۱۳۹۶ آبان ۱۳, شنبه

یادی از زندان بینی کوه باد در سفر غزنه

غزنه - بهار - ۱۳۹۴

چند روزی است غزنه ام سرزمین سنائی و لایخوار. آرامگاه بیرونی،بهلول ، محمود  و دهها فرزانه دیگر. نزدیک به هزار سال است که اینها درخوابند. بی خبر از حکمروایی حاکمان که زیر پرچم های رنگارنگ گاه سیاه، گاه سرخ، گاهی سبز و زمانی هم سپید جهل و جنایت می آفرینند. طوریکه بعد دوره طلایی غزنویان بر دروازه هنر، فرهنگ، مدنیت، گلخن و میخانه شهر قسمآ قفل زده و در عوض درب تزویر و ریا گشوده اند. مضاف بر اینها خرقه پوشان سالوسی هم با آتش افروزی بر خرمن هستی این شهر  دمار از روزگار شهر در می آورند. اینها در پهنه ای صد ها سال با خرقه های آلوده به فسق و فساد، که بدون شک مستوجب آتشند در تبانی با حاکمان شریک جهل وجنایت اند..

با اینحال خوشبختانه روح فرهنگ و ادب در این شهر هنوز نفس میکشد. شعر و موسیقی بخش جدائی نا پذیر بومیان این شهر است. هنوز عزیز غزنوی عاشقانه ترانه "بپاس آشنایی " میخواند و دهها شاعر معاصر غزنوی دیگر با اشعار ناب شان  انار های سرخ بر درخت عشق  می آفرینند.

آهنگ سفر به غزنه

نزدیک به ده روز ست که با هنگامه فرا رسیدن بهار، در کابل بودم. نمیدانم
 چگونه دفعتن تصمیم گرفتم در یک چنین روز هائ که برادرم نیز برای کار رسمی در خارج از کشور رفته بود بسان یک زائرعاشق هوای زیارت غزنه کنم . انگار هوای غوطه ور شدن در  مسیر  سبز و نه چندان کوهستانی که بچشم من گوشه ای ازفردوس زمینی است چنان در سرم زده بود که از آهنگ سفر بجز یکنفر همدل به هیچ کسی دیگری نگفتم. صبح زود به سواری تویوتای کرایی بسوی غزنه راه افتیدم هنوز ساعت ۹ نشده بود که چشم انداز جوش شگوفه های درختان آلو زردآلو وگیلاس از دهکده روضه  در کنار راست سرک نمایان و مرا بیاد دوران کودکی و چمن آلو های باغ ما  با آن درخت زرد آلوی بزرگ کج شده با شاخه پهن کرده که بخشی از شاخه هایش آویزان برصحن  جویچه های تاک شده بود می انداخت. مغروق همین افکاربودم که موتر در نزدیک جاده ولایت توقف کرد. پس از پیاده شدن از موتر در حالیکه شاهد تغیر عجیبی در دو سوی جاده های شهر بودم قدم زنان به پیش میرفتم. بازار با زرق و برق  اموال ایرانی پاکستانی غرق در موسیقی هندی است. اما انگار من از دور صدای کوبیدن چکش مسگران را می شنیدم. آری همینجا زمانی بازمحمد مشهور به ( بازی) مسگری میکرد. و سراج همصنفی ما بقالی داشت. به سوی جاده بزازی پیش میروم این بار صدای چکش مسگری بصیر پسر عمی گل را میشنوم. از بزازی اینسوی جاده آهنگ زیبای احمدظاهر با شعر مولانا ( رو سر بنه ببالین تنها مرا رها کن) بگوشم می آید. با خود میگویم آیا اگر مولانا در این شهر می آمد نه با ضرب آهنگ چکش صلاح الدین زرکوب بلکه با ضرب چکش بصیر در میانه همین بازار نمی رقصید؟ از کوچه پس کوچه های بیر و بار عبورمی کنم بر دهانه دکان مسگران می ایستم. یادم میاید صبحانه هنگام رفتن بمکتب لحظه ای پیش بصیر می ایستادم و گاهی درزیرنخستین تشعشع نیزه های طلائی پرتاب شده ازخورشید صبحگاهی بالای دیک های مسی که چکش بصیر بر آن ها روزی قبل خورده بود انعکاس برق خورشید را می نگریستم، و با کنجکاوی از بصیر در مورد کار و درآمدش میپرسیدم.همین حالا فکر میکنم شاید مولانا با پرواز خیال به همین سرزمین بدیدار سنایی آمده و از همان برق تشعشع خورشید بر دیگ های مسگری مدهوش شده و سپس دستار از سر گشوده و آغاز به سماعی مستانه کرده است.از خیاطی ها بویژه دوکان خیاطی عبدالهادی دوست و هم صنفی ام و خانه ای همصنفی عزیزم انجنیر سید ابراهیم اثری نیست. سرانجام راهم را ادامه داده به عالمی مارکیت میرسم و درب دفتر اسدالله جان عالمی را دق الباب میکنم.

اسد جان از دیدنم هم متعجب و هم شادمان میشود.بزودی برایم در آن صبح نیم چاشتی قیماق خاص کُشک تهیه میکند و در میان هزاران راز و نیاز  و خاطرات مشترک از اروپا و وطن از برنامه ام میپرسد؟ میگویم برای دوشب آمده ام و جز دیدار غزنه و دوستان کاری خاصی ندارم. میپرسد دیدار را از کجا بیاغازیم؟ گفتم نخست ترجیح میدهم پیش دو دختر خاله ام یکی در قلعه آزاد و دیگری در جنب امام حداد فاتحه خاله عزیزم بروم. از راه در قلعه اکرم خانه پسر عمه ام حاجی صاحب ظاهر که حکم کاکا را برمن دارد میروم. دیگر فقط یک زیارت گردی و بس! با خوشحالی میپذیرد و میگوید هم موتر در خدمتت است هم موتروان هم خودم!  در این اثنا عبدالوهاب خان مالک دواخانه عالمی مارکیت، با خنده داخل اتاق میشود و پس از سلام علیکی و خوش آمد گویی میگوید: امشب خانه ما هستین و بدون اینکه عذر مرا بشنود میگوید مه خبر دادم مذهبت شور خورده نمیتانه یکی و خلاص! او رفت ولی من رو به اسد جان کرده گفتم : باید نصیر جان فیضی، حاجی قاری، حاجی همایون، حاجی زمان،  کپتان احد قلندری و دهها دوست و هم صنفی را ببینم ممکن بند بمانیم!! میگوید: میشه همه اش!  میشه امشالله تعالی!هردو پاهین میائیم و سوار موتر شده گشتی در شهر میزنیم. شهر دیگر آن شهر کوچک که من در ذهن داشتم نیست. اینجا پایتخت تمدن های اسلامی است و شبیه به شهر های زاهدان یا شیراز ایران شده است. هنوز در نواحی قلعه امیرمحمد خان که دیگر اکنون شهر شده گشت میزنیم که تیلفون عبدالوهاب می آید و میگوید که باید با او روانه خانه اش در ده خدایداد شویم. راه کج کرده به عبدالوهاب میپیوندیم. و سپس با دو موتر از جاده ای اسفالت شده و پر تردد از میان قلعه برگد و قلعه عشرت عبور کرده سوی ده خدایداد میرویم .

کوچه باغ های "قلعه عشرت" ،"قلعه برگد" و"ده خدایداد" غرق در عطر شکوفه های درختان آلو و گیلاس که با زیبائی دختران سیاه چشم،با گونه های گل انداخته مخلوط شده است شبییه اند.نسیم بهاری گیسوی درختان رامی گشاید بر روی دیوارهای گلی باغ ها پهن می کند.در همین اثنا میپرسم این راه چه وقت قیر شده و بالاخره از کدام قریه ها عبور میکند؟ عبدالوهاب میگوید اول تا بینی کوه باد  ساخته شده بود بعد ..

خاطره زندان بینی کوه باد

با شنیدن نام "بینی کوه باد " گوئی زمان در نظرم به عقب بر میگردد. ساختمان گلی و سفید زندان غزنه که احتمالن نه با گچ بلکه با گل سپید اسلم خان سپید شده و در زیر نورخورشید ظالمانه می درخشید، در پیش چشمانم مجسم میشود. ناقوس بزرگ زمان غمگینانه تن بر دیواره های خاطره می کوبد. و شیپورهای خاموش شده فریاد های زن مظلوم و تنهای وردکی ابی ملالی همسایه را بگوشم میرساند. زندان بینی کوه باد زمانی زیباترین فرزندان این آب خاک را بجرم آزاده گی در خود جای داده بود و هر از گاهی آزاده ای جان برکف را قربانی نظام می کرد که چرخ آن جز با خون آزادگان ورنج وستم دادن بر مردم نمیچرخید.

آری سال ۵۷ بود. پدرم را انقلابیون قهرآ به قندهار تبدیل کرده بودند و خانه کاکایم که شریک یک محوطه بودیم را به یک مرد مسن که ولسوال میگفتندش به کرایه داده بود. او با زن و یک دختر یکنیم ساله بنام ملالی آنجا میزیست. ولسوال از وردک و آدم مغروری بود. کلاه قره قول را سر دو ابرو میگذاشت و در اخیر هرماه پنجصد افغانی کرایه خانه کاکایم را می آورد و بدون هیچ سلام و کلامی تسلیمم میکرد. او در ولایت غزنی ماموریت داشت. اما در زمان داوود خان ولسوال بود. شبی نزدیکهای شام ابی (مادر) ملالی خانه ما آمد و گفت ولسوال خانه نیامده! مادرم در حالیکه میترسید مرا با او فرستاد و سرانجام دانستیم ولسوال محکوم به قهر انقلابی شده و زندانی شده است. یک هفته بعد پس جریان اشکهای مظلومانه ی مادرانه، در میان فریاد های این زن مظلوم، مادر این زن از کابل به غزنی آمد که به او انا میگفتیم! روز جمعه من با انا و مادر ملالی گادی گرفته به زندان آمدیم و من طی یادداشتی به ولسوال نوشتم: که ملالی و مادرش خوبند و اشیای ذیل را برایت آورده ایم و همه در عقب دروازه منتظریم. عسکر لست را برد صاحب منصب سر نوشته ام را خط زد و دقیق یادم است که ولسوال در پاسخ نامه ام فقط نوشته بود – دو جوره کالی – ۱۵۰ افغانی، یوه چپلک یوه قدیفه ما ته ورسیده په الله موسپارو! از گریه ها و فریاد های انا و ابی ملالی نمیتوانم چیزی بنویسم. کاش آن گادی وان زنده باشد و به حرف آید اما صرف جا دارد همین امروز که هفتم ثور اس با ذکر همین خاطره یادی از این روز نحس کنم. خلاصه از مقابل زندان عبور می کنیم و به ارواح گردن کشان سر افراز که حتا بر سر حلقه دار ظلم کمونیزم سرود آزادی میخواندند اتحاف دعا میکنیم.

طبیعت بهاری غزنه  


شب عبدالوهاب جان میزبانی و پذیرایی بسیار مجللی از ما کرد که باید ازش اینجا هم سپاسگذاری کنم.  فردا اسد جان عالمی انگار برنامه باز دید از دوستان را جمع منطقه نوردی و گردشگری تدارک دیده بود. لهذا از سر راه اول بدیدار دوتا مینار دوران باستان رفتیم. خوشبختانه سرکها تا پای این دو مینار اسفالت شده و چنان بنظر میرسد که این دو منار شب هنگام بردو گوش سیاره زهره خود را می آویزند تا فردا دوباره بر ایوان های سنگی قصر پیروزه سلطان غزنه  به آرامی دو گوشواره فرود آیند. سپس از قلعه پس حصار گذشته و ضمن دیدار از خانه کاکای بزرگم از طریق  جمع اولیا به شهر آمده  و خانه پدری  جوی اته گه، جوی حیدرک، چشمه شیخ عطار را سیر کرده بخانه اسد جان برگشتیم. در کنار این جوی های آب،که خاطرات کودکیم را مجسم میکند. بویژه وقتی باری مرا آب با خود برد و اگر سقا به دادم نمیرسید. امروز بگفته خیام با هزار ساله مردگان سر بسر بودم. به چشمه چشم میدوزم، عجب بیکران سخاوتی دارد این چشمه ها! گیاه را می نوشاند،  زمین را می پوشاند،  چشم ها را می نوازد،  زندگی می بخشد و بی منت از خود مایه میگذارد. واقعن چشمه ها را برای بی ریایی و خلوص آن همیشه می ستایم. بهر صورت پس از صرف نان چاشت نخست به لیسه سنایی و سپس به قلعه آزاد خان رفتیم.در این مسیر طبیعت در اوج زیبائیست.جنگل با دریای که اکنون مثل موش دم خود را جاروب میکند می آمیزد، اما همین دریا با کشتزار،های غرق شده در رنگهای شاد ازرنگ سبزروشن ساقه های گندم تا رنگ های شاد چنار ها و بیدهای عاشقانه، مجموعه ای را که شادی جز جدائی ناپذیر آن است میسازند. دختر خاله ام را که خداوند رحمتش کند پس از دهه ها دیدم و عکسی یاد گاری با حاجی صاحب یعقوب گرفتم. از آنجا بخانه حاجی صاحب محمد ظاهر در قلعه اکرم رفتم خداوند او را نیز قریب رحمتش بگرداند. از دیدن او خیلی جگرخون شدم! او روشنایی دیده گانش را از دست داده بود و حالش خوب نبود. 

او زمانی در این شهر مردی بود یک سر و گردن بلند تر از هم نسلانش! او تمام مظاهر تمدن آن روزگاران را داشت. هم مامور شیک پوش دولت بود و هم زمیندار و خان! در ریاست زراعت دریشی لکس و بالاپوش تریویرا میپوشید و در بازارلنگی اسپیشل و لباس مرتب تترون جاپانی سینه دوزی بتن میکرد. هارمونیه و رباب، بایسکیل چینایی، گیس و تیپ ۵۳۰ که از مظاهر تمدن آن روزگاران شمرده میشد داشت.اما امروز حتا نور دیده گانش را از دست داده است. زندگی همینست؟ مثل یک دیوار نیمه ویرانه گوشه ی می افتی  نه نسیمی، نه آفتابی، نه بارانی منتظر بمان تا دنیا تمام شود. پس از  وداع با او به  زیارت حضرت سنایی صاحب و هدیره پدری رفتم. و از انجا بخانه دختر خاله دیگرم و عمه زاده هایم در حالی رفتم که طبیعت در اوج شکوه بهاری، در اعتدالی که آرامشم می بخشید دلنوازی میکرد یادش بخیر! جائ عزیزان خالی! در برگشت از گردشگری و دیدار دیدم نصیر جان فیضی، حاجی صاحب زمان، حاجی قاری مرحوم!هرکدام برای دعوت بدیدارم در عالمی مارکیت آمده اند اما نصیر جان فیضی که مرد بسیار هنرمند و عیار صفت است بر دیگران پیروز و شب همه ما را بخانه اش مهمان کرد و شبی خوبی را با موسیقی گذشتاندیم. یادش بخیر! یاد همه دوستان بخیر روح رفتگان شاد

 


۱۳۹۶ آبان ۱۱, پنجشنبه

دو غزل در دو هوا

بت

چه در سیرت، چه در زیبایی یکتا اولين هستي
تو رويايي ترين موجود در روی زمين هستي
به قول مولوی شک الیقین اندر نگاه توست
بسان معجزه، حق اليقين، عین اليقين هستي
من از خال برِ رو و زنخدان تو فهميدم
كه پُر از جاذبه زانوار عشق آتشين هستي
لبانت آنچنان زیباست که در تشبیه نمی گنجد
بشهر گل تویی هنگامه خوشبو آفرین هستی
رومان سبز پری با عکسهایت می شود تمثیل
تو گاهي زرد پری سان و گهي هم یک چنين هستي
پس از روزي که در گوشم سلام گرم تو بنشست
فقط تو در همه دنیا به قلب من قرين هستي
گدا گر دست تو گیرد رسد بر مسند شاهی
قسم تو مثل دستان خدا در آستين هستي
زبان دهر گر روزی به حرف آید همین گوید
تو در اولاد آدم از همه کس بهترين هستي
ولی من آرزو دارم که از تو بشنوم تنها
تو تنها نزد من عشقم «اميرالعاشقين» هستي



عبیر مهر 
زین حسن گر خدای قشنگی اساس کرد
صد کهکشان ز نور مهش اقتباس کرد
آهن ربا و قطب زمین از دو چشم او
جذابیت به محور مرکز قیاس کرد
چون قرص مه به ابروی تو میگشود چشم
از حرص شد هلالی و  تقلید داس کرد
امواج گل ز پیرهنت رنگ و بو گرفت
رنگینی از شفاف بلورش سپاس کرد
بینم عبیر مهر به یلدای طره ات
شه طارم فلک به عذارت مماس کرد
پائیز در بهار که شیدای تو شده
برگریز فصل پیرهنت حق شناس کرد
تقویم عکس از سر کلِک تو بر ملاست
یاران به یادگاری همین التماس کرد
این زندگی حکایت یک پیرهن بود
آنرا بتن چو میکنی جمع حواس کرد
من بسته ام چو دکمۀ اول به اشتباه
زین اشتباه که رفت کج از چی هراس کرد
اینک که خیلی دیر دل من در اشتباه ست
بیم و شکیب حسرت و حرمان و یاس کرد

-------------------------------------------------------------------------------------------
شه طارم فلک ؛کنایه از خورشید است