۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۱, یکشنبه

حالا خراب شده!



هالند-  سخیمیرت

صنف هفتم مکتب بودم که آرزو میکردم مکتب را در لیسه حبیبیه به پایان برسانم! البته قصه های جاوید جان کاکازاده ام که تقریبآ هر جمعه میدیدمش در برپا نمودن این آرزو در دلم نقش بسزائی داشت! اما چون خانواده ما در غزنی زندگی میکرد این آرزو بیشتر  به یک سراب و خیال میماند! ولی  با شکل گرفتن مقاومت در برابر انقلاب ظفرنمون و شکست ناپذیر ثور و آغاز جنگها در غزنی باالاجبار بکابل کوچیدیم و این آرزوی محال  من نیز تحقق یافت!
آری! نخستین روز تعلیمی را در این لیسه میگذراندم که عبدالله نوابی "شادکام "استاد دری ما  وارد صنف گردید . دقیق یادم هست موضوع درس سبک ادبی کوبیزم و سوریالیزم بود! وی پس از مکثی کوتاهی گفت: تعجب نکنید! پروگرام درسی ای مکتب در بعضی مضامین با سایر مکاتب فرق دارد ما هنوز سعی داریم تا  پروگرام های خود را به معیار های بلند جهانی مثل سابق حفظ کنیم! بنظر من فهمیدن سبک های ادبی بسیار مهمتر از دانستن بدیع و بیان که در مکاتب دیگر جز پروگرام تدریسی است میباشد! سابق ما کتابخانه غنی داشتیم! خو افسوس که حالا خراب شده!نمی مانن!   

 سپس نجف علی خان استاد کیمیا به صنف آمد ! زمانیکه همصنفی هایم ازش خواستند که لابراتوار برویم! سرش را با تاسف شور داده گفت: مسوول لابراتوار برایش گفته که پتاشیم  و .... نداریم سپس آهی سردی از جگر کشید و گفت : یکزمان فاکولته ساینس تجربیاتش را گاهی در لیسه حبیبه اجرا میکرد ولی افسوس که : حالی خراب شده !!!!!!! ازشنیدن  این سخنان  اندکی متاسف شدم! اما هنوز امیدوار بودم!
مکتب تمام شد و برای اینکه انقلاب ظفرنمون به مدافع ضرورت داشت برای نخستین و شاید هم آخرین بار در تاریخ کشور امتحان کانکور بر فارغین ذکور 1361 نظر بفرمان رئیس شورای انقلابی قدغن گردید و من در حالیکه 16 ساله بودم باید با سایر فارغان 1361 جبرآ بخدمت زیر بیرق سوق میگردیدم آنهم برای 4 سال! و از اینکه 16 ساله را عسکری هم قبول نمیکرد نتیجه این شد که بدون هیچگونه علاقه ای شامل پوهنتون هوائی شدم!
در همان هفته نخست با وجودیکه هیچ علاقه ء با فضای بسته نظامی نداشتم اما  از محیط اکادمیک دانشگاه خوشم آمده بود پارک های تعلیمی که لاشه های انواع و اقسام هواپیما های الوشن, میگ, انتونوف, و هیلیکوپتر ها در آن گرد آوری و غرض استفاده محصلین ساخته شده بودند نظرم را جلب کرد! موجودیت  انجن های بزرگ هواپیما ها, سرعت نما, ارتفاع نما,و سایر آلات بارومتریک در داخل کابین و کاکپیت های تعلیمی, توآم با چارت ها و نقشه های منظم انجنیری در درسخانه ها محیط  دانشگاه را اکادمیک تر مینمود!   اما بزودی دانستم که اینجا هم ناوقت رسیده ام! استاد آئرودینامیک ناصر خان وردک روزی در صنف بالای یکی از همصنفی هایم قهر شده و خطاب به او گفت: اوبچه اینجه سابقا کسی را نمیگرفتند!جای محمدزائی ها بود!!! سلطان محمود غازی خودش رئیس ای پوهنحی بود!!! ایتالیائی ها و چک ها در اینجا درس میدادند! خدایته شکر کو که ده اینجه شامل شدی!  درسیته بخوان!!! هی !! هی !! ده او وقتها اگه اندک بی انظباطی میکدی از فاکولته اخراج میشدی ولی  حالا خراب شده!!!!!

دوران تحصیل باتمام رسید مدتی در میدان هوائی کابل و سپس در میدان هوائی بگرام در فابریکه ترمیم طیارات و هیلیکوپتر ها در بخش انجنیری شعبه نواقصگیری و اندازه گیری پرزه جات انجن شامل وظیفه شدم! وسر و کارم با کمپاس و کله پاس و اندیکیتر ها شد. روزی که از اندازه گیری با آن دقت خسته شده بودم از  دوست و همکار گرامی ام جناب انجنیر عارف جان گلدره ای پرسیدم چند سال است در اینجا مصروف خدمت میباشد و این مکان را چی گونه یافته است؟ ایشان در پاسخ گفتند:  شکیب جان سابقا اینجه در هر سه ماه یکبار شوروی میرفتیم!رنج ما گل میشد! حالی خودی ای پدر نالت ها " اشاره به مشاور روسی" ده اینجه لنگر انداختن! و در سه سال هم یکبار نوبت نمیرسه!  موتر های ملی بس صبحانه ما را از کابل به اینجا میاورد و دیگرانه واپس به کابل میبرد! سیل گل لاله و سبزی تاکها در دند شمالی آدمه نیرو بیشتر بری کار کدن میبخشید و اصلآ احساس خستگی نمیکدیم! ولی حالا خراب شده !!!  

پس از دو سال خدمت در قوای هوائی ارتش به جمع مهاجرین پیوستم و به پاکستان مهاجر شدم! در نخستین روزهای ورود به پشاور بدنبال کار و همچنین برای گرفتن کارت هویت در صحن دفتر تنظیم جمعیت با سرگردانی قدم میزدم که  دوست عزیزم لالا عارف پیلوت هیلیکوپتر –می -17 پیدا شد و پس از مصافحه پرسید چه وقت آمدی ؟؟ گفتم:  یک ماه میشود گفت:   او  لالا! شش ماه پیش که میامدی کل کار ها جور بود من یکماه میشود از امریکا بر گشته ام. پس از عقد موافقتنامه ژنیو کل کار ها خراب شد.!! ما قرار بود دوباره بریم امریکا و لی هنوز معلوم نیست  بخیالم امریکاییها دیگه پای خوده پس کشیدن!!!

هرچند بزودی کار و سرپناهی یافتم اما دست و دلم بکار نمیرفت و دلم هوای رفتن به غرب را داشت و هیچ نمیفهمیدم چه باید کرد و از کجا شروع کنم! هیچ کسی را هم نداشتم که حتا برایم مشوره دلسوزانه بدهد!

سرانجام نعیم جان رادیو ساز برادر حلیم جان را پیدا کردم دور و نزدیک ازش پرسیدم گفت رفتن به غرب از طریق هند نسبت به اینجا  آسانتر و ارزانتر است. وی آدرسی را برایم لطف کرد و بزودی بسراغ آن آدرس به اسلام آباد رفتم! اما عزیز جان آتش که کار انتقال مسافرین را در اسلام آباد میکرد و از کابل آشنائی اندکی با هم داشتیم!  با تاسف گفت راه سیالکوت بند شده یکماه پیش که میامدی روانت میکدم حالا خراب شده!!! در عوض ازم خواست از راه ایران اتریش بروم! گفتم آخر چگونه؟ گفتند پاسپورت ساختگی در بدل پنج هزار کلدار در کراچی میسازند و سپس  آدم دیگری هست در تهران! من  معرفی ات میکنم ! وی  ببهانه اینکه افغانها با جرمنی ویزه کار ندارند تکت اتریش را برایت میگیرد و با  25000 کلدار البته بزور خدا به اتریش میرسم ! خوشحال شدم در حالیکه همان پول را هم تمام و کمال نداشتم  قبول کردم و بسرعت با دوستان عزیزم سید طاهر و حبیب جان احمد زی روانه کراچی و سپس تهران شدم! اما در آنجا نیز با عین جمله بر خوردم حالا خراب شده!!! سابقا پولیس تهران نمیفهمیدند! حالا میفهمند که او قانون لغو شده!!!!!
در ایران که دیگر همه دار و ندارم را از دست داده بودم! مجبور شدم حدود کمتر از 4 ماه بکار های ثقیل کارگری در یک فابریکه دست بزنم و همینکه پول برگشت را یافتم دوباره به پشاور برگشتم!

خوشبختانه اینبار پشاور جمع و جوش تر شده ! شماری از دوستان از کابل و غزنی به این شهر مهاجرت کرده بودند! خزان سال 1368 خورشیدی بود. بهرصورت به عجله دنبال کار دوباره بدفتر جمعیت رفتم! دوستان و همکارانم با شگفتی پرسیدند تو چی شدی؟ بیخبر چرا رفتی؟ بهانه ء درست کرده بودم ولی از اینکه چندان بدروغ گفتن مهارت ندارم انگار همه میفهمیدند که سخن از چی قرار است! اما کسی برویم نیاورد که گویا آهنگ ملک کفار کرده بودم و  با دلسوزی کمکم کردند  تا با حکومت عبوری تازه تاسیس مجاهدین عز تقرر حاصل کنم! و اما دریغا که این حکومت هم شش ماه قبل آغاز بکار کرده بود تمام بست ها و پست های خوب در بین مامورین تنظیم های هفتگانه تقسیم و  پر شده بود و باید در یک پست معمولی ماموریت میکردم! بخوشی پذیرفتم و قناعت کردم! چون دیگر خودم هم فهمیده بودم که حالا خراب شده!!! من همیشه نا وقت میرسم!
نزدیک به سه سال به همین منوال در پشاور گذشت! که انقلاب ظفر آفرین اسلامی در کشور بپیروزی رسید! و منهم در قطار حامل فاتحین و رهبران ارشد جهادی الله اکبر گویان بکابل رسیدم! اما  اینبار  ظاهرآ بوقت ولی در واقع خیلی ناوقت رسیده بودم .هرچند  اینبار برای نخستین بار خودم حق انتخاب داشتم! رفقا و دوستانم همه در پست های خوب و بلند لمیده بودند!اما این بار نه تنها که هیچ انگیزه ای برای زندگی نداشتم ! بلکه اصلآ توان و حوصله کارکردن در همه عرصه ها بویژه در چار چوب نظامی را بکلی از دست داده بودم!  علاقه ای چندانی به ماموریت در خارج از کشور آن هم بدون هیچگونه تجربه و تحصیل نداشتم! به دزدی و زر اندوزی هم هیچ علاقه ای نداشتم! لهذا راه میانه برگذیدم و پس از مشوره با کلاهم به این نتیجه رسیدم که  در مسلک خودم اما  در بخش پرواز های خارجی شرکت آریانا کار کنم! بنابرین با فرمان استاد ربانی  از رتبه نظامی  به رتبه ملکی تعدیل و از وزارت دفاع به وزارت هوانوردی ملکی تبدیل شدم!

اما من شنیده بودم علی آباد شهر است از دیوانه خانه اش خبر نداشتم منکه اینکار را بخاطر سادگی, سهولت و مهارت خودم از مسلک پذیرفته بودم.با پا گذاشتن در دفتر رئیس آریانا فهمیدم که خود را به چه درد سر بزرگی انداخته ام! در اینجا باید هواپیمای بوئنگ امریکایی را از نوک بینی تا دم و از یک بال تا بال دیگر با تمام پرزه و وسایل تخنیکی بزبان انگلیسی یاد میگرفتم! هزاران واژه جدید را از نو می اموختم ! و پس از سپری کردن امتحان در خارج از کشور مجوز کار بین المللی دریافت میکردم ! 
  درس خواندن و آمادگی گرفتن برای امتحان در خارج کشور توآم  با  تنهایی , شرایط جنگ , دل ویران , افکار نا آرام محال بنظر میرسید! نزدیک بود فریاد بکشم! اما مقوله که میگوید "مرد باید در کشاکش دهر سنگ زیرین آسیاب باشد!" در نظرم مجسم شد و تصمیم گرفتم باید تا آخر خط بروم و بجنگم! بنابرین پس  از جابجا نمودن کتابها  با حوصله مندی بسراغ انجنیر بسام رفتم  و پس از ملاقات تعارفی مکتوب آپریشن دایرکتر را برایش دادم: قبول کرد و برنامه درسی ام  را ترتیب کردیم.  ایشان با نگاهی دلسوزانه بسویم خیره شده فرمودند:" سابق آریانا شریک پان امریکن  بود ! وقتی ما هواپیمای  دی -سی -10 داشتیم در منطقه کس نداشت کیترینگ"نان" آریانا دو سال در جهان مقام اول را بدست آورد! تریننگ های ما به سطح امریکا بود ولی حالا خراب شده!! از روزیکه روسهای گشنه آمدند آریانا خراب شده ! از دست مه چیزی بیایه دریغ نمیکنم خو ناحق خوده بند کدی! برو در یک کشور سنیشن منیجر شو – رئیس جمهور ره میشناسی وزیر ره میشناسی- حیف جوانیت نکده ده ای شرایط تریننگ دیدن ؟ خودت چی فکر میکنی برایت مشکل نیست؟باز هم دلیت!

هرچند با شنیدن این جمله عادت کرده بودم! اما اینبار این جمله  منحوس را هم از راه گوش و هم از راه دهن چون زهر هلاهل قرت کردم و اه  نکشیدم بهر صورت دروس نظری را در زیر باران راکت و گاهگاهی آرامش قبل از طوفان در داخل و  امتحانات را در  خارج کشور تمام و شروع بکار کردم! زندگیم آهسته آهسته بهتر میشد, از تنهایی  برآمدم که ناگهان دیو های دستار سیاه جزام آور پیدا شدند! اینبار دیگر  مجبور شدم تن به مهاجرت اجباری بدهم! ولی از اینکه  تمام اندوخته زندگیم در مراسم عروسی و ساختن خانه مصرف شده بود پول که بتوانم با آن بجای مناسبی مهاجرت کنم در اختیار نداشتم لهذا ماسکو را برای زندگی انتخاب کردم! زیرا دوست و همصنفی عزیزم احسان جان کاکر که از سالها در آنجا بسر میبرد و همسر روسی داشت سال گذشته ازم دعوت کرده بود که اگر در بزنیس همرایش همکاری کنم!عاید بهتری نسبت به آریانا خواهم داشت! بهر صورت خانه ای را در ماسکو از زنی که سی سال پیش همصنفی خسرم بود بپاس همان آشنائی به نرخ ارزان بکرایه گرفتم وفردایش  بدنبال احسان جان در مارکیت سویستاپول رفتم اما وقتی به تجارت خانه  احسان رسیدم دیدم  آدم های دیگری در آنجا نشسته اند و دوکان کاملا شکل یک دفتر رسمی  را بخود گرفته آنسو تر متوجه شدم که حبیب جان فریدون در پشت میز نشسته ! بزرگمرد خدا با دیدنم از جا برخاست و با  کوچکنوازی و مهربانی در آغوشم فشرد و با  صدای بلند  پرسید تو کجا اینجا کجا بچه عموی؟ داستان را برایش گفتم و پرسان احسان را کردم گفت: احسان دو ماه است جرمنی رفته و هیچ اطلاعی ازش ندارد!  از کار و بار پرسیدم گفت ! هوش کو که خوده بند نکنی که حالا او ماسکو سابق نیست! حالا خراب شده!
همان بود که پس از آزمودن بختم در این شهر دانستم که راستی هم حالا اینجا خراب شده و باید برون کشید از این  ورطه رخت خویش! لهذا برای نخستین بار در زندگی احساس کاملا ناتوانی کردم! و سرانجام با قرض و وام خود را به هالند رساندم ! یکسال  در جنوب هالند در یک لاکر زندگی کردم! مهاجرین همه میگویند! سابق اوغان ضرورت به کیس نداشت میگفتی اوغان همو روز قبول بودی ولی حالا خراب شده !!!!!
18جنوری 1999 لاگر سخیمرت – هالند

++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
یادداشت:
همین اکنون که این یادداشت را از روی کتابچه یادداشتهایم که در 13 سال پیش نوشته بودم,تایپ میکردم بیادم آمد که در این 13 سال پسین نیز بار ها  به این جمله بر خورده ام که اگر همه اش را بنویسم مثنوی و صد من کاغذ خواهد شد اما ذکر دو مورد را لازم میدانم ! از جمله شش ماه قبل که از نیوزیلاند تکت آسترالیا را میخریدم تکت فروش گفت سابق برای رفتن به استرالیا با پاسپورت های اروپائی ویزه کار نبود !  حالا خراب شده!!! باید ویزه بگیری! و در ثانی تا پریروز گمان میکردم در  یک مورد  یعقوب زمانم اما پریروز دانستم که در همان مورد نیز  کسی  از من قرنها جلوتر است ! متاسفانه  همین خیال هم خراب شد!!!!!!! 19 می 2012 زوترمیر- هالند

هیچ نظری موجود نیست: