۱۴۰۱ مهر ۹, شنبه

ای روزگار!!

روزی از روزگار آواره گی

سرم را بر شیشه‌ی ارُسی نیمه باز طیاره تکیه داده‌ و خیره به افُق مینگرم. انگار بی توجه به صدا های پیچیده در فضا، به غروبِ نارنجی خورشید در دور دستها غرقم. گاهگاه بطور ناخواسته نگاهم، حرکت زیکزاکی موترها، بویژه ریگشا ها را بر روی جاده‌ دنبال میکند. حس میکنم همین جادۀ که آفتاب داغ تابستانی رنگ اسفالتش را شبیه حاشیۀ سمنتی اش خاکستری ساخته به نحوی همدرد منست. هوا پُر از غبار و دود است، طوریکه بسهولت متوجه غلبۀ رنگِ خاک، بر رنگ آسمانی تابلوهای ترافیکی میشوی. لوحۀ دیگری را میبینم که دود و غبار زمان، بر رنگ هستر سبزش تاخته و آمیختۀ از ترکیب رنگ آبِ آلوده‌ ی را ساخته است. عجیب تر از آن نوشته انگلیسی با الفبای پارسی آنست. بیورو-آف-اگریکلچر-انفارمیشن
ولی یادم نرود پیش از اینکه خوانندۀ با تعجب بپرسد طیاره در جاده همراه با ریگشا و موتر چه میکند؟ عرض کنم که: در پشاور بس های مسافر بری را طیاره، که پرنده معنی میدهد میگویند. بنابرین آنچه خواندید به هیچ وجهه هزیان و مهمل بافی نیست بلکه اگراندک دقت کنید چهرۀ تقریبن تمام شهرهای پاکستان درآئینه سطور بالایی،بطور پیش‌فرض منعکس شده‌است .
امّا خاطرۀ روزی را که میخواهم از روزگار آواره گی هائ پشاور نقل کنم، از این جهت برای خودم دارائی اهمیت تاریخیست که آن روزها آموزگار زندگی، پس از گرفتن امتحانِ دشوار، بمن آموزش میداد! روزهائیکه متاسفانه از هیچ جهت حالم خوب نبود. از یکسو ادارۀ که در آن کار میکردم ورشکست شده بود، از سوی دیگر در موجی از دلشوره و نگرانیهای زندگی شعله ور بودم. روز های که به نحوی از خود ناامید شده بودم. حس میکردم بدترین چیز ممکن برایم در حال رخ دادن است. حس ششمی میگفت روزهای خوبی در انتظارم نیست. اصلن آن روزها بیش از پیش به پایان نه چندان خوب انتظار فکر می‌کردم. اینکه چگونه و کی این فصل ورق خواهد خورد به لهیبم میکشید. حس می‌کردم خیلی ناتوانم و قدرت تصمیم گیری‌ازم سلب شده. انگار عقل و مغزم فرسوده و از کار افتاده بودند. با همین افکار مهمل حتا چشمانم با افسردگی تمام یاری نمی‌دهند دیگر جاده و غروب زیبائ چشم نشین را از لای شاخ و پنجه های درختان ناجو دو طرف سرک دنبال ‌و تمرکز به تماشا کنم . غرق همین افکار پریشم که موتر از جادۀ عمومی بسمت راست به استقامت پبو میپیچد و متوجه میشوم که تا دقایقی دیگر باید از موتر در بازار پبو پیاده شوم. لهذا کمی خود را در آن ازدحام تنگ طیاره کش و قوس می‌دهم و می ایستم. در حالیکه سرم دوبار به چت یا بام طیاره اصابت میکند خود را بدروازه بس رسانده پیاده میشوم، سنگینی گرمای هوا بر تنم دو چندان می نشیند. از آمدنم پشیمان میشوم، چونکه می‌دانم بیهوده آمده ام، امّا خود را بر این جمله قانع میکنم که در زندگی باید سعی خود را کرد حتا اگر بیهوده باشد ..
به هر حال از حاشیه میگذرم و میپردازم به اصل ماجرا و آن اینکه: روز گذشته استاد سیاف از جایگاه صدراعظم حکومت عبوری، مقدار پولی، ذریعه میرانجام الدین آغا پیلوت، به پرسونل هوائی بطور هدیه میفرستد. اما میرصاحب، پول متذکره را ساعت 2 بعد از ظهر، در حویلی پیلوتان آورده بدون گرفتن کدام لست یا مقررۀ به حاضرین در حویلی توزیع میکند.طوریکه دستش را در خورجینش میکرده و هر چه دلش میخواسته از کیسۀ خلیفه، شاهانه بذل و بخشش کرده و با پول باقیمانده فاتحانه نر واری بخانه اش برمیگردد. ساعتی بعد وقتی ما که از روی تصادف در آن لحظه نبودیم به حویلی بر گشتیم و از قضیه آگاه شدیم اصلن نمیدانستیم بکدام در برای حصول تحفه یا حق خود برویم؟ جالب اینکه مستفید شده گان از کمک هم نمیدانستند مقدار پول چند بوده و چند روپیه توزیع شده؟ بشیر گفت: استاد سیاف آدم سیاستمداری است با وصف اینکه حکومت سقوط کرده، خواسته در قلب ایلیت جامعه نفوذ کند. برادرم در اتحادیه دوکتوران است به هرکدام آنها هم مبلغ سه هزار داده است، لهذا به ما و شما هم حتمن میدهد. طاهر گفت: مجبور اس که بته، ولی چند روز صبر میکنیم. اما من یکی که خیلی نیازمند آن پول بودم، از نحوه تقسیم امروزه دانستم که حتا اگر استاد حاتم طاُئی گردد اجبار دیگری برای فرستادن هدیه نخواهد داشت. لهذا پیش از تحمل صبر ایوبی پیشنهادی دوستان، رفتن بدینجا را ترجیح دادم و همین حالا رسیده‌ام به درب منزل میرانجام الدین آغا! هرچند مطمئنم کارم به نحوی تلاش دانه در خاشاک است!.

خوشبختانه درب حویلی میر صاحب باز است و گلکاران بام منزلش را کاهگل دارند، ولی میر صاحب با دیدن من اوقاتش تلخ میشود به سلامم پاسخ سردی داده و بدون حتا صلاح سمرقندی یک پیاله چای گفت: پولها کدام معاش ، حقوق و دستمزد شما نبود! فقط هدیه استاد بود که دیروز نظر به هدایتش تقسیم کردم و بشما چیزی نمانده که بدهم.اما هنگامیکه این سخنان را میگفت نمیتوانست بچشمم نگاه کند. شاید میفهمید من در لابلایِ حرفهایش غرور سوخته و در تک قامت فزیکی اش ده ها میرانجام الدین متفاوت، هر یک با نقابی بر چهره، که به بدترین شکلِ ممکن ایفای نقش می‌کردند، را میدیدم. بزودی دریورش که دستهایش کاهگلی شده بود نیز اسیرِ این بازی به غایت مبتذل میر صاحب شد و با چشمان خم شاهدی داده با لبخند دروغین با مژده گانی گفت: میر دستش برکت داره، نزدیک بود پیسای خوده هم تقسیم کنه! سوی هردویشان با ناباوری دیدم و صرف همینقدر گفتم: پس همه ما باید با شکرانه بدرنگانیم که آغا صاحب پوره برآمد!.شاهد احمقانه خندید و میر غضبناکتر شد ولی بروی خودش نیآورد..نمیشد بیشتر از این چیزی گفت. فقط به قول شاملو این‌گونه میشد لعنت جاودانه بر تبار انسان ظالم فرود آورم و دلم را خالی کنم. از این ماجرافقط این نکته را فهمیدم که حق و عدالت در نزد اکثریت از اخوانیها نهضتی همینگونه بود. میرصاحب بعد ها رتبه دگرجنرالی گرفت و قوماندان عمومی قوائ هوائی و مدافعه هوایی شد. دیشب از دوست و هم صنفی عزیزم دگروال خانمحمد هاشمی پیلوت شنیدم که مدتیست چهره در نقاب خاک کرده! هرچند بزبان گفتم و میگویم خدایش ببخشاید! اما نفسم را نمیدانم .شاید نسل دالر دیده و سیر امروز بر روایت عجیب آواره گی و بیچاره گی نسل ما بخندند. اما مهم نیست چون من با نوشتن این داستان صرف دو نکته را میخواهم تذکر دهم: نخست نصیحتی که هیچ وقت حق مظلومی که برای حصول حقش بشما مراجعه کرده را نخورید، در ثانی باید یاد آور شوم که همین تجربۀ تلخ برای من حیثیت دانشگاه ئ را داشت که پس از گرفتن امتحان تجربی، بمن درس آدم شناسی آموخت.
در حالیکه نومیدانه به چهار سو مینگریستم و راه برگشت میپالیدم متوجه شدم از پشت محوطه حویلی های گلی پبو که اگر اشتباه نکنم نصرت مینه نام داشت، کم کم سرسبزی نخل‌های قد کشیده به آسمان دیده می‌شود. نخل های که سه سال پیش خیلی کوچک بودند. لبخند تلخی بر لبم می‌نشیند و بدون ذکر واژه وداع آهنگ بر گشت میزنم. در بازارک مزدحم پبو می ایستم سگرتی می افروزم. اما حلقم خشک میشود. از دوکان نوشیدنی سردی میگیرم. حین نوشیدن به انبوه آدم‌های خسته از کار، گریزان از زندگی، فروشنده های چرتی، راننده‌ها و مردمانی که به هر دلیلی در آن لحظه نزدیک به شام اینجا بودند خیره میشوم. یادم می آید چهار سال پیش وقتی بار اول اینجا آمدم یک روز زمستانی بود.در حالیکه خیلی خسته بودم آرزو های را در دل می پرورانیدم اما انگار محصول کارم از همانروز تا همین حالا فقط خستگی را از روزی به روز دیگر منتقل کردن بوده و بس! گرچه سال‌ها و روزهای مشقت آور و عجیبی را گذراندم. ولی اکنون هم دقیق مثل همانروز در همان جایگاه ایستاده ام! بی سرنوشتی، بیکاری، فقر و امید واهی
آری! الحمدلله مسلمانم! گِله از تلاطم مواج روزگار ندارم، اما قدری آرامش خاطر، قدری آسودگی، قدری بی‌خیالی، پس از گذشت اینهمه سال حقم نیست؟. با هر جرعه نوشیدنی که از حلقم فرو می رود از خود می پرسم چه باید می کردم که نکردم و چه نباید می کردم که کردم؟ زمان عجله دارد. ثانیه ها پشت ثانیه ها می دوند.اما انگار من روزگاریست مثل آب ایستاده ساکن جابجا تکان نخورده ام. انگار قرارست دیگر بگندم! شاید هم گندیده ام و رویم جامنک بقه که ما جنده غوق میگوئیم ایستاده باشد ولی من خبر ندارم...
نوشابه ام تمام میشود. بسوئ ایستگاه راه می افتم.هرچند فکر میکنم نمی‌توانم این حجم از ترس و انفعالی که درونم ریشه زده را نادیده گیرم،اما مثل میر صاحب نقابی برچهره زده، با دل پر خون چون پیاله میخندم و سوار مینی بس میشوم. موتردر ایستگاه تیشن با سرعت زیادی بسمت چپ جادۀ اصلی که منتهی به مرکز شهرپشاور است می پیچد. چنان سرعتی که افکار همه را پاشان میکند و از هر دهنی یک خیر خدایا می برآید جز من که همان لحظه هم فکر میکردم شاید تنها خیر برای من،شنیدن یک حرف مثبت از یک دوست باشد که بگوید: برخیز بیدر! برای سر و سامان دادن به زندگی،شور بخو دنیا به آخر نرسیده!
دیگر وقت ایستادن نیست
. تا مقصد چیزی نمانده، پیروز میشوی! اما تلخبختانه این سعادت را هرگز نداشتم. بنظرم سخت ترین کار دنیا فکر کردن به چراهایی است که پیش چشمت پیهم ظاهر و هر لحظه به شمار شان افزوده می شود..! آری ! حالا که خاطرۀ تلخ روزی را از روزگاری آشفتۀ آواره گی مینویسم.نمیدانم چرا با‌ گذشت سه دهه هنوز معتقدم که سخت ترین کار دنیا فکر کردن به چرا های بی پاسخ است.
۱۳۷۰ پشاور