۱۳۹۵ فروردین ۷, شنبه

بیداری و همبستگی شهروندان غزنه


ایستادگی در برابر فرمان اشرفغنی و قوماندان امنیه امرخیل

از دیروز بدینسو از طریق شبکه اجتماعی فیس بوک شاهد بیداری  همشهریان غزنوی ام هستم . اخبار شهر را لحظه به لحظه از طریق صفحه فیس بوک صدای غزنی دنبال میکنم. و خوشبختانه میبینم که مردم عزیز و بابصیرت غزنه ، مطالبات حق خواهانه شان را بدون هیچگونه  هراس از سردمداران حکومت تقلبی؛ میخواهند و همبستگی و یکپارچگی شانرا در  یک  چنین مقطع تاریخىِ  بشکل گویا و بی پرده، به رخ زورگویان و ارگ نشینان میرسانند
https://www.facebook.com/voice.ghazni?fref=nf&pnref=story

بدون شک که اراده‌ی خداوند به بیداری ملت با فرهنک غزنه تعلق گرفته است که  جوانان و روشنفکران غزنه،بطور بی سابقه برای نخستین بار مصممانه در برابر شهر داری تحصن کرده  و با یکصدا میگویند! شهر دار بیگانه از شهر مان را نمیخواهیم
 این تصمیم عقلانی غزنویان از ابعاد مختلفی قابل توجه و تأمل است: چنانچه در این  تصمیم و اقدام بجا از یکسو بصیرت سیاسی؛ موقع‌‌‌‌‌‌شناسی و آسیب شناسی،یک ملت نهفته است و از زاویه دیگر مجاهدت ؛ بیداری و در نهایت فداکاری همین ملت موج میزند،   
 برایم خیلی جالب است در شهری که دوران کودکی و  نوجوانی ام را  گذشتانده ام و قصه های ظلم و تکبر حاکم سید عباس و حاکمان پیشین نقل مجالس نسل پیشتر از من بودند؛ امروز همان مردم به کرسی نشین سید عباس (جنرال امرخیل) عسکر بیسواد خطاب کرده و با دست خالی به او چلنج میدهند!!! زهی سعادت
محاسن سفیدان دیروز از آن حکایات و داستانهای ظالمانه حکام به عنوان  پند و اندرز استفاده میکردند و هم بگونه ای   حس قناعت؛ مظلومیت؛  ترس از حکومت را زیر ضرب المثل  ( شولیته بخو پردیته کو! مال حکومت درد داره مرگ نی ! پایته از گلیم پدرت دراز نکن- خدا همو کفن کش های سابقه بیامرزه  ) در وجود  نسل ما تلقین مینمودند تا با فرهنگ تساهل و تسامح  لب ببندیم و همزیستی مسالمت آمیزی داشته باشیم. خوشبختانه که امروز نسل بعد ما به این فرهنگ برای نخستین بار بی هراس ( نه )میگویند
جالبتر اینکه از همان کودکی از یکسو در مضمون تاریخ مکتب میخواندیم : شهر ما در گذشته ها عروس البلاد بوده؛ مولانای بلخ با الهام از سنایی غزنوی  مثنوی معنوی اش را سروده و گفته بود ( ترک جوشی کرده ام من نیم خام - از حکیم غزنوی بشنو تمام) . و حضرت حکیم سنایی شهر اش را  دیروز به  رخ روم و چین کشانیده  و گفته بود ( بسکه شنیدی صفت روم و چین - خیز و بیا ملک سنایی ببین) شهری که در نه سده پیش دانشسرا و قصر پیروزه اش شهرت جهانی داشت شهری که ابولالای غزنوی مشهور به داتای گنج بخش کتاب کشف المحجوب را نه قرن پیش در غزنه به عنوان یک شاهکارادبی جهانی نوشته بود ولی تلخبختانه در دوران کودکی و نو جوانی من حتا یک رهبر و بزرگ در سطح شهر نداشت. حاکم و والی اش گاهی محمد آصف پاس یوسفی گاهی محمد آصف جلال آبادی گاهی عبدالاحد ولسی قندهاری بود. بچه هر دو والی( واسع جان و قسیم جان) هم صنفی ام بودند. و با شآن و دبدبه در شهر من با موتر والگا به مکتب می آمدند و گاهی هم به دل من و یکی از هم صنفیانم نمیگشت که این کیست که در زادگاه من بر من پادشاهی میکند؟ پدر این چه کمالی در سر دارد که در سر پدران ما نیست؟ آیا در شهری که ۹۰۰ سال پیش علی هجویری بوریحان بیرونی و سنایی داشت امروز یکی نیست تا بر مسند همین ولایت بنشیند که والی از جلال آباد می آید؟ اما خوشبختانه که زنده بودم و دیدم که  اگر دیروز مردم با این بی عدالتی ها دم نمیکشیدند که آیا این شهر هم آدم دارد یا نه؟  امروز همان مردم با قامت راست ایستاده اند که شهر دار را خود ما مقرر میکنیم. و دیگر با فرهنگ مدارا نمیشود زندگی کرد 
من این مطالبات و این همبستگی و این همدلی را به فال نیک میگیرم و بر همشهریانم افتخار میکنم و مطمئنم که بدون شک کشور در آستانه ای یک تغییر و تحول سرنوشت سازی قرار دارد که هر انسان متفکر  وآزاد اندیش آن را احساس می کند، بنیادهای فریبنده و عوام فریبانه تحت نام  وحدت ملی در آستانه­ فروپاشی حتمی قرار دارد، تمام وعده و وعید های حکومت و نظام؛ دروغ ثابت شده و امید و آرزوهای مردم به خصوص نسل جوان را به باد داده است.  مردم مایوس و حیران اکنون دنبال واقعیتهای اند که بتواند به آنها آرامش دهد و بنابرین در جستجوی تغیری هستند که حداقل نیازهای امروز  آنها را پاسخ گو باشد از همینروست که آنها بطور دسته جمعی تصمیم گرفته اند تا لااقل دیگر تسلیم زور نخواهند شد. 
 در خاتمه عرض کنم که از اینکه هر جنبش و فعاليتي نيازمند رهبري شايسته و خردمند است تا با استفاده از جهان‌بيني دقيق، علم مديريت ، مسير مبارزات خود را تحكيم و استوار سازد امیدوارم این جنبش و این همبستگی توسط یکی از بزرگان این مرز و بوم رهبری ؛ حفظ و مدیریت شود تا در مسایل کلان ملی نظیر انتخابات پارلمانی پیشرو بتوانند همینطور بدرخشند 
.ما باید بدانیم  به سوی کجا حرکت می کنیم و نقطه موعود و مطلوب ما کجاست.وقتی حق‌طلبان در مظلومیت قرار دارند، تکلیف‌شان روشن‌تر و کارشان راحت‌تر است؛ ولی وقتی‌ به حقوق شان نائل شوند کار ها دشوار تر می شود لهذا انسجام این توده ها ورهبری آن یک نیاز مبرم زمانی است  
پارک زیارت مطهر حکیم سنایی غزنوی- شهر غزنه سال ۱۳۹۴ خورشیدی

۱۳۹۵ فروردین ۲, دوشنبه

اضطراب و غزل بزغاله حسرت


Overreact مضطرب اما بی خیال

در زندگی هربار که از طریق نشرات کشور، با نام"مضطرب باختری "بر میخوردم، دلم میشد"مضطرب غزنوی" تخلص کنم. چرا که، من خیلی ها مضطرب تر از باختری صاحب (اسحاق نگارگر) که بعدها در برمنگهم همرایش آشنا شدم هستم. من از کودکی با نوعی اضطراب درونی بزرگ شده ام. از اینرو هر گونه رفتار پیش پا افتاده و هرچیز خلاف انتظار، بطور طبیعی میتواند شرایط حاصلخیز برای افزایش سرعت تولید و تکثیر اضطراب در من گردد. حتا هروضعیت غیرقابل پیشبینی، میتواند بسهولت مرا در یک دنیای خط خطی و آشفته غرق کند و عذابم دهد.

 اضطراب از نظر من شبیه یک سلولِ سرطانی درحال تکثیرست که اگر اندکی در وجود آدم پیدا شد دیگر رها کننده نیست. اضطراب خواب را از چشم می رماند. یادم هست بار اول در صنف هفتم ابتدائی از تحویلدار مکتب، کتابهای تقریبن جدیدی را در زمستان گرفتم و خیلی خوشحال بودم. اما شب متوجه شدم که اوراق میانی کتاب فزیک حدود ده ورق آن نیست ! از اضطراب اینکه آیا این کتاب را فردا برایم تبدیل خواهد کرد یانه تا صبح حتا یک پلک نخوابیدم!!! آری ! این یک نمونه کوچک بود اما چه شبهای نیست که علی رغم بستن چشمهایم ساعتها طول میکشد تا بخواب روم. یعنی برای زایل شدن اضطراب درون باید از هفت آسمان و هفت قاره عالم بگذرم تا هوشیاری، خیال و فکرهای مضطربم خسته و خاموش شوند و بعد بتوانم بخسپم. باری در پاکستان به کمک یک دوست پیش آدم روحانی رفتم و ازش در مورد رفع اضطراب کمک خواستم. ایشان لای کتابی را باز کرد و خطاب بمن گفت: از اینکه شکر خدا را به جا نمی آوری، ایمان قلبی ات ضعیف است، توکل نمیکنی، همیشه در کارهایت  گره می افتد و سبب میشود مضطرب باشی. تاکید و توصیه من اینست  که باید نماز بخوانی تا زندگیت روی روال بیفتد.اما ایشان درست نمیفرمودند..

هرچند بعضی از اضطراب ها دلنشین است. درست مثل سوز سرمای زمستان ماسکو و مونتریال که وقتی کلکین اتاق گرمت را باز می کنی، به پوست تنت سیلی می زند، این دلنشینی گاهی سبب موج نشینی و موج سواری آدم میشه تا جائيکه بعضی وقت ها روی همان امواج اضطرابی سوار میشویم و از زنده بودن لذت میبری حتا از همان اضطراب.

گاهی اتفاق افتاده که تلاش کرده ام روی امواج اضطراب اصلن سوار  نشوم ولی راستی رضائ خداست گاهی حتا فکرش هم لذت بخش میباشد. گاهی هم لحن حرف زدن آدمها، درک حس و حال شان نسبت به خودم، طرز نگاه ها و نیش و کنایه محیط، حالم را بسان سطح دریا که با دخالت کوچکترین عامل بیرونی یکباره مواج میشه اضطرابی و توفانی میکند.! طوریکه از تلاطم احساسات رنگارنگم گاهی خودم میترسم.

 بهر صورت رنگ سیاه اضطراب قابل توصیف نیست. مضطرب زیستن یعنی انگار با تاریکی همنشین شدن و این تاریکی طوری گریبانت را میگیرد که حتا نمیتوانی ازش فرار کنی چه رسد به افروختن شمع. در حالیکه آدمی زاد ذاتآ شیفته ی فرار میباشد. شیفته ی گریختن و بی خیال شدن. شیفته ی بی مسئولیت بودن و آزاد بودن که اضطراب بزرگترین مانعی در برابرش هست. خلاصه اینکه تلخترین مواجهه آدم با بزرگسالی فهمیدن و درک این مسئله است که متاسفانه جهان جای عادلانه ای نیست. بنابرین در این دنیائ بی عدالتی با استرس و اضطراب زیستن عذاب بزرگی هست. حالا که از منظر بزرگسالی به زندگی نگاه میکنم، تلاشهای مضطرب زندگیم،مثل خط مثل کشیدن با ناخن بر روی کوه بیعدالتی، مذبوحانه مسخره و بیفایده در نظرم جلوه میکند

بزغاله حسرت

آویخته در شاخچه چون برگ و سر انجام
با دست نسیم روی زمین ریختم آرام  
بزغاله حسرت بکشیدم به دهانش
زان روز چو نشخوارم و در گردش ایام
تقویم سپید است و زده دل گره ئ کور
تا این دل دریایی کشد شعله ای ناکام
اندر شب مهتابی من رهگشا نیست
استاره ي چشم آبی زیبا و خوش اندام
گر گوش کند درد دلم بستر دریا 
خالی شود از ماهی همین بستر و فرجام
از بارش بیگاه و گهم چشم شب اما
نورانی شود شام سیه میشودش بام
در گرد و غبار تن و تنهایی اسیرم
شعرست مرا همهمه ناکامم و بد نام 
بنیاد تلاطم شده مسکوت و گلو خشک
محصور به هجرانم و خود بافتم این دام
در ژرف وجودم غزل نغز شکست است
این کلک شکیبم به تغزل کند اقدام

۱۳۹۴ اسفند ۲۷, پنجشنبه

خاطره دیدار از آرامگاه رابعه بلخی و ملامحمدجان


به بهانه نوروز

نوروز در راه است و صفحه فیس بوک پر است از تبریک ها و تحریم های نوروزی! گذشته از سخنان موافقین و مخالفین این آئین؛ این نکته کاملن مبرهن است که: جشن نوروز نمادی از سالگرد بیداری طبیعت از خواب زمستانی است که به رستاخیز و حیات منتهی می شود. بنابرین بزرگداشت و نکوداشت از این روز یعنی روز اول فروردین، که خورشید به برج حمل می رسد و به آن نوروز کوچک یا عامه گفته میشود در شهر بلخ هزاران نفر را به این دیار میکشاند که سال پار من هم یکی از این زوار بودم.  اصولن  جشن به منظور ستایش، نیایش و پرستش گرفته میشود و من شاهد نیایش ها ؛ ستایش ها راز ها و نیاز های مردمان بیشماری در جوار روضه منصوب به حضرت علی کرم الله وجهه بودم. واقعن خاطره های فراموش ناشدنی ازین سفر دارم که در آینده همه را به تفصیل خواهم نوشت.  اما  آهنگ پخش شده دوست گرامی ام حکمت در فیس بوک سوژه شد برای این نوشتار و نقل  داستان 
ملا محمد جان
آری سال پار در اوایل مارچ بار و بندیل سفر بسوی وطن بستم و از کابل غزنه و بلخ دیدن کردم. البته سفرم به دیار سنایی  خود نیاز به یک سفرنامه دیگری دارد که در آینده به تفصیل خواهم نوشت  اما همینقدر باید عرض کنم که پس از دیدار از شهر محمود و البیرونی و هجویری و سنایی بکابل برگشتم و سپس یکجا با برادر و برادر زاده هایم برای  بزرگداشت از جشن نوروز عازم شهر مزارشریف شدیم. یک روز پیش از نوروز به شهر بلخ رفتیم و در آن شهرک از زادگاه خداوندگار بلخ مولاناجلال الدین بلخی! مزار پر انوار رابعه بلخی و آرامگاه ملا محمدجان دیدار کردم و فردای آن هنگام بر افراشتن جهنده مبارک در روضه همراه با دوست عزیزم انجنیر لطف الرحمن بودم و جنب و جوش قروهر ها را از نزدیک به تماشا گرفتم
شنیده بودم ماه حمل یا  فروردین به فـَرَوَهرها تعلق دارد.. فروهر یکی از نیروهای غیر مادی در وجود انسان است و نوعی همزاد آدمیان که پیش از آفرینش مادی مردمان در جهان معنوی به وجود می اید و پس از مرگ آدمیان نیز دوباره به جای نخستین خویش باز می گردد 
گفته اند : نوروز سالروز آفرینش جهان و انسان است و نوروز بزرگ روزی است که  در آن جمشید بر تخت نشست. و حالا به همین بهانه به نقل داستان ملامحمد جان و 
حرفهای از رابعه بلخی میپردازم

رابعه بلخی

رابـعه بنت کعب؛ قـدیمی‌تریـن شاعـر

حضور زنان در تاریخ ادبیات نیز هم‌چون دیگر علوم، کمرنگ و نامحسوس بوده و به ندرت در تاریخ و گذشتۀ آن، نامی از زنان به عنوان بنیان‌گذار یک سبک یا مکتبی خاص برده شده، که به علت جامعۀ مردسالارانه و تعصبات مردانه، چندان دور از ذهن نبوده است و حضور زنان در ادبیات و شعر هم کمرنگ بوده و به ندرت می‌توان در کتب قدیمی و تذکره‌ها نامی از زنانِ شاعر و ادیب مشاهده کرد. قدیمی‌ترین شاعرِ زن که در کتاب‌ها از او نام برده شده، رابعه بنت کعب است که متاسفانه در تمامی کتاب‌ها، تعریف از او از چند خط تجاوز نکرده است.
شاید به علت همین باورهای سخت آن‌زمان که بسیاری از کارها و اعمال را برای زنان ناشایست می‌دانستند، سرودنِ شعر و ابراز احساسات در قالب کلمات نیز در آن زمان کاری ناشایست و ناپسند بوده، یا شاید زنان حق تحصیل یا خواندن و نوشتن نداشتند، یا اگر خوش‌بینانه به این موضوع نگاه کنیم؛ شاید زنانی شاعر بوده‌اند ولی به علت جو مردسالار آن زمان در کتاب‌های تذکره نامی از آن‌ها برده نشده است.
اولین شاعر زبان فارسی دری که در تذکره‌ها از او نام برده شده است، رابعه بنت کعب قزداری است که هم‌عصر شاعر و استاد شهیر زبان فارسی رودکی بود و در نیمۀ اول قرن چهارم در بلخ حیات داشت. پدر او که شخص فاضل و محترمی بود، در دورۀ سلطنت سامانیان در سیستان، بست، قندهار و بلخ حکومت می‌کرد. از تاریخ تولد رابعه اطلاعی در دست نیست، ولی پاره‌یی از حیات او معلوم است.
این دختر دانشمند در اثر توجه پدر توانست تعلیمات خوبی را کسب کند و در زبان فارسی دری معلومات وسیعی حاصل کرد و چون ذوق شاعری داشت، شروع به سرودن اشعار شیرین کرد. عشقی که رابعه نسبت به یکی از غلامان برادر خود در دل می‌پردازد، بر سوز و شور اشعارش افزوده و آن را به پایه تکامل رسانید. چون محبوب او غلامی بیش نبود و بنا بر آداب و رسوم آن دوران، رابعه نمی‌توانست امیدی به ازدواج با آن غلام داشته باشد، از زنده‌گی و سعادت به کلی ناامید بوده، یگانه تسلی خاطر حزینِ او سرودن اشعار بود، که در آن احساسات و سوزان و هیجان روحیِ خود را بیان می‌کرد.
حارث، برادر رابعه که بعد از مرگ پدر، حاکم بلخ شده بود، توسط یکی از غلامان خود که صندوقچۀ بکتاش را دزدیده، به جای جواهرات و طلا در آن اشعار مملو از عشق و سوزوگدازِ رابعه را یافته و از این عشق آگاهی یافته، با وجود پاکی آن، بر خواهر خود آشفته، حکم به قتل او داد و رابعه در سنین جوانی، با دلی پُرآرمان با دنیایی که از آن جز غم و ناکامی نصیبی نداشت، وداع کرد. اگرچه جز تعداد بسیار محدود چیزی از اشعار رابعه باقی نمانده، ولی آن چیزی که در دست است، بر لیاقت و ذوق ظریفِ او دلالت می‌کند و ثابت می‌سازد که شیخ عطار و جامی در تمجیدی که از اوکرده‌اند، مبالغه نکرده‌اند.
نمونه‌یی از اشعاررابعه:
عشق او بازاند آوردم به بند
کوشش بسیار نامد سودمند
عشق دریایی کرانه ناپدید
کی توان کرد شنا، ای هوشمند؟
عشق را خواهی که برپایان بری
بس که بپسندید باید ناپسند
زشت باید دید و انگارید خوب
زهر باید خورد و انگارید قند
توسنی کردم، ندانستم همی
کز کشیدن تنگ‌تر گردد کمند
ملامحمدجان

داستان ملامحمد جان درسراسر افغانستان ازشهرت ومعروفيت خاصي برخوردار است. داستان وسرود آن با جشن نوروز، جشن آغاز سال پيوند عميقي دارد وآن داستان دلدادگي ملامحمد جان طالب مدرسه گوهرشاد هرات وعايشه دختر يكي ازافسران دربار تيموري مي‌باشد. جريان اين داستان با كميت‌هاي متفاوت اززبان‌ها نقل گرديده ودرنشريات كشور به چاپ رسيده است كه جهت آگاهي خوانندگان فشرده يي ازآن نگاشته ها،درمحوريت به  نگارش شمس الدين ظريف صديقي هراتي، ارائه مي‌گردد
فشردة داستان: ‌روزنوروزبود‌. همه اركان دولت تيموري دربارگاه سلطان گرد آمده
بودند
سلطان حسين بايقرا حضوريافت‌.حضرت مولانا جامي با قرائت شعري، نوروز را به سلطان تبريك گفت وشاعران ديگر، سروده‌هاي خودرا خواندند
            بعد ازمراسم تبريك نوروز، عبدالله مرواريد به عرض سلطان رساند كه فارغان مدرسة گوهرشاد انتظارشرف يابي دارند. حين توزيع خلعت به شاگردان، توجه شاه را جواني جلب نمود. پرسيد: چه نام داري‌؟
            گفت‌:‌ محمد جان‌
            شاه گفت:‌ توديگر ملا شدي‌، ملامحمدجان
            بعد مولانا جامي عرض كرد، شاگردش مولانا عبدالغفورلاري رسالة نوشته و مي‌خواهد خدمت سلطان تقديم نمايد‌.شاه اجازه داد.عبدالغفور لاري شرف ياب گرديد وبا ارائه كتابش به سلطان گفت
            - ازروزگاري كه شما درزمان وزارت دربلخ، درقريه خواجه خيران مزارحضرت علي (رض)‌ را يافتيد‌، هميشه درتلاش بودم، تاريخ انتقال جسد آن حضرت را بنويسم‌. خوشبختانه امروزكه نوروز و روز تخت نشيني شير خداست، اين آرزو براورده گرديد كه خدمت تقديم است‌
            سلطان مولانا بنايي را وظيفه داد تاسال آينده مرقد حضرت علي را درمزارشريف اعماروتكميل نمايد.همچنان هدايت داد براي آگاهي مردم، آغاز سسال جشن شود، وكاروان‌ها جهت انجام جشن وزيارت درآغازسال جانب بلخ حركت نمايد
ملا محمدجان كه شاهد اين صحنه بود، شادمان روانه خانه شد وجريان ختم درس وخلعت شاه را به پدرحكايت كرد. پدرش شاد شد وگفت‌:‌ اكنون كه 23 سال داري‌، آرزودارم عروسي ترا نيز ببينم‌. ملامحمدجان گفت:‌ پدر ماوشما فقير هستيم چه‌ كسي بما دختر خود را مي‌دهد، اما پدر او را دلداري داد‌
ملامحمدجان در مدرسه گوهرشاد به تدريس آغاز كرد و هر روز و يا گاه به گاه به چشمة‌ قرنفل مي‌رفت‌، وضو و نماز مي‌كرد و در فضاي باز غم‌هاي ناداري و بيچارگي‌هاي خود را، مي‌شمرد و آه مي‌كشيد. روزي در همان چشمه با دختري مقابل شد كه دريك نگاه عاشق آن گرديد. روزها گذشت‌، بارديگر آن دختر كه چادري داشت به اوسلام كرد‌. محمدجان مي‌خواست چيزي بگويد، دخترگفت‌: اينجا جاي گپ نيست‌، فردا در زيارت خواجه غلتان ولي مي‌بينم‌. قرار وعده باهم ديدند. آن گاه جلالي دريافت كه محبوبش دختر جمال‌الدين اسحق يكي از افسران دولت تيموري است و دختر آگاه شدكه مرد مورد نظرش، مدرس مدرسة‌ گوهر شاد است و ازين امر شاد شد
جلالي موضوع را به پدرگفت وخواستگار فرستاد. پدر دختر، آنها را با تحقير رخصت نمود و براي ختم اين موضوع خواست‌، دخترش را با فرزند يكي از افسران نامزد نمايد و به گشت و گذار عايشه نيز محدويت وضع نمود
اين‌رويداد مصادف با زماني بود‌كه امير علي‌شير نوايي‌كاروان مزارشريف را ترتيب مي‌داد وهزاران شاعر وعالم و افسر‌ علاقمند ‌همراهي ‌با اين‌ كاروان بودند. دختران وپسراني كه نامزد بودند مي‌توانستند بدون هيچ مانعي دركاروان شريك شوند وهم قراربود مصارف عروسي جوانان نامزد را سلطان بپردازد
پدرعايشه كه مي‌خواست‌، ‌اورا با پسر يك افسر نامزد نمايد، براي دلجويي دختر براي اومحفل‌هاي شادي مي‌گرفت‌. روزي عايشه با شماري ازدختران به چشمة قرنفل رفتند.عايشه هميشه حالت غمگين داشت.دختر‌هابه خاطر تغيير حالت از اوخواستند آهنگي بخواند.درنتيجه تقاضاي دختران عايشه آهنگي را كه قبلا ساخته بود، چنين زمزمه كرد
بيا كه بريم به مزار ملامحمد جان
سيل گـل ‌لالـه زار وا وا دلبـر جان
آهنگ ادامه يافت ودختر‌ها بعد ازدوبيتي‌ها اوراهمراهي مي‌كردند.صداي آنها به بيرون باغ رسيد وامير علي شير نوايي باشنيدن آن به داخل باغ رفت وازعايشه پرسيد‌:‌ملا محمد جان كيست‌؟‌
عايشه قصه را به امير نمود‌.اميركه ازدواج عايشه ومحمد جان و تشويق آهنگ آنها را وسيلة‌ خوب براي تبليغ كاروان مي‌دانست، تصميم گرفت آنها را به هم رساند. فرداملامحمد جان را خواست. محمد جان وارخطا بود.امير گفت: ‌اين روزها كمتر به مدرسه مي‌روي؟ محمد جان ترسيده گفت‌: من به خيرات امير مصروف خدمت هستم‌. امير او را انتظار نگذاشت و گفت
-‌ بگو ازعايشه چه خبر داري‌؟ محمدجان سكوت كرد‌.امير گفت:‌ بگو من ازهمه چيز خبردارم واورا دررسيدن به عايشه اطمينان داد. نوايي ازپدرعايشه خواستگاري كرد.پدرعايشه نتنها دختر را داد كه مصارف عروسي را هم به دوش گرفت.آن دوباهم ازدواج كردندوباكاروان نوروزي اميرجانب بلخ حركت نمودند،‌ درحالي كه مطربان آهنگ«‌بياكه بريم به مزار ملامحمد‌» راكه ازعايشه قبـلا گرفتـه بودنـد، زمزمه مي‌كردنـد. آنگاه بـود كـه ملامحمد جـان به قدرت عشق پي برد.
سرود ملامحمد جان
در بين سرودو ترانه‌هاي ‌دري، ترانه‌هاي موسمي و مراسمي جاي به‌خصوصي دارد وازآن شماراست ترانة‌ نوروزكه درواريانت‌هاي مختلف برجامانده است. دكتور اسدالله شعورفلكلورشناس زماني درآرشيف راديو افغانستان كار مي‌كرد، مذكور درآن روزگارتمام نسخه‌هاي ثبت شدة ترانه ملا محمد جان را ديده وچهارگونة‌ آن‌را دريافته است كه اينك خدمت ارائه مي‌گردد:‌
            سرود ملامحمد جان (1):  ترانة نوروز - روز نوروز است خداجان
            ترانة‌ ملامحمدجان كه بيش از 80 سال عمر دارد. بعد از 1348 به زبان‌ها افتاد و ترانه‌هاي نوروزي شد. برخي به آن تاريخي قايل شده و برخي مي‌گويند نوشته‌هاي نويسندگان،‌ به مرور فلكلوري مي‌شود. مقدار واريانت‌هاي او 80 سالگي را نشان مي‌دهد. در پروان،‌كاپيسا، هرات، غور و بادغيس حضور دارد.
            ساختمان اين سرود در غرب عبارت از سربيت و دوبيتي‌هاست، در پروان و كاپيسا از سربيت و متن سه مصراع كوتا تشكيل گرديده. آهنگ آن در هردو حوزه تفاوت ندارد. قديمي ترين نسخة‌ آن در قالب آهنگ پروان و كاپيسا است كه در حدود 60 سال قبل به آواز استاد غلام حسين ثبت گرديده است.
سر سرك پـل بـودي             ملا محمد جان
چون غنچة‌ گل بودي                        ملا محمد جان
نـمـود كـابـل بـودي                       ملا محمد جان
از قره باغ كوچ كدي                        ملا محمد جان
زلفه پس گوش كدي             ملا محمد جان
ماره فرامـوش كردي                        ملا محمد جان
 وبلاگ نواى وقت -  برگرفته  


البوم تصویری از سفر سال پار


۱۳۹۴ اسفند ۲۲, شنبه

نفرت بی حد از حلیم تنویر در فیس بوک


عرق سرد از اینهمه نفرت بر حلیم تنویر


اگر مبالغه نکنم امروز بیش از صد کامنت در پست های مختلف بر علیه اظهارات اخیر حلیم تنویر در فیس بوک خواندم.  واقعن  از اینهمه نفرت و خشم بی نهایت در میان مردم ما شگفت زده شدم! و سرانجام از وجود اینهمه نفرت عرق سردی بر تنم نشست.
انگار ما پس از سپتامبر ۲۰۰۱وارد مرحله جدیدی از زندگی  گردیده ایم. مرحله ای متفاوت تر از تمام سال های که گذشته. دیگر جهاد و ایدیالوژی های راست و چپ ٬ شعار بر پایی عدالت ٫ شعار جنگ علیه تجاوز و اشغال رنگ باخته اند، شعار های مذهبی و دینی که بلکل خریداری ندارد و حتا به آتش کشیدن نسخه های قران که در اوایل سالهای اشغال شور بر پا میکرد و سبب تظاهرات و خونریزی ها میگردید در این سالها به فراموشی رفته ٬ فقط گپ؛  گپ قوم است و بس. این قومپرستی توانسته از هر کدام ما استالین و هتلر سازد. یک سو خشم است و سوی دیگر نفرت.
این حرفهایم به هیچ وجهه در جهت توجیه حرفهای خلیفه تنویر نیست! ایشان در سفسطه گویی و تملق همیشه ره افراط میپیمایند. حتا هنگامی که ایشان در ده سال قبل برنامه "اندیشه و سخن "را گرداننده گی میکردند ٬ باری خواستم از سخنان گهر بار ایشان "مجمع الجزایر التملقات" بنویسم. زیرا همانزمان کتابی  بنام "مجمع الجزایر گولاگ " در بیان آنچه کمونیزم بر سر مردم اتحاد جماهیر شوروی سابق آورده بود را میخواندم و از آنهمه سبوعیت اندیشه کمونیزم، آن همه درنده خویی های چون بازداشت های بی شمار و بی دلیل ٫ تبعید ٬ شکنجه و مرگ، در حیرت افتاده بودم! از خود میپرسیدم که ریشه این وحشت در کجا بوده؟ ، و سرانجام بشر و  آدمیزاد  چرا این همه بی رحم است ؟  چه وقت  بشر از خون ریختن و زجر دادن هم نوع خویش سیراب می شود؟ و همانزمان یکی از پاسخ ها را از تلویزیون ملی و از برنامه تنویر  یافته بودم ( چاپلوسی٫ و خاک بچشم زدن٫ یکی از مولفه های سبوعیت بود) زیرا خوانده بودم چاپلوسان و بلی گویان که برای منشی های کمونیست تملق میکردند و خود شان عاری از هر نوع اندیشه بودند مسبب درجه یک و بانی اینهمه مظالم بودند تا کمونیستان و اندیشه کمونیست!  و اکنون میدیدم حلیم خان در برنامه اندیشه با دست بالائی مشغول همین پالیسی است و  امروز هم میبینم هنوز که هنوز است با افتخار از شاگردی به محمدگل مهمند به همان پالیسی پابند است.
حالا بخدا از این میترسم که اگرخدا ناخواسته فردا روزی فشار نیروی امریکایی از روی شانه مردم برداشته شود آیا حمام خونی در انتظار همگان نخواهد بود؟ چه کسی انتقام گیری را متوقف خواهد کرد؟ آیا سوریه و بالکان وار بر یکدیگر خواهیم تاخت ؟
می ترسم از روزی که سررشته امور حتا از دست حاکمیت نیم بند هم خارج شده باشد، روزی آشوب زده و خونین که احدی در آن روز امنیت نخواهد داشت.
از کامنت ها چنین بر می آید که این بار کسی به هیچ موضوعی پابند نیست. همه خشمگین و کینه در دل دارند. کینه ی تمام سالهای تبعیض و ظلم. کینه از تمام سالهای دروغ و تزویر. آنهائ که سالهاست تحقیر شده اند پناه گاهی هم نداشته اند. از آنها چه انتظاری می توان داشت جز خشونت؟
متاسفانه پیروان محمد گل خان و حلیم خان آرام در هالند خواهند خوابید و خواهد گفتند: آیین من همبستگی است! من برای ملت سازی و همبستگی کاری کردم!شما تا میتوانید بکشید! هرچند رهروان محمدگل مهمند این نکته را  میدانند و ته ی دل شان به حلیم خان میگویند:
هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
, خدا کند چنین اتفاق رخ ندهد ، و مردم از سر کل مولف مجمع الجزایر التملقات بگذرند و حلیم خان را جوکر محمد گل خان بشمار آرند هر چند حلیم در چاپلوسی به بادار شاید صادق باشد
 به همین سبب برگردان آهنگ هندی کهیتاهی جوکر را تقدیم تان میکنم آهنگ را از زبان حلیم بشنوید
برگردان

تمام دنیا مرا (دلقک) و مسخره صدا میزنن
این واژه نیمه حقیقت و نیمه دروغ و افسانه ست
عینک ات را بردار! و درست ببین
دنیا تغیر کرده نه من
این همان چهره قدیمی منست
بخود میخندم تا دیگران را بخندانم
شده ام یک عنصر سرگرمی در این نمایشگاه
یک شی نمایشی
نه هندو هستم نه مسلمان نه شرقی ام نه غربی
مذهب و آئین من خنداندن مردم است
تمام دنیا ....
تیله و تنبه، ازدحام و کش و گیر
درمیان این جمعیت انبوه ، قلب من در تنهایی بسر میبرد
هنوز محرم قلب من تنهایی است
اگراحساس خوبی ندارید ، بگوئید
اما ارزش هنر و قیمت دل را مسخره استهزا نکنید






کهیتا هی جوکر- سارا زمانا - آدی حقیقت آدهآ فسانا
چشمه اوتارو - پهر دیکهو یارو - دنیا نهی هی - چهره پرانا
.......
اپنی پی هس کار جک کو ها سایا
بن کب تماشا میلی مین آیا
میلی مین آیا
هندو نه مسلم ؛ پور اب نه په چیم
مذهب یی اپنا هسنا هسانا
.....
دهکی پی دهکا- ریلی پی ریلا
هی بید ایتنی پر دل اکیلا
پر دل اکیلا
غم جب ستایی ؛ سیتا به جانا
پر مسخری سی دل مت لگانا 

۱۳۹۴ اسفند ۱۹, چهارشنبه

شگفت گمُشده ترین لبخند ها در طبیعت

داکتر صاحب خلیل جان نورزاد مطلبی را ، در مورد اثر خوب ورزش به ویژه بایسکل سواری روی مغز و جسم انسانها، از صفحه بی بی سی در وتسپ برایم فرستاده بودند که پس از مطالعه آن، خوشبختانه هم برایم انگیزۀ بایسکیل سواری در این هوای ابری و شمال امروز را داد و هم سوژۀ شد برای نوشتن همین مطلب که میخوانید! با تشکر از ایشان عرض کنم که : پشت سر کوچۀ ما منطقۀ سبز در کنار جنگل کم پشت قرار دارد که در ادامه به زمینهای زراعتی هموار می انجامد.
از میان همین زمینهای زراعی سرک باریک و مستقیم برای پیاده رو و بایسکیل به طول شش کیلومتر گذشته است که به منطقۀ فروش محصولات ارگانیک دهاقین، مشتمل بر یک فارم گاوداری و مرغداری و .. منتهی میشود.
در تابستان گاهگاه روز های شنبه ببهانۀ خرید شیر از فارم از همین راه با بایسکیل میگذرم و بزعم خودم یک تیر و سه فاخته یعنی خرید، ورزش و هواخوری میکنم، اما امروز در اوج بی برنامه گی فقط برای ورزش بایسکیل سواری بدانسو رکاب میزدم. طوریکه در دو ویدیوی کوتاه یکی دو دقیقۀ که میبینید، جاده برخلاف تابستانها خلوت بنظر میرسید. با آنهم آدمهای را که در این راه دیدم بشکل دونفری معمولا همراه با سگ هایشان، خیلی خوشحال بنظر میرسیدند. چندین نفر با تبسم های ملیح بر من سلام و صبح بخیری دادند. حتا یک زن و شوهر کوچه گی ما که همیشه پیشانی شان ترش است را در همین راه دیدم که با لبان خیلی متبسم و پیشانیهای باز طوری بمن اظهار سلام و صمیمیت کردند که مجبور شدم از بایسکیل پیاده شوم و فیلمبرداری را قطع کنم. شگفتا که آنها بر خلاف سلام بی مزۀ کوچه حتا به نوشیدن پیاله قهوه در خانه شان دعوتم کردند.
این مسئله در کمال شگفتی برایم سوالی را مطرح کرد که چرا مردم در دامن طبیعت خوشحالند و برعکس در خانه های مجلل کاخ گونه شان مضطرب افسرده و پیشانی ترش؟
در طول راه در حالیکه همینطور رکاب میزدم به این فکر افتادم که سابق مردم بویژه زنها در روز های آخر هفته، وقت شان را صرف شستن، پختن، بافتن و رفتن به دیدار دوستان میگذاشتند. مردان هم اگر جمعه ها برای نان آوردن کار نمیکردند، مشغول تهیه آب که کار آسانی نبود میشدند. من در غزنی با وجودی که کوچک بودم روزانه ده ها دهُلچه آب از چاه میکشیدم. در دهمزنگ و کارته نو هم آب خانه را از نل کوچه می آوردم. مضاف بر این، همین روز های آخر هفته را صرف مطالعه، ساختن یگان تک و توک نظیر مرغانچه، کاهگل کاری، اشتراک در مراسم خوشی و غم دوستان و حتا دیدار از قبرستانهای اموات با خوشحالی سپری میکردیم و برای همه چیز و هر برنامۀ وقت داشتیم و آماده بودیم . اما حالا که بجای آدمها ماشین کالاشویی، جاروی برقی، ماشین ظرف شویی، دیگ پلوپزی و بخار، نل آبُ و خرید آنلاین همه این کار ها را انجام میدهند. چرا وقت نداریم؟ چرا ترجیح می دهیم به صدای تک تک ساعت گوش داده، با یکدنیا وقت آزاد که به بطالت می گذرد، دست زیر زنخ نشسته، افسرده گی و پیشانی ترشی را به پیسه بخریم؟. چرا حتا اگر دلت بخواهد جایی برویِ حال و هوایش را نداری و در نتیجه پایت نمی رود؟ چرا به نحوی از جامعه ولی در اصل از خود بیزاریم؟ چرا در گذشته با انجام همانقدر کار باز هم وقت برای شادی و مصاحبت و سیر و سیاحت داشتیم اما حالا نداریم؟
با همین افکار و پرسشها که در ذهنم یکی پی دیگر در خطور بودند رکاب زده رسیدم به آخر جاده مستقیم و ناگزیر بسوی فارم رویم را به زاویه 90 درجه دور دادم. با چرخیدن بسمت راست، دفعتا شمال قوی را از روبرو حس کردم. شمال که نه بلکه انگار با عمر معدیکرب پهلوان کتاب امیرحمزه کشتی گرفته بودم. عمرمهدی با 54 گز قد و شکم بزرگ میکوشید با تمام قوت مانع پیش روی اسپم ( بایسکیلم) شود و با شلاق و نیزه به هر سو زنگی ام میکرد و من با آخرین رمق بجای شمشیر با زانوان خسته ام خنگ ام را رکاب میزدم . در همین چنگ و دار با شمال یا عمریکرب دفعتا غزل مولانا یادم آمد که میگوید:
هرکسی کو دور ماند از اصل خویش روزگاری باز جوید وصل خویش
در اوج خستگی لبخندی بر لبم میشگفد. انگار پاسخ تمام سوالاتم را در همین بیت مولانا یافتم. آنرا در کمال شگفتی و خوشحالی با خود چنین تفسیر میکنم که رمز خوشحالی آدمها در دامن طبیعت شاید با پدیدۀ بازگشت به اصل گره خورده باشد. همان خوشحالی که با روشن کردن آتش در تنور و گذاشتن دیگ شوربا رویش با وجود بالا شدن دود قوی، حال و تبسم مادر مرحومم و ابی واحد مرحوم را خوش می کرد، لبخند را روی لبان شان می‌شگفت، درحالیکه منقل های برقی و گازی با تمام اوصاف یک چنین حال و هوا را نداشتند.
لبخندی که با کشیدن آب از چاه یا حمل آن توسط بانگی از نل یا چشمه، فاتحانه بر لب من میشگفت ولی آب روان آسوده نل خانه خالی از آن کیفیت و فتوحات است.
لبخند که باتهیه خمیر و پختن نان توسط دختر هر خانه بر لبش نقش میبست و با هر تعریف حالش را خوب میکرد اما در خرید نان نانوایی و خرید خمیر چینایی و ترکی نیست!
لبخند که می‌شد با بافتن جاکت توسط سیخ های بافت و دوختن لباس برای اعضای خانواده و هدیه دادن برایشان در اوج افتخار بشگفد و تبسم و شور و شعفی را بدنبال داشته باشد. در حالیکه حتا در پیدا کردن همان لباس و جاکت به نرخ ارزانتر از بافت و دوخت از طریق خرید آنلاین ناپیداست.
لبخند که با شور دادن دستاس نمک، برق خنده را بر چهرۀ کاکای گل احمد نمک فروش می آورد. مطمئنا در فروشندۀ نمک پاک قطی الدی نیست
شاید برای همین منظور وقتی میرویم به طبیعت خوب میشویم ، آرام میشویم ، چون به روزگار وصل خود بر میگردیم
دوباره بسمت خانه فارم بزوایه ۹۰ درجه میپیچم. اینبار باد موافق از پشت سر چنان راحتم میکند که احساس میکنم دست به دوال کمر عمرمعدیکرب کافر برده نعرۀ تکبیر را از جگر کشیده او را از زمین بلند کرده بالا میبرم بر سرم میچرخانم و بر زمین میزنم و سپس نفسی تازه کرده میگویم بگو که: لاالله الاالله ابراهیم خلیل الله! در اوج همین هیجان متوجه میشوم که قفل بایسکیل هرچه میکنم حرکت نمیکند.
اما تازه شدن خاطرۀ آهنگ دهقان
در اوایل سال 57 رادیو آهنگ بسیار زیبای( له تانه زار ساقی - له تانه قربان)را از هنرمند عزیز احمد مرید تقریبا هر روز پخش میکرد. یکی از همصنفی هایم این آهنگ مشهور را به اشتباه ( دهقانه زار ساقی - دهقانه قربان) میخواند و خودش را به آب و آتش میزد که احمد مرید برای دهقان و بزگر که آن سالها وقت شان بود این آهنگ را می خواند. امروز پس از 42 سال وقتی دهقان کدو فروش هلندی، به دهقان شیر فروش گفت: دیگر نباید اروپا امانت دار خواهش و خشم آمریکا باشد؟ باید آدم برنده را حمایت کنیم و بر صلح تاکید کنیم. دهقان دیگر در پاسخش گفت : گر چه تا حالا بیشتر هزینه‌ی جنگ با روسیه از سفره‌ی اروپا تامین می‌شود اما در امریکا هم که از دور دستی بر آتش جنگ دارد، وضع بهتر نیست.!!!باید تصمیمی گرفته شود! سرانجام منهم مداخله کرده گفتم: وقتی ابر‌های جنگ کنار بروند، زمان حسابرسی هم فرا می‌رسد. اما دهقان اولی با خندۀ ظریفی بسویم دیده گفت: در جنگ‌ها، پیروزمندان هیچگاه مواخذه نمی‌شوند!!! اینجا دیگر من برای بار اول مثل همان هم صنفیم با تمام احساس از ته دل خواندم که : دهقانه زار ساقی دهقانه قربان
زیرا این دو دهقان سبکبار و سبکبال، حقیقتی را با چشم دل دیده بودند و شجاعانه،بیان میکردند که هنوز در روشنایی روز سیاستمداران آن را نمیبیند. از گپهای این دو دهقان فهمیدم که دیر یا زود لبخند ملیح هواداران جنگ جای خود را به غم عمیق خواهد داد.



All reactions Ghaznawi, Karima Hamidi and 18 other
سکوت
نگاه آبی ات آتش زند به  تار و به پود
شرارِ زهرِ سیاهِ غم هجران بفزود
خرابه های دلم بهِ ز کاخهای بهشت 
که یاد توست ورا ساکن از افق به عمود
نسیم یاد تو حس قشنگ به عالم دل
نگهش داشته هردم به نقد زخم کبود
وضو به بحر خیال تو گیرد این دل زار
کویر بی کسی ام سیر میکند این رود
ز بهر عقده ای من دوش بغض های جهان
 چو دود میترکیدند بی صدا و سرود 
بمرگ نهفته و با دردِ خفته زیسته ام
بخون شگفت دلم لایقش جز این نبود
ز شاخه های درخت سکوتم حرمان چید
دلی که عاشق تو بود با تمام وجود 
شکیب آه من عمری به آسمان بالاست
نگر چه بارش اندوه ست در فراز و  فرود