۱۴۰۱ اسفند ۲۹, دوشنبه

نوروز روی دفترچه خاطرات

پس از تر برف شدید دیشب، هوا، آن هوای آلودۀ همیشگی نبود، سبک، پاک و خالص شده بود. شش ها تنفس عمیق میطلبیدند. آنقدر عمیق که تا بدان روز اصلن تجربه نکرده بودم. تا همین دیروز در اتموسفیر کابل یخ حکومت میکرد اما امروز فقط اثر انگشت آسمان بر صفحه صفحۀ دفتر کابلزمین هویداست. درختان، جاده ها و چمن ها همه پاک شسته شده اند و چقری ها غرق در آب تر برف اند. در بالکن اپارتمان برای هواخوری و تماشا ایستاده ام. رهگذری را میبینم که با دقت از جادۀ مقابل از روی برف آب میگذرد و با تکان دست سوی بلاک می آید، نزدیکتر که میشود میشناسمش در دهلیز پهلو زندگی میکند. مردی مهذب، مودب، جوانتر و لاغر تر از من است که سابق پولیس بوده و حالا در مندوی دوکان دارد، موهای تاب خورده و مجعد به اصطلاح کابلی چنگ چنگی دارد، گوئی پوست بره قره قل را بر سرش کشیده باشد؛ با دهانی تقریبن همیشه باز شده از خنده تا بناگوش که او را حین خنده گوگوش وار زیبا تر میکند، بسویم دست تکان میدهد انگار با زبان اشاره از دور بمن میفهماند که کارم دارد و پیش من می آید. او که حین مکالمه از راه دور تمام توجه اش به من است اصلن متوجه نمیشود که تایر تکسی لادا که در کنارش به آرامی در حرکت است با لولیدن در چقری غرقاب شده، آب جاده را لاجرعه سر میکشد! و لاجرم قطراتش را بر پاها و بوتهای او میپاشد. میبینم خشمگین میشود. اما چون سردی باد ماه حوت از بالکن در تنم رسوخ میکند نمیتوانم باقی ماجرا را ببینم. درب بالکن را میبندم و منتظرش در خانه مینشینم. لحظه بعد در میزند و خانه می آید. پس از تعارفات معمول در حالیکه با دو انگشت دو سوی بینی اش را میفشارد، با نفسی عمیق و صدا داری از راه حلقش، صدایش را صاف کرده میگوید: یکهفته است که ریزش دارم. هنوز دماغم بند است. سپس با همان دماغ بند درحالیکه تبسمی محو بر کنج لبش ظاهر میشود دو باره شروع به صحبت کرده میگوید: نخست فلمی عکاسی دارم از شیرینی خوری برادر زاده ام که فامیلی است اگر آنرا برایم در دهلی چاپ کنی! دوم اینکه شب سال نو "حفیظ وصال" را لالایم در خانه اش در کارته پروان برای موسیقی دعوت کرده، محفل خانگی اس تعداد مدعوین کم اند، اگر دلت است و پرواز نداری!از سوی من دعوت هستی! در حالیکه نگاهم به انگشتر فلزی بزرگ با نگین عقیق که بر انگشت لاغرش طوری سنگینی میکند که سنگینی اش را من احساس می کنم معطوف میشود،الساعه هردو خواهشش را میپذیرم.

  آری! "حفیظ وصال" هنرمندی که اگر لااقل اورا یکبار در حال اجرای آهنگ بطور زنده دیده باشی!حتا اگر یکبار برایت آواز خوانده باشد بدون شک به راز آن قناری عاشق، نشسته بر گلوگاهش، پی میبری که چسان رگه های باریکی از مهر و عاطفه را با فریاد احساسی بوسیله واژه ها، این جادوی عشق و زندگی، به تار و پود آدم منتقل می کند.! بویژه سرود عاشقانۀ "دوستت میدارم میدانی یانی؟"، آدم را تا ژرفای احساس غرق میکند.آنشب نیز پس از آهنگ "لیلا نوروز است" این آهنگ را چنان پر احساس خواند که همه به حیرت و سکوت فرو رفتند. اما انگار من با هر سرود حفیظ وصال با آنکه دلم میلرزید، دستانم انرژی میگرفت. نمیشه گفت با شنیدن هر آهنگ اندوهگین میشدم! بلکه انگار من خود آنشب اندوه عالم بودم و سرزمینی در سینه ام گریه میکرد. با اینحال پر شورتر از گذشته به استقبال نوروز رفته بودم . چونکه آنشب تا آخرین آهنگ جانانه کف زدم و پیهم در دلم از اینکه فقط همین چند ماه پیش در محفل دیگر این هنرمند، که برادر خوانده هایم انجنیر تمیم جان و کپتان فرید جان میزبانش بودند، غیر حاضر بودم. خیلی حسرت خوردم. واقعن عطری که در اهنگ های احساسی جریان دارد خیلی خیلی قوی تر از عطرهای حقیقی هست .

امروز که دهها نوروز از آن شب خاطره انگیز میگذرد به استثنای یک نوروز که آنرا میتوانم نوروز واقعی گفت مابقی نوروز اگر از یکسو مژده نو شدن و تازه شدن می آرد، از سوی دیگر خودش نیز چین تازۀ است بر چهره، که با گذر زمان بر سیمای آدم می چسپاند.افزوده شدن این چین های رمز آلود در پیشانی، اطراف چشمها و حتا ذهن آدمی، طرح های محرمانه هستی را در خود نهان دارد که پس از پی بردن به آن چون فوارۀ از نور درخشان و سیال، لوتوس پیهم پیش چشمت میدرخشد و این نکته را به آدم تفهیم میکند که: هیچ چیز در این دنیا دائمی و پایدار نیست؛نه روزهای نو، نه روزهای کهنه، نه نفرت، نه خشم، نه حس بدبختی، نه آرامش و خوشبختی، نه ناداری و نه هم ثروتمندی! پس هفت سین دلت را هر سال آنگونه بچین که نه تنها امسال ، بلکه عمری را زیبا و سبز به پایان برسانی !

 به دوستانم ضمن تبریکی نوروز، توصیه میکنم سعی کنید در نوروز ها بیشتر از روز های دیگر آرام و خونسرد باشید. بجای تصامیم عجولانه تفکر عاقلانه کنید. سلامتی را در بالاترین نقطه دل تان بگذارید که هیچ چیز برتر از آن نیست. دیگر اینکه بنظرم راز آتش بازی در چهارشنبه سوری همینست که گاهی باید احساست را همچون تکه ذغالی نیم سوخته از منقل زندگی برداشته و علیحده بسوزانی تا مابقی چوب های دور و برت آتش نگیرند. آری! تجربه ثابت کرده که دامن زدن به احساسات حتا در نوروز به بهانه پویایی و تحرک هیچ جای زندگی را آباد کرده نمیتواند. بهترست گاهی اجازه دهید زمان خودش برایتان آنچه آرزو میکنید را درست کند، شاید راز آرامش زندگی در همین تجربه و حرف نهفته باشد. هر روز تان نوروز - نوروز تو پیروز

نوروز 1402 خورشیدی مبارک


۱۴۰۱ اسفند ۲۰, شنبه

حوتی حوت و سفر برهوت

 امسال در اروپا حوت واقعن حوتی کرد. ولی خوشبختانه بعد چندین روز همین امروز باوجود سردی هوا آفتاب عاشقانه میدرخشد و آسمان صاف است. صبح با کشیدن پرده از روی کلکین، اشعه سبک و درخشان آفتاب ماه حوت را به داخل خانه دعوت کردم. از پشت شیشه نگاهم به برگهای گلها و درخت حویلی که از شوق دیدن دوباره ی آفتاب پس از چندین روز شادمانه در دست نسیم میرقصیدند افتاد. برای حس کردن بوی بهار پلۀ ارسی را باز کردم. نسیمی که نه لطافت بهار را دارد و نه زمختی زمستان را دست برویم میکشد. طوریکه سعی میکنم با گرفتن نفس تازه تمام غصه های دیروزِ زمستان زندگی را به دست نسیم فراموشی بسپارم که برود و دیگر هرگزبرنگردد. اما انگار همین نفس عمیق مرا بسوئ غوطه زدن در حوض خاطرات و شنا در دریائ زندگی وادار می کند. تا با مرور دوباره خاطرات، زندگی را با تمام تلخی هایش ببویم ومز مزه کنم.

آری! به یکباره گی سفینۀ ذهنم بسوی حوت سال شصت و یک خورشیدی پرواز میکند. زمانیکه ما در دهمزنگ کابل میزیستیم.من از صنف دوازده فارغ شده بودم و دیگر از انتظار امتحان کانکور و ورود به دانشگاه ناامید شده بودم. پدرم تقصیر را بگردن خودم می انداخت که چرا صنف دهم را امتحان سویه دادم. مادرم علنن مرا تیره بخت و ناقبول میگفت. سردی ماه حوت همینگونه بیداد میکرد . منهم در شانزده سالگی عسکر گریز و خانه نشین شده بودم! پیش از این، معمولن در این ماه پر از شور زندگی میشدم. اما آنروزها احساس میکردم کم کم تبدیل یک آدم منفعل، کسل، بدردنخور و عصبی میشوم. دقیق یادم هست مثل همین امروز بیست ماه حوت بود. هوائ سپیده دم سحری چنان مه آلود و غبار انگیز بود که انگاری هر دو کوه شهر ما بطور متداوم سُرفه می کردند. آنروزها معمولا هر صبح از قبرغۀ بی حوصلگی بلند میشدم. خیلی دلتنگ بودم و هوای حوصله کاملا مه آلود بود، درست مثل هواي داخل پوقانۀ كه ظاهرا بنظر نمیرسد ولي پوقانه را در معرض ترقانیدن میرساند. در واقع دلم یا بهتر بگویم حوصله ام از چرخش دوران كه هرگز به مراد نميچرخید، به کفیدن رسیده بود. اما چارۀ نبود. همه دور دسترخوان مشغول صرف چای صبحانه بودیم که کاکای مرحومم با لباس نظامی در همان صبح زود وارد خانه شد. دستش را در جیبش کرد و کاغذی را کشیده گفت: دیروز از لوی درستیز جنرال بابه جان برایت امر گرفتم شامل فاکولته شوی و امروز صبح زود آمدم که دیگر کار هایت را با تو یکجا خلاص کنم. خدایش ببخشاید و روانش شاد باشد. حالا که فکر میکنم او یگانه کسی است که دستم را در زندگی گرفته است. بنابرین هر سال حوتی های حوت تصویر مردی مهربانی را که هنوز در خلوتم صدای مهربانی هایش می ‌پیچد بطور ویژۀ منجسم می کند.

او دو سه روز پیاپی مهربانانه با من در حوتی های دیوانه وار حوت کابل، که گاهی بدون مبالغه دانه های برف مثل نصف قطی گوگرد میبارید و گاهی هم از سردی تن آدم را میلرزاند در مثلث دارالامان (ریاست تعلیم و تربیه اردو) ، مهتاب قلعه (حربی شونحی تولی فاکولته) و پوهنتون کابل (فاکولته طب) در رفت و آمد سرگردان بود. نزدیک های شام هم بخاطر نجات من از تلاشی عسکری، تا پشت محبس و بلندی تپه دهمزنگ با من می آمد و سپس با لبخندی که رضائیت از چشمانش می تراوید، در حالیکه بر اوج آسمان خیره میشد و بر ستیغ قله، کوههای شیر دروازه و آسمایی بر دور دست ها نظری می انداخت با من وداع میکرد و خودش سوی کارته نو میرفت. نه سال بعد در همین ماه حوت بطور غیر منتظره خبر المناک وفاتش را در پشاور شنیدم . خدایش بیامرزد. خاطرات هر چند کوتاه که از او در این چند روز بطور ویژه دارم این نکته را بمن می آموزاند که تنها طولانی بودن یا کوتاه بودن زمان خاطرات را در ذهن آدم دیر پا و ماندگار نمی سازد بلکه صدائ اخلاص و آوای محبت است که در قلب آدمیزاد جاودانه نقش می زند و هرگز فراموش نمیشود. آری او انتهای سعی اش را کرد تا مرا مطابق آرزوهایم در جایگاه خودش بیآورد اما بخت با من یاری نکرد! خدایش ببخشاید. با اینحال توانست در لحظاتی که حسی پیوسته بمن میگفت دیگر به آخر خط رسیده ام درب دنیای دیگری را برویم بگشاید.جان تازۀ در تنم بدمد و امیدهای تازه ای زیرپوستم با خون عجین شود. تا من بدون هراس بتوانم نغمه زندگی سر دهم و اندوه بزدایم. آری! یادم آمد در حوتی های سال شصت و یک خورشیدی، بطری حوصله ام از آستانه هشدار هم گذشته بود و فقط با یک درصد چارج به زور بزندگی ادامه میدادم و هر لحظه امکان داشت به صورت کامل خاموش شوم ولی کاکایم که خداوند هفت در جنت را برویش باز کند به عنوان یگانه تکیه گاهی به دادم رسید. اما امروز حوت چهارده صد و یک خورشیدی، در حالیکه در سفر به برهوت چه مرارت ها که زندگی بر سر راهم ننهاد و سرانجام در غربت پیر شدم، حس میکنم گرچه هنوز فول چارچ نیستم، ولی خدا را شکر حدقل به اندازۀ حوت های قبل خسته و مایوس هم نیستم. شاید به قول میشل دو مونتی فیلسوف فرانسوی، برای کشتی که معلوم نیست به کدام بندرگاه می رود، دیگر باد موافق چندان معنائ ندارد.

 

۱۴۰۱ اسفند ۱۰, چهارشنبه

سگ های افسردۀ و آدم برفی ذوقزده

 زمین تقریبن سفیدپوش شده بود. چند سگ ولگرد در گِل و لای یخزده صحن حویلی شرکت مهندسی پاما، پوزه به برف ،پارس میدادند. لابد دنبال غذایی که نبود سرگردان بودند و مطمئنآ به آدمهاییکه،آنها را به امید خدا رها کرده،عوعوکنان نفرین میفرستادند. بیخبر از اینکه چرت این آدمها با اینگونه نفرینها خراب نمیشود زیرا همه بر این امر معتقدند که: خداوند خالق، خیر الرازقین است.اما نمیدانم چرا انعکاس و ارتعاش پیهم این پارس ها، با نفوذ در لایه لایۀ ذهن من، پیکرم را میلرزاند؟ نمیفهمم چرخش متداوم این نفرین های معنی دار، در دهلیزهای گوشم،چرا برای لحظه ها میپیچد؟ولی میفهمم که سرانجام همین پارس های نفرینی منقلب و منفجرم خواهند ساخت

آری! دلتنگم! بیقرارم!، آشوبم! بویژه پس از تماشای این منظرۀ تاثر آور، حس میکنم انگار در خانۀ خودم گم شده ام.درست مثل اسپی که بین کوه ها گم میشود، گاهی سرش را به دیواره ها میکوبد و شیهه میکشد، گاهی هم به آرامی مسافۀ کوتاهی را می نوردد و در جایی ساکت می ایستد. منهم دلم درنوردیدن می خواهد اما کجا؟ نمیدانم! لابد مسافۀ آشپزخانه تا صالون را.!

آوخ که با این افسرده حالی مجبورم، با اضطراب، تنهایی و نومیدی بجنگم، وظایفم را درست به انجام برسانم. پسمانی وحشتناک درس های مسلکی را بگونۀ جبران کنم، همکاران همسلک را راضی نگه دارم، روابط اجتماعی ام را طوری سامان دهم، که به ناراحتی های خانواده، دوستان و خودم نینجامد.علاقمندی و غلیان احساساتم را مدیریت کنم. تایپ ریتنگ هواپیمائ بوئنگ را بدون هیچ معلمی بخوانم وآماده امتحان شوم. در کنار آشپزی و باقی کارهای خانه، سیمیلیتر،نیز در راه هست که فقط سه هفته برایش فرصت دارم

بروی خود نمی آوردم اما میفهمم در جنگ روزگار شکست خورده ام .احساس ناتوانی و فشار می‌کنم. مثل کرم کوچک ابریشم که پیلۀ دور خودش را می بافد و دوباره باز می کند،با سر در گمی در مرداب زندگی دست و پا می زنم. و متاسفانه هر روز بیشتر فرو میروم. مبارزۀ من با زندگی بسان ماهی کوچکی که لب ساحل برای رسیدن به آب خودش را با تمام نیرو و آخرین رمق ها تکان می دهد ولی نرسیده به آب فقط دریا را بو میکند، میماند. یگانه موفقیتم در برابر اینهمه مشکلات، نقش خوب بازی کردنست! آری! در هنر وانمود کردن و تمثیل واقعن موفقم.زیرا توانسته ام به همه وانمود کنم با حوصله ام، خوشحالم، خوشبختم در حالیکه کاملن برعکس دلتنگ، خسته، افسرده و بدبختم.

خلاصه اینکه مشکلات و بدبختی های من در یک پاراگراف جمع نمیشود.دل نگرانیها و غصه ها پیهم میآیند و بر صفحۀ ذهنم می‌نشینند و سپس آرشیف میشوند. شوربختانه مدتیست که به راه حل هم نمی اندیشم، اصلن خودم هم نمیدانم از این زندگی چه میخواهم؟ دردم و حرفم چیست؟. فقط میفهمم که: چرخ های سخت و خشن زندگی به استخوان های من یکی هرگز رحم نمیکند، پس دیگر نمیشه در برابرش با بی تفاوتی تا ابد غفلت کودکانه کرد.! اما کاش لااقل زودتر این امید واهی تازه ایجاد شده بنحوی تمام شود.! کاش میتوانستم لااقل از پشت همین کلکین به تمام همسایه ها از جمله همین سگان بانگ بر آورده اعلام کنم که: آهای اهالی شهر آشنا! چشم به راه، برآورده شدن آرزوئ تان نباشید. مطمئنم برف شادی هرگز برهوائ این شهر نخواهد رقصید. زیرا در کشتی شما یونسی که طعمه نهنگ است نشسته! آری! اینگونه از خویش متنفر، منزجر و اندوه گینم.

 نیمه شب از صدای مهیب شلیک پیاپی راکتها بیدار شدم و تا صبح مثل ماری خسته هردم به خود پیچیدم و نخوابیدم. ولی در دلم حتا شلیک گر راکت را نفرین نکردم، زیرا درد و بیخوابی من نه از شلیک گر خمپاره ها، بلکه از تنهاییست.دردناک است وقتی میفهمی سن کم کم بالا میرود و داشتن کسی برایت از امکان تبدیل به ضرورت میشود.

کتابی از نصایح بودا را که برای مطالعه از دوستم عارف گرفته بودم.دیشب تمام کردم. محتوی کتاب بر( امیدواری) و ( پرهیز از ترس ) میچرخد. کتابی خوبی است اما با نویسنده چندان همنظر نیستم! چراکه از نظر من "امید" مثل "ترس" از بتۀ عجز جوانه میزند. امید به نحوی در انتظار عبث نشستن بکمک هاتف غیب است اما ترس بطور منجمد منتظر فاجعه نشستن میباشد! فقط با این فرق که در امید بالاخره حرکتی است هرچند به تجربه من نود در صد ناکام !. من وقتی با امیدواری بر آرزوئ مکث میکنم همزمان ترسی نیز به جانم،میدود.درست مثل جوانۀ عشقه پیچان که روی دیوارها و دور درختها میخزند. یعنی هرچه امیدم بیشترمیشود، ترسم نیز بیشتر میگردد. چه بسا آرزو هائ که چشمهایم به امید بر آورده شدنش توام با ترس پلک زد، قدمهایم با دیدن رویایش از ترس کندتر شد، آسمان بالای سرم رنگ دیگر گرفت و سرانجام همراه با حرکت امیدوارانه یکجا به گل نشست. غرق همین افکار متناقصم که ناگهان از رادیو صدائ ملکوتی احمدظاهر با الحان داوودی و مطلع "باز آی" پخش میشود!

باز آی و کنارم بنشین تا بتو گویم

  آنرا که بصد نامه و دفتر نتوان گفت

حاشا! چه نیازی بسخن زانکه نگاهم

  گوید بتو آنرا که نشاید به زبان گفت

دور از تو در ین خانه شادی کُش خاموش

  روزان و شبانم همه آئینه ی غم بود

ای هستهء هستی ده هر نیستی من

  دور از تو وجودم همی از ابر عدم بود

باز آی و کنارم بنشین خامش و خندان

  با گونه گلگون شده با چشم پر از ناز

بگذار دهان بسته بهم خیره بمانیم

  تا فاش کند هر نگهی بر دگری راز

فریاد احمدظاهر همچون مسکن اسپرین بایر درد خشمم را بطور آنی و موقتی تسکین میبخشد. طوریکه هارمونیه را میگیرم و اهنگ را باخود تمرین میکنم. تلخبتانه روزگاریست بنحوی بر خود خشمگینم! تنها مسکن احمدظاهر باعث میشود تا لحظه یی فکر کنم هنوز دل گرمی یی در جهان وجود دارد. و برآیند چنگ زدن به همین دلگرمی، جمع شدن با رفقا، شب نشینی و موسیقی، پناه بردن به خنده های مصنوعی، چرخ زدن در شهر ارواح و حرف زدن از اوضاع را برایم مقدور و میسر میسازد.

 هرچند هیچ نقطهٔ اتکا و ساحۀ امن در این شهر برایم وجود ندارد.با اینحال خوشبختانه آدمهای با مرام و خوبی هنوز در دور و برم هستند. بنابرین نهایت سعی و تلاشم را میکنم تا از رفاقت پیش شان کم نیاورم. اما تلخبختانه به هیچکس احساس همدلی و اعتماد نمیتوان کرد. زیرا مطمئن نیستم کسی در این میان اهل دل باشد و درد دل را درست فهمیده بتواند.درد آور اینکه حتا نمیدانم این حس را چطور توضیح دهم؟

جالبست که در یک چنین لحظات پر از آه و افسوس، ناگهان عقل با خودنمایی، آغاز به دلداری کرده میگوید:رئ نزن! تو افسار زندگیت را بدست دل دادی! اگر دل، معترف به اشتباه و تو پشیمان از برداشتن گامی اشتباه استی، سعی در بازگشت اش به مسیر اصلی از طریق من ممکن است.وگر نیست اهل دل بمان! رعیت کشور دل باش. چرا که دیوانۀ دل خوشبخت و پارساست!

 به چوب خط اشتباهاتم که دیگر پر شده و اصلن جایی برای خط کردن در آن نمانده خیره میمانم. اما دفعتن نگاهم را آدم برفی که بچه ها دیروز در زیر بلاک ساخته اند بخود جلب میکند. دلم بحالش میسوزد. زیرا چکه چکه در حال آب شدنست. اما انگار او ذوقزده بمن مینگرد و با حسرت دهان باز کرده میگوید: دلت بحال خودت بسوزد! تو هم دقیق مثل منی! تو نمیفهمی که تولد، زندگی و مرگ هیچ کدام حقیقت مطلق نیستند! بلکه از خوابی به خواب دیگری رفتن اند، مطمئن باش خودت قبل از آنکه به دنیا بیایی همینجا بوده ای و زمانی هم که بمیری همینجا خواهی بود. تو تکرار بینهایت چهره هایی هستی که قبل از تو آمدند و رفتند. بعد تو نیز خواهند آمد و خواهند رفت. منهم مثل تو!حالا میمیرم ولی دوباره خواهم آمد! این را میگوید و به پهلو میلغزد. در این میان میخواهم سوال عقل را از دل بپرسم که اینبار عقل بی‌آنکه سرزنش گری های گذشته اش را به رخم بکشاند به سوی آرامش و خواب راحت رهنمونم میکند. چشمهایم سنگین میشود بدین ترتیب نیمی از روز تعطیلی را پشت کلکین در میلودی عوعو سگان چرت زدم و نیم دیگرش در زیر لحاف با همین افکار که نوشتم گذشت ! آه خدایا .چرا چنین؟؟

دلو-1371-کابل

 

آدم برفی به خورشید التماس کرد تا با شدت بیشتری به او بتابد.

زندگی در دنیای آدم های نفرت انگیز او را آزرده می‌کرد.

آدم هایی که او را با دست های خودشان خلق کرده و شکل داده بودند.

و کمی بعد رهایش کرده بودند.

آنها حتی برای او لبخند احمقانه‌ای درست کرده بودند.

او غمگین بود اما لبخند میزد! او محکوم به زدن لبخند بود.

کمی بعد خورشید در حال رفتن بود.

نزدیک غروب بود.

آدم برفی دیگر آنجا نبود.