۱۴۰۱ اسفند ۱۰, چهارشنبه

سگ های افسردۀ و آدم برفی ذوقزده

 زمین تقریبن سفیدپوش شده بود. چند سگ ولگرد در گِل و لای یخزده صحن حویلی شرکت مهندسی پاما، پوزه به برف ،پارس میدادند. لابد دنبال غذایی که نبود سرگردان بودند و مطمئنآ به آدمهاییکه،آنها را به امید خدا رها کرده،عوعوکنان نفرین میفرستادند. بیخبر از اینکه چرت این آدمها با اینگونه نفرینها خراب نمیشود زیرا همه بر این امر معتقدند که: خداوند خالق، خیر الرازقین است.اما نمیدانم چرا انعکاس و ارتعاش پیهم این پارس ها، با نفوذ در لایه لایۀ ذهن من، پیکرم را میلرزاند؟ نمیفهمم چرخش متداوم این نفرین های معنی دار، در دهلیزهای گوشم،چرا برای لحظه ها میپیچد؟ولی میفهمم که سرانجام همین پارس های نفرینی منقلب و منفجرم خواهند ساخت

آری! دلتنگم! بیقرارم!، آشوبم! بویژه پس از تماشای این منظرۀ تاثر آور، حس میکنم انگار در خانۀ خودم گم شده ام.درست مثل اسپی که بین کوه ها گم میشود، گاهی سرش را به دیواره ها میکوبد و شیهه میکشد، گاهی هم به آرامی مسافۀ کوتاهی را می نوردد و در جایی ساکت می ایستد. منهم دلم درنوردیدن می خواهد اما کجا؟ نمیدانم! لابد مسافۀ آشپزخانه تا صالون را.!

آوخ که با این افسرده حالی مجبورم، با اضطراب، تنهایی و نومیدی بجنگم، وظایفم را درست به انجام برسانم. پسمانی وحشتناک درس های مسلکی را بگونۀ جبران کنم، همکاران همسلک را راضی نگه دارم، روابط اجتماعی ام را طوری سامان دهم، که به ناراحتی های خانواده، دوستان و خودم نینجامد.علاقمندی و غلیان احساساتم را مدیریت کنم. تایپ ریتنگ هواپیمائ بوئنگ را بدون هیچ معلمی بخوانم وآماده امتحان شوم. در کنار آشپزی و باقی کارهای خانه، سیمیلیتر،نیز در راه هست که فقط سه هفته برایش فرصت دارم

بروی خود نمی آوردم اما میفهمم در جنگ روزگار شکست خورده ام .احساس ناتوانی و فشار می‌کنم. مثل کرم کوچک ابریشم که پیلۀ دور خودش را می بافد و دوباره باز می کند،با سر در گمی در مرداب زندگی دست و پا می زنم. و متاسفانه هر روز بیشتر فرو میروم. مبارزۀ من با زندگی بسان ماهی کوچکی که لب ساحل برای رسیدن به آب خودش را با تمام نیرو و آخرین رمق ها تکان می دهد ولی نرسیده به آب فقط دریا را بو میکند، میماند. یگانه موفقیتم در برابر اینهمه مشکلات، نقش خوب بازی کردنست! آری! در هنر وانمود کردن و تمثیل واقعن موفقم.زیرا توانسته ام به همه وانمود کنم با حوصله ام، خوشحالم، خوشبختم در حالیکه کاملن برعکس دلتنگ، خسته، افسرده و بدبختم.

خلاصه اینکه مشکلات و بدبختی های من در یک پاراگراف جمع نمیشود.دل نگرانیها و غصه ها پیهم میآیند و بر صفحۀ ذهنم می‌نشینند و سپس آرشیف میشوند. شوربختانه مدتیست که به راه حل هم نمی اندیشم، اصلن خودم هم نمیدانم از این زندگی چه میخواهم؟ دردم و حرفم چیست؟. فقط میفهمم که: چرخ های سخت و خشن زندگی به استخوان های من یکی هرگز رحم نمیکند، پس دیگر نمیشه در برابرش با بی تفاوتی تا ابد غفلت کودکانه کرد.! اما کاش لااقل زودتر این امید واهی تازه ایجاد شده بنحوی تمام شود.! کاش میتوانستم لااقل از پشت همین کلکین به تمام همسایه ها از جمله همین سگان بانگ بر آورده اعلام کنم که: آهای اهالی شهر آشنا! چشم به راه، برآورده شدن آرزوئ تان نباشید. مطمئنم برف شادی هرگز برهوائ این شهر نخواهد رقصید. زیرا در کشتی شما یونسی که طعمه نهنگ است نشسته! آری! اینگونه از خویش متنفر، منزجر و اندوه گینم.

 نیمه شب از صدای مهیب شلیک پیاپی راکتها بیدار شدم و تا صبح مثل ماری خسته هردم به خود پیچیدم و نخوابیدم. ولی در دلم حتا شلیک گر راکت را نفرین نکردم، زیرا درد و بیخوابی من نه از شلیک گر خمپاره ها، بلکه از تنهاییست.دردناک است وقتی میفهمی سن کم کم بالا میرود و داشتن کسی برایت از امکان تبدیل به ضرورت میشود.

کتابی از نصایح بودا را که برای مطالعه از دوستم عارف گرفته بودم.دیشب تمام کردم. محتوی کتاب بر( امیدواری) و ( پرهیز از ترس ) میچرخد. کتابی خوبی است اما با نویسنده چندان همنظر نیستم! چراکه از نظر من "امید" مثل "ترس" از بتۀ عجز جوانه میزند. امید به نحوی در انتظار عبث نشستن بکمک هاتف غیب است اما ترس بطور منجمد منتظر فاجعه نشستن میباشد! فقط با این فرق که در امید بالاخره حرکتی است هرچند به تجربه من نود در صد ناکام !. من وقتی با امیدواری بر آرزوئ مکث میکنم همزمان ترسی نیز به جانم،میدود.درست مثل جوانۀ عشقه پیچان که روی دیوارها و دور درختها میخزند. یعنی هرچه امیدم بیشترمیشود، ترسم نیز بیشتر میگردد. چه بسا آرزو هائ که چشمهایم به امید بر آورده شدنش توام با ترس پلک زد، قدمهایم با دیدن رویایش از ترس کندتر شد، آسمان بالای سرم رنگ دیگر گرفت و سرانجام همراه با حرکت امیدوارانه یکجا به گل نشست. غرق همین افکار متناقصم که ناگهان از رادیو صدائ ملکوتی احمدظاهر با الحان داوودی و مطلع "باز آی" پخش میشود!

باز آی و کنارم بنشین تا بتو گویم

  آنرا که بصد نامه و دفتر نتوان گفت

حاشا! چه نیازی بسخن زانکه نگاهم

  گوید بتو آنرا که نشاید به زبان گفت

دور از تو در ین خانه شادی کُش خاموش

  روزان و شبانم همه آئینه ی غم بود

ای هستهء هستی ده هر نیستی من

  دور از تو وجودم همی از ابر عدم بود

باز آی و کنارم بنشین خامش و خندان

  با گونه گلگون شده با چشم پر از ناز

بگذار دهان بسته بهم خیره بمانیم

  تا فاش کند هر نگهی بر دگری راز

فریاد احمدظاهر همچون مسکن اسپرین بایر درد خشمم را بطور آنی و موقتی تسکین میبخشد. طوریکه هارمونیه را میگیرم و اهنگ را باخود تمرین میکنم. تلخبتانه روزگاریست بنحوی بر خود خشمگینم! تنها مسکن احمدظاهر باعث میشود تا لحظه یی فکر کنم هنوز دل گرمی یی در جهان وجود دارد. و برآیند چنگ زدن به همین دلگرمی، جمع شدن با رفقا، شب نشینی و موسیقی، پناه بردن به خنده های مصنوعی، چرخ زدن در شهر ارواح و حرف زدن از اوضاع را برایم مقدور و میسر میسازد.

 هرچند هیچ نقطهٔ اتکا و ساحۀ امن در این شهر برایم وجود ندارد.با اینحال خوشبختانه آدمهای با مرام و خوبی هنوز در دور و برم هستند. بنابرین نهایت سعی و تلاشم را میکنم تا از رفاقت پیش شان کم نیاورم. اما تلخبختانه به هیچکس احساس همدلی و اعتماد نمیتوان کرد. زیرا مطمئن نیستم کسی در این میان اهل دل باشد و درد دل را درست فهمیده بتواند.درد آور اینکه حتا نمیدانم این حس را چطور توضیح دهم؟

جالبست که در یک چنین لحظات پر از آه و افسوس، ناگهان عقل با خودنمایی، آغاز به دلداری کرده میگوید:رئ نزن! تو افسار زندگیت را بدست دل دادی! اگر دل، معترف به اشتباه و تو پشیمان از برداشتن گامی اشتباه استی، سعی در بازگشت اش به مسیر اصلی از طریق من ممکن است.وگر نیست اهل دل بمان! رعیت کشور دل باش. چرا که دیوانۀ دل خوشبخت و پارساست!

 به چوب خط اشتباهاتم که دیگر پر شده و اصلن جایی برای خط کردن در آن نمانده خیره میمانم. اما دفعتن نگاهم را آدم برفی که بچه ها دیروز در زیر بلاک ساخته اند بخود جلب میکند. دلم بحالش میسوزد. زیرا چکه چکه در حال آب شدنست. اما انگار او ذوقزده بمن مینگرد و با حسرت دهان باز کرده میگوید: دلت بحال خودت بسوزد! تو هم دقیق مثل منی! تو نمیفهمی که تولد، زندگی و مرگ هیچ کدام حقیقت مطلق نیستند! بلکه از خوابی به خواب دیگری رفتن اند، مطمئن باش خودت قبل از آنکه به دنیا بیایی همینجا بوده ای و زمانی هم که بمیری همینجا خواهی بود. تو تکرار بینهایت چهره هایی هستی که قبل از تو آمدند و رفتند. بعد تو نیز خواهند آمد و خواهند رفت. منهم مثل تو!حالا میمیرم ولی دوباره خواهم آمد! این را میگوید و به پهلو میلغزد. در این میان میخواهم سوال عقل را از دل بپرسم که اینبار عقل بی‌آنکه سرزنش گری های گذشته اش را به رخم بکشاند به سوی آرامش و خواب راحت رهنمونم میکند. چشمهایم سنگین میشود بدین ترتیب نیمی از روز تعطیلی را پشت کلکین در میلودی عوعو سگان چرت زدم و نیم دیگرش در زیر لحاف با همین افکار که نوشتم گذشت ! آه خدایا .چرا چنین؟؟

دلو-1371-کابل

 

آدم برفی به خورشید التماس کرد تا با شدت بیشتری به او بتابد.

زندگی در دنیای آدم های نفرت انگیز او را آزرده می‌کرد.

آدم هایی که او را با دست های خودشان خلق کرده و شکل داده بودند.

و کمی بعد رهایش کرده بودند.

آنها حتی برای او لبخند احمقانه‌ای درست کرده بودند.

او غمگین بود اما لبخند میزد! او محکوم به زدن لبخند بود.

کمی بعد خورشید در حال رفتن بود.

نزدیک غروب بود.

آدم برفی دیگر آنجا نبود.

هیچ نظری موجود نیست: