۱۳۹۱ خرداد ۱, دوشنبه

نوشیدن شراب عشق و معادله ثابت و سکون




از علامه یزدی کتابی خواندم در مورد ( عشق مولانا ) پشتی کتاب با دستنویس قلمی زیبا نوشته بود (– شمس من و خدای من – پیر من و مراد من) از اینکه خوانش این کتاب در همان سالهای اول نوجوانی  بود بخش های از آن در حافظه ام مانده زیرا بخش هایش را در عالم نا امیدی در کتابچه ام نوت کرده بودم بویژه اشعارش را. بهر صورت کتاب با سوژه ای یک سوال از یک شاگرد علوم دینی در مورد بهشت به نگارش آمده بود. مولف مینویسد: شاگردی از من پرسید آیا بهشت جای خسته کن نیست؟ آیا زندگی یکنواخت و ملالت آور نخواهد شد؟ اینکه تمام نعمات را آدم داشته باشد!و هرچه آرزو کند به آن برسد!وقتی من از آبادان به دانشگاه تهران امدم دانشگاه برایم بهشت بود درختانش خلد برین بود ! نان که در خوابگاه میداد بهترین غذا و جز از آرزویم بود اما بودند تهرانی های که شیر لیلیه را چپه میکردند و تهران را کثیف و شلوغ میگفتند و از آن همه نعمات خسته شده بودند در حالیکه من خواهان استمرار این نعمات بودم و بعد ها من هم در جمع آنها پیوستم دیگر از آن لیوان شیر برایم لذتی نبود پس در عجبم این بهشت جاودانی را بهشتیان تا چه وقت تحمل میکنند آخرش چه؟.
یزدی میگوید: پاسخ این سوال ساده نبود موکولش کردم به فردا ! چرت و پرت گفتم اما نگاه کنجکاوانه ای آن طلبه علوم دینی بمن میگفت به ریش خود میخندم او قانع نشده! بنابرین همان روز رفتم دنبال لسان الغیب تفعل زدم و این بیت حافظ آمد
روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
منت خاک درت بر بصری نیست که نیست
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
از این ابیات از خواجه شیراز یاد گرفتم که مطلوب واقعی انسان یعنی آنچه که در آرزوی انسان است، غیر از غریزه هاست . غریزه یک نیروی تقریبا مادی و حیوانی است که انسان را بسویش می کشاند و پس از سیراب شدن عاروق میزند اما چیزی که به صورت هدف و ایده در کمال آرزو در انسان بروز میکند سیرابی ندارد . اما به این قانع نشدم رفتم دنبال شیخ اجل سعدی

به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سر سویدای بنی آدم از اوست
سعدی در این غزل تلویحآ آدم را سوی مالک نه فلک صاحب جهان و سودای بنی آدم برد! هدف از سعدی مسلم است که عشق به خداست اما این چگونه؟او
آنچه که( در سر سویدای بنی آدم ) می دانند همین است که او با خدای خودش از کسی جایی پیوند واقعی پیدا میکند
دیگر یادم نمانده ولی لب و لباب کتاب این بود که پولدار شدن نخستین آرزوی هر انسان است اما بعد از دارا شدن، شوقش کاهش می یابد و به این دلیل که، آنچه انسان در عمق دلش می خواسته پول نبوده خیال می کرده آرزویش پول بوده ولی در اصل دنبال چیز برتر میگشته باز دنبال چیز دیگر می رود مثل معشوق به آن هم که رسید چون اشباع نمی شود، مجددا از آن دلزده شده و دنبال دیگری می رود و . . . حال اگر انسان به چیزی یا جایی رسید که در نهادش قرار داده شده است در آنجا آرام می گیرد، دلزدگی هم دیگر پیدا نمی کند، طالب تحول هم نیست . درست مانند رود خروشانی که به اقیانوس می رسد و یکمرتبه از خروش می افتد و آنجا آرام میگیرد دیگر خودش مبدل به اقیانوس میگردد .
ولی چیزی که در نهاد انسان نهادینه شده چیست؟ نویسنده دنبال کتاب ( از بلخ تا قونیه میرود) و نتیجه میگیرد که به آن نهاد آدمی عرفا (کمال مطلق) نام نهاده اند! و این کمال مطلق نهاد آدمی همان عشق است .و چه کسی بیشتر از مولانا معرف عشق؟

با ذکر یک مقدمه در پاسخ به سؤال فوق میپردازد : و میگوید اگر عشقت را یافتی به دارالقرار میرسی دارالقرار یعنی همان اقیانوس شدن و همین دارالقرار شباهت های بهشت است تو در دارالقرار به خدا میرسی تو به دارالقرار به
شباهت‌هایی بین این عالم و آن عالم با وصف تفاوت‌هایی که وجود دارد میرسی. همین شباهت‌ها سبب می‌شود تا شناخت و درک عالم دیگر برای ما در این عالم، ممکن و میسر گردد؛
چرخ با این اختران، نقض و خوش و زیباستی صورتی در زیر دارد، آن چه در بالاستی
صورت زیرین اگر با نردبان معرفت بر رود بالا همان با اصل خود یکتاستی
و اینجاست که بهاالدین ولد رسیدن مولانا به شمس را بهشت مولانا و رسیدن به دار القرار میداند کتاب شمس که میگوید شمس من و خدای من و ( بروید ای حریفان بکشید یار ما را- بمن آورید یکدم صنم گریز پا را ) بیانگر معنای ثبات و سکون میشود. دیگر مولانا با شمس است که یگوید ( رو سر بنه ببالین تنها مرا رها کن- ترک منی خراب شبگرد مبتلا کن) و انگار او در کنار شمس به دارلقرار میرسد دریا میشود و اقیانوس
! ا 

هیچ نظری موجود نیست: