۱۴۰۱ اسفند ۲۰, شنبه

حوتی حوت و سفر برهوت

 امسال در اروپا حوت واقعن حوتی کرد. ولی خوشبختانه بعد چندین روز همین امروز باوجود سردی هوا آفتاب عاشقانه میدرخشد و آسمان صاف است. صبح با کشیدن پرده از روی کلکین، اشعه سبک و درخشان آفتاب ماه حوت را به داخل خانه دعوت کردم. از پشت شیشه نگاهم به برگهای گلها و درخت حویلی که از شوق دیدن دوباره ی آفتاب پس از چندین روز شادمانه در دست نسیم میرقصیدند افتاد. برای حس کردن بوی بهار پلۀ ارسی را باز کردم. نسیمی که نه لطافت بهار را دارد و نه زمختی زمستان را دست برویم میکشد. طوریکه سعی میکنم با گرفتن نفس تازه تمام غصه های دیروزِ زمستان زندگی را به دست نسیم فراموشی بسپارم که برود و دیگر هرگزبرنگردد. اما انگار همین نفس عمیق مرا بسوئ غوطه زدن در حوض خاطرات و شنا در دریائ زندگی وادار می کند. تا با مرور دوباره خاطرات، زندگی را با تمام تلخی هایش ببویم ومز مزه کنم.

آری! به یکباره گی سفینۀ ذهنم بسوی حوت سال شصت و یک خورشیدی پرواز میکند. زمانیکه ما در دهمزنگ کابل میزیستیم.من از صنف دوازده فارغ شده بودم و دیگر از انتظار امتحان کانکور و ورود به دانشگاه ناامید شده بودم. پدرم تقصیر را بگردن خودم می انداخت که چرا صنف دهم را امتحان سویه دادم. مادرم علنن مرا تیره بخت و ناقبول میگفت. سردی ماه حوت همینگونه بیداد میکرد . منهم در شانزده سالگی عسکر گریز و خانه نشین شده بودم! پیش از این، معمولن در این ماه پر از شور زندگی میشدم. اما آنروزها احساس میکردم کم کم تبدیل یک آدم منفعل، کسل، بدردنخور و عصبی میشوم. دقیق یادم هست مثل همین امروز بیست ماه حوت بود. هوائ سپیده دم سحری چنان مه آلود و غبار انگیز بود که انگاری هر دو کوه شهر ما بطور متداوم سُرفه می کردند. آنروزها معمولا هر صبح از قبرغۀ بی حوصلگی بلند میشدم. خیلی دلتنگ بودم و هوای حوصله کاملا مه آلود بود، درست مثل هواي داخل پوقانۀ كه ظاهرا بنظر نمیرسد ولي پوقانه را در معرض ترقانیدن میرساند. در واقع دلم یا بهتر بگویم حوصله ام از چرخش دوران كه هرگز به مراد نميچرخید، به کفیدن رسیده بود. اما چارۀ نبود. همه دور دسترخوان مشغول صرف چای صبحانه بودیم که کاکای مرحومم با لباس نظامی در همان صبح زود وارد خانه شد. دستش را در جیبش کرد و کاغذی را کشیده گفت: دیروز از لوی درستیز جنرال بابه جان برایت امر گرفتم شامل فاکولته شوی و امروز صبح زود آمدم که دیگر کار هایت را با تو یکجا خلاص کنم. خدایش ببخشاید و روانش شاد باشد. حالا که فکر میکنم او یگانه کسی است که دستم را در زندگی گرفته است. بنابرین هر سال حوتی های حوت تصویر مردی مهربانی را که هنوز در خلوتم صدای مهربانی هایش می ‌پیچد بطور ویژۀ منجسم می کند.

او دو سه روز پیاپی مهربانانه با من در حوتی های دیوانه وار حوت کابل، که گاهی بدون مبالغه دانه های برف مثل نصف قطی گوگرد میبارید و گاهی هم از سردی تن آدم را میلرزاند در مثلث دارالامان (ریاست تعلیم و تربیه اردو) ، مهتاب قلعه (حربی شونحی تولی فاکولته) و پوهنتون کابل (فاکولته طب) در رفت و آمد سرگردان بود. نزدیک های شام هم بخاطر نجات من از تلاشی عسکری، تا پشت محبس و بلندی تپه دهمزنگ با من می آمد و سپس با لبخندی که رضائیت از چشمانش می تراوید، در حالیکه بر اوج آسمان خیره میشد و بر ستیغ قله، کوههای شیر دروازه و آسمایی بر دور دست ها نظری می انداخت با من وداع میکرد و خودش سوی کارته نو میرفت. نه سال بعد در همین ماه حوت بطور غیر منتظره خبر المناک وفاتش را در پشاور شنیدم . خدایش بیامرزد. خاطرات هر چند کوتاه که از او در این چند روز بطور ویژه دارم این نکته را بمن می آموزاند که تنها طولانی بودن یا کوتاه بودن زمان خاطرات را در ذهن آدم دیر پا و ماندگار نمی سازد بلکه صدائ اخلاص و آوای محبت است که در قلب آدمیزاد جاودانه نقش می زند و هرگز فراموش نمیشود. آری او انتهای سعی اش را کرد تا مرا مطابق آرزوهایم در جایگاه خودش بیآورد اما بخت با من یاری نکرد! خدایش ببخشاید. با اینحال توانست در لحظاتی که حسی پیوسته بمن میگفت دیگر به آخر خط رسیده ام درب دنیای دیگری را برویم بگشاید.جان تازۀ در تنم بدمد و امیدهای تازه ای زیرپوستم با خون عجین شود. تا من بدون هراس بتوانم نغمه زندگی سر دهم و اندوه بزدایم. آری! یادم آمد در حوتی های سال شصت و یک خورشیدی، بطری حوصله ام از آستانه هشدار هم گذشته بود و فقط با یک درصد چارج به زور بزندگی ادامه میدادم و هر لحظه امکان داشت به صورت کامل خاموش شوم ولی کاکایم که خداوند هفت در جنت را برویش باز کند به عنوان یگانه تکیه گاهی به دادم رسید. اما امروز حوت چهارده صد و یک خورشیدی، در حالیکه در سفر به برهوت چه مرارت ها که زندگی بر سر راهم ننهاد و سرانجام در غربت پیر شدم، حس میکنم گرچه هنوز فول چارچ نیستم، ولی خدا را شکر حدقل به اندازۀ حوت های قبل خسته و مایوس هم نیستم. شاید به قول میشل دو مونتی فیلسوف فرانسوی، برای کشتی که معلوم نیست به کدام بندرگاه می رود، دیگر باد موافق چندان معنائ ندارد.

 

هیچ نظری موجود نیست: