۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۶, شنبه

در گرداب یآس


28 جون 1993
ساعت بزرگ ترمینال هوایی شیرمیتوف-2  ماسکو 12 بجه ظهر را نشان میداد! از کوپن هاگن بر گشته بودم و با  کونکشن فلایت آریانا  روانه کابل بودم! اما پرواز آریانا بسوی کابل بدلیل نا معلومی در سکیجول فلایت کنسل اعلام شده بود.هر طرف دیوانه وار مینگریستم خبری از آفتاب الدین یا صابر نماینده های  شرکت آریانا در ماسکو نبود! ویزه روسیه را نداشتم .از  جی – دی پرواز هم بدلیل اینکه یکنفربودم نمیتوانستم استفاده کنم! هیچ کسی حتا پولیس سرحدی یک کلمه انگلیسی نمیدانست. تیلفون سکه انداز سکه ای 20 کپیک میخورد که نداشتم و حیران بودم چه کنم؟ بالاخره با زبان  روسی شکسته و ریخته از خانمی کمک خواستم ! خانم شریف و مهربانی بود! صمیمانه کمکم کرد و نیم ساعت بعد آفتاب الدین و صابر هردو پیدا شدند! با دیدن این دو گوئی گمگشته ام را یافتم و با  خوشحالی برایشان بغل گشودم اما بر عکس این دو نفر چنان سرد و شگفت زده بر من مینگریستند که انگار با ادم شاخدار یا دیوانه ای سر خورده باشند! سرانجام صابربا ادا و اطوار دیپلوماتیک از من پرسید: بخیر خو رسیدی انجنیر صاحب ؟ چی شد, نعیم,و  سردار آقا؟ گفتم آنها در انگلستان پناهنده شدند! با تعجب دوباره پرسید خیر تنها بر گشتی؟؟؟ گفتم بلی! با نگاه پر از رمز و رازی بسوی آفتاب الین میبیند در نگاهش میخوانم که انگار با احمق ترین آدم روی زمین سرخورده اند! هر دو به یکصدا میگویند انجنیر صاحب در کابل جنگ است! گلبدین روزانه صد راکت به میدان هوایی ملکی میزند! تمام  پرواز ها تا اطلاع ثانی کنسل است! من باید برایت ویزه (اپن ارایول کرو) بگیرم میریم هوتل ! فردا یا پس فردا یا هر وقت که بخیر اگر اجازه دادند کابل برو! گفتم درست است!گرفتن ویزه 45 دقیقه طول کشید و سپس باتفاق هم روانه "هوتل رسی "شدیم! هوتل مذکور هوتل پنج ستاره است و از لوکس ترین هوتل های شهر ماسکو میباشد  که در قلب شهر کنار میدان سرخ جنب کاخ کرملین قرار دارد! شاید بدلیل دوستی خلل ناپذیر افغان-شوروی شرکت آریانا توانسته بود در سالهای گذشته با تخفیف قابل ملاحظه با این هوتل قرار داد دائمی  ببندد! ولی اکنون که دروازه روسیه بجهان باز شده تمام یهودان پولدار و کپیتالیست ها نیز در پهلوی غریب بچه های چون من که در آسمان ستاره و در زمین بستره نداریم ! در این هوتل اقامت دارند البته شاید اینهم حکمتی باشد از حکمت های الهی!!!!!!همینکه  داخل دهلیز هوتل شدم! سه نفر گروند انجنیران- یکنفر فلایت دسپیچر- یکنفر لودماستر آریانا نشسته اند و با نگرانی در مورد اوضاع کشور بحث مینمایند و از همه مهمتر نگران اوضاع خانواده هایشان در کابل هستند! وقتی چشم شان بمن افتاد مهربانانه بسویم آمدند! اقبال جان برادر انجنیر یونس هنرمند رادیو تلویزیون که فلایت دسپیجر آریاناست و همرایم شوخی دارد بدون کدام گپ و سخن میگوید! تو چی بلا میطلبی که ده ای حال از کوپن هاگن بگورستان رایی هستی! قیافه جدی بخود گرفتم و گفتم"  شاید برای شهادت! این دنیا و نعماتش موقتی است ممکن خداوند شربت شهادت را نصیبم کرده باشد. تا از لذایذ دار باقی چیزی نصیبم گردد!"  با گفتن این سخن دیگران هیچ چیزی نپرسیدند! انگار همه باور شان شده بود. شاید دیوانه جنت طلب  را تازه میدیدند!!!و  اما..!!!! دیگر چه میتوانستم غیر از این بگویم؟؟؟  با تاسف کسی نمیدید در چی گرداب یآس دست و پا میزنم! و خود جنازه خودم را بدوش میکشم! هیچ چیز دنیا برایم ارزش ندارد! نه ثروت! نه مقام نه محل زندگی و نه تحصیل و نه هیچ و هیچ!!! دیگر کاملا حتا از حرفزدن خالی و از دلتنگی پر شده بودم پرسش های بی انتها دوست و دشمن خسته ام کرده بود! دهنم از دود کردن پی در پی سگرت تلخ بود مات و مبهوت با.دل چرکین میزیستم ! بر خویشتن خشمناک و در عذاب التهاب بدون هیچ انگیزه ای در جاده زندگی روان بودم. و چون پوقانه هوایی آزاد شده بی لنگر !!!!! در همین تب و تاب غرق خویش بودم که صابر کلید اتاقم را از لابی گرفت و بهانه برای تنها شدن پیدا کردم لهذا پس از خدا حافظی مختصر با همکاران ببهانه استراحت بسوی اتاق رفتم اما کدام خواب؟ خواب در شب تار بچشمم نمی آمد چی رسد به 3 بجه روز!!! بر روی کوچ لمیدم و  از رستورانت نوشیدنی سردی خواستم و همینکه نخستین جرعه اش را از حلق فرو بردم ! به دالان باریک زندگی خیره شدم که با چه حسرت و حرمان و از راه های گوناگون برای رسیدن به آرزو در جاده زنده گی دویدم  و سرانجام در ادامه دانستم که این راه و بیراهه ها هرگز به سرمنزل مقصود نمیرسد و اکنون در زنده گی چنان بی مفهوم و در سراشیبی سقوط است که حتا حنجره ام را رغبتی برای فریاد نیست

صدای ناقوس کلیسا که در جوار کاخ کرملین قرار دارد خیالاتم را شکست. یکبار بخود مینگرم به این اتاق لکس اثاثیه و بستر لوکس! سال قبل حتا خواب چنین موقعیت راهم نمی دیدم
  اما در چشم من  این امکانات به اندازه ناچیز است که حتا به همان امیدی واهی که سالهای گذشته  بدل داشتم نمی ارزد و اهمیتی ندارد!!! زیرا هیچ قدرتی نمیتواند 

   چشم‌انداز آينده  را در افق روشن و اميد بخش برایم ترسيم كند.

  دیگر احساس در دلم مرده و بارقه امید در قلبم جوانه نخواهد زد
 زنگ تیلفون بار دیگر افکارم را متلاشی میکند بزبان روسی "ده" میگویم آفتاب الدین است ! میگوید انجنیر صاحب وک اپ کال (بیدار شدن از خواب) را برایت 7 بجه صبح سیت کدم 8 بجه پیک اپ اس ! گلبدین اتش بس کد صبا بخیر  دیپارچر 12 بجه اس! از ایشان سپاسگذاری کردم به این زبان معمول نیمه انگلیسی و نیمه فارسی آریانا حیران شدم ولی مثل سابق شگفت زدگی ام را بروز ندادم آخر اندکی دیپلوماسیبلد شده بودم و باید  با همین تیپ ها عادت میکردم !!!شاید هم رسم همین باشد

یکبار یادم آمد که فردا که کابل میروم کجا بروم؟ خانواده در پشاور زنده گی میکنند و اپارتمان کرایی ام را هم قبل از آمدن به دنمارک به صاحبش داده بودم
دیشب دوست و هم صنفی عزیزم عتیق جان بکاولی و شماری از مهاجرین مقیم در کوپن هاگن دورم را خط کشیده بودند که بمانم و بر نگردم در پاسخ شان این غزل را فی البدهه گفتم:
در تماشای اروپا کشورم آمد بیاد 
           لحظه های جنگ و خون خاکسترم آمد
هر طرف بینم سیل دختران زرد رو
قامت بالای سرو دلبرم آمد بیاد
بر حریر بستر نازم در (دان) هوتلی 
        چره های راکت اندر بسترم آمد بیاد
خیره گردیدم در زیبایی (غودس پلس)
        سینما پامیر بار دیگرم آمد بیاد
بود فصل نوبهار و هرکجا امواج گل
آرزوی رفته و چشم ترم آمد بیاد
هرکسم گفتا حمیدی راحتی اینجا و لیک 
   دیدگان آن بت مه پیکرم آمد بیاد
===================================
دان هوتلی 5 ستاره ایست در جوار فرودگاه کوپن هاگن 
که در آنجا اقامت داشتم

غودس پلس- مرکز شهر کوپن هاگن --داون تاوون
اتاق 321 هوتل رسی
ساعت از 12 شب گذشته و آرام آرام شب چتر سیاهش را برشهر ماسکو درحال گسترانیدن است!  صدای قشنگتر و آرامتر از ناقوس کلیسا بگوشم آمد ! متعجبانه به  اقبال زنگ زدم و پرسیدم این صدای چیست؟ گفت مراسم تبدیلی پهره داری جسد لینن کبیر است ! همرایش در پائین هوتل وعده گذاشتم و این تبدیلی پهره را بچشم سر تماشا کردم !
پرچم سرخ بالای برج های کرملین را برداشته بودند. اما سر ودست مومیائی شده لنین کبیر هنوز در زیر نور بنفش تابوت شیشه ئ بشکل یک جنازه  غنوده بود .. 
واقعآ برایم جالب بود. پس از برگشت به اتاق  به تکمیل این یادداشت پرداختم ! ساعت دستی من بوقت کابل است و دقیق نمیدانم چند بجه است! اما از زمان تاریکی تا اکنون سومین تیلفون از حوران قفقازی میگیرم! که با  انگلیسی شکسته و ریخته بمن ابراز عشق مینماید . لابداین بیچاره ها نمیدانند که با آدم جنازه بدوش و دلمرده هوس رانی ممکن نیست! گناه شان نیست شاید بپندار اینکه در این هوتل لکس اتاق دارم حتمن تجار بچه یهودی خواهم بود! ابلا دادنی نیستند و  نرخ را هم خیلی ارزان میگویند!اما خوشبختانه در جریان گفتکو با آنها در" مکالمه انگلیسی" پی بردم که نه انگلیسی ام آنقدر بد نیست و حتا خود را نسبت به آنها شکسپیر میشمارم!هرچند  متاشفانه آنقدر انگلیسی یاد ندارم که این شعر لسان الغیب را برایشان ترجمه کنم که میفرماید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر           گز آتش درونم دود از کفن برآید
فرودگاه استوکهولم می 1993

هیچ نظری موجود نیست: