۱۳۹۱ خرداد ۴, پنجشنبه

جشن یاد و فراموشی

  
ز اوج قله ی امواج رسد ناقوس خاموشی
بگوش عاشق مهجور و محکوم سیه پوشی
هله برخیز رو در زاد روز دخت خورشیدی
به تجلیل اند جمعی از بت خورشید آغوشی
پریدم من ز جا در ظلمت شب دل تپید و دید
 فشارد غم  روانم  را به  دنیا های خاموشی
به پرواز آمد و  نجوا کنان جغد خيالم گفت
مکن برپا درون حافظه جشن فراموشی
 ز خارستان خشک این سکوتم حنجره مجروح
فراموشم توانی کی به این رنگی که می پوشی
ببر پيمانۀ ئ دردم فراسوی سپيدی ها  
 درون قلعه ی چشمان تو باشد قدح نوشی
سکوتم همچو دیوارِ پر از حرفِ که خط خورده ست
توان گر روز محشر خوانمش اندر بنا گوشی
بنا شالودهء هستی کنم در جوهر مهرت
بدزدم واژه ئ مهر و وفا زان چشم  می نوشی  
به آدمها همیشه بهترینها افتخاراست و غرور اما
نگر مغروری دوَر و برَت با عقل و با هوشی
 شکیبای دل من  نور ايمان تو سازش کرد
هنوزم بنده ای مست و خمار چشم مدهوشی






هیچ نظری موجود نیست: