۱۳۹۹ دی ۱, دوشنبه

روایت های از غزنه شریف

 سکوت، خانه نشینی ، چُرت زدنها و رویا پردازی های اجباری سالی که در حال گذر است، گاه گاه شمیم نابترین عطر خاطراتم را  نیز به همراه داشتند، انگار باد ها موسمی، دامن دامن، آنها را با خود می آوردند.

آری! هر از گاهی نسیم آرام بهاری، تف باد تابستانی، شمالک سرد پاییزی و حتا طوفانهای زمستانی وظیفه گرفته بودند تا آنعده از رویداد های زندگی که از مرورشان دانه لبخندی هر چند گاهی تلخ روی لبم کاشته می شوند را با اشتیاق و بعضآ بی میلی روی صفحه کمپیوترم بنویسم تا پس از نشر، هنگام خواندنش با دوستان اینبار با شادی و شیرینی سبز گردند و گل دهند. شاید، برای رها شدن از دغدغه های زندگی و آرامش یافتن از افکاری که مدام در سرم می چرخیدند به دستاویزی چون خاطره نویسی نیاز داشتم. تا بتوانم هم بار رنج غربت را در این تنهایی تار قرنطینی به دوش کشم و هم در پهنا و ژرفای این نومیدی و یاس زنده بمانم.  گرچه اولویت بندی و حتا عنوان بندی خاطره های پراگنده و باد آورنده کاریست دشوار اما بمقتضای لیس للانسان الی ما سعا! سعی ام را کردم، و اگر زنده بودم همینسان ادامه خواهم داد.

از هفته قبل بدینسو انگار نفس باد صبا سرد زمستانی، روی دوشش عطر ناب خاطرات غزنه شریف را حمل و مشک فشانم می کرد. خاطرات دوران بی غمی ، آرامش، میله ها و طوی های غزنه! و بیشتر از همه نذر یا میله ای زنانه مردمان شهر بنام "دیگچه بی بی" با پنجه اش در نظرم میچرخد.

بلی! گرچه غذا های هوسانه غزنه، معمولن غذا های ساخته شده از آرد گندم میباشند. مثلن آشک که ما  آنرا درغزنه(آش ) میگوئیم. آش رشته  یا بریده که ما آنرا (اوگونی) میگوئیم. سیمیا که یکی از لذیذ ترین غذا های آن روزگار بود. پم (پهن) برگ، تقریبن مکرونی گونه ، کاچی، پیرکی (بولانی) و اوماچ، که همه از آرد ساخته میشوند. اما برای نذریه ها بجای غذا های نامبرده پختن برنج را رجحان میدادند. زیرا برنج آنزمانها اندکی خاص بود و فقط در محافل خاصی چون دیگچه، عروسیها و ختم ها پخته میشد. لهذا در دوران کودکی من، پلو ، شوله شیرین و شیربرنج خوراکه های اندک کم یافت تر و خاص تر بودند و دیگچه به همین دلیل بچشم ما کودکان آنزمان زیباتر از عید مینمود. مادر مرحومم هر ساله بیشتر از یکسیر برنج را برای زیاد شدن روزی ، بقای صحت و سلامتی فرزندانش نذر دیکچه میداد.( آخرین دیکچه اش را در پشاور بیاد دارم.)خاله ام شوله شیرین و زن کاکای بزرگم شیربرنج دیگچه میدادند.در مورد دیگچه از عمه مرحومم که چراغ دیگچه ما را بدستهای خودش می افروخت صرف همینقدر شنیده بودم که: این نذر را بی بی فاطمه برای امام حسین پس از گذر ماه سفر داده است


برنج وطنی و خارجی

در  روزنامه سنائی چاپ غزنه که پدرم هر روز دیگرانه از دفترش با خود بخانه می آورد هیچ  مطلب به اندازه نرخنامه شهر داری که روزهای اول هفته منتشر میشد توجهم را جلب نمیکرد. صنف چهارم ابتدائیه و سواد اندک داشتم که به مادرم آنها را یکایک و گاهی  با اشتباه میخواندم. دقیق بیادم است که آن سالها در نرخنامه شاروالی برنج لونگی اعلی بغلانی دوازده افغانی فی کیلو- برنج لغمانی اعلی لونگی یازده افغانی فی کیلو و برنج لکُ و برنج شوله و ادنی شش تا هشت افغانی فی کیلو بود. در حالیکه مضاف بر اینها در بازار دو نوع برنج دیگر خارجی هم بود. یکی برنج دیری دون (دیره دون محل تولد نادر شاه پدر محمد ظاهر شاه در هند برتانوی) که به نسبت گرانی بیش از حد خوراک خاصان بود و دیگری هم برنج بنگله دیش که به نسبت ارزانی اش مشهور بود. اما مادرم دشمن برنج "بنگله دیش" بود و برایم همیش توصیه میکرد هوشت را بگیر بچی که بنگله نباشه! حیرانم این برنج ارزان کیلوی چهار افغانی معادل یک قران بنگله دیشی چسان از بنگله دیش به غزنه وارد میشد؟ بعضی ها میگفتند دانه برنج بنگله دیشی اس اما در مناطق گرم مشرقی کاشته میشد! از کسی دیگری هم شنیدم که خدمتگارانی در اردوی انگلیس این برنج را با خود در افغانستان آوردند و بعضی از آنها در افغانستان ساکن شدند و این برنج را همانها در افغانستان مروج کردند و میکاشتند ولله و اعلم

دیگچه ها و خاطره هایش

نمیدانم رنگها در آن زمانها شفاف تر بودند یا دقت من برای دزدیدن وقایع اطرافم ژرف تر بود چونکه دقیق یادم هست آنوقتها خبر دیگچه مثل خبر عید در کوچه میپیچید. کوچه ها مکانی امن برای بازی کودکان، فضائ بسته و محیطی که همه همدیگر را می شناختند بود. همچنان کوچه تربیون خبری و رادیوی که کودکان خبرنگاران و ژٰورنالیستانش بودند، بود. در سابق ها شنیده بودم حتا اعلام پختن آش را کودکی با ترانه اش اینسان کرده بود( اگر رضای خدا بود ما صبا آش میکنیم.)

 اما دیگچه یعنی امید به تحقق آرزو های نذر دهنده گان و همینکه چراغ دیگچه را روشن میکردند بزرگان خانواده با اخلاص بدرگاه خداوند نیایش میکردند و آرزو هایشان را یکایک بیان و طلب میکردند سپس یک زن مسن سر دیگ را با بسم الله باز میکرد و اگر میگفت پنجه بی بی در برنج است دیگر ته ئ دل همه آرزو کننده گان به بر آورده شدن آرزو های گفته و نهفته گواهی میداد و مطمئن میشدند که به همین نزدیکی ها کورسوی امیدها یکباره به آتشفشانی از جنس ماندگارترین خورشید تبدیل خواهد شد. تیره گی با همین نور بر چیده خواهد شد. امید ها گل خواهند داد و ملائک دسته دسته بر زمین فرود خواهند آمد، و خطبه عاشق و معشوق خواهند خواند. اما گاهی همین شور و شعف هم دیری نمی پائید. یکبار زن سالمندی که از شمالی بودند و در همسایگی ما بسر میبردند. پسرش بخیالم در شفاخانه غزنی یا سره میاشت کار میکرد.خطاب بما گفت: حالا چند تا فرشته آرزو های ما و شما را یاد داشت میکند. چند تای دیگر آنها را پیش باری تعالی پیش میکند اما پیش از اینها چند فرشته دیگر نشسته اند تا ما شکرانه داد نعمت های خود را ادا کرده ایم یا خیر! لهذا پیش از پیش آن فرشته شکرانه نویس را بیکار مگذارید از این همه نعمات خداوندی شکر بکشین تا خدا آرزو ها را بر آورده کند ! و سپس شکرانه ها آغاز میشد! خدایا شکر! به اشکل داده گی ات اول شکر!! ثانی شکر الهی شکر والشکرو نعمتی و..

وقتی به  آرزوهای مادرم، عمه ام و بی بی حاجی خاله ام که خداوند هر سه شانرا غریق رحمت کند می اندیشم ، آرزو های آنها نه انقدر بزرگ بود و نه انقدر دور!. فقط نیاز به دستی از غیب را حس میکردند تا زودتر امکان پذیرش کند. اما بعد ها فهمیدم همین نفس کوچک بودن آرزوها، وقتی دست نیافتنی میشود غم انگیزتر میگردد. واقعن آنها چه نسل قانعی بودند. مگر از این زندگی بجز خوشبختی خانواده برای خود شان چه میخواستند؟ اما آرزوهای نسل من اندکی رنگین تر شده بودند! هرچند با خیره ماندن به دستهای طلایی انوار خورشید بیجان پاییزی!. زبان نمی چرخید اما قلب آرزو میکرد تا در میان آن شیار ها، روزی نور خداوندی ناگهان به تمامیت برسد!!! محال هایی، روزنه های فکری نسل مرا تسخیر کرده بودند طوریکه خنده بر لبهای ما ، قاه قاه می گریست اما به برآورده نشدنش حتا فکر هم نمی کردیم؟ حتا اگر آرزو، رسیدن به قله  فراتر از توانایی ، در سر داشتیم به پنجه بی بی دل میبستیم. در حیرتم که آیا  با راه کج کردن ، بیراهه گزیدن، میشود به دست نیافتنی ها رسید؟

در یکی از دیگچه ها  کاسه چینی ظریف قاشقاری ما از سر تغار خمیر افتاد و شکست. بدنبال مقصر هرکدام تقصیر را بگردن یکی دیگر انداختیم. پدرم که خدا رحمتش کند آن کاسه را بچشم یادگاری مادرش میدید. با آه و افسوس تو ام با عصبانیت گفت: همه تان مقصرید.!!! دیروز در حالیکه مصروف نوشتن همین خاطرات بودم دوستی زنگ زد در میان صحبتها از من سوال کرد که همه میگویند دیگر بنا و اسکلیت دولت و حکومتداری در افغانستان شکسته تو چه فکر میکنی؟ گفتم بلی ! چنان شکسته که حتا دیگر پطره شدنی نیست. گفت بنظرت تقصیر از کیست ؟ دفعتن شکستن همین کاسه قاشقاری در دیگچه و حرف  پدرم یادم آمد، برایش گفتم   

از پدرم آموخته ام وقتی کاسه ای میشکنه، هم کسیکه  کاسه را آنجا گذاشته مقصرست هم کسی که کاسه را با تکان دست یا لگدش شکستانده!حتا کسیکه دستور داده این کاسه را به جایی که آنجا تعادلش ناپایدارست بگذارند و آدمی که جای بهتر از همینجای نا متعادل برای کاسه نیافته، هم خالی از تقصیر نیست. مضاف بر این چند نفر،آدمی که کاسه را خریده، کسیکه کاسه را ساخته، حتا قوه جاذبه زمین هم مقصر این ماجراست.،حالا خودت جای شکستن این کاسه را با تمام اتفاقات ناگوار به شکست اسکلیت دولت و حکومت در کشور عوض کن آنگاه تمام مقصرین را خودت پیدا میکنی

قرنطین برایم ثابت کرد که زندگی یک طاقچه نیست که مجسمه وار روی آن بنشینی و از بالا اطرافت را خموشانه نگاه کنی. بلکه زندگی به یک  "معما" یا "چیستان" و یا بهتر بگویم "جدول کلمات متقاطع" میماند که اتفاقا هر روز در آن قالب خواسته و ناخواسته باید خود را عوض کنیم. لهذا پی شکل گرفتن در یک قالب جدید باید دوید. از قالب های قبلی و قالب های که در ذهن داشتیم و داریم اجبارن باید دل بکنیم. شاید در این ره زخمی شویم. خراش برداریم. تکه تکه و خسته و کوفته شویم!!! اما چاره ای نیست زیرا این قانون برای همه تقریبن یکسان است.نباید همیش در پارانویا (بدگُمانی) زیست وتحت تأثیر اضطراب و ترس به حالت غیرمنطقی و وهم آلود "پارانوئیدی" اندیشید که دنیا دست بدست هم داده برای اذیت و آزار من میکوشد.یکی از بزرگان که خداوند بهشت را مکانش سازد در آنزمانها اگر از آسمان سنگ هم میبارید میگفت مقصر "نجار پدر لعنت" اس اگر امروز زنده میبود کرونا را نیز پارانوئیدی کار نجار پدر لعنت میدانست!  

ــــــــــ

۱۳۹۹ آذر ۲۰, پنجشنبه

از آلماتا تا ماسکو

 

نوامبر ۱۹۹۶

با خانمم، برادرخانمم صابر جان و دو همسفر دیگر از هوتل اقامت ما در الماتا، همراه با بکس های سفری پاهین شدیم. به نسبت سردی هوا ترجیح دادم آنها در دهلیز هوتل منتظر بمانند تا من با تکسی برگردم. همینکه از درب هوتل خارج شدم، با وجودیکه لباس زمستانی بتن داشتم سوز سرما در تمام سلولهای بدنم رخنه کرد و به لرزیدن آغاز کردم، در حالیکه چشمم تکسی و راه بلد را میپالید اما در همان یک دقیقه از فرط سردی هوا فروغ از نگاهم رخت بر بست و انگار که به غبار و نوعی از تاریکی خیره شده بودم ! راه بلد دقایقی پیش در تیلفون بمن گفت: من پنج دقیقه بعد در دهن دروازه هوتل با تکسی میرسم شما حاضر باشید.در حالیکه بخار نفس هایم پیهم به صورت خودم برمیگشت به دو طرف دقیق نظر انداختم اصلن موتری در آن نواحی بچشم نمیخورد. شعاع تابش آفتاب ضعیف پاییزی، بر روی قطرات آبهای چکیده که در سرشاخه های درختان جنگل پیشروی هوتل بشکل منشورهای افتاده کریستال گونه یخ بسته  بودند خودش را رنگین کمانی میکرد, و بوی برگهای یخ زده بمشامم میرسید. دو دقیقه بعد دیگر در حالیکه سردی هوائ الماتی قامت شمشادم را کمانی کرده و کُپ کپُ بسوی هوتل در حال بر گشتن بودم، تکسی لادا روسی پیش پایم برک کرد جوانی که همانجا تحصیل کرده بود و با میکائیل صاحب، تریول اجنت پاکستانی که انتقال ما را از پشاور به ماسکو به عهده گرفته بود، همکار بود، سلام داد. جوانی مهذب و خوش سیمای بود حتا از انتظار چند دقیقه ای ام معذرت خواست. بزودی سوار تکسی شده بسوی واگزال(استیشن ریل الماتی) راه افتیدیم. دریور مرد قزاق و مهربانی بود چند بار از من در زبان روسی پرسید (خولد نه؟) یعنی  سرد است. رادیوی تکسی با صدای خش دار  توام با یک ریتم تکراری هم به زبان روسی میخواند ولی من در خموشی تمام با بازی های زندگی غوطه ور بودم و با الماتی که فقط سه روز میزبانم بود و مزه منتوی لذیذش همیشه در دهنم هست وداع میکردم

آلماتا شهری که از همان دیدارنخستین برآن دل بستم .عطری ناشناخته وتاریخی مرا در کوچه وبازارهای نو و قدیمی آن بدنبال خود می کشانید .گوئی قرن ها قبل در آن شهر زیسته بودم و در آن لحظات تناسخی میزیستم. عروسان برفی تو ام با روشنایی رقصان چراغ ها درمیان شاخ وبرگ های درختان،سپیدار مانند یک جادو سحرم می کرد. و به زمستانهای غزنه و افسانه ای سبز پری زرد پری باز میگشتاند. خلاصه اینکه نیم ساعت بعد به واگزال ریل رسیدیم. جوان راه بلد تکت های ما را به پره ودنیک (مسئول ریل) نشان داد و ما را تا درون کوپی های ما رهنمایی کرده با ما وداع گفت.

ریل قزاقستان، ریل آهسته ولی راحت، پاک و تمیز بود. ما مسافه ای بیش از سه و نیم هزار کیلومتر را در چهار روز و سه شب حدود هفتاد و هفت ساعت آزگار از مسیر اورال تا ماسکو با توقف در بیش از پنجاه استیشن پیمودیم.

در واگون های ریل، کوپی های شخصی برای چهار مسافر وجود داشت که برای ما سه نفر یک کوپی را ریزرف کرده بود. کوپی در حقیقت یک محوطه امن و مثل اتاق خود آدم است که کسی دیگری در آن بدون مجوز داخل شده نمیتوانست. اما از میان راهروی باریک کوپی ها که میگذشتی به سالون عمومی (اوپشی) میرسیدی. آنجا معمولن مسافران کلاس سوم (اوپشی) در مسیر های کوتاه تر سفر میکردند.  آنوقتها فلم تایتنیک را ندیده بودم بعد ها که فلم موصوف را دیدم دقیق مسافران آن کشتی، خاطرات ریل روسیه را در ذهنم تداعی میکند..

مسافران واگون های اوپشی (درجه سهّ) در فضای مشترک و بصورت جمعی ایام سفر را در مصاحبت با یکدیگر می گذرانند. ودکا وجه مشترک مسافرین این قسمت ریل بود که نقش بهم نزدیک کردن دل ها وسرخوشی همگانی غریبان آشنا و همسفر را درآن یک نواختی سفر ایفا می کرد. سگرت هم تعارفی نداشت. از هرکس میتوانستی سگرتی بخواهی و دودی براه بیندازی! و همینگونه قطی سگرت خودت هم از خودت نبود..

مضاف بر اینها ایستگاه های ریل میان الماتی و مسکو به مسافران این فرصت را می داد تا برای چند دقیقه از ترین خارج شوند و غذا و نوشیدنی بخرند.

بهر حال پس از جابجایی در کوپی، ریل با هارن عجیبی حرکت کرد. اما هنوز به اندازه دو برابر طول خود ریل، راه را نپیموده بود که ایستگاه اول رسید و آنجا توقف کوتاهی کرد. از پیر زنی (بابوشکه) با زبان بی زبانی یا اشاره مقدار میوه خریدم و وقتی در کوپی برگشتم به این فکر افتادم که با این بی زبانی، جیب خالی همراه با زن بکجا روانم؟ مقصدم چیست؟آخر کار چه خواهد شد؟چه کاری در این غربتسرا خواهم توانست؟ ریل همانند مار در بیابانهای بکر و پوشیده از برف الماتی میخزید در حالیکه به دراز چوکی تکیه کرده بودم و نوعی پیشمانی و دلهره وجودم را سراسر گرفته بود دفعتن یادم آمد که: از همان دو سه ماه پیش وقتی  بار و بندیل سفر را بستم تا زندگی جدیدی را بیآغازم. در نخستین تجربه ها هر از گاهی پیش چشمم لوحه های ظاهر میشدند که میگفت: هوشت هست کجا میخواهی بروی؟ پیش رویت راه بسته است! هیچکسی را نداری که این راه دور و صعب العبور را برایت راه بلدی کند. مسیری که انتخاب کردی اشتباه و بی آب و علف اس از تشنگی و گرسنگی خواهی مرد! از همینجا دور بخو. نگذار احساساتت  بر منطقت بچربد!! ولی من خرامان خرامان بکار خود ادامه میدادم و در دل میگفتم همه چیز درست میشه  انشالله و تا همین لحظه به همین شکل ادامه دادم. در همین چرت و خیال ناگهان از سرعت ریل کاسته شد و در یک ایستگاه دیگری توقف کوتاهی کرد. اما در این ایستگاه چشمم به یک  لوحه ای بزرگ خورد که با الفبای روسی اینگونه نوشته بود:

баргар

شاید اعلان برگر بود اما من از شدت هیجان  آنرا (برگرد) خواندم. حس کردم حتا لوحه ها میگویند تا همینجا بس است  این راه تو نیست برگرد بوطنت یا لااقل برگرد به خودت! ولی دوباره خودم را تسلی داده و در دل گفتم  پشت این گپها نگرد توکل بخدا شاید منهم مثل بیدل

نور جان در ظلمت آباد بدن گم کرده ام

آه ازین یوسف که من در پیرهن گم کرده ام

چون نم اشکی که از مژگان فرو ریزد به خاک

خویش را در نقش پای خویشتن گم کرده ام

چون نفس از مدعای جست و جو آگه نی ام

اینقدر دانم که چیزی هست و من گم کرده ام

هیچ جا بیدل سراغ رنگهای رفته نیست

صد نگه چون شمع در هر انجمن گم کرده ام

برگردم بکجا؟ در وطن که دیگر جایی برای زیستن نمانده در پشاور مگر یادم رفته که همین پارسال هر روز صبح که از خانه ببازار میرفتم  حالت اصحاب کهف را داشتم. پول پس انداز کوری و کبودی حتا کفاف روزانه ام را نمی کرد. قیمت ها روزانه بطور سرسام آوری بالا میرفتند. به هر دری می زدم پی هر کاری که هیچ ربطی به درس و رشته تحصیلی ام نداشت میرفتم ولی با دستان خالی تر به خانه بر میگشتم. آهی سردی کشیده باخود گفتم: بگذار بابا!!!  من از راهی که آمده ام قطعن بر نمیگردم هرچه بادا باد!!! سپس همچون عقابی که بر فراز آسمان مه گرفته ای بی پروا و بی نظیر اوج میگیرد، روح و افکارم را به دست آسمانهای بیکران خداوندی با توکل به خداوند رها کردم. انگار برای پرواز بر فراز دنیائ ماورای ترس و در نهایت باخت دوباره یا تکرار عبث آماده شده و بال گشوده بودم. باور کردنی نیست تفسیر آن لحظه....و در همین جنگ و گفتگو باخود،در حالیکه ریل افعی وار میخزید روز به شب رسید و تاریکی همه جا چیره شد. دو همسفر دیگر ما نجیب جان و المیرا جان  همراه با صابرجان در کوپی ما امدند. سفره غذای شب را پهن کردیم نان شب را خوردیم و بعد هم خوابیدیم.


روز دوم

از خواب برخاستم بیسکویتی را با پیاله چای نه چندان داغ از ترموز سر کشیدم و سپس برای کشیدن سگرت از کوپی بیرون شدم.از راه روی باریک عبور و بعد از سالون عمومی در تراس کوچک ریل که شکل بالکن را داشت برای کشیدن سگرت بیرون شدم. آفتاب سرد اما لطیف دست بر صورتم  کشید.در اینحال شمال سرد ازیخن پیراهنم به تنم می خزید و گِزگِزی آرام که ما در غزنیچی آنرا تیخ تیخک میگوئیم را حس کردم با اینحال دود سگرت بر جانم خوب و گورا نشست. گاهی آدم میبیند واقعن زندگی زیباست! حتی در تبعید! همانگونه که هر فصل زیبائی خود را دارد فصول زندگی انسان نیز از این قاعده مستثی نیست.حتا در به دری و نا امیدی هم گاهی همانند پائیز طلایی میباشد.بهر حال دوباره به صالون عمومی برگشتم. آنجا یک آهنگ آشنای روسی را بلند در تایپ مانده بودند عده ای در رقص و شادی بودند و عده ای در نوش! لحظه ای بعد فهمیدم این همان آهنگیست که دوست و برادرم انجنیر تمیم عزیزخیلی دوست داشت بخیالم از دختری بنام نتاشا بود و آنرا در ویدیوی کستی داشت.بهر صورت دقایقی آنجا نشستم که فال بینی که آنرا سیگان میگویند پیشم نشست. دستهایش را نقطه نقطه سبز خال چین کرده بود شاید هم آبی ! چون ما در غزنیچی سبز و آبی هر دو را سوز میگوئیم. از من پرسید اهل کجایی؟ تا گفتم افغانستان به فارسی که سخت میشد آنرا فهمید شروع به حرف زدن کرد. فالم را دید: همان گپهای عمومی را گفت در زندگی خیلی مشکل دیدی!هنوز مشکل میبینی! اما آینده ات روشن اس! بعد پشت در پشت میگفت صبر صبر (تیر پینیه)! چند تنگه ای قزاقی را در مشتش نهادم و از پیشش خود را خلاص کرده به کوپی برگشتم  و بر واژه صبر و مقوله صبر با میلودی تک تک صدای ریل اندیشیده با تاثر گفتم

نفرین بر اینهمه صبر بیجا و حتا بر شیرینش! از روزی که دست چپ و راستم را شناختم برای بدست آوردن هر چیزی آنقدر صبر کردم که مستحق جایزه ی کهکشانی صبر خودم را میدانم.شاید از همین سبب پدرم اسمم را شکیب یعنی صبر گذاشته است. شاید بالاخره روزی قطی ای را برایم بفرستند که در میانش جایزه ی صبرم باشد...! شاید جایزه صبر همین باشد که بتوانم با زندگیم بجنگم و روی پایم بایستم و ادامه بدهم...خلاصه ریل در بیابان بکر قزاقستان میخزید و ما هم صبر کرده روز دوم را هم در ریل گذشتاندیم و شب شد.

روز سوم


سر چای صبح نشسته بودم و ریل در ایستگایی توقف کرده بود. که مرد مسن و مرتب قزاق با دریشی بسته و نکتایی سلام داده داخل کوپی ما شد. وحشت کردم گفتم این کوپی مربوط ماست ما اینرا فامیلی ریزرف کرده ایم او که مرد محترمی بود بکسش را در کوپی گذاشته و بیرون شد لحظاتی بعد با پرودنیک آمد. مسئول ریل گفت این کوپی ها چهار نفری اند نه سه نفری! شما سه تا تکت دارین! بلی نفر شما در الماتی بمن سفارش کرد کسی مزاحم تان نشود ولی این به این معنی نیست که کسی مثل این آدم تکت این چوکی را خریده باشد را هم من مانع شوم! بناچار پذیرفتیم و چاره ای هم نداشتیم. ولی هر سه نفر خیلی جگرخون شدیم. مرد قزاق آهسته سر صحبت را باز کرده گفت: شما نا راحت نباشین من ساعت ده شب بمقصد میرسم و تا آنوقت هم اگر دوست ندارید میروم در صالون عمومی مینشینم. گفتیم نه حالا دیگر عیبی ندارد قصه کن. گفت من معلم بودم و حالا مدیر معارف یک شهرم. علاوه بر روسی و قزاقی اندک انگلیسی هم میفهمم.  او تا ساعت  ده شب گپهای بسیار خوب و رهنمایی های ارزنده ای بما کرد و بعد کوپی را رها کرده رفت طوریکه از رفتنش جگرخون شدیم. و اینجاست که به تعبیر مولانا همدلی از همزبانی بهترست بمن ثابت شد. شب به همین منوال گذاشت و داخل خاک روسیه شدیم و روز چارم ریل حامل ما از گوشه ای  دریای اورال و از میان جنگلات وسیع و برفی روسیه عبور و ساعت شش شام در واگزال عمومی ماسکو رسیدیم.

ارزشها در قرن بیستم

آنزمان موبایل و حتا تیلفون عادی به این سهولت وجود نداشت. تصمیم داشتیم پس از رسیدن به مسکو به سیداکبرآغا همسایه سابق ما در پشاور که خسر بره مامایم میشود زنگ بزنیم و ازیشان کمک در جابجایی و اقامت بگیریم. اما سید قیوم آغا برادر سید اکبر آغا از پشاور در تیلفون برایشان سفارش ما را کرده و گفته بودند که ما از پشاور حرکت کردیم و قرارست همین روز ها به ماسکو برسیم. جوانمرد  با بزرگمنشی، شریکش را دوشب در واگزال برای استقبال از ما و کمک از ما فرستاده بود. همینکه  از ریل پیاده شدیم پسر بلند قامتی صدا کرد شکیب خودت هستی؟ حیران شدم! گفت مرا آغا صاحب فرستاده و ما را بخانه آغا صاحب برد. این پسر جمععه گل نام داشت و مسلک پولیسی را در ماسکو خوانده بود.هم صنفی فریدون برادر شاه محمود جان بود. بعد ها در قندهار رفت و به طالبان پیوست دیگر احوالی ازیشان ندارم. اینجا ضمن سپاسگذاری دوباره از مهماننوازی های سیداکبر آِغا و خانم محترمش که حیثیت خواهر بزرگ را بر من دارد. میخواهم یاد آور شوم که دوستی های قرن بیست اینگونه بود. ارزش ها بسیار عالی و انسانی بودند. و اکنون بوی از آن محبت و اخلاص باقی نمانده است. اینجا سفرنامه ماسکو ام به پایان رسید. حس میکنم نوشته هایم هم مثل خودم آشفته و ناآرام و پر از تناقض هستند. عده ای از دوستان فکر میکنند کلماتم را فقط محض نوشته شدن ، بدون مخاطب، بدون هدف و بدون هیچ انگیزه ای روی کاغذ می آورم. ولی حتا اگر همینگونه باشد لازم میدانم این کلمات باید نوشته بشوند حتا اگر پر از بیهودگی باشند. چون برای من هدف نوشتن همین کلمات است هر آنچه که زندگی و تجربه زندگی پر از مشقت به من آموخت آنرا با قلمم مینویسم تا به یادگار برای آیندگان بماند.

  

۱۳۹۹ آبان ۲۹, پنجشنبه

از صلیب جنوب تا پارک اشکریزان

داستان دو دلداده
از پله های آهنین، زینه بس دومنزله پائین شدم  با دلهره نگاهی خسته ای بدو طرف بس انداختم. یکباره خدای مهر از سمت چپ  با شراره هایی از آفتاب عشق ،  گرمای جاودانه مهر بی پایان را با زیبا ترین لبخند و پر ترنم ترین (سلام) در جانم پراگنده و جاری ساخت. چنان لحظه زیبا و پر حلاوت بود که انگار در بیداری بخواب رفته بودم و در آغوش رویاهایی زلال شناور بودم. آفتاب مهربانانه تابید و با بوسه ای مست دوباره هستم کرد! او چنان عاشقانه به میزبانی آمده بود که بر طبق دلخواه من؛ حتا تغیر فصل و ماه در قامتش نوید وصال میداد! دوبار به تاریخ ساعتم دزدانه نگاه کردم؛  آن قامت قدیس ماه فبروری را بمن ارمغان آورده بود.همان فبروری که روزی بیاد سردی رفتنش ناخود آگاه ماه تولد ساختمش و روزی هم در همین فبروری با گرمی چشمم به زلالیت تقدس بیضایی مه و مهر خورد. وای خدایا! واقعن امروز خوشبختم
 من که از سالها  در بیشه هایی سوزان هجران با کاه دود میسوختم ، بسان انفجار کوهی  از سینه؛ آتشفشان وار شگافتم و سپس مانند گلی که در بامدادان در طلیعه خورشید می شگفد در خویش شگفتم و زیباترین  اسم دنیا بر لبهایم جاری شد وشکفت .

او دستم را گرفت و در رستورانت همجوار رهنمونم کرد. شرابی که خواسته بودم را به همرای چند نوع دستپخت اش برایم هدیه داد. سپس برایم سفارش غذا کرد 
خلاصه آمدم اتاقم و رفتم به برنده نگاهی در آبی ترین کرانه ی آسمان کردم و با ترنمی عطر آگین به بیکرانه ها چشم دوختم به روشنای افقهای بی مرز، سرود ( از تو دورم من و دیوانه و مدهوش تو ام ) را زیر لب خواندم. دسته ای از غچی ها از سرم گذشتند شنیدم آنها نیز سرود وصال جفت عاشق را میخواند.  سپس چشمم به بالکنش افتاد! او نبود خیلی منتظر ماندم اما نبود که نبود . و من آرام آرام سرم را بر سینه ای ابدیت عشق نهادم؛ عشقش  در سینه ام از سر شراره کشید و به امید فردا و حاجی شدن به اتاق آمدم و روی تخت لمیدم
بعد پنج شبانه روز کم خوابی و بی خوابی واقعن خواب شیرینی رفتم و هنگامیکه صبح زود بیدار شدم اتاقم بوی وصال میداد. آری خوشبختترین لحظات عمرم فرارسیده بود! یادش بخیر.

 وداع در پارک اشکریزان

دلم تنگ بود. لحظه ای بعد باید این خاکی را  که ریشه های آرزو هایم در اعماقش گسترده بود با همه خاطره هایش ترک میکردم. میزبان دل پر داشت و پیهم حرف میزد. از کسی که قران ناطق من بود. به پری نوشتم. دلتنگم! خیلی دلتنگ! لطفن برای آخرین مرتبه بیا! قبول کرد! هنوز ۲۰ دقیقه نگذشته بود که برایم نوشت در پارک پهلوی خانه ام. گفتم کدام پارک؟ گفت از درب خانه برآی میبینی! همانگونه کردم بسمت چپ و راست نگاه  کردم . دیدم پارکی در دست راست قرار دارد. بسوی پارک قدم برداشته نگاه هراسانم  غرفه قرمزین وصالم را میپالید؛ که دیدم دو زاغ سیاه بر روی شاخچه درختی  شکسته ای در آنسوی سرک نشسته و بی مورد قاغ قاغ میکنند. هنوز چشمم به دنبال پری و قرمزین غرفه وصالش بود که زاغ ها بال و پرهایشان را بهم بشدت کوبیده  سوی اسپ قرمزین  پری پرواز کردند. دیدم پری اندکی دور تر منتظرم هست. از فاصله دو تا زاغ تا نزدیک پری نگاهم به پارک خیره شد انگار اندرین جا ارواح  سرگردان جدایی مثل  صاعقه ها روشن و سپس از پیش چشمم می گریختند همینکه در آئينه پری را دیدم پیش از درود در قلبم مثل باران بهاری گریستم. پری خسته معلوم میشد. حال و روزش بهتر از من نبود. برایم شراب دلخواهم را آورده بود. و بار دیگر با شجاعت لب بر لبم نهاد و برسم وداع برایم آخرین کام را در روی جاده عام  داد. هر دوی ما اجبار وداع را میدانستیم و چنان اشکریز شدیم که دیگر نمیتوانستیم یکدیگر خود را با آن حال زار و ابتر ببینیم، ازش جدا شدم او رفت من مثل دیوانه ها اشکریزان بی جهت بی وزن  روان بودم. اینقدر یادم هست که هر دو زاغ دوباره از پیش روی چشمانم به ارتفاع قد خود من قاغ قاغ کنان گذشتتند توگویی آنها هم از اینکه چرخ زندگی  نامردانه اینگونه بر خلاف من نا عادلانه میچرخد ناخشنود بودند. در همین لحظه بود پری در همان جاده  برگشت و نگهی آخری را بسویم کرد اما با تاختن آخرین قمچین بر اسپ قرمزینش؛  در فاصله  ای چند متری از نظرم غائب شد. دوباره با شراب های هدیه شده بسان دیوانه های زنجیری بی وزن اما متحرک براه افتیدم. مسیر را نمیفهمیدم. آدرس را اشتباه رفتم هر کوچه ای میرفتم آن نشانی ای نبود سرانجام دوباره اشکریزان به پارک اشکریزان آمدم. دیدم آدمی مسنی  نان یا احتمالن دانه ای را بسوی آن دو کلاغ  پرتاب می کند. گفتم خدایا ! روزی ام را تازه قطع کردی  و از این کلاغان  را حواله. در حالیکه اشک مجالم نمیداد 
با اندوهی شگرف، غریبانه سرم را که میچرخید و درد داشت؛ برشانه های مهربان این پارک گذاشتم و در قلبم  هق هق گریستم و در حالیکه بوئ پری با موجهایش  سر به صخره های جدایی میکوبید راه را بمن نشان داد
محبس را یافتم. در محبس در حالیکه لودسپیکر با صدای خشن بزبان عبرانی که بویی از آن لسان نمیبردم سرود گلایه و شکوه میخواند بار دیگر در قلبم  اشکریزان شدم. از زحمت دادن پری خیلی سر خورده بودم اما بوی 
عطر و طعم لبانش مرا به آرامش ده روز گذشته رسانیده بود
یادش بخیر.
من تو را تا به ابد
تا به آن لحظه آخر که اجل می رسدم
تا به آن اوج که عاشق دارد
با تمام تپش سینه خود
((دوستت می دارم ))
من تو را همچو بهار
با لطافت با مهر
با صنوبر با یاس
با شقایق با گل
همنوا می خواهم
من گل واشده عشق تو را
تا ابد می بویم
وتو را در دل خویش
جاودان می سازم
من صمیمیت چشمان تو را
که به رنگ عسل است
تا ابد می خواهم
من تورا ؛ یادت را
بوسه داغت را
تا ابد می جویم
من شمیم نفس پاک تو را
که زمن
گرمی احساس مرا می خواهد
تا به سر حد جنون می بویم

و برایت در دل
آشیان می سازم
من برای تو گل سرخ عزیز
خانه ای خواهم ساخت
که حصارش آبیست
و در وپنجره اش از امید
و حیاطش پر گلهای سپید
و در این خانه خوش رنگ خیال
به تو خواهم پیوست
و تو را تا به ابد
تا به آن لحظه آخر که اجل می رسدم
((دوستت خواهم داشت ))
(( دوستت خواهم داشت ))


۱۳۹۹ آبان ۱۱, یکشنبه

مدار ۶۳ درجه بجای ۷۲


و گاهی زندگی خیلی زیباست

نوشته: لپ
آخرین تماس از استیشن فضایی میر لحظه طلوع خورشید را شش درجه و چهار رادیان اعلام کرد لهذا با شمارش تقریبی؛ دوران هم مدار بودن را؛ شصت و پنج درجه و چهار رادیان تخمین زدم. از اینکه هفت درجه هم مدار بودن را در سر در گمی های بی مداری از دست داده بودم بغض کردم. چنان بغضی که آسمان همراه با من با غرشی سهمگینی تمام منطقه را روشن کرد. انگار جای من او بغضش را بگشود و خالی کرد. دل و دستم لرزیدن گرفت؛ سوی عقربه ساعت دیدم و بسوی ماشین حرکت کردم. باران  شروع کرده بود به باریدن . کوچه تا مکان دیدار خموشی عجیبی داشت. برای خرید یک ساقه گل دچار تردید شدم و سرانجام نتوانستم تصمیم بگیرم. به مکان موعود رسیدم. باران شدت گرفت . بادهای لگام گسیخته به برگهای درخت ها چنگ می زدند و چند بار از شانه های درختان آب زلالی را برویم پاشیدند  انگار که میشنیدم: روشنیست.قطار ایستاد و از میان جمعیت مسافر در حالی که  بکس دستی اش را در آن باد و باران با یک دست میکشید؛ با دست دیگرش بسویم سلام کرد . در همان لحظه عطر سکرآور جسم لطیفش در فضای استیشن پیچید  و نجواهای  عاشقانه اش در هوای بارانی عاشقانه تر موج زد .  هنوز در رد لبخندهای مرموزش محو بودم و تا گفتم سلام ! بوسه ای از من ستاند و منهم بلافاصله بوسه ای مهرآگینی ازش ستاندم. آه خدایم! چه آرامشی بی پایانی!!!، انگار زندگی مثل موجهای آرام سواحل دریا نرم نرمک در خونم میدوید! همگام با او تا درب موتر زیر نم نم باران در نشئه از آن بوسه مستانه در را گشودم؛ او مثل زیباترین عروس داخل موتر پا نهاد و در یک چشم بهم زدن در جایم بوتل شراب عشق را گذاشته بود. آه خدایم! چه حسی خوبی! چه حسی غروری!!! من لایق نوش شرابم ! وقتی به این می اندیشیدم  خلسه ای شگرف  مرا از بند همه اندوه ها که در تمام عمر محصورم کرده بود رها میکند و در ابدیتی ناب غوطه ورم میکند! بخدا من خوشبختم ! خوشبخت ترینم!خلاصه لحظات زیر هم سقف بودن آغاز شد.
  تا مدار شصت و سه درجه با هم بودیم. هرچند هر دو خسته بودیم و بی رمق . آتش تشنگی از همدیگر؛ آتش نیاز به همدیگر؛ تن های مان را می سوخت و اندوهی عمیق در سینه ها و  در نگاه مان هویدا بود. اما بر روی خویشتن نمی آوردیم.
وقت صرف نان شب روبرویم نشست. میخواستم جویدنش را با دهان بسته که عاشقش هستم تماشا کنم که نگاهم به نگاه راز آلودش افتاد. نگاهی از پشت عینک مزاحم اما نگاهی عاشقانه! بار دگر اسراری از کائنات چشمانش مرا چنان درگیر و تسخیر کرد که اصلن  خودم را فراموش کرده بودم . در همین توهم و خیال بودم که گرمای تنش را حس کردم او با پای مقدسش لمسم کرد خدائ من ! انگار برف های سهمگین حسرت  از ستیغ کوهساران تخیلم سقوط میکردند و در آوار ناتوانی دست وپا زده زیر برف میشدم اما شگفتا که بجای یخ زدن  در آن کوه های سالنگ زیر خروار ها برف سپید حرمان با هزاران آرمان آتش میگرفتم
گرمای تنش مرا بیاد آن شبهای وصال برده بود با همان یاد ها و خاطره ها هر بار  مانند زنبورعسل ، وجودم مملواز شهد می شد. همآن شهدی که از لاله ئ پنهانی اش مکیده بودم . آه خدایا ! اگر مجوز دهد در وصف شیرینی و زیبایی و شهد آن لاله پنهان بسرایم  مطمئنم ازشراب واژه هایم خدا مست میشود و اطمینان دارم اینبار مرا ، بر پرنیانی ازنور در آغوشش می فشارد و ازگرمایی لذتبخش سرشارم میکند و آنقدر مینوشاندم تا من چشم باز کنم خود را در ایوان آفتاب عشق یابم . بهر حال خسته بود رفت خوابید.زیر سقف اما سرحد تعین شد! مرز واجد شرایط و مشروط بر داشتن ویزه بود که من نداشتم  و  گرفتن ویزه ناممکن چه که حتا محال
وقتی از گرمابه برآمد بسرعت خود را در نظرش مجسم کردم. او در اتاقش را باز کرد و هنگامی که در را برویش میبست؛ نگاهی هر دومان با هم تلاقی کرد. بدون شک نیازم را فهمید اما نمیدانم از نگاهم فهمید یانه که در همان یک تلاقی برایش با  زبان چشم گفتم! خدا را و خودت را شکر که هستی!  می بینی و مطمئنم می شنوی صدائ قلبم را با گوش دل. آری دلم میگوید تو توانایی! تو میتوانی بدون مجوز ویزه صدور کنی! تو پاسپورت سپیدی در دست داری که میتوانی نامم را با پنسل یا خودکار بنویسی ! اصلن نامم را نوشتی در میرکیور اما تو الهه منی ! من اصرار نمیکنم! خدا را هر چه میزیبد همان کن! اما  اینرا بدان که من حس میکنم  تو در کنار منی. شاید نه در فاصله ای نزدیک اما لاقل آنقدر که  زیر یک سقف ! اصلا مهم نیست ویزه ندارم. پاسپورت ندارم! اقدام کردم اما نتوانستم پاسپورت بگیرم! لیکن همین جای شکران است و کافیست لبخندی از تو و یا در کنار تو نفس کشیدن حتا  همینکه میدانم در ذهنت مرورم  میکنی این بزرگترین سعادتست! پاسپورت شهر عشق توست! در ضمن بخواب! به امید دیدار!  خیلی دوستت دارم
و صبح و سفر
قیامت صغرا را لمس کردم! استشمام عطر تنش از حمام؛ نه تنها فرحت بخش بلکه زندگی بخش بود! بوی تنش در ماحول مستم کرده بود؛ تلاشهایمان بخاطر بوس و نوش حتا بطور متناوب در آن صبح هستی بخش به نتیجه نرسید! اما صدائ او! حرفهای آرام و قصه ای خودکشی همسر دوستش! زندگی بخش بود. تنها اگر داستان نخستین صبحانه را کامل بنویسم کتابی میشود قطور اما همه اش خیال خوشی بود؛ که گذشت و سرانجام درانجماد یک سکوت دیگر عاشقانه باهم به راه افتیدیم. سفر با او لذت عجیبی دارد! همسفری با او بوئ همسری میدهد و من انگار با رایحه ای گیج وگنگ؛ دیوانه وار به همراهی  عشق و زندگی برخاسته بودم. بهتر بگویم ما هردو در توفانی ترین روز جهان با پیکری مجروح به پیش میرفتیم تا عشق مان را خموشانه زمزمه کنیم. تلاقی نگاهایمان در آئینه کوچک موتر را با تمثیل عشق پر میگرفتیم واز هفت خوان رنج میگذشتیم. وقتی با نگاه های عاشقانه میدیدمش رویاهای تاراج گشته ام دوباره درذهن درخت تبرخورده  جسم ناتوانم باز جوانه می زد. حس میکردم روی درخت تنم  پرنده ای عشق نشسته  و از سرشاخه تخیلم اسم مقدس او را هجا کنان با چهچه های عاشقانه زمزمه میکند. آخ که نگاه او در آئینه موتر همانند آن بود که  دردشتهای کویر تن عاشقم؛ آب مهر و مهربانی درپای گلهای سرخ شعر که برایش خموشانه میسرودم می پاشید. به میعادگاه سفر رسیدیم. نخستین حسی بسیار استثنایی را در لفت لمس کردم. در لفت کوچک که سه نفر در آن بودیم! دلم با شعله ای عجیبی با اشتیاق میسوخت و در میان همان اشتیا ق سوزانم؛ نیرویی مرموزی در دلم راه باز میکرد. حس آن لفت بکلی ویژه و یونیک بود. حسی عجیبی مثل خواب! حسی که فکر کنی پاسپورت و ویزه خودت اصلی اس و از نفر سوم جعلی! شاید دل من دیوانه باشد اما حس اصلی بودنم را میستایم.
اما درتمام آن هفت طبقه هنگام بالا رفتن و پاّهین شدن انگار انگور تنم دررگهای تاکستانهای عشق بجوش آمد و مبدل به شراب شد. اما لب تشنه از لفت برآمدم. هر دو بار  بی آنکه لب به شرابی زده باشم در جهان بی انتهای عشق مست شده بودم. میخواستم فریاد بر آرم. پاسپورت من اصلیست! ویزه مرا خدا صادر کرده! و میدیدم دروازه ها وکلکینها با من برقص برمیخاستند! و میگفتند تو راست میگویی
صدائ غرش ماشین موتر نیز همسان به صدائ حزن و شکست بود! اما همزمان پژواک امید؛ ندای بهم رسیدن آوائ صمیمیت در آن فضای کوچک طنین انداز بود زیرا ما هردو دوباره در آئینه باهمدیگر معاشقه میکردیم. طوریکه بعد هر نگاه بچشمان یکدیگر خیره میشدیم و بگپ ایرانیها زل میزدیم به آینده ای سبز که دردل دشتهای ناطور سبز در راه پیمایی بکوه قاف هم بال رویائ سبز پری بود و هر دو در رویای گمشده ای  خویشتن یک دیگر را باز می یافتیم و درتجلی عشق مان در حضور یکدیگر خویش به ذات گلواژه محبت نفوذ میکردیم ونا پیدایی ها را در پیدایی های اندک مان میدیدم .
درتلاطم رویاهایمان برج و دیوار های هجران را  در آذرخشی که از چشمان هر دویمان برمیخاستند فرومیریختاندیم و انگار که در آغوش همدیگر بسر میبردیم.
وسفر به پایان خود نزدیک شد حس کردم باید از حدود به بیحدود و بیراهه رفت  و گامهای مقدس و قشنگش را با هزار آغوش در بر گرفت راه کج کردم سوی منزلگاه تازه! جائیکه فکر میکردم اینجا باید ترسیم هایپربول کند! اینجا باید قدم نهد اینجا باید بویش را نگهداشت! وقتی گامهایش را دزدانه نگاه میکردم انگار مثل خضر نبی جای پایش علف سبز و لاله ای سرخ مجسم میشد! خدایا ! عشق من چه زیبا و مقدس است و رفتیم سوی همان سقف و هم سقفی
بزرگترین خبط و اشتباه  نا بخشودنی ام
آخ که بگفته سینوهه داکتر معالج فرعون حماقت آدمی پایانی ندارد.آوخ آوخ که زمینه ای را آفتابم مهیا ساخته بود تا از آفتاب تنش درنیمه  شبهای تاریک با بارش مهر و طلوع عشق گرم شوم اما به بخت خودم لگد زدم! آخ خدایا! میخواست مستانه در  آغوشم کشد اما احمق شدم. وای کاش آن فرصت بار دیگر تکرار میشد یا شود. وقتی دو عذار گلگونش مثل لاله میدرخشید با غضب گفت: هنوز بچه ای و نافهم! میخواستم به پاهایش بیفتم!اما نشد مات و مبهوت شدم! شکست خورده و بی برنامه! من و او از هم برای ساعاتی از هم سقفی بخا طر حماقت من محروم شدیم. آخ خدای من ! کاش میزان پشیمانی ام را درک کرده باشد و الهه وار خودش روزی جبیره کند حماقت مرا! وای که چقدر احمقم
این جدایی فقط تن سپاری محض به حماقت من بود نه در محدودیت زندگی ، وقتی میسنجم او در میان چنان دست و پا زنجیر پیچ توانست چنین زمینه و فرصتی را برای من مهیا کند و بچیند حتا عاشق و سرسپرده ی محدودیت ها میگردم. خدایا کاش مرا با آن قلب مهربانش بخشیده باشد. بچشمانش آنشب نمیتوانستم نگاه کنم! نیمه شبان برخواستم کفش هایش را بدیده مالیدم بوسیدم و از ته دل در قلبم گریستم و پوزش خواست

باران و مدار ۴۸ درجه


آرایش میکرد! نزدیکش آمدم و گفتمش : خیلی دوستت دارم! لبخندی زد  سلام کرد و خیلی زیبا گفت: چقدر؟؟؟؟ گفتمش اندازه اش را خودت تخمین کن!  و سپس مثل عقاب زندانی ، بی پر و بال از قفس تن پرواز کردم تپش ریشه های امیدم را از اعماق خاک افسرده زمستانی تن رنجور و گنهکارم با آن واژه (چقدر؟) می شنیدم و شکوفه های نشگفته وصال را در آغوش می فشردم. حسی برایم میگفت: نجوای شبم را شنیده و بخشیده! شاید کفش های نازش قطره ای زلالی از مقدسترین عشق دنیا را مروارید سان برایش تجلی داده و فهمیده! آنروز خوش و پر انرژی بود. منهم هوشیار و زیرک شده بودم خواستم همه چیز را هماهنگ کنم. اما نشد. هر دری را که زدم هر چاره ای که اندیشیدم و با هم اندیشیدیم نشد. همپایش به بازار رفتم زیر باران خدا یکجا تر شدیم. همرایش کتابخانه رفتم جائیکه روزها اندیشه اش را همانجا کرده بودم. در مغازه ها و دکانها و سرانجام باز به هم سقفی .


فریاد در پیشگاه آفتاب

در تیر رس زیبا ترین شعاع عاشقانه پنجه بر ساز شکسته ام زدم. هر بار که مینواختم و میسرودم؛ درآفاق چشمانش به کائنات راز آلود ولی شناخته شده تر نگاهش پرواز میکردم. او با هر نگاه الهه وار و عاشقانه اش؛ بلوط آتش گرفته تنم  را درزیر بارانی از آفتاب مهربانی شستشو میداد. و با قوت بیشتر حنجره ام را انرژی فریاد میداد. فریاد هجران! فریاد انتظار! فریاد افسوس و سکوت! حس کردم از همهمه فریاد های آشکارای من و فریاد های خموشانه ای آفتاب من؛ چند شاخه یاس که از زوزه های بادهای عاشق سراسیمه  شده بودند؛  تن به پنجره سینه ای هر دوی ما ساییدند. اما وقتی به خویشتن باز گشتم؛ هیچ گلی بر پنجره سینه و گلویم باقی نمانده بود وتنها داغی در دلم بر جای مانده بود از عطر گلهای یاس عطر گلهای پژمرده و شبنمی حرمان
زمان فریاد سر رسید و زمان گردش آغاز شد! در تمام گردش ذهنم فقط به گریز از مدار  در گیر بود و بس.  

پدرود یا گریز از مدار


آخ چسان دیدم و کور نشدم. واقعن آدمی از سنگ سختترست! پا به پای دیگری ...

 اما این جمله مشهور را باید با این تجربه اعتراف کرد که واقعن : یادگار نویسی های روی ریگهای ساحل دریا؛ مهمان نخسین موج دریا هستند اما حکاکیهای روی سنگ مهمان تاریخند ودوستان خوب (دیدار عاشقان )حک شدگان روی قلبند وماندگارانی ابدی

۱۳۹۹ مهر ۲۶, شنبه

سال شوم ۲۰۲۰ و اشکهایش

 

مطمئنم اگر، عبدالاحد مومند، یگانه کیهانورد  وطن ما بجای ۱۹۸۸، امسال یعنی ۲۰۲۰ به فضا میرفت، هرگز نمیگفت زمین را از فضا،  آبی رنگ و زیبا دیدم. بلکه حتمن میفرمودند که: زمین را از فضا مثل توپ سیاه رنگ دیدم که کاه دود کرده بود!

آری! رنگ سیاه, در پهلوی خوشرنگی اش استعاره ای از رنجها و بدبختیهای بشریست، لهذا بعید بنظر میرسد که زمین در عکس های ماهواره ای امسال, فقط و فقط سیاه جلوه نکرده باشد! زیرا از سراپای این کره خاکی بحدی در سالجاری الم و رنج و مرگ فوران کرده که حتا ساکنینش از همدیگر گریزان اند.

راستش از نخستین ماه های این سال شوم حجم بالای اعلامیه ترحیم تنها از طریق فیس بوک بار ها قلبم را لرزاند. همین امروز چند پیام تسلیتی نوشتم از جمله بمناسبت مرگ استاد اسدالله خان پسر عمه مرحومم و هنوز که چند هفته بیش به پایان این سال شوم نمانده، نمیفهمم خود از شومی این سال وحشتناک جان بسلامت خواهم برد یا خیر! دریغا که چه برنامه های داشتم و چه آرزو هائ زیبائ که محقق نشد. امان از این سال سراسر پاییز! امان از این پائیز مرگ ریز که هر روز با نوشتن جمله "روحش شاد" در پای هر عکسی آشنا و در کنار هر نام دوست، نه تنها نیشتری بر قلبم زدم و چهره های عزیزشان را از مقابل چشمانم گذشتاندم. بلکه با تایپ این جمله حزن انگیز آرزوهایی را نیز  با خود گور می کردم آرزو های که به شکل واژه ها روی صفحه های کمپیوتر و موبایل لهیب میزدند و در واقع اینگونه خاک می شدند.

 تلخبتانه که  تایپ و تکرار چند کلمه  و جمله تسلیتی بحدی در این سال شوم مرسوم گردیده که اخیرا اشکها پیش از آنکه از چشمها سرازیر شوند با سوز آه ها در اندرون سینه آتش میگیرند.

اخیرآ حس رخوتناک را تجربه میکنم. حسی که دیگر حتا مرا به واکنش چندانی نمیکشاند زیرا بمجرد اطلاع  از مرگ عزیزی فقط در سکوت لحظه ای به عکس یا اعلامیه اش نگاه میکنم و بهت زده و خشک میمانم حسی  عجیبی است بگفته صادق هدایت اندوه که از حد بگذرد، جایش را به یک بی اعتنایی مزمن میدهد. دیگر مهم نیست بودن یا نبودن کسی...از دست دادن یا ندادن کسی یا چیزی آنچه اهمیت دارد پذیرفتن یک واقعیت عینی است که اتفاق افتیده.

نمیدانم از کجا بیاغازم و از چه بنویسم تا واژه های درد افزا، که با خون گره خورده اند  ذهنم را به آرامی تخلیه کنند؟ هرچند نیاز دارم شبیه یک آتشفشانِ پرگدازه فریاد بزنم، رنج انسان بودن را در قرن بیست و یک با دهن بسته و گریزان از هم! رنج کار کردن با پوزبند را! هرچند در ذهن خالی از کلماتم که حتا عادت نوشتن از سرم افتاده  و  دیریست یادداشت کردن برایم یک چیز مضحک شده است،  فریاد زدن خو بی گمان کار سخت تری  است.

 بهر حال میخواهم بعد مدت ها یک چیزی را اعتراف کنم و آن اینکه: تازه من همین امسال فهمیدم که دنیا بسان فلمی کوتاهیست که هر ثانیه اش بر ژرفنای فنا، استوار است. غوغای کرونا تجربه بسیار وحشتناک و غیر قابل هضم بود که بطور غیر مترقبه همگان را در فشار و تنگنا قرار داد!  این سال شوم شرایطی را بالای همگان تطبیق کرد که غیر قابل پیشبینی بود و هنوز با سر درگمی ادامه داره.هرچند میگویند نوستراداموس، یکی از نویسندگان و منجمان قرن شانزدهم فرانسه که مهمترین پیشگویی هایش تا اکنون محقق شده است پدیده کرونا را در رباعیاتی رمزنگاری‌شده نوشته است. اما خدا داند


همین اکنون که این کلمات را مینویسم غزل علی اشتری " اين ديده زمانی نيز خنديده ، که می گريد" با صدائ گیرائ احمدظاهر عزیز از طریق تلویزیون پخش میشود. ضمن حظ بردن و کیف کردن از صدای زیباي احمدظاهر، بیاد برنامه "خنده های گریه دار" تلویزیون آریانا افتیدم و متوجه شدم که واقعن "خنده" از ناپایدارترین اتفاقات جهان هستی بوده و ناپایدارتر از حباب ها میباشد. خنده معمولن گریه می آورد هرچند اسمش را اشک شوق میگذاریم!  شاید یک علت اشکهای سالجاری از بابت خنده های  اول این سال شوم باشد. یادم آمد که بسیار خندیدم اول با شاه محمود دوست عزیز و همصنفی گران ارجم و بعد در طوی شبیر جان با مامایم و سایر دوستان!...

شاید همین خنده های ناپایدار مثل عناصر گروه اول جدول مندلیف همین که در هوا پخش شدند با واکنش سریع   تبدیل به آتشی شدند که به جانم  افتادند و شرر ها زدند. آری هنوز اول سال بود هنوز پنجال های  دیو کرونا به سراسر جهان نرسیده بود که خبر مرگ دوستم انجنیر نعیم را طی یک سانحه ترافیکی شنیدم و خواندم. خدایش بیامرزد. نخستين آشنايى با او دقیق در خاطرم نيست، ولى به درستى خاطرم هست پس از شكل گيرى رابطه ى اوليه، بسيار زود به دوستى ژرفى تبديل شد که با مرگش ضربه ای روانی بزرگی بر من وارد کرد. بعد محمدعارف آنس عزیز در اثر ابتلا به سرطان جانش را از دست داد. او هم انسان مودب و محترمی بود ادیب شاعر خوش خلق و دوست! هنوز از شاک این دو واقعه جانگداز تمام نشده بودم که گسترش ویروس کرونا روز بروز خنده هایم را طوری جیره بندی کرد که حتا برای روز مبادا لااقل تبسمی را هم برایم باقی نگذاشت و هر روز روحن شلاق کاری شدم. آری ! هر بار سیمای محبوب  همراه با چهره همیشه خندان همصنفی عزیزم الحاج قاری نجیب الله  در ذهنم جان میگیرد اشک دلم جاری میشود. او با خانم و خواهرش قربانی ویروس کرونا شد. چه روزها ومسیر هائی را که با هم طی کردیم!! مرحومی با چنان درخشندگی ومهری تار رفاقت و آشنایی را نگهمیداشت که با هر دیدار غرق لذت آنهمه سرشاری وجود پر از سرورش می گشتی

  سپس پنجالهای دیو کرونا، اسحاق عزیز را هم ربود. پويايى، كوشندگى و جاذبه ى شخصيتى او بی بدیل بود. او در دوران دانشگاه و پس  از فراغت در فعاليتهاى مختلف وظیفوی و حتا فرهنگی، نقش بسیار اثرگذارى را بر من داشت که این اثر گذاری همیشه پیچیده در خنده های بلند و شوخ طبیعی بود! همیشه گاه و بيگاه در مناسبات های گوناگون همديگر را میديديم. ، هیچ کتاب و معلمی نتوانست نقشی را که قصه های اسحاق عزیز در شناساندن مفهوم عشق و عرفان از نظر مولانا برای من بازی کرد بازی نماید.سخنرانی های اسحاق جام جهان نمائی بود که اگر بدقت در آن خیره می شدی احوال ملک دارا و عدل انوشیروان عادل را بر هر شنونده اهل دل عرضه و تجسم می کرد روانش شاد. خلاصه  خاطراتی بسیاری بین من و این دو نفر اخیرالذکر در گوشه های از ذهنمان جا خوش کرده و خوابیده بود که زمانی بهم می رسیدیم  و یکدیگر را میدیدیم آن خاطرات نیز جستی زده از خواب بیدار می شدند وبینمان می نشستند ازسالها دوستی و رفاقت سخن می گفتند تا این یکی اشاره می کرد من می فهمیدم تا من نامی می بردم این دو دوست بیاد می آوردند .هزاران رشته ما را بهم پیوند می داد این مسئله با ده ها دوست ورفیقی که هنوز حرمت دوستی ما را دارند آشکاراست.

همچنان خدا بیامرزد استاد اسدالله خان پسر عمه مرحومم را که در ابتدا این نوشته یاد آوری کردم خاطرات خوبی ازیشان دارم. از جمله اینکه برایم یگان کار دستی بسیار زیبا و جالبی را از شاگردانش می آورد. خلاصه فکر کردن به آینده ی مبهم وحشتناک و زندگی کردن با قید و قیودات زندگی را خیلی دشوار ساخته طوری که بعضی وقتها احساس میکنم سرم میترکد و نمیتواند این حجم از ابهام و فکر و خیال را تحمل کند

قبلن بشر وقتی با پدیده های عجیب و غریب که مثل کرونا پسامد بالایی داشته مواجه شده ، رفته اند سراغ ضرب المثل سازی. تا این حجم از اتفاق و به هم ریختگی را فقط باید با یک جمله مختصر اما اثرگذار بیان کنند یکی از این ضرب المثلها که این روزها خیلی کاربرد پیدا کرده این است! از شومی شوم سوخت شهر روم! نمیدانم که این شومی واقعن از همان خفاش خور چینایی بود که نه تنها شهر روم بلکه سراسر این گیتی پهناور در آتش این ویروس میسوزد. نقش ها یکی پی دیگر در این دنیا پایان میپذیرند و دلها را به کفیدن وا میدارنو یا کدام شوم دیگر


د

۱۳۹۹ شهریور ۱۶, یکشنبه

صدای پای خموشی


فریاد سکوت آسیب دیده گان 

انگار در هارمونی هو هوی باد

 قشنگ میرقصیدی

چیق چق دیوار سیم خاردار ضرب میگرفت 

ضرب تال آهنگ شکستم را

 و تو، ناز پا میکوبیدی

لاجرم دور شدی

دور و دورتر همپای باد

خانه ما عقب دیپوهای آبرسانی کارته نو بود. در محوطه دیپو به دهها و اگر مبالغه نکنم صدها حلقه نل بزرگ کانکریتی و آهن کانکریتی سر هم انبار شده بود که با دیوار سیم خار دار از کوچه ما جدا شده بودند. دیگرانه وقتی باد داخل منفذ نلها میپیچد و سرگردان از آن حفره های بزرگ، سوت کشیده ناله کنان دست خالی برمی گشت. مرا بیاد فریاد زندگی و صدای سکوت می انداخت. فریادی که از قلب بر میخیزد و درون حنجره همینگونه با شدت میپیچد اما بدون اینکه واژه ای یا حتا آوایی معنادار را منتقل کرده باشد. در لایه یک آه جگرسوز خارج میشود.

 با اینحال صدای خموشی و آهنگ سکوت از نظر من پرمفهوم ترین غزل و هماهنگ ترین میلودی دنیاست.

 امروز یکشنبه است و تعطیلات آخر هفته! سکوتی عجیبی در اطرافم حکمفرماست. نخست صفحه فیس بوک را بازکردم بجز خبر های تلخ چون مرگ شاعره شهیرکشور ما شادروان حمیرا جان نگهت دستگیر زاده، سیل پروان، مرگ های کرونایی، قصه های تکراری جنگ و صلح  با طالبان و ده ها خبر ریز درشت که همه خاطر را حزین و ذهن را مسکوت تر میکند نیست. پس از نوشتن چند کامنت همدردی رفتم بتماشای تلویزیون های وطنی. یک کانال گذارش سفر اشرفغنی و معاونش را در پروان منعکس میکرد. عالیجنابان از فاصله دور و در کمربند محکم امنیتی،  با مردم از برنامه های آینده دولت برای ساختن شهرک تازه به معیار جهانی برای آسیب دیده گان سیلابهای اخیر لافیدند. در حالیکه مصارف امنیتی همین سفر شاید پول دوا و درمان آسیب دیده گان را پوره میکرد. متاسفانه تا اخیر برنامه من ندیدم اشرفغنی و معاونش حتا از روی سیاست بطور کاذبانه برای همدردی، طفلی یتیمی را در آغوش بگیرد. در حالیکه بشارالاسد در خط اول جنگ با اسرائیل کودکان را در آغوش میکشد. بگذریم از چله چه گله ! به قول فردوسی بزرگ

درختی که تلخ است اورا سرشت

گرش برنشانی به باغ بهشت

گر از جوی خلدش به هنگام آب

به بیخ انگبین ریزی و شهد ناب

سرانجام گوهر به کار آورد

همان میوهٔ تلخ بار آورد

آریانا نیوز را به تلویزیون ایرانی "من و تو" عوض کردم در این کانال اسرار کهکشان سیاهچاله ها را به معرفی گرفته بود. وقتی به دقت به اسرار سیاهچاله ها تمرکز کردم. دوباره فکرم به تماشاچیان مسکوت آسیب دیده های پروانی افتاد. حس کردم سکوت شاید بزرگترین سیاه چاله ی دنیائ آدمها باشد که نه تنها واژه ها بلکه خود آدمها، دوستی ها و عشق ها را درخود می بلعد و به هرچه که ماند رنگ خاکستریِ ترس و یاس میبخشد.

آری! ترس از هدردادن باقی مانده واژه ها، ترس از شنیده نشدن،ترس از درک نشدن،طرد شدن و هزاران طیف ترس دیگر باعث سکوت و خموشی میگردد غافل از اینکه احتیاط بیشتر در مصرف واژه ها، بدون تردید سیاه چاله را بزرگتر و رعب آورتر میکند.

 سکوت سیلاب زده گان پروان و تماشای معصومانه و مسکوت کودکان بیشتر دنیایم را کهکشانی ساخت!در دلم گفتم شاید هیچکس نفهمد که چه حرف ها و احساسات عمیق و حقیقی در میان سکوت،خفته و نهفته آدمی زاد مانده باشند. تجربه من میگوید که گاهی در اوج ناراحتی ها،سختی ها،عصبانیت ها حتا خوشحالی ها ، سکوت سخت ترین و حتا بهترین راه برای ابراز ناگفته هاست.  گرچه همین سکوت و درون ریزی آدمی در نهایت روزی به انفجار ختم میگردد درست شبیه به همان سادگیِ میلیون ها ستاره که هر روز از هم می پاشند تا سحابی تازه ای از دل ستاره ای دیگری متولد شود . مثل برنامه ای همین کانال سیاهچاله که پیشتر دیدم.

من صدای خموشی و سکوت را قبلن درست شنیده ام. آری خیلی وقت ها همینطور میشود  که اصلن به جز سکوت نمی توانی کاری بکنی ، تمام کلماتی را که روی طاقچه دلت برای روز مبادا، گذاشته ای یا از پیشت گم و گور میشوند و یا هم میبینی که هستند ولی روی زبانت نمی آیند و میروند لا به لای دنیای خاکستری ذهنت پنهان میشوند.

گاهی هم فقط  تو میمانی  و سکوت و یک دنیا حرف های بی واژه، درست همین وقت هاست که آدم  وارد مرحله واپس گرایی، میگردد. و با عقب کشیدن پا از "آرزوهایش" با تمام وجود برضد "امید" به مبارزه بر میخیزد و چه بسا که  این مبارزه اگر کشته نداشته باشد بدون شک  زخم های کاری فراوانی به روح آدم میزند  که از کمترین عوارضش می توان به بیگانه شدن با هر چیزی که اطرافت هست اشاره کرد گویی انسان دچار یک نوع اسکیزوفرنی منحصر به فرد میشود

همین اکنون که این جملات را مینویسم حس میکنم مثل همان نل های کانکریتی خالی هستم، خالی از هر فکر و احساس و توجه! اصلن از نظر من زندگی دچار رکود عجیبی شده. حتا رکود هم نه بلکه التهاب. این روزها پدیده زندگی به شدت ملتهب شده است. گویا جهان زیبای ما با سکوت قبرستانی دوران آخرالزمانی را طی می کند. هاله ای از ناامیدی، عدم باور به توانائی آدمی در مقابله با نه تنها ویروس کرونا بلکه با حاکمان مستبد! با رژیم هائ خودکامه و گروپک های تروریستی مذهبی که امروز کشور را به نبرد گاهی برای برنامه های دور ودراز باداران امپریالیستی شان بدل کرده اند در گلوی زندگی پیچیده است که در کل سبب شده نوعی احساس خستگی که کرونا و سیل آن را تشدید می کند را ایجاد کند .  مضاف بر اینها گمان نمیکنم دیگر پاسخ به هزاران پرسش در رابطه به صلح و جنگ با طالب برای کسی مهم باشد و چه بسا که باز هم سکوت پاسخ بهتری به این پرسش ها خواهد بود. در اخیر یادم نرود که از مامای بزرگوارم" الحاج هیله من" بپرسم که علت اینکه نخستین مجموعه شعری اش را "صدای خموشی" نام نهاده از همین نوع تجربه من با نلهای آبرسانیست یا خیر؟ زیرا ایشان هم زمانی ساکن عقب دیپو های آبرسانی بودند

 

مخمس بر غزل فاضل نظری

هرگزم خاطر آزرده رضا مند نشد

سعی کردم که شود لحظۀ خرسند نشد

کار دل از اثر موعظه و پند نشد

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد

که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

*

تو به قد سرو رسایی و منت شیدا یم

من مجنون شده صحرایی ام و رسوا یم

تا قیامت به هوس عشق ترا نالایم

لب تو میوۀ ممنوع ولی لبهایم

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

*

گاه سرنامۀ نازی و گهی مظهر قهر

چون توان برد کس از خال زنخدان توبهر

نیست مانند تو زیبا رخی در پهنۀ دهر

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

*

همه از خوبی و خوی تو سخن ها دارد

مهر تو در دل و اندیشۀ من جا دارد

دگر از طعنۀ اغیار چه پروا دارد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد

*

شور افگنده جمال تو به ذهن شعرا

همه کوشند که وصف تو نمایند انشا

ای بت ماه رخ سرو قد شعله لقا

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!

با سپاس از حضرت عزیزی در اصلاح این مخمس