۱۳۹۹ آبان ۲۹, پنجشنبه

از صلیب جنوب تا پارک اشکریزان

داستان دو دلداده
از پله های آهنین، زینه بس دومنزله پائین شدم  با دلهره نگاهی خسته ای بدو طرف بس انداختم. یکباره خدای مهر از سمت چپ  با شراره هایی از آفتاب عشق ،  گرمای جاودانه مهر بی پایان را با زیبا ترین لبخند و پر ترنم ترین (سلام) در جانم پراگنده و جاری ساخت. چنان لحظه زیبا و پر حلاوت بود که انگار در بیداری بخواب رفته بودم و در آغوش رویاهایی زلال شناور بودم. آفتاب مهربانانه تابید و با بوسه ای مست دوباره هستم کرد! او چنان عاشقانه به میزبانی آمده بود که بر طبق دلخواه من؛ حتا تغیر فصل و ماه در قامتش نوید وصال میداد! دوبار به تاریخ ساعتم دزدانه نگاه کردم؛  آن قامت قدیس ماه فبروری را بمن ارمغان آورده بود.همان فبروری که روزی بیاد سردی رفتنش ناخود آگاه ماه تولد ساختمش و روزی هم در همین فبروری با گرمی چشمم به زلالیت تقدس بیضایی مه و مهر خورد. وای خدایا! واقعن امروز خوشبختم
 من که از سالها  در بیشه هایی سوزان هجران با کاه دود میسوختم ، بسان انفجار کوهی  از سینه؛ آتشفشان وار شگافتم و سپس مانند گلی که در بامدادان در طلیعه خورشید می شگفد در خویش شگفتم و زیباترین  اسم دنیا بر لبهایم جاری شد وشکفت .

او دستم را گرفت و در رستورانت همجوار رهنمونم کرد. شرابی که خواسته بودم را به همرای چند نوع دستپخت اش برایم هدیه داد. سپس برایم سفارش غذا کرد 
خلاصه آمدم اتاقم و رفتم به برنده نگاهی در آبی ترین کرانه ی آسمان کردم و با ترنمی عطر آگین به بیکرانه ها چشم دوختم به روشنای افقهای بی مرز، سرود ( از تو دورم من و دیوانه و مدهوش تو ام ) را زیر لب خواندم. دسته ای از غچی ها از سرم گذشتند شنیدم آنها نیز سرود وصال جفت عاشق را میخواند.  سپس چشمم به بالکنش افتاد! او نبود خیلی منتظر ماندم اما نبود که نبود . و من آرام آرام سرم را بر سینه ای ابدیت عشق نهادم؛ عشقش  در سینه ام از سر شراره کشید و به امید فردا و حاجی شدن به اتاق آمدم و روی تخت لمیدم
بعد پنج شبانه روز کم خوابی و بی خوابی واقعن خواب شیرینی رفتم و هنگامیکه صبح زود بیدار شدم اتاقم بوی وصال میداد. آری خوشبختترین لحظات عمرم فرارسیده بود! یادش بخیر.

 وداع در پارک اشکریزان

دلم تنگ بود. لحظه ای بعد باید این خاکی را  که ریشه های آرزو هایم در اعماقش گسترده بود با همه خاطره هایش ترک میکردم. میزبان دل پر داشت و پیهم حرف میزد. از کسی که قران ناطق من بود. به پری نوشتم. دلتنگم! خیلی دلتنگ! لطفن برای آخرین مرتبه بیا! قبول کرد! هنوز ۲۰ دقیقه نگذشته بود که برایم نوشت در پارک پهلوی خانه ام. گفتم کدام پارک؟ گفت از درب خانه برآی میبینی! همانگونه کردم بسمت چپ و راست نگاه  کردم . دیدم پارکی در دست راست قرار دارد. بسوی پارک قدم برداشته نگاه هراسانم  غرفه قرمزین وصالم را میپالید؛ که دیدم دو زاغ سیاه بر روی شاخچه درختی  شکسته ای در آنسوی سرک نشسته و بی مورد قاغ قاغ میکنند. هنوز چشمم به دنبال پری و قرمزین غرفه وصالش بود که زاغ ها بال و پرهایشان را بهم بشدت کوبیده  سوی اسپ قرمزین  پری پرواز کردند. دیدم پری اندکی دور تر منتظرم هست. از فاصله دو تا زاغ تا نزدیک پری نگاهم به پارک خیره شد انگار اندرین جا ارواح  سرگردان جدایی مثل  صاعقه ها روشن و سپس از پیش چشمم می گریختند همینکه در آئينه پری را دیدم پیش از درود در قلبم مثل باران بهاری گریستم. پری خسته معلوم میشد. حال و روزش بهتر از من نبود. برایم شراب دلخواهم را آورده بود. و بار دیگر با شجاعت لب بر لبم نهاد و برسم وداع برایم آخرین کام را در روی جاده عام  داد. هر دوی ما اجبار وداع را میدانستیم و چنان اشکریز شدیم که دیگر نمیتوانستیم یکدیگر خود را با آن حال زار و ابتر ببینیم، ازش جدا شدم او رفت من مثل دیوانه ها اشکریزان بی جهت بی وزن  روان بودم. اینقدر یادم هست که هر دو زاغ دوباره از پیش روی چشمانم به ارتفاع قد خود من قاغ قاغ کنان گذشتتند توگویی آنها هم از اینکه چرخ زندگی  نامردانه اینگونه بر خلاف من نا عادلانه میچرخد ناخشنود بودند. در همین لحظه بود پری در همان جاده  برگشت و نگهی آخری را بسویم کرد اما با تاختن آخرین قمچین بر اسپ قرمزینش؛  در فاصله  ای چند متری از نظرم غائب شد. دوباره با شراب های هدیه شده بسان دیوانه های زنجیری بی وزن اما متحرک براه افتیدم. مسیر را نمیفهمیدم. آدرس را اشتباه رفتم هر کوچه ای میرفتم آن نشانی ای نبود سرانجام دوباره اشکریزان به پارک اشکریزان آمدم. دیدم آدمی مسنی  نان یا احتمالن دانه ای را بسوی آن دو کلاغ  پرتاب می کند. گفتم خدایا ! روزی ام را تازه قطع کردی  و از این کلاغان  را حواله. در حالیکه اشک مجالم نمیداد 
با اندوهی شگرف، غریبانه سرم را که میچرخید و درد داشت؛ برشانه های مهربان این پارک گذاشتم و در قلبم  هق هق گریستم و در حالیکه بوئ پری با موجهایش  سر به صخره های جدایی میکوبید راه را بمن نشان داد
محبس را یافتم. در محبس در حالیکه لودسپیکر با صدای خشن بزبان عبرانی که بویی از آن لسان نمیبردم سرود گلایه و شکوه میخواند بار دیگر در قلبم  اشکریزان شدم. از زحمت دادن پری خیلی سر خورده بودم اما بوی 
عطر و طعم لبانش مرا به آرامش ده روز گذشته رسانیده بود
یادش بخیر.
من تو را تا به ابد
تا به آن لحظه آخر که اجل می رسدم
تا به آن اوج که عاشق دارد
با تمام تپش سینه خود
((دوستت می دارم ))
من تو را همچو بهار
با لطافت با مهر
با صنوبر با یاس
با شقایق با گل
همنوا می خواهم
من گل واشده عشق تو را
تا ابد می بویم
وتو را در دل خویش
جاودان می سازم
من صمیمیت چشمان تو را
که به رنگ عسل است
تا ابد می خواهم
من تورا ؛ یادت را
بوسه داغت را
تا ابد می جویم
من شمیم نفس پاک تو را
که زمن
گرمی احساس مرا می خواهد
تا به سر حد جنون می بویم

و برایت در دل
آشیان می سازم
من برای تو گل سرخ عزیز
خانه ای خواهم ساخت
که حصارش آبیست
و در وپنجره اش از امید
و حیاطش پر گلهای سپید
و در این خانه خوش رنگ خیال
به تو خواهم پیوست
و تو را تا به ابد
تا به آن لحظه آخر که اجل می رسدم
((دوستت خواهم داشت ))
(( دوستت خواهم داشت ))


هیچ نظری موجود نیست: