جوابی بود كه او به مردی مذهبی داد كه به وسیله ای كه او ساخته بود ،ایراد گرفته بود . بر روی این وسیله ماههای بیزانسی حكاكی شده بود و زمان عبادت را نشان می داد . پاسخی كه بیرونی به آن مرد داد ، در كتاب " سایه ها "(Shadows) اینگونه آورده شده است :

بیزانسی ها نیز غذا می خورند . پس شما غذا خوردن آنها را تقلید نكنید .

 پسته یادبود بیرونی چاپ شده در شوروی سابق

وی همچنین با ابن سینا فیلسوف برجسته و پزشک بخارایی به مکاتبات تندی درباره ماهیت و انتقال گرما و نور پرداخته است.



تجربه‌گرایی(Empiricism)

بیرونی بیش از آن‌که فیلسوف باشد، دانشمندی تجربه‌گراست.موصوف در گفت‌وگویی که با ابن‌سینا دارد، به‌درستی نشان می‌دهد که فراتر از علومی که در پیش از آن‌ها سخن گفتیم، به فلسفه نیز دست‌رسی نیکویی دارد و پرسش‌های او در مسائل رایج فلسفی آن‌زمان نشان از ژرفای مطالعۀ او در این باب دارد، اما چون بیرونی، مسحور و مشعوفِ‌ شگفتی‌های طبیعت بود، باالطبع فلسفۀ مورد نظر او نیز بیش از مباحث متافزیکی و نظری، وجه طبیعت‌شناسانه و اضافی به‌خود گرفت. با این وجود، او به فلسفه بی‌توجه نیست و- چونان فرانسیس‌بیکن- تمامی شناخت را در محدودۀ تجربه و استقراء و مشاهده محدود نمی‌بیند.اما به مشاهده، تجربه و استقراء اهمیت زایدالوصفی قایل است. بیرونی به تجربه در دو بُعدِ تجربۀ حسی و تجربۀ علمی توجه دارد و از مباحث انتزاعی و فلسفیِ محض کناره می‌جوید.

بیرونی به‌دنبال ایجاد روش علمی جدیدی بود که بتوان با آن به شناخت حقیقی از جهان دست پیدا کرد. او حتا ریاضیات را که در دسته‌بندیِ ارسطو جزءِ فلسفۀ نظری به‌حساب می‌آمد، به شیوۀ کاربردی و تطبیقی به‌کار بست و با آن به مطالعۀ جغرافیه و نجوم دست می‌یازید. از این‌رو، وی تکیه و توجه زایدالوصفی به استقراء و تجربه در کار شناخت جهان داشت و چه بسا به مطالعۀ عینی ادیان نیز متوسل شد؛ رویکردی که عمدتاً در دین‌پژوهی و جامعه‌شناسی معاصر مورد نظر است. بیرونی به‌درستی پی برده بود که قوانین منطق ارسطویی صرفاً ناظر بر عالم ذهن است و در امر شناختِ جهان خارج چندان راه‌گشا نیست
مجسمه ابوریحان بیرونی

آثار بوریحان


ایشان علاوه بر کتاب نجوم و جغرافیا که به نام سلطان مسعود غزنوی نوشته،اند  کتاب دیگری بنام آثار الباقیه عن القرون الخالیه در تاریخ و آداب و عادات ملل و پاره ای مسائل ریاضی و نجومی که در حدود سال 390 هجری بنام شمس المعالی قابوس بن وشمگیر تألیف کرده این کتاب را مستشرق معروف آلمانی زاخائو در سال 1878 میلادی در لیپزیک ترجمه و چاپ کرده و مقدمه ای بر آن نوشته است.  کتاب سومش «ماللهند من مقوله فی العقل او مرذوله»نام دارد که درباره علوم و عقاید و آداب هندیها که آن را هم پروفسور زاخائو ترجمه کرده و در لندن چاپ شده است. و کتاب چهارمی «التفهیم فی اوائل صناعه التنجیم» در علم هیئت و نجوم و هندسه است.

تعداد كلی آثار بیرونی در طول زندگی اش تحسین برانگیز است . كیندی نوشته است : بیرونی حدودا 146 اثر از خود بر جای گذاشته است كه هر كدام مجموعا شامل 13000 صفحه می باشد (هر صفحه همانند صفحات چاپی كتابهای جدید است) . برخی از اثار بیرونی را قبلا ذكر كردیم اما آثار وی در حقیقت تمام علم زمانه اش را در بر می گیرد .
كندی نوشته است :
بیرونی به مطالعه پدیده های قابل مشاهده در طبیعت و همچنین در وجود انسان گرایش بسیاری داشت . در بین علوم مختلف ، علاقمند به آنالیز ریاضی بود و در این زمینه استعداد زیادی داشت .

در مشاهدات نجومی بیرونی در مقایسه با بطلمیوس در مورد خطاها نظر مساعدتری داشت 

اینک فهرستی از آثار بیرونی را ذیلن پیشکش تان میکنم 
ابوریحان بیرونی، زندگینامه ابوریحان بیرونی




 ـ ممرها (تمهید المستقر اتحقیقمعنی الممر). این کتاب به توصیف پدیده های احکامی محتلفی که لفظ ممر (گذر یا عبور) بر آنها اطلاق می شد، اختصاص دارد. وقتی می گوییم سیاره ای از سیاره دیگر عبور می کند، منظور این است که از لحاظ طول سماوی یا عرض سماوی یا فاصله نسبی تا زمین از آن می گذرد.



 ـ صیدنه (کتاب اصیدنه فی الطب). بیرونی حقیقت را فقط در نوشته های و گفته ها نمی جست، بلکه میل شدیدی به تحقیق مستقیم در پدیده های طبیعی داشت و این کار را گاهی در سخترین شرایط انجام می داد، و این میل او با قریحه ای در ساختن آلات و ابزار و تمایل به دقت در مشاهدات همراه بود. به دلیل علاقه ای که به دقت داشت، و نیز چون می ترسید که در جریان محاسبات دقت لازم را از دست بدهد و نتایج حاصل از رصد را به نتایج حاصل از محاسبات طولانی ترجیح می داد. 



ابوریحان بیرونی، زندگینامه ابوریحان بیرونی

چهارتاقی دانشمندان ایرانی



 ـ التفهیم (التفهیم لاوائل صناعه التنجیم). کتابی است درسی در علم احکام نجوم، که بیش از نیم آن به مقدمات موضوع اصلی اختصاس دارد. کتاب هم به فارسی موجود است وهم به عربی، که ظاهرا هر دو صورت آن را ابوریحان خود فراهم کرده است، و در مجموع پنج فصل دارد. 

 ـ اسطرلاب (کتاب فی استیعاب الوجوه الممکنه فی صفعه الاسطرلاب 
ـ الجماهر (الجماهر فی معرفه الجواهر 
 ـ سدس (حکایه الاله المسماه السدس الفخر 
 ـ تحدید (تحدید نهایات الاماکن لتصحیح مسافات المساکن 
 ـ چگالیها (مقاله فی النسب التی بین الفلزات و الجواهر فی الحیم

 ـ سایه ها (افراد المقال فی امر الظلال 

 ـ وترها (استخراج الاوتار فی الدائره 
 ـ پاتنجلی

محوطه آرامگاه که اخیرآ در شهر غزنی اعمار شده

تمبر ابوریحان بیرونی...............................................

پی نوشتها: یادداشت های خودم 
ویکی پیدیا
وب سایت برترین ها
روزنامه ماندگار

۱۳۹۱ خرداد ۵, جمعه

فلسفۀ "بود نبود" در ادبیات داستانی ما

افسانه ها و داستانهای فولکلوریک ما معمولا با" بود نبود" آغاز میشود. بود نبود یک پادشاه بود. بود نبود یک ماهیگیر بود و ...

خداوند پدرم را ببخشد وقتی او را محکم میگرفتیم که اوسانه بگو میگفت : بود نبود بودیار بود- کلوخ نبود شدیار بود- چهار بچه نجار بود- در خوردن تیار بود- در کار کردن بی عار بود. وقتی هم بزرگ و باسواد شدم در سرخط اکثر داستهای کلاسیک چنین میخواندم : "یکی بود یکی نبود غیر خدا هیچکس نبود".

اما تا همین دیروز از عظمت فلسفی واژۀ "بود نبود" تنها چیزی که به ذهنم میرسید، یک اصطلاح شوخی گونه که مکمل سرآغاز جمله باشد بود. اما با دیدن مناظرۀ یک عالم مذهبی شریعت و یک عارف طریقت فهمیدم که بزرگترین اصل فلسفی جهان، کهکشانها و هستی در همین "بود نبود" نهفته است.

طوریکه عالم شریعت میگفت: خدا با "کن فیکون" ارادۀ " هست و نیست" هر چه را بخواهد میکند. اما عالم طریقت گفت درست است که خدا همه دنیا را با "کن" ساخته، اما از هیچ که چیزی ساخته نمیشه وقتی پیش از این دنیا هیچ چیز از جمله زمان و مکان نبوده پس لابد خداوند تمام جهان هستی و کاینات را از خودش ساخته!یعنی اینکه فولکلور ما با ( بود نبود) میفهماند که : بوده زمانی که نبوده غیر خدا هیچ چیز و هیچکس! بنابرین از نظر طریقت جهان خودش تجلی ذات خدا در آفاق و انفس است. یعنی ستاره، خورشید، ماه،چوب، سنگ، درخت کوه همه در واقع تجلی ذات اوست. عالم شریعت بالاخره در میان مقایسه و درک جایگاه این سرآغاز فلسفی یکی بود یکی نبود غیر خدا هیچکسی نبود بنحوی گیر کرده بود. سرآغازی که بدون تردید عظمت روح این فرهنگ انسانی،را با دقت تمام در فولکلور مردم بنمایش میگذارد.

پس از دیدن این مناظره در اوج هیجان رباعیات خیام را ورق زدم. و رباعی "این کوزه چو من عاشق زاری بوده است" مرا به قبل و بعد خواندن این رباعی تقسیم کرد. قلبم دیگر آرام نبود. انگار از تمام شدن عمر این آرامش ناگهانی و سپس کوزه شدن میترسید. انگار تمام باورهای بنیادی و فلسفی زندگی را از خیام الگو یا بهترست بگویم یاد میگرفتم.مرگ دور شده میرفت و با دور تر شدن ترسناکتر بمشاهده میرسید .خلاصه ندانم‌ گراتر از خیام شده بودم با این بود نبود.

 مـولانا؛ انسانی کامل، شاعر و عارف

داکتر شریف فایض 

نی گفت که پای من به گل بود بسی
ناگاه بریدند سرم در هوسی
نه زخم بخوردم از دست کسی
معذورم دار اگر بنالم نفسی

مفکورۀ انسان کامل

مجلۀ تایم امریکایی در شماره خاصی به مناسبت آغاز قرن بیست‌ویکم و ختم دو هزارۀ میلادی از افرادی نام برد که به صورت مثبت یا منفی اثرات مهم و جهت‌دهنده در تاریخ دو هزار سال گذشته داشته‌اند. در اینجا سخن از کسانی است که با طرح فرمول‌ها و اختراع ابزارها به پیشرفت علوم و فن‌آوری پرداختند. سخن از امپراتوران و جهان‌گشایانی است که با تهاجم و نیروی سلاح ، جغرافیای سیاسی، اقتصادی و فرهنگی جهان را در جهت منافع خود تغییر دادند.
در بین این فاتحان و کاشفان ابحار و صنعتگران ابزار، در بین نوابغ اندیشه و نظریه‌پردازان علوم، همچنان سخن از عارفی است که از هفتصد سال تا کنون و تا زمانی‌که بشریت به روح و معنویت خود گرایش داشته باشد، بزرگترین منبع الهام عشق، بینش باطنی و اسرار خودی و الهی بوده و خواهد بود. این پیامبر عشق و نابغۀ شعر تصوفی و انسان کامل، که پُلی از عشق و وحدت بین انسان و خود، انسان و خدا، انسان و طبیعت بسته است، مولانا جلال‌الدین بلخی (رومی) است که مجلۀ تایم امریکایی از او، به علت شهرت و فروش فزایندۀ آثارش در امریکا، به عنوان بزرگترین عارف قرن بیستم تجلیل کرد.
مجلۀ تایم در شمارۀ ویژه‌اش به مناسبت آغاز قرن جدید در ستونی از سن فرانسیس اسیسی به عنوان مرشد و از مولانا به عنوان عارف سدۀ بیستم یاد کرد. (روایتی است که این همان فرانسیسی است که سلطان ولد، پسر مولانا، او را در هنگام جست‌وجوی شمس در دمشق با شمس تبریزی دیده بود که در میخانه به قمار نشسته و با تقلب پول درویش آواره را برده بود. اما همین که فرانسیس دید شمس را همراهانش شاهانه استقبال می‌کنند، ندامت بر او غلبه کرد و دست به جیب برد تا پول وی را پس دهد. لیکن شمس در پاسخ گفت: این پول را به دوستان ما به مغرب زمین اعطا کن. سال‌ها بعد از همین فرانسیس به عنوان بزرگترین پیر یا مرشد مسیحیت نام برده می‌شود.)
مجلۀ تایم در مورد مولانا می‌نویسد: «در بسیاری ادیان خدا جبار و سلطان است، اما رومی با شجاعت بیشتر از هر عارف دیگر خداوند را در زیبایی کشف کرد، در موسیقی شنید، در مهر جهانتاب نظاره کرد و در قلب دوستانش احساس کرد. در حالی که در عصری می‌زیست که چنین افکاری پسندیده نبود. هیچ شاعر دیگری چنین جذابیتی در زنده‌گی، در غنا، در پندار، در شراب، در رقص و، مهم‌تر از همه، در دوستی نیافته است.» (۱)
بیش از هفتصد سال است که درویشان و صوفیان شوریده با غزل و غنا و نوایی نی از سواحل جمنا تا بوسنیا و اکنون تا کنارۀ بحر آرام دنیای ینگی (امریکا) در رقص و سماع، یاد این شاعر پیامبرگونه و عارف ابدیت را با عشق و شوریده‌گی تجلیل می‌کنند.
غرب بزرگترین نوابغ ادبی و علمی و فرهنگی جهان را داراست، اما شاعری چنین شوریده و با روح مواج، با زبانی چنین سوزان و الهام‌بخش در حد کمال ندارد. لیکن امروز مترجمان بزرگی، چون کولمن بارک، مولانا را به غرب بردند تا در بحر مواج دیوان شمس مشتاقان راه عشق عرفانی را غسل تطهیر دهند.
مسیری که متصوف در راه رسیدن به عشق و حقیقت می‌پیماید، مسیر کامل شدن انسان است و در انتهای این طریق، شمس یا انسان کامل و این شاعر پیامبرگونه است. رسیدن به چنین مقامی در توان و طاقت انسان امروزی نیست، لیکن رفتن در ین مسیر ـ در مسیر زدودن دل از نفرت‌ها و عداوت‌ها و انانیت‌ها ـ از هر مسیر دیگر مرجح‌تر است ولو این‌که رسیدن به هدف نهایی ناممکن باشد.
تصوف به اصطلاح تطبیقی آن از این‌جا آغاز می‌گردد، از دوست داشتن، از به کار بردن تمام نیروهای جسمی و معنوی انسان برای رسیدن به انسان وارسته، بشردوست و جهانی، از گام نهادن در مسیر خودشناسی به دنبال شمس و مولانا. و تصوف بدون شعر مولانا قلبی چنین شوریده با عشق و آراسته با شیرین‌ترین کلام فارسی نمی‌داشت.
در عشق مولانا به شمس، که نماد عشق شاعر به حضور خدا و حقیقت در نهاد بشر است، عشق انسان به انسان به اوج خود می‌رسد و این‌گونه انسان‌دوستی عرفانی در ادبیات عرفانی جهان بی‌نظیر است. برخی از مستشرقین، دوستی مولانا را به شمس در بُعد انسانی آن بزرگترین حادثه در تاریخ هیومنیسم خوانده اند. آن‌چه هیومنیسم غرب کم دارد، عشق انسان به انسان در ابعاد فراجنسی است.
در دوستی مولانا به شمس، که ا ین نوع دوستی مرد به مرد در فرهنگ غرب عجیب می‌نماید، هیومنیسم تصوفی از بندها و تابوهای محدود جنسی و فرهنگی ـ شرقی و غربی ـ فرامی‌رود و انسان‌دوستی را در وحدت انسان با انسان و با خدا و عالم می‌جوید.
اما تعبیر جنسی دوستی مولانا به شمس، که ناشی از فقدان معرفت با عرفان و افکار مولانا است، مضحک و ابلهانه است. عشقی را که مولانا در دیوان تجلیل می‌کند، نه تنها بلندترین نیروی حسی و الهامی و روانی انسان است، بلکه حقیقتی است که منبع و مرجعش خدا و روح انسان است. اگر در عوض فروید، دوستی مولانا با شمس را از دیدگاه روان‌کاوی کارل گوستاف یونگ بررسی کنیم، که بخشی از حیات علمی‌اش را وقف پژوهش بر خواب و حس ششم، اسطوره و نیروی ماورایی دماغ کرده بود، به حقیقتی نزدیک به آن‌چه از نظر تصوف مقبول است، خواهیم رسید.
با درک مفکورۀ انسان کامل در نظام عرفانی مولانا، ما در عشق مولانا به شمس حقیقت ابعاد عمیق و گستردۀ عرفانی، روانی و فلسفی را مشاهده می‌کنیم.
در محور عرفان مولانا، مفکورۀ «انسان کامل» است که در روح پیامبران از آدم تا «حقیقت محمدیه» تجلی کرده است. اما ظهور و تجلی انسان کامل در بُعد عشق و شوریده‌گی اشراق در نزد مولانا همان شمس تبریز است که یکی از صور مکرر شاعرانه‌اش در دیوان شمس خورشید جهانتاب و حیاتبخش است. (۲)
از نگاه مولانا، انسان یک موجود دوبُعدی زمینی و خدایی است. (اما مولانا در دفتر دوم مثنوی، با اشاره به حدیثی از آفرینش، از سه گونه‌گی خلقت آدم یاد می‌کند: و از آن سوم هست آدمیزاد/ و بشر از فرشته نیمی و نیمش خرد/ نیمی دیگری میل علوی بود/ تا کدامین غالب ید در نبرد. اما در تحلیل نهایی، این سه بعد به‌صورت کلی همان دو بعد مینوی و دنیایی انسان است. بعد زمینی یا دنیایی او را به لذایذ شهوانی و دنیوی می‌کشاند و بعد اهورایی یا مینوی او را به سوی اصل معنوی اش جذب می‌کند. داستان کشش و انجذاب نی به سوی نیستان در مثنوی اشتیاق بازگشت انسان به اصل اهورایی‌اش است. البته مولانا این اشتیاق را در تمام عالم هستی مشاهده می‌کند. بنابر آن شرط کامل شدن و یا شرط رسیدن به اصل اهورایی عشق است که نی را به سوی نیستان می‌کشاند.
آن‌چه پیامبر را با انسان کامل و انسان کامل را با شاعر اشراقی نزدیک می‌کند، الهام است که به قول عنایت خان در شعر تصوفی آغاز می‌گردد و در رسالت به اوج می‌رسد. از این نگرش، شاعر تصوفی پیامبر بینش‌های اشراقی است. بینش‌هایی که پس از رسیدن به وحدت مجذوبانه در خود و با خدا ظاهر می‌گردد. سرود سرشار این اشراق و جذبه در بُعد شعری، تجلیل عشق و زیبایی و وصال است.
تفاوت شاعر متصوف با پیامبر این است که سخن اول را الهام می‌گویند و از دوم را وحی اما گاهی مرز متمیزی بین این دو وجود ندارد. اگر مولانا را مقامی کمتر از پیامبر است، کلامش را ابدیتی است تا ابدیت عشق انسان به انسان، ابدیت عشق انسان به خدا و طبیعت. تجلیل عشق و وحدت، نظم و زیبایی خلقت، هم از اساسات پیام پیامبران به بشریت بوده. از سوی دیگر، پیامبر و عارف یکی با کلام وحی و دیگر با سخن الهام نقش میانجی و رابط را میان انسان و روحش، انسان و خدا، انسان و طبیعت ایفا کرده اند. گرچه پیامبر با قانون و فرمان آمده، ولی هدف نهایی‌اش اتصال انسان به انسان و خدا بوده و عارف با نیروی الهام و عشق به همین راستا پیامبرانه و شاعرانه حرکت کرده است.
ریشه‌های مفکورۀ انسان کامل

در مورد مفکورۀ انسان کامل در اشعار مولانا، استاد محمد رضا شفیعی کدگنی ادعا می‌کند که مولانا هیچ گونه ارتباطی با دستگاه فکری ابن عربی ندارد و یکی از اشتباهات تمام محققان آثار مولانا (از جمله باید بگویم با نهایت تأسف بدیع‌الزمان فروزانفر هم) این بوده که همیشه کوشیده‌اند مثنوی را با اصطلاحات و مبانی نظریۀ ابن عربی (فصوحات و فتوحات) تفسیر و شرح کنند و این کاری است که از لحاظ علمی نمی‌تواند تأیید شود. تفسیر آرای مولانا باید در شاخۀ خاص عرفان او و اسلافش (که با عرفان محی‌الدین هیچ نسبتی ندارد) مورد بررسی قرار گیرد.
به قول استاد شفیعی کدگنی، مفکورۀ انسان کامل ریشه‌های غیراسلامی دارد: …کلمۀ الاهیه یا Logos که رایج‌ترین تصویر آن در تمدن اسلامی رواج دارد، مفهومی است که با تمام آمیختگی‌یی که با عقیدۀ اسلامی و قرآن و حدیث و کلام شیعی دارد، دارای ریشه‌های غیراسلامی است. طبق تحقیقاتی که مرحوم ابوالعلاء عفیفی کرده است، عقیدۀ اسلامی ابن عربی در باب انسان کامل یا حقیقت محمدیه تحت تأثیر اندیشه‌های یونانی است. (۴
اندرو هاروی می‌گوید که انسان کامل از دیدگاه مولانا حایز پنج صفت است: عاشق خدا، عارف اسرار الهی، آیینه الهیت، خلیفۀ خدا بر روی زمین، میانجی بین جهان خلقت و جهان روح یا ابدیت، بین بشریت و خدا، و بین روح و انسان. البته این صفات پنجگانه با هم متداخل بوده و نمی‌توان یکی را از دیگری مجزا کرد.
برای اثبات برخورداری مولانا از افکار ابن عربی، به ویژه در ارتباط با مفکورۀ انسان کامل، پژوهش‌گران غالباً قطعۀ زیر را مثال می‌آورند:
پس به صورت عالم اصغر تویی
پس به معنی عالم اکبر تویی
گر نبودی میل و امید ثمر
کی نشاندی باغبان بیخ شجر
پس به معنی آن شجر از میوه زاد
گر به صورت از شجر بودش ولاد
(دفتر چهارم مثنوی، ۵۲۱)
در این‌جا مولانا، همان مفکورۀ ابن عربی را تمثیل می‌کند با این منطق که گرچه از نظر زمان درخت علت به وجود آمدنِ میوه است اما هدف از کاشتن درخت میوه است و زحمت باغبان برای حصول میوه از درخت است. همان‌طوری که هدف باغبان از کاشتن و پروراندن درخت، حصول ثمر آن است. هدف خدا از آفرینش هم تحقق انسان کامل است؛ بنابرآن در بُعد فیزیکی، خلقت و یا کاینات روند ارتقایی و تکاملی دارد.
از نظر ابن عربی، انسان کامل تجلی کامل صفات یا نام‌های خداوند در انسان است. او علت و مقصد نهایی آفرینش است. در واقع، تمام کاینات برای به کمال رسانیدن او در کارند. از دید مولانا، تمام عالم رو به کمال و ارتقا دارد.
مولانا انسان کامل را گنجینۀ اسرار الهی می‌داند:
گنجینۀ اسرار الهی ماییم
بحر گهر نامتناهی ماییم
بگرفته زماه تا بماهی ماییم
بنشسته به تخت پادشاهی ماییم
(رباعی ۱۷۶۱)
در قطعۀ فوق مولانا، به مانند ابن عربی، از انسان که به‌صورت عالم اصغر و به معنی عالم اکبر است، یاد می‌کند. و ده‌ها مثال دیگر را از مثنوی و دیوان مبنی بر این تشابهات بین ابن عربی و مولانا می‌توان آورد. لیکن این نکته را باید فراموش نکرد که سیر و سلوک صوفیانه در هدف نهایی‌اش در جهت ظهور انسان کامل است. یعنی ثمره و دستاورد نهایی تصوف نوع مولانا در ذات و بنیادش کمال معنویت و خداگونه‌گی انسان است. به عبارت دیگر، مفکورۀ انسان کامل مولانا در بعد اشراقی آن از ماهیت و نتیجۀ نهایی اشعارش سرچشمه می‌گیرد، هرچند که شاید ریشه‌های فلسفی و اشراقی آن از منابع دیگر باشد. مولانا در قطعۀ مشهور مثنوی که به این مطلع آغاز می‌گردد: از جمادی مردم و نامی شدم… (دفتر سوم، ۳۹۰۲) سیر ارتقایی فیزیکی و معنوی انسان کامل را تمثیل می‌کند.
پژوهش در باب ریشه‌یابی تاریخی و فلسفی افکار عرفانی مولانا بحث مهم و آموزنده‌یی خواهد بود، اما سیر حرکت روح متحرک و مواج و مجذوب شاعر در این سفرها ارتقایی است و بنابرآن انسان کامل در جهت کامل شدن هدف نهایی این سفر است. هویدا است که تحجر و واپس‌گریی در همۀ ابعادش از فکر مولانا مردود است، زیرا که عالم هستی که مظهر ظاهری و باطنی آن انسان است، همواره رو به ارتقا و توسعه و رستاخیز دارد. مرگ و فنا شدن آغاز رستاخیز دیگری است. مولانا حتا در گردش ذرات خاک در هوا صعود نیروی ارتقایی را مشاهده می‌کند.
هر ذره که در هوا و در کیوانست
بر ما همه گلشن و هم بستانست

روح تغزلی شاعر پیامبرگونه

طوری‌که مولانا در مثنوی می‌گوید، روح انسان یک سیر ارتقایی را از جماد به نبات، از حیوان به انسان و از انسان به اصل و جوهر اولی‌اش که خدا است، می‌پیماید. در حقیقت، مثنوی و دیوان شمس تجلیل و تموج مظاهر و تجلیات ابعاد مختلف این روح کل است. روحی شوریده، متحرک، پوینده و نیروی سیال و نافذ که از موانع زمانی و مکانی، از مرگ و زنده‌گی، میگذرد و در عالم جماد و ذی‌روح، در روح بشری و در لایتناهی طبیعت و خدا نفوذ می‌کند، خود را در قطره و قطره را در خود، و خود را در خدا و خدا را در خود می‌بیند. این در حقیقت مسیر انسان شدن در بُعد عرفانی، یا مسیر تکامل روح در اتصال با روح کل است. از دیدگاه تصوف سنتی، این همچنان مسیر ارتقایی عارف از شریعت به حقیقت و تقرب به مرحلۀ وحدت‌الوجودی است.
در برخی اساطیر و ادیان، نخستین انسان به شکل نیمه‌خدا یا خدازاده آفریده شده است. در شاهنامۀ فردوسی، نخستین انسان که کیومرث نام دارد، نخستین پادشاه است. در قرآن مجید، نخستین آدم نخستین پیامبر است. در مثنوی و دیوان شمس او هم نخستین پیامبر است و هم نخستین عاشق و انسان کامل؛ انسانی که به قول مولانا از اولین جرعۀ می عشق آفریده شد:
ساقیا بر خاک ما چون جرعه‌ها می‌ریختی
گر نمی‌جستی جنون ما چرا می‌ریختی
ساقیا آن لطف کو کان روز همچون آفتاب
نور رقص‌انگیز را بر ذره‌ها می‌ریختی
ز اولین جرعه که بر خاک آمد آدم روح یافت
جبرییل هست شد چون بر سما می‌ریختی
(دیوان ۲۷۸۱)
آن اولین جرعه‌یی که آدم از جام الهی نوشید یا آن اولین نفسی که در کالبد سفالینش دمیده شد، از روح کل بود به مانند نی‌یی از نیستان ازل یا قطره‌یی از اقیانوس وحدت که بازگشت تدریجی و ارتقایی آن به خاستگاه و سرچشمۀ اولی‌اش از طریقت عشق است که مولانا آن را در برابر طریقت زهد و ریاضت به کمال رسانید.
روح کل در پیامبران تجلیات متمیز دارد: در آدم، شاخص آن نطق و کلام و خرد است:
آدم خاکی زحق آموخت علم
تا به هفتم آسمان افروخت علم
نام و ناموس ملک را در شکست
کوری آن‌کس که در حق در شکست
آدم همچنان نامگذار نخستین است:
ز بهر غیرت آموخت آدم اسما را
ببافت جامع کل پرده‌های اجزا را
(دیوان ۲۱۸)
خودگریی از مواهبی است که خداوند از دمیدن روحِ خود در گل آدم سرشته است و خرد در مقابل جهل و عصیان راه رستگاری انسان است. در ادیان شرق نیل به رستگاری از سه راه فراهم می‌شود: راه عمل که راه زهد و ریاضت است، راه علم که راه شناخت عقیده و سلوک و سنن است، و راه اخلاص و عشق که راه پروانه‌وار سوختن در آتش عشق شمع است. در اشعار مولانا، تاکید بر خط سوم است و این خط سوم خط عشق است که در برابر تحجر و تعجب زهدگرایی قرار دارد.
از منظر مولانا، روح کل در پیامبران جلوه‎های متمایزی دارد. در موسی، مقاومت علیه استبداد است. در عیسی، عشق و تواضع، در محمد (ص) تجلی نور حقیقت، و در شمس تبریز عشق و جذبه. پیامبران کامل شدن روح یا فرایند سفر معنویِ خویش را در خدمت بشریت قرار می‌دهند و هدف نهایی‌شان رستگاری جامعه از جهل و استبداد و فسق است. اما بیشتر متصوفین، به جز از اقطاب بزرگ عرفان چون نجم‌الدین کبرا که علیه بربریت چنگیز قیام کرد و حلقه‌های جهادی در افریقا و آسیای میانه که علیه بربریت تجاوز و استعمار قیام کردند، از تنویر مریدان و حلقات تصوفی‌شان فراتر نمی‌روند.
در سخن از افکار و اشعار مولانا نمی‌توان سهم عظیم مولاناشناس بزرگ آلمانی اناماری شیمل را در نقد و تفسیر آثار مولانا نادیده گرفت. در مقاله‌یی با عنوان سینۀ ما از محمد داغ داغ- نگاهی به سرودهای اقبال لاهوری در ستایش عاشقانه پیامبر (ص) پروفیسر شیمل از زبان اقبال فرق بین پیامبر و عارف چنین بیان می‌کند:
صوفی به هیچ‌وجه علاقه ندارد از آرامش به‌دست آمده شخصی بگذرد و به میان مردم باز آید، تازه چنان‌چه او باز گردد دیگر بازگشتش کاملاً در خدمت انسانیت نخواهد بود. حال آن‌که بازگشت پیامبر سبب خلاقیت می‌شود. او باز می‌گردد تا خود را در کوران زمان باز یابد، آن‌هم به این قصد تا قوۀ محرک تاریخ را تحت کنترول درآورده و بدین‌وسیله نظام دنیایی زنده و آرمانی را پی‌ریزی کند. برای یک صوفی تجربه آرامش امری است به غیبت شخصی. برای پیامبر این تجربه نوعی قدرت معنوی است برای دگرگون‌سازی دنیا از درون. قدرتی که اگر بدان تکیه شود، دنیای انسانی را کاملاً متحول خواهد کرد.
اما فرق اساسی بین پیامبر و شاعر عرفانی این است که کلام اولی که بر مبنای وحی است، به قانون و دستور و عقیده و حقیقت مطلق مبدل می‌گردد. اما کلام دومی که الهامی و تغزلی است، عشق را جایگزین همۀ این‌ها می‌کند و در عشق ابدیتی فوق قانون و عقیده می‌بیند. شاعر پیامبرگونه کلام اول را با کلام دوم بیان می‌کند، و مثنوی مولانا ممتازترین بیان کلام وحی به کلام الهام است. و شمس در بیان تغزلی دیوان کبیر مولانا مظهر خلاقه‌ترین، جذاب‌ترین و فراگیرترین نیروی حیات‌بخش خلقت، یعنی عشق است که هیچ شاعری در عالم ادبیات با این زیبایی و ابتکار و شوریده‌گی تمثیل نکرده است.
در بین پیامبران از آدم تا خاتم‌النبیین و عارفان بزرگ، که هر کدام به نحوی شاخص‌های روح کل را تبارز می‌دهد، شمس تبریز که رمز روح مولانا را کشف کرده بود و از آن خطی را که نه آن خطاط خواندی و نه غیر می‌خواند (آن خطاط سه گونه خط نوشت/ یکی او خواندی، لاغیر/ یکی را هم او خواندی، هم غیر/ یکی نه او خواندی، نه غیر او/ آن خط سوم، منم). مظهر بعد شاعرانه و تغزلی روح کل است. دیوان شمس یا دیوان کبیر که حاوی بیش از دو هزار غزل است تجلیل عشق مولانا به شمس حقیقت است که به زبان تصوفی هم جام و هم ساقی و هم شراب است. عشقی که مولانا و دیگر عارفان مجذوب خراسانی تجلیل می‌کنند، عشق یک‌سویۀ انسان به خدا نیست. در جهانی که آفریده‌گارش عاشق مخلوقش است، نه تنها رابطۀ خدا با خلقتش عاشقانه است، بلکه عشق خود انگیزۀ زنده‌گی و آفریننده‌گی و رسیدن عاشق به معشوق می‌گردد که این وصلت به معنی رسیدن به کمال انسانیت و خداگونه‌گی انسان است.
دنیایی را که مولانا در دیوان کبیر تمثیل و تجلیل می‌کند، دنیایی است که صور آن باهم می‌آمیزند، در یکدیگر نفوذ می‌کنند و چون قطره‌ها در یکدیگر و در اقیانوس وحدت فنا می‌شوند و باز از عدم به وجود می‌آیند. بنابرآن نقطه‌نظر شاعر همیشه متحول و خارج از قید زمان و مکان است. مولانا در قطعۀ زیر نه تنها این دنیای سیال و متحرک را تمثیل می‌کند بلکه سبک هنری خود را بیان می‌دارد:
صورت‌گر نقاشم هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بت‌ها را در پیش تو بگذارم
صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم
چون نقش ترا بینم در آتشش اندازم
تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری
با آنک کنی ویران هر خانه که می‌سازم
(دیوان ۱۴۶۲)
خلقتی که هر پدیده و عنصرش به قول افلاطون حایز نسخۀ اصلی یا جوهری در روح کل دارد نمی‌تواند متجزا و غیرمتحرک باشد. به عبارتی دیگر، اشعار مولانا تفسیر و تمثیل و تجلیل آفرینشی است که با وجود همۀ اختلافات ظاهری‌اش در ماهیت به یک اصل کل یا روح کل یا خدا تعلق دارد و وحدت‌الوجودی است. نقش شاعر در این دنیا سرودن سرود وحدت است. سرودی که واژه‌های آن صورت و اشکال و رنگ‌ها و نمادهای متنوع این جهان است، ستایش از آفریدگارش، و تجلیل از نیروی عشق که پیوند دهندۀ خلقت با خالقش است. از این‌جا است که شاعر پیامبرگونه با کلام عشق و الهام همان نقش پیامبری اتصال انسان را با طبیعت و خدا ایفا می‌کند.

یادداشت‌ها
۱)http://content.time.com/time/magazine/article/0,9171,356133,00.html#paid-wall
(۲)
iki/328/حقیقت-محمدیه)۲(
(۳)
http://www.ibnarabisociety.org/
استاد شفیعی کدگنی
http://shafieikadkani.blog.ir/1391/11/25/ghazaliate_shams
(۴)
https://sufiway.org/about-us/the-origins-of-sufism
بر گرفته از روز نامه ماندگار چاپ کابل

۱۳۹۱ خرداد ۴, پنجشنبه

جشن یاد و فراموشی

  
ز اوج قله ی امواج رسد ناقوس خاموشی
بگوش عاشق مهجور و محکوم سیه پوشی
هله برخیز رو در زاد روز دخت خورشیدی
به تجلیل اند جمعی از بت خورشید آغوشی
پریدم من ز جا در ظلمت شب دل تپید و دید
 فشارد غم  روانم  را به  دنیا های خاموشی
به پرواز آمد و  نجوا کنان جغد خيالم گفت
مکن برپا درون حافظه جشن فراموشی
 ز خارستان خشک این سکوتم حنجره مجروح
فراموشم توانی کی به این رنگی که می پوشی
ببر پيمانۀ ئ دردم فراسوی سپيدی ها  
 درون قلعه ی چشمان تو باشد قدح نوشی
سکوتم همچو دیوارِ پر از حرفِ که خط خورده ست
توان گر روز محشر خوانمش اندر بنا گوشی
بنا شالودهء هستی کنم در جوهر مهرت
بدزدم واژه ئ مهر و وفا زان چشم  می نوشی  
به آدمها همیشه بهترینها افتخاراست و غرور اما
نگر مغروری دوَر و برَت با عقل و با هوشی
 شکیبای دل من  نور ايمان تو سازش کرد
هنوزم بنده ای مست و خمار چشم مدهوشی






۱۳۹۱ خرداد ۳, چهارشنبه

تأثیر شعر فارسی در غرب


برگرفته از روزنامه ماندگار
 نویسنده: آن ماري ميشل 


مغرب زمین چگونه به شعر فارسی رغبت و علاقه پیدا کرد؟

نخستین رویارویی جهان اسلام با اروپا در دورۀ جنگ‌های صلیبی رخ داد، و در همان زمان علوم اسلامی از طریق هسپانیه ـ که از سال 93 هـ ش (711 م) ضمیمه‌ی امپراتوری اسلامی شده بود ـ به اروپا راه یافت.
دومین رویارویی اروپائیان با دنیای اسلام، پس از یک مقابله‌ی نظامی بعد از آن‌که دولت توسعه‌طلب عثمانی وین را در 1529 محاصره کرد، رخ داد. تکانی که از این حادثه بر پیکر غرب افتاد موجب طغیان احساسات ضد ترکی، در 

واقع ضد اسلامی، شد و این احساس در ادبیات عامیانه انعکاس یافت. چنانچه «ترک‌نامه»‌های آلمانی و اطریشی فوق‌العاده عامیانه و لبریز از نفرت و دشمنی است و نمایشنامه‌های ترکی هولشتاین، ترکان را به صورت پست‌ترین مردم قابل تصور در روی زمین نشان می‌دهد. در همان دوره، سیاحان و جهانگردان از اروپا وارد دنیای جدیدی یعنی جهان ایرانی شدند، آنجا که شاه اسماعیل صفوی مذهب شیعه‌ی دوازده امامی را در سال 1501م دین رسمی مملکت قرار داده بود.
اسماعیل صفوی دشمن دیرین و خونین ترکان عثمانی بود، ترکانی که در جنگ «چالدران» در 1514م سپاهیان او را درهم شکسته بودند و از این رو متحد قدرت‌های اروپایی علیه عثمانی‌ها به نظر می‌رسید. پس از دهه‌های پی در پی که جهانگردان اروپایی به کشورهای مشرق فارسی‌زبان به خصوص ایران داشتند، باعث گردید تا آنان نسبت به فرهنگ مشرق‌زمین علاقه‌مند شوند. چنانچه سفرنامه‌های ایتالیایی‌ها و آلمانی‌ها حاکی از این موضوع است.
به دنبال این علاقه‌مندی، «گوتورپ» که فرمانروای امیرنشین کوچک «شلسویک هولشتاین» آلمان بود، یک گروه 34 نفری را در ششم نوامبر 1633 برای استقرار روابط تجاری و سیاسی به دربار پادشاه ایران فرستاد.
یک سال پس از گسیل این هیئت، یک دیپلمات فرانسوی به نام دوریه، نخستین ترجمه‌ی فرانسوی گلستان سعدی را منتشر ساخت و ترجمه‌ی آلمانی همین اثر را از زبان فارسی می‌توان مهم‌ ترین نتیجه‌‌ی سفر هیأت نمایندگان شلسویک هولشتاین شمرد.
پس از آن، اولئاریوس در 1653 به ترجمه‌ی گلستان سعدی به زبان آلمانی دست یازید و در آن، مترجم لاف زد که: «از این پس مرا پارسی ـ آلمانی خواهند نامید» همراه با رهیافت جدید به مشرق زمین در دوره‌ی روشنگری، دو ترجمه از گلستان سعدی، تصویر شرق را در نظر غربیان شدیداً تحت تأثیر قرار داد.
از آلمانی‌ها، یوهان گوتفرید هردر، فیلسوف و دوست پدری گوته، از جوانی از شیفتگان آثار سعدی بود. هردر از این عقیده هامان پیروی می‌کرد که: «شعر زبان مادری بشریت است» و به حق بر آن بود که: «ما به یقین از شعر دانش عمیق‌تری به دست می‌آوریم تا از تاریخ یأس‌آور و پرنیرنگ جنگ‌ها و سیاست‌ها». با آن‌که وی مطالعات اولیه‌ی خود را وقف «روح شعر عبرانی» کرده بود، اما تا آن حد سعه‌ی صدر داشت که هر رگه و نشانه از بیان شعری را در زبان‌های جهان، گواهی فوق‌العاده مهم بر کارکرد روح انسان به شمار آورد. تحسین و ستایش وی از شعر، او را به ارزیابی منصفانه‌ای از شعر عربی در مقاله‌ای، در 1972، رهنمون شد، اما بر روی هم، کل توجه او معطوف به شعر فارسی بود که از راه ترجمه‌ی گلستان و روایت تامس هاید از بوستان سعدی شناخته می‌شد و پیوسته با تحقیقات دانشمندان بریتانیایی، فورت ویلیام، کلکته و نیز شرق‌شناسان اطریشی ترتیب یافته در آکادمی مترجمان در وین غنی‌تر می‌گشت.
هردر بیشتر شیفته‌ی محتوا و معنای شعر بود تا صورت و قالب آن و درباره‌ی سعدی نوشت که: «به نظر می‌آید که وی گل شعر اخلاقی را در گلستان زبان مادری خود چیده است (یعنی به بالاترین هدف ممکن رسیده است) و گویند در این زبان به شیوه‌ای فوق‌العاده ناب و دل‌انگیز قلم زده است، زیرا که شعر او هنوز هم سرگل آن زبان شمرده می‌شود.» 
شعر فارسی در نظر هردر «دختر بهشت زمین» بوده اما خواننده‌ی امروزی هنگامی که اظهار نظر این محقق آلمانی را در مجله‌اش به نام آداستی (Adastea) درباره‌ی حافظ می‌خواند، بر جایش خشک می‌شود: «ما از شعر‌های حافظ به حد کافی داریم، سعدی برای ما سودمندتر است!» جای تردید است که هردر با نخستین ترجمه‌ی لاتینی یک غزل از حافظ ـ که دانشمند اطریشی، منینسکی، در سال 1806 منتشر ساخت ـ آشنا بوده باشد. ممکن است برگردان مختصر یک غزل را به وسیله‌ی تامس هاید (1767) دیده باشد، ولی قطعاً از دو گلچین شعر که دو تن از دوستانش، یکی اندکی پس از دیگری، منتشر ساخته بودند، آگاهی داشت. از این دو مجموعه یکی فراهم آورده و ترجمه‌ی کنت رویتسکی بود و «نمونه‌های شعر فارسی» (وین 1781) نام داشت و مجموعه دیگر که دوستش، ویلیام جونز، تدارک دیده بود به عنوان «شعر‌های آسیایی» با شرح و تفسیر، کتاب ششم (1774)، منتشر شد.
این دو اثر را می‌توان نخستین گام‌های عمده‌ای دانست که برای شناساندن شعر فارسی در جامعه‌ی فرهیخته کتابخوان غربی برداشته شد.
به درستی نمی‌توان قضاوت کرد که ترجمه‌ی چند غزل حافظ به شعر انگلیسی به وسیله‌ی ج . نات در 1787 تا چه حد به شناخت مردم از حافظ کمک کرده است. برخلاف عقیده شخصی هردر، این حافظ بود؛ نه سعدی که بزرگ‌ترین الهام‌بخش محققان غربی آن دیار در طی قرن بعد گشت. این سخن به ویژه درباره‌ی آلمانی نیز صادق است و این به علت ترجمه کامل دیوان حافظ به آلمانی به وسیله‌ی مستشرق خستگی‌ناپذیر اطریشی، یوزف فن‌هامر، (پورگشتال) بود که در 1813 به بازار ادب عرضه گشت. 
پورگشتال که خود را رابط میان فرهنگ شرقی و غربی می‌دانست، شعر ترجمه کرد، مقالات بسیار نوشت و ترجمه‌ی آزاد اشعاری را که خوانده و از آنها لذت برده بود، منتشر ساخت و آثار بزرگی درباره‌‌ی تاریخ ادبیات و نیز تاریخ سیاسی نوشت. نخستین اثر او که به ویژه با شعر فارسی ارتباط داشت، نمایشنامه‌ای بود به نام «شیرین» (1809) که بر مبنای خسرو و شیرین نظامی نوشته شده بود. اما فتح باب بزرگ او در این زمینه با انتشار «دیوان شمس‌الدین محمد حافظ» آغاز شد که در دو مجلد کوچک در 1812 ـ1813 منتشر گردید و ترجمه‌ی دیوان حافظ را به آنچه هامر شعر آلمانی می‌شمرد در بر داشت.
مهم‏ترین جنبه‌ی این ترجمه، که در واقع به هیچ وجه شفافیت الماس‌گون و زیبایی غزلیات حافظ را منعکس نمی‌سازد، مقدمه‌ی آن است، در این مقدمه، هامر از مشکلات و دشواری‌هایی که بر سر راه مترجم شعر کلاسیک فارسی قرار دارد، سخن می‌گوید. مشکل جنس معشوق راوی با این‌که نکته‌ی عملی برای خود حل می‌کند که می‌گوید از تغییر دادن جنسیت کسی که موضوع عشق است به مونث امتناع ورزیده است، زیرا اگر این کار را می‌کردیم، می‌بایست دختران را به خاطر ریشی که بر صورت‌شان سبز می‌شود بستایم

بخش دوم

گوته ـ كه به موضوعات اسلامی از جوانی علاقه داشت و این را از اقدام وی برای نوشتن نمایشنامه‌يی دربارة «حضرت محمد» پیامبر اسلام ص، در 1779 می‌توان دریافت، ولی دنیای شرق نزدیك را برای دهه‌ها به غفلت سپرده بود ـ فریفتة كتاب هامر شد.
گوته با غریزة یك شاعر واقعی اهمیت حافظ را حتا از خلال این ترجمه‌های نابه‌سامان احساس كرد و خود بر اثر تكانی كه این اشعار در وی به جای گذاشت، بارور گردید.
گوته، برای آن‌كه درك و شناخت بهتری از حافظ داشته باشد، ادبیات مربوط به فارس و اسلام را بررسی كرد، سفرنامه‌ها، ترجمه‌ها و اولین اقدامات شرق‌شناسان غربی را برای نوشتن تاریخ ملل اسلامی خواند.

هنگامی كه گلچین اشعار خود را كه آن را «دیوان غربی- شرقی» می‌نامید تقریباً به پایان آورد، به سراغ كتاب «تاریخ ادبی ایران» هامر كه در 1818 در وین منتشر شده بود، رفت. به استناد قول خود هامر، این تاریخ ادبی «ثمرة بررسی پنجاه مثنوی و دیوان شعر كه بیش از یك میلیون بیت می‌شد» بود.

روی‌هم‌رفته، این كتاب، تقلیدی از تذكره‌های قدیم فارسی چون «تذكرة‌الشعرا»ی دولت‌شاه است و از جهت آن‌كه وسعت اطلاع مؤلف را در گزینش و ترجمة صدها قطعه از شعر فارسی نشان می‌دهد، اهمیت دارد (البته از تجزیه و تحلیل واقعی مطالب در این كتاب اثری یافت نمی‌شود)،

اما بزرگ‌ترین مزیت و شاینده‌گی كتاب آن است كه مقدمه‌يی سودمند برای شناساندن صور خیال در شعر فارسی است؛ شناختی كه برای هر كس كه بخواهد از شعر فارسی به طور كلی لذت ببرد ـ و از شعر حافظ به خصوص ـ ضروری و گریزناپذیر است؛

زیرا بازی‌های فوق‌العاده ظریف و تقریباً ناپیدای حافظ با كلمات، جناس‌ها و ابتكارات بلاغیِ او را كه شعرش را به صورت الماسی گران‌بها بیرون می‌آورد، جز با آگاهی از این هنرهای بدیعی و بلاغی نمی‌توان دریافت. در این زمینه، دستاورد و سهم هامر، كه اكنون در محافل شرق‌شناسی فراموش شده است،

اهمیت زیادی دارد. با وجود این، همة این كار عظیمی كه وی به تنهایی نوشت، مایه جاودانگی نام او نشد، بلكه تاثیری كه كتابش بر گوته گذاشت، باعث شد تا شناسانده شود.

در بخش عمدة دیوان غربی ـ شرقی، گوته به شعر حافظ و گاهی سعدی به شعر آلمانی پاسخ گفت و با تسخیر حال و هوای این شاعران، خواننده‌اش را در فضاهای گوناگون افكار شاعرانه، با به بازی گرفتن تصاویر و موضوع‌های ادبیات كهن فارسی به گردش درآورد.

اما وی یك رشته یادداشت‌ها و گفتارها بر كتاب دیوان غربی ـ شرقی، افزوده است كه در آن‌ها به دقت زمینة تاریخی شعر فارسی و عربی را و نیز سابقة اجتماعی، سیاسی و دینی بسیاری از این نوشته‌ها را بررسی می‌كند و نمادها و تصاویر ادب فارسی و ادبیات فارسی را مورد تجزیه و تحلیل قرار می‌دهد.

در هنگام بحث از سبك خاص غزل نباید اظهارنظر گوته را نادیده گرفت كه می‌گفت غزل «یك نوع لغز و چیستان است» و شاعر باید با قیود وزن و قافیه خود را همساز كند و ما «شاعری را كه با ظرافت بر این مشكلات فایق آید، می‌ستاییم و از این‌كه می‌بینیم وی چه‌گونه هوشمندانه و با دقت راه خود را در این وضعیت لغزنده و خطیر می‌گشاید، شادمان می‌شویم.

» اما این تاكید بر دشواری‌های بیرونی غزل، به هیچ روی درك معنای رمزی و باطنی آن را از نظر دور نمی‌دارد. هامر از تفسیر سادة دنیوی حافظ طرفداری می‌كرد و حال آن‌كه شرق‌شناس فرانسوی، سیلوستر دوساسی، از شارحان و مفسرانی كه ذهنی عرفان‌گرا داشتند، پیروی می‌نمود.

اما گوته كه شاعر بزرگی بود، می‌دانست كه «واژه چون بادبزن است» كه هم می‌پوشاند و هم آشكار می‌سازد و هر بیتی از شعر می‌تواند قرايت مختلفی داشته باشد؛ زیرا هنر شاعر آن است

كه این دو سطح از تجربه را، بدون آن‌كه احتیاجی به شرح و تفسیر سنگین فلسفی و عرفانی یا تعبیر ساده و آسان مادی باشد، با هم تلفیق كند. هنر واقعی به ویژه در غزلیات فارسی در سطح استعاره و مجاز و هم در سطح واقعیت، ارزشمند است.

تفسیر گوته از شعر حافظ، كه هانس هاینریش شدر بحثی مستوفی و عالی از آن در كتاب خود به نام «تجربة شرقی گوته» كرده است، راهی را كه اروپاییان در بررسی شعر فارسی باید در پیش گیرند، به آن‌ها نشان داد، اما بدبختانه كتاب «دیوان غربی ـ شرقی» گوته از میان تمام آثاری كه گوته پدید آورده، كمتر خوانده شده و كمتر درك شده است.

اما دربارة تاثیر و نفوذ هامر ـ پورگشتال، باید بگوییم كه گذشته از گوته، وی تاثیر بارزتر و ثمرات محسوس‌تری در آثار فردریش رویكرت داشت. رویكرت (1788-1866) هنگام بازگشتش از ایتالیا در بهار سال 1818 مدتی را با هامر در وین گذرانید و بلافاصله مقدمات فارسی و عربی را از او فراگرفت.

چون به زادگاه بومی خود فرانكونیا بازگشت، برای مدتی در كوربوگ اقامت گزید و تنها به اشتغالات موقتی پرداخت و هم خویش را با تمام دل و جان مصروف مطالعه و ترجمة شعر فارسی كرد و به دنبال آن به ترجمه‌های استادانه از زبان عربی و سنسكریت دست زد.

رویكرت بیش از یك دهه بود كه در آلمان به عنوان شاعری باقریحه شناخته شده بود، ترانه‌های كودكانة او، كه در مدرسه‌های آلمان تا این اواخر تعلیم داده می‌شد، برای او شهرت به بار آورد و حتا فراتر از آن، سروده‌های آتشین او (كه مجموعه‌يی از ترانه‌هایی است

كه در طی جنگ‌های آزادی علیه ناپليون در 1812-1813 سروده شده بود) بر شهرت او افزود. اقامت وی در ایتالیا منتج به پدید آوردن اشعاری در قالب و وزن‌های شعرهای ایتالیایی شد و فراگرفتن زبان‌های شرقی كه به تازه‌گي تحقق پذیرفته بود، به نوبه خود گنجینة پایان‌ناپذیری از شعر در اختیار این مترجم چیره‌دست گذاشت.

رویكرت در شعری كه بیست سالی پس از آشنایی و شیفته‌گی‌اش به ادبیات عربی و فارسی منتشر ساخت، دم از عشقی دوگانه می‌زند ـ یعنی عشق به شعر فارسی و عربی ـ و به عنوان یك كودك پرگو به «بانوی شعر فارسی» می‌گوید:

«نسیم بهاری را بر آن می‌دارد كه راز گل‌ها را فاش سازد مانند موجی كه تصویر ابرها در آن انعكاس می‌یابد می‌خواهد بداند كه چشم و چشمه چه‌گونه در هم منعكس می‌شوند

در نغمات گل‌ها و بلبلان رویاهایش را می‌بیند و ناله سرمی‌دهد در رنگ‌ها و بوی‌ها نهان می‌شود

و یكراست از باغ به آسمان پرواز می‌گیرد و زنده‌گی و تاریكی‌هایش را به فراموشی می‌سپارد.»

در این‌جا انسان به آسانی جناس میان چشم و چشمه (در عربی «عین» به هر دو معنی) را درمی‌یابد و از تصویرهای دل‌انگیزی كه مضامین اصلی غزل فارسی را تسخیر كرده است، لذت می‌برد. عشق رویكرت به ادبیات فارسی باعث شد كه اشعار بسیاری در آن حال و هوا بسراید و اغراق نیست اگر گفته شود

كه وی هر آن‌چه را از ادبیات فارسی در نیمة قرن نوزدهم در دسترس بود، به شعر آلمانی درآورد. همان‌گونه كه گوته در دیوان غربی ـ شرقی به ندای حافظ پاسخ گفت، رویكرت نیز در آغاز مطالعات شرقی خود، مجموعه شعری به نام گلستان شرقی (stliche Rosen) منتشر ساخت كه گوته خواندن آن را به ویژه به موسیقی‌دانان سفارش می‌كرد.

در حقیقت، بر روی تعدادی از قطعات زیبای این مجموعه، آهنگ‌هایی مثلاً به وسیلة شوربرت ساخته شد و در سال‌های بعد آهنگ‌سازان، از شومان گرفته تا مالر (بی‌آن‌كه نامی از آهنگ‌سازان معاصر ببریم)، از غزلیات قابل سرایش رویكرت الهام گرفتند. اما «گلستان شرق» فقط پارة كوچكی از آثار رویكرت است،

هر چند این اشعار صور خیال و بدایع سبك حافظ را بهتر از ترجمه‌های «دقیق» اشعار او منعكس می‌سازد. این مستشرق و شاعر تا آخر عمرش دلبستة شعر حافظ باقی ماند. همچنان كه گلستان شرق در لطافت و زیبایی كلام با غزلیات اصلی حافظ پهلو می‌زند،

رویكرت توانست راز فریبنده‌گی و سحر بی‌پایان كلام این شاعر پارسی‌گوی را در شعری كه حتا از پیچیده‌ترین جناس‌های لفظی و هنرهای بدیعی دیگر شعر فارسی فراتر می‌رود و از این‌رو، قابل ترجمه به هیچ زبانی نیست، فاش سازد.

با اشاره به معنای محسوس و در عین حال غیرمحسوس شعر حافظ، رویكرت كوشید تا این موازنه را در ترجمه‌ها و اقتباس‌های آزاد از مضامین شعر او حفظ كند. وی حدود هشتاد غزل از غزلیات حافظ را به شعر آلمانی ترجمه كرد، ولی چنان‌كه عادت او بود، برای چاپ آن‌ها اقدامی نكرد.

از این‌رو تقریباً یك قرنی از مرگش گذشت كه دانشمندان و محققان آن‌ها را در میان كارهایش یافتند و در تاریخ‌های مختلف منتشر ساختند، شاید هنوز دست‌نوشته‌هایی در میان میراث عظیم به‌جای‌مانده از او باشد كه روزی كشف شود.
دلبسته‌گی او به حافظ تا واپسین سال‌های زنده‌گی با او بود و چهار سال پیش از مرگش، در 1862، بار دیگر به حافظ «كه مست از میخانه عشق آمد» برخورد و برای مدتی جلیس و هم‌نشین خلوت او شد. این شاعر و شرق‌شناس خستگی‌ناپذیر در مراحل اولیة كارش به فردوسی هم پرداخت.

چنان كه شاهنامه را در سال 1811 در «لومسدن» چاپ كرده بود و این چاپ الهام‌بخش یوزف فن گورس برای ترجمة آزادی از آن به زبان آلمانی در 1819 شد. وقتی ویرایش شاهنامه به وسیله مهل در سال 1838 در فرانسه انتشار یافت،

رویكرت درست در آن روزها ترجمة آلمانی خود را از مشهورترین داستان شاهنامه ـ یعنی داستان رستم و سهراب ـ به شعر حماسی به وزن «الكساندریایی» منتشر می‌ساخت و این ترجمه چنان برایش دوست‌داشتنی بود كه اگر گوته زنده می‌بود، می‌خواست آن را بدو هدیه كند، اما استقبال آلمانی‌ها از این منظومه دلسردكننده بود.

از این‌رو، رویكرت فاش نساخت كه قسمت اعظم شاهنامه را به شعر آلمانی ترجمه كرده و مطابق یادداشت‌هایی كه نوشته، در پی تهیة چاپ انتقادی متن است. باز مانند ترجمه‌هایش از شعر حافظ، متن ترجمة منظوم شاهنامه پس از مرگش یافت شد و در برلن در سه جلد از 1891 به بعد منتشر گشت.

ناگفته نگذاریم كه پیش از آن، در سال 1850 ترجمة منظوم دیگری از این حماسة بزرگ پارسي به زبان آلمانی منتشر شده بود و آن تصنیف كنت شاك بود و رویكرت آن را، به‌خاطر آن‌كه مترجم متن را به درستی درنیافته و به زبانی خیلی نرم ترجمه كرده بود، مورد انتقاد قرار داد.

ترجمة خود وی را تيودور گوته، بزرگ‌ترین شرق‌شناس آلمانی اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، فراوان ستود و آن را «بزرگ‌ترین شاهكار هنر رویكرت به عنوان یك مترجم» شناخت و ترجمه‌های او را از جهت كمك فقه‌اللغوی به شرق‌شناسان، همان اندازه مهم دانست.

یكی از نخستین شاعران پارسي كه در غرب شناخته شد، «عبدالرحمان جامی» بود كه ترجمة لاتین «بهارستان» او را آكادمی ترجمه وین، در 1778 در گلچینی از شعر فارسی، به چاپ رسانید. رویكرت كه پارة كوچكی از «یوسف و زلیخا»ی جامی را (پس از آن‌كه وینچنتس فن روزنتس ویگ.
شوانو آن را در 1824 به آلمانی ترجمه كرده بود) در 1828، ترجمه كرده بود، نسخه‌يی از دست‌نویس دیوان جامی در كتابخانة «گوتا» یافت و نتوانست از ترجمة غزلیات لطیف و زیبای جامی به شعر آلمانی خودداری كند و در شعر سرآغاز آن، آن را به رایحه‌يی از مشك آهوی ختا مانند كرد
كه وی از قلمرو فارس آورده و به قیود ترنم‌انگیز قافیة شعر آلمانی مقید ساخته است. به راستی، ترجمه‌های او كه پاره‌‌يی از آن‌ها در مجلة تازه‌تاسیس یافته انتشار یافت، هم معنا و هم قالب و صورت شعر جامی را به خوبی حفظ كرده است.
سبك استادانة جامی برای رویكرت، جاذبه و كشش خاصی داشت و كسی در این‌باره اظهار داشته است: «لفاظی و صنعت‌پردازی جزو سرشت رویكرت بود» كه معنایش آن است كه رویكرت به عنوان یك شاعر از طبقة شاعران متكلف و لفظ‌‌پرداز بود و از این‌رو، دلبسته‌گی و علاقة وافری به لطایف و ظرایف بلاغی شعر قدیم فارسی داشت.
این نكتة نجومی از توانایی وی در ترجمة كتابی دربارة بدیع و صنایع شعری فارسی به نام «هفت قلزم» هویداست. این كتاب را معلم پیشین وی، هامر، در اختیار او نهاد و وی جلد هفتم آن را ترجمه كرد. باورنكردنی است كه وی توانسته است
گره‌های این متن فوق‌العاده دشوار فارسی را بگشاید ـ مشكلاتی كه حتا یك قرن بعد، وقتی كه محققان همه نوع وسیلة كار از دستور زبان‌ها و فرهنگ‌های لغت در اختیار داشتند،
هنوز حل‌ناشدنی می‌نمود. كتاب «دستور و فن شاعری و معانی و بیان فارسی» كه شاگرد رویكرت در 1872 به تجدید چاپ آن پرداخت، هنوز هم تا روزگار ما برای كسی كه بخواهد به مطالعة معانی و بیان و صنعت مادة تاریخ‌سازی و لغز و چیستان شعری در زبان فارسی بپردازد، كتابی است كه از خواندنش گریزی نیست.
رویكرت به آثار نظامی هم ـ كه داستان «توراندخت» از هفت پیكر او در اواخر قرن هجدهم تا آن حد شهرت و معروفیت داشت كه «شیللر» نمایشنامه‌يی بر اساس آن نوشت و بعدها مبنای اپرای پوچینی شد ـ توجه كرد. وی فقط به اسكندرنامه پرداخت و بخش كوچكی از آن را به ترجمة آلمانی، در 1824، به چاپ رسانید.
اما هر كسی می‌داند كه وی از خمسة نظامی، به ویژه از دست‌نویس «مخزن الاسرار» او ـ كه هنوز برخی یادداشت‌ها به خط او در آن‌جا مانده است ـ هنگامی كه سرگرم جمع‌آوری مواد برای شعر تعلیمی طویل خود بود، استفاده كرد. این منظومه تعلیمی كه Die Wiesheit des Brahmanen نام دارد،
مجموعه‌يی از سخنان حكمت‌آمیز و حكایات اخلاقی است كه خوانندة بسیار داشت و حتا بخش‌هایی از آن به انگلیسی ترجمه شد و در 1882 در بوستن به چاپ رسید.
برای مؤكدتر ساختن نقش رویكرت، لازم است به دلبسته‌گی وی به مولانا نیز ـ كه مقدم بر علاقه‌مند شدنش بر حافظ بود ـ اشاره‌يی بكنیم. حاصل این دلبسته‌گی انتشار مجموعه‌يی از 24 غزل در سال 1820 به تقلید از مضامین و مفاهیم مولوی بود.
در این‌جا الهام‌بخش وی اصل فارسی غزل‌ها نبود، بلكه ترجمة تراش‌نخوردة هامر در كتاب «تاریخ ادبی» بود كه هر غزل با مطلع فارسی آن شروع می‌شد و لذا تصویری از آهنگ و وزن به دست می‌آمد. به راستی شگفت‌آور است كه این خاورشناس جوان به چه خوبی بر حال و هوا و روح شعر مولانا دست یافته و آن را در ترجمة آزاد خویش بهتر از بسیاری از شاعران و شرق‌شناسان بازتابانیده است.
حتا مهمتر از این، رویكرت در این مجموعه‌اشعار برای نخستین بار قالب غزل را با قافیة واحد در آلمانی به كار برد و تعیین داشت كه:
«ای آلمان! قالب بیگانه را كه من برای نخستین‌بار در باغ تو می‌كارم، در تاج گل گرانمایه و رنگارنگ تو چندان بد جلوه نخواهد كرد.»
و پیش‌بینی كرد كه مردم فُرم غزل را به همان شیوه‌يی كه قالب «رمانس» و «سونت» را به‌كار می‌برند، به‌كار خواهند برد. و پیش‌بینی رویكرت درست بود؛ فرم غزل در دهه‌های بعد در ادبیات آلمان شیوع و تداول فراوان یافت.

دوست و شاگرد رویكرت، كنت پلاتن، آن را در كتاب خود به نام «آيینة حافظ»، در 1821، به كار برد و آن مجموعه‌يی ظریف و لطیف از غزل بود كه وی در آن‌ها از احساسات مهربانانة خویش نسبت به محبوبش یاد كرده بود. رویكرت سپس این فرم را بسیار به كار برد
و توانست عمیق‌ترین و هیجان‌انگیزترین اندیشه‌های خود را با آن بیان كند، حتا توانست غم و اندوه خویش را از مرگ دو فرزند جوانش در فرم غزل در مجموعة بزرگی از سروده‌ها و ترانه‌های كودكان، بیرون بریزد.
در سنت ادبی آلمان، كه به نظر می‌آید از حافظ پلاتن برخاسته باشد تا غزل‌های مولوی رویكرت، این فرم جدید عموماً با نام حافظ پیوند گرفته؛ این حافظ، استاد بزرگ شیراز بود كه به زودی پیر و قدیس حامی و مولای همة كسانی شد
كه می‌خواستند احساسات نه چندان پیش‌پاافتادة خود و بیزاری‌شان از كلیسا و روحانیان (مانند دومر) یا احساسات دیگری را كه به آسانی جز به صورت رمز بیان نمی‌توانست شد، بر زبان آورند.
در سال‌های 1830 و 1840 سیل غزل‌هایی كه به وسیلة شاعران درجه دو و درجه سه نوشته شده بود، چنان فزونی گرفت كه كارل ایمرمان، كه مانند همیشه خرده‌گیر و هوشمند بود، در این بیت معروفش این مولفان را به باد هجا گرفت:
«چندان از میوه‌های باغستان شیراز می‌دزدند و می‌خورند كه غزل بالا می‌آورند!» با وجود این حكم، غزل هم‌چنان یكی از صورت‌ها و قالب‌های مشروع در شعر آلمانی باقی ماند ـ هر چند كمتر به كار رفت ـ و بسیاری از شاعران بعدی آلمان در آن قالب شعر سرودند و هنوز هم شرق‌شناسان، به ویژه هنگامی كه شعر فارسی را ترجمه می‌كنند یا فارسی‌مآبانه شعر می‌سرایند، آن را به كار می‌برند.
با آنكه فُرم و قالب زیبای غزل جزو جدانشدنی سنت شعری آلمانی شد، با این همه، این سنت در بریتانیا هرگز پا نگرفت. چند تنی كوشیدند كه شعر فارسی را به شیوة غزل به انگلیسی ترجمه كنند؛ ولی این ترجمه‌ها طنین شعر نداشتند و ترجمه روحانی اسكاتلندی «ویلیام هستی»، كه غزل‌های رویكرت را ـ كه برگردان آزاد شعر مولوی بود ـ
به شعر انگلیسی درآورد، از لطف و زیبایی بی‌بهره بود. مهم این است كه این ترجمه، چنان كه خود مترجم می‌گوید، به عنوان پادزهری در مقابل فلسفة خطرناكی كه رباعیات خیام بیان می‌داشت، صورت گرفته بود و هدف دیگری نداشت. در واقع این ترجمة رباعیات خیام بود
كه بر درك و شناخت جامعة كتاب‌خوان انگلیس اثر گذاشت و به آن‌ها تصویری بدبینانه و در عین‌حال ولنگارانه نسبت به زندگی ـ كه گمان می‌رفت شیوه و سنت نوعی تفكر پارسيان است ـ عرضه داشت. هر آن كس كه زحمت تفحص در كتاب‌شناسی رباعیات خیام تالیف پاتر را به خود داده باشد، از مقدار ترجمه‌های رباعیات خیام به زبان‌های بسیار متغیر و مختلف،
از زبان اسكیموها گرفته تا یدیش (یهودی)، از مالایا تا پرتگال، دچار حیرت خواهد شد. این امر محبوبیت اشعار خیام را در ترجمه انگلیسی فیتزجرالد به خوبی نشان می‌دهد؛ چندان كه میرزا قلیچ‌بیگ در اقتباس و ترجمة «هاملت» از شكسپیر به زبان سِندی، قهرمان نمایشنامه،
رباعیاتی از عمرخیام را به زبان سندی می‌خواند كه از اصل فارسی ترجمه نشده است ـ با آن‌كه میرزا قلیچ‌بیگ یك دانشمند فارسی‌دان بود ـ بلكه از روی ترجمه فیتزجرالد برگردانده شده است.
درست همان‌گونه كه در آلمان حافظ نام خود را بر بسیاری از اشعار ـ كه اغلب از روح و حال‌وهوای شعر حافظ بسیار دور هستند ـ داده است، رباعیات نیز در دنیای انگلیسی‌زبان مورد تقلید قرار گرفت. گویی همه كس به چنین رباعیاتی مترنم بود... به هر روی، در همان روزگار مستشرقان به بررسی جدی ادبیات فارسی پرداختند.
پیشرفت رهیافت‌های تحقیقی به شعر فارسی، جای كمتری برای ترجمة این اشعار به شعر آلمانی باقی گذاشت و شخصیت فردریك رویكرت، كه دانش عظیم خود را در فقه‌اللغة با قریحه و استعداد شاعرانه تلفیق كرد، در تاریخ اخذ فرم و قالب‌های شعر فارسی بی‌نظیر است،
هرچند عدة زیادی شرق‌شناس درجه اول بریتانیا، آلمان، فرانسه و كشورهای دیگر (چك، اسلواكی، ایتالیا، سويدن، دنمارك و بسی كشورهای دیگر) وجود داشته‌اند و هنوز هم دارند.
گرایش شایع در دنیای انگلوساكسون بر آن است كه اشعار لطیف فارسی را به قالب‌های جدید و بيشترينه، خیلی جدید درآورند و از صور خیال و تصویرهایی استفاده كنند كه با سنت‌های فرهنگی جهان اسلامی و فارسي تضاد فاحش دارد.
ظاهرا بحثهای بی‌پایان درباره قالب و معنای واقعی شعر حافظ می‌تواند با یك نگاه واحد به تعریف گوته از غزل و یا به بعضی از اشعار گلستان شرق رویكرت، اگر نگوییم به پایان برسد، دست‌كم تسهیل شود.
رویكرت در بسیاری از این اشعار به راز شعر فارسی اشاره دارد و به نظر من یك شعر ساده، خیلی ساده، در مجموعه‌‌يی كه هم‌اكنون از آن یاد كردیم، روح و حال‌وهوای شعر فارسی را با به‌كار گرفتن تصاویر و خیالات شعر كلاسیك فارسی به بهترین صورت ممكن تسخیر كرده است: «بر صدها گلبرگ گل سرخ چه نوشته شده است/ و هزار با هزاران تكرار چه می‌سراید؟»
و رویكرت این پرسش‌های بلاغی را (كه در آن از جناس میان «صد گلبرگ» و «گل صدبرگ»، و «هزار نغمه» و «هزار»، به معنای بلبل، صنعت‌آفرینی می‌كند) این‌گونه برای خواننده‌اش توجیه می‌كند كه حسن، دایره‌يی جادویی بر گرد خود كشیده است و حال آن‌كه عشق از دایرة دیگری خبر ندارد.
پس بر روی هر گلبرگی همان حقیقتی نوشته شده است كه بر روی گلبرگ نخستین و در عین حال، هر بلبلی همان ترانة آرزومندانه‌يی را تكرار می‌كند كه بلبل نخستین. خوانندة شعر فارسی با دانستن این راز، انعكاس گفت‌وگوی ابدی گل و بلبل را، حسن و عشق را، به هر كجا می‌نگرد می‌بیند:
گل در گلستان رایحة گلستان بهشت را به یاد می‌آورد و با برگ‌های سرخش نظاره‌كنندگان را به یاد درخشان یاقوت‌گون «ردای كبریایی» می‌اندازد.
با وجود این، همین گل زیبا و دوست‌داشتنی كه می‌توان آن را لمس كرد، بویید، در آغوش گرفت، خیلی زود خواهد پژمرد... و حال آن‌كه بلبل، به عنوان مظهر روح، اشتیاق خود را برای حسن و زیبایی جاودانی در لباس نعمات و ترانه‌های جدید، برون می‌ریزد و از راه دراز رسیدن به وصال و كمال سخن می‌گوید و در همان حال به عنوان پرنده‌يی دوست‌داشتنی دل شنونده‌گان آوازهایش را گاهی شاد و گاهی غمناك می‌سازد.
شعر فارسی از عاشق و معشوق‌هایی چون گل و بلبل سرشار است و همچنان‌كه شوق و آرزومندی بلبل پایانی ندارد، پروانه نیز شوق آن دارد كه خویشتن را به آغوش شعلة شمع بیفكند و بسوزاند تا به وصال محبوب، كه والاترین هدف است، برسد.
عاشق و معشوق، خواهد «فرهاد و شیرین» باشند یا «محمود و ایاز» و یا «مجنون و لیلی» یا «یوسف و زلیخا»، همه‌گی از اشتیاق رسیدن به وصل محبوب، كه جز با سپردن راه دراز رنج و از خودگذشته‌گی میسر نیست، سخن می‌گویند.
اما داستان «شمع و پروانه» نخستین‌بار در كتاب «السطواسین» حسین بن منصور حلاج (مقتول در310/923) آمده است و پس از او، شاعران فارسي‌ و ترك آن را در اشعار خود باز گفته‌اند و همین داستان است كه پلی میان جهان شعر فارسی و دنیای شعر آلمانی برقرار می‌كند.
گوته آن را به صورت ترجمه در گلچینی از اشعار فارسی یافت و آن را به یكی از عمیق‌ترین شعرهای آلمانی با عنوان Selige sehnsucht (اشتیاق خجسته) مبدل ساخت. نصیحت گوته به خوانندة این شعر آن است: «Stirb und werde » (بمیر تا بمانی) «بمیر ای دوست پیش از مرگ، اگر زنده‌گی می‌خواهی».
و این اندیشة مردن و زنده‌گی نو یافتن و از نو متولد شدن در سطح و مرتبه‌يی بالاتر از هستی، بخش بزرگی از شعر كلاسیك فارسی را پر می‌كند. در همان حال، داستان شمع و پروانه، سرود پویة بی‌پایان برای رسیدن به كمال عشق، از راه سپردن طریق رنج و مرگ، است كه به زبان تمثیل سفر از میان كوه‌ها و وادی‌ها بیان می‌شود؛
سفری كه پایانش به بهشت می‌رسد و چنان‌كه گوته در پایان كتاب بهشت در دیوان غربی ـ شرقی می‌گوید: «با تفكر در ابدیت عشق، ما به بالا و بالاتر سیر می‌كنیم تا ناپدید شویم...»
قسمت چهارم و پایانی/  

با آن که فورم و قالب زیبای غزل جزء جدا نشدنی سنت شعری آلمانی شده با این همه، این سنت در بریتانیا هرگز پا نگرفت. چند تنی کوشیدند که غزل‌های رویکرت را ـ که برگردان آزاد شعر مولوی بود ـ به شعر انگلیسی درآورد، از لطف و زیبایی بی‌بهره بود. مهم این است که این ترجمه، چنان که خود مترجم می‌گوید، به عنوان پادزهری در مقابل فلسفه خطرناکی که رباعیات خیام بیان می‌داشت صورت گرفته بود و هدف دیگری نداشت.
هر آن کس که زحمت تصفح در کتاب‌شناسی رباعیات خیام تألیف پاترا را به خود داده باشد، از مقدار ترجمه‌های رباعیات خیام به زبان‌های بسیار متغیر و مختلف، از زبان اسکیموها گرفته تا پویش (یهودی)، از مالایا تا پرتگال، دچار حیرت خواهد شد.
درست همان گونه که در آلمان حافظ نام خود را بر بسیاری از اشعار ـ که اغلب از روح و حال و هوای شعر حافظ بسیار دور هستند ـ داده است، رباعیات نیز در دنیای انگلیسی زبان مورد تقلید قرار گرفت. گویی همه کس به چنین رباعیاتی مترنم بود تا برسد به رباعیات «یک بچه گربه ایرانی» نوشته الیور هرفورد (نیویارک 1905) که درباره بچه گربه‌ای است که آرزو دارد از قید و بند یخچال‌ رهایی یابد، نه این که روحش از زندان مادی تن آزاد گردد... به هر روی، در همان ایام مستشرقان به بررسی جدی ادبیات فارسی پرداختند. تحقیقات انتقادی شروع شد و هنوز هم ادامه دارد.
پیشرفت رهیافت‌های تحقیقی به شعر فارسی جای کمتری برای ترجمه این اشعار به شعر آلمانی باقی گذاشت و شخصیت فردریک رویکرت، که دانش عظیم خود را در فقه‌اللغه با قریحه و استعداد شاعرانه تلفیق کرد، در تاریخ اخذ فورم و قالب‌های شعر فارسی بی‌نظیر است، هر چند عده زیادی شرق‌شناس درجه اول بریتانیا، آلمان، فرانسه و کشورهای دیگر (چک، اسوالکی، ایتالیا، سوئیدن، دانمارک و بسی کشورها دیگر) وجود داشته‌اند و هنوز هم دارند. گرایش شایع در دنیای انگلوساکسون بر آن است که اشعار لطیف فارسی را به قالب‌های جدید و اغلب خیلی جدید درآورند و از صور خیال و تصویرهایی استفاده کنند که با سنت‌های فرهنگی جهان اسلامی و ایرانی تضاد فاحش دارد. ظاهراً بحث‌های بی‌پایان درباره قالب و معنای واقعی شعر حافظ می‌تواند با یک نگاه واحد به تعریف گوته از غزل و یا به بعضی از اشعار گلستان شرق رویکرت، اگر نگوییم به پایان برسد، دست کم تسهیل شود. رویکرت در بسیاری از این اشعار به راز شعر فارسی اشاره دارد و به نظر من یک شعر ساده، خیلی ساده، در مجموعه‌ای که هم اکنون از آن یاد کردیم، روح و حال و هوای شعر فارسی را با به کار گرفتن تصاویر و خیالات شعر کلاسیک فارسی به بهترین صورت ممکن تسخیر کرده است: «بر صدها گلبرگ گل سرخ چه نوشته شده است / و هزار با هزاران تکرار چه می‌سراید؟»
و رویکرت این پرسش‌های بلاغی را (که در آن از اجناس میان «صد گلبرگ» و «گل صدبرگ»، و «هزار نغمه» و «هزار»، به معنای بلبل، صنعت‌آفرینی می‌کند) این گونه برای خوانده‌اش توجیه می‌کند که دایره‌ای جادویی بر گرد خود کشیده است و حال آن که عشق از دایره دیگری خبر ندارد. پس بر روی هر گلبرگی همان حقیقتی نوشته شده است که بر روی گلبرگ نخستین و در عین حال، هر بلبلی همان ترانه آرزومندانه‌ای را تکرار می‌کند که بلبل نخستین. خواننده شعر فارسی با دانستن این راز، انعکاس گفتگوی ابدی گل و بلبل را، حسن و عشق را، به هر کجا می‌نگرد می‌بیند: گل در گلستان رایحه گلستان بهشت را به یاد می‌آورد و با برگ‌های سرخش نظاره‌کنندگان را به یاد درخشان یاقوت‌گون «ردای کبریایی» می‌اندازد.
با وجود این، همین گل زیبا و دوست‌داشتنی که می‌توان آن را لمس کرد، بویید، در آغوش گرفت، خیلی زود خواهد پژمرد... و حال آن که بلبل، به عنوان مظهر روح، اشتیاق خود را برای حسن و زیبایی جاودانی در لباس نعمات و ترانه‌های جدید برون می‌ریزد و از راه دراز رسیدن به وصال و کمال سخن می‌گوید و در همان حال به عنوان پرنده‌ای دوست‌داشتنی دل شنوندگان آواز‌هایش را گاهی شاد و گاهی غمناک می‌سازد. شعر فارسی از عاشق و معشوق‌هایی چون گل و بلبل سرشار است و همچنان که شوق و آرزومندی بلبل پایانی ندارد، پروانه نیز شوق آن دارد که خویشتن به آغوش شعله شمع بیفکند و بسوزاند تا به وصال محبوب، که والاترین هدف است، برسد. عاشق و معشوق، خواه «فرهاد و شیرین» باشند یا «محمود و ایاز» و یا «مجنون و لیلی» یا «یوسف و زلیخا» همگی از اشتیاق رسیدن به وصل محبوب، که جز با سپردن راه دراز رنج و از خودگذشتگی میسر نیست، سخن می‌گویند.

اما داستان «شمع و پروانه» نخستین بار در کتاب «السطواسین» حسین‌بن‌منصور حلاج (مقتول در 310) آمده است و همین داستان است که پلی میان جهان شعر فارسی و دنیای شعر آلمانی برقرار می‌کند. گوته آن را به صورت ترجمه در گلچینی از اشعار فارسی یافت و آن را به یکی از عمیق‌ترین شعرهای آلمانی با عنوان Selige sehnsucht (اشتیاق خجسته) مبدل ساخت. نصیحت گوته به خواننده این شعر آن است: Stirb und werde (بمیر تا بمانی) «بمیر ای دوست پیش از مرگ، اگر زندگی می‌خواهی». و این اندیشه مردن و زندگی ن ویافتن و از نو متولد شدن در سطح و مرتبه‌ای بالاتر از هستی، بخش بزرگی از شعر کلاسیک فارسی را پر می‌کند. در همان حال، داستان شمع و پروانه، سرود پویه بی‌پایان برای رسیدن به کمال عشق، از راه سپردن طریق رنج و مرگ، است که به زبان تمثیل سفر از میان کوه‌ها و وادی‌ها بیان می‌شود؛ سفری که پایانش به بهشت می‌رسد و چنان‌که گوته در پایان کتاب بهشت در دیوان غربی ـ شرقی می‌‌گوید: «با تفکر در ابدیت عشق، ما به بالا و بالاتر سیر می‌کنیم تا ناپدید شویم...