۱۳۹۴ اسفند ۱۹, چهارشنبه

شگفت گمُشده ترین لبخند ها در طبیعت

داکتر صاحب خلیل جان نورزاد مطلبی را ، در مورد اثر خوب ورزش به ویژه بایسکل سواری روی مغز و جسم انسانها، از صفحه بی بی سی در وتسپ برایم فرستاده بودند که پس از مطالعه آن، خوشبختانه هم برایم انگیزۀ بایسکیل سواری در این هوای ابری و شمال امروز را داد و هم سوژۀ شد برای نوشتن همین مطلب که میخوانید! با تشکر از ایشان عرض کنم که : پشت سر کوچۀ ما منطقۀ سبز در کنار جنگل کم پشت قرار دارد که در ادامه به زمینهای زراعتی هموار می انجامد.
از میان همین زمینهای زراعی سرک باریک و مستقیم برای پیاده رو و بایسکیل به طول شش کیلومتر گذشته است که به منطقۀ فروش محصولات ارگانیک دهاقین، مشتمل بر یک فارم گاوداری و مرغداری و .. منتهی میشود.
در تابستان گاهگاه روز های شنبه ببهانۀ خرید شیر از فارم از همین راه با بایسکیل میگذرم و بزعم خودم یک تیر و سه فاخته یعنی خرید، ورزش و هواخوری میکنم، اما امروز در اوج بی برنامه گی فقط برای ورزش بایسکیل سواری بدانسو رکاب میزدم. طوریکه در دو ویدیوی کوتاه یکی دو دقیقۀ که میبینید، جاده برخلاف تابستانها خلوت بنظر میرسید. با آنهم آدمهای را که در این راه دیدم بشکل دونفری معمولا همراه با سگ هایشان، خیلی خوشحال بنظر میرسیدند. چندین نفر با تبسم های ملیح بر من سلام و صبح بخیری دادند. حتا یک زن و شوهر کوچه گی ما که همیشه پیشانی شان ترش است را در همین راه دیدم که با لبان خیلی متبسم و پیشانیهای باز طوری بمن اظهار سلام و صمیمیت کردند که مجبور شدم از بایسکیل پیاده شوم و فیلمبرداری را قطع کنم. شگفتا که آنها بر خلاف سلام بی مزۀ کوچه حتا به نوشیدن پیاله قهوه در خانه شان دعوتم کردند.
این مسئله در کمال شگفتی برایم سوالی را مطرح کرد که چرا مردم در دامن طبیعت خوشحالند و برعکس در خانه های مجلل کاخ گونه شان مضطرب افسرده و پیشانی ترش؟
در طول راه در حالیکه همینطور رکاب میزدم به این فکر افتادم که سابق مردم بویژه زنها در روز های آخر هفته، وقت شان را صرف شستن، پختن، بافتن و رفتن به دیدار دوستان میگذاشتند. مردان هم اگر جمعه ها برای نان آوردن کار نمیکردند، مشغول تهیه آب که کار آسانی نبود میشدند. من در غزنی با وجودی که کوچک بودم روزانه ده ها دهُلچه آب از چاه میکشیدم. در دهمزنگ و کارته نو هم آب خانه را از نل کوچه می آوردم. مضاف بر این، همین روز های آخر هفته را صرف مطالعه، ساختن یگان تک و توک نظیر مرغانچه، کاهگل کاری، اشتراک در مراسم خوشی و غم دوستان و حتا دیدار از قبرستانهای اموات با خوشحالی سپری میکردیم و برای همه چیز و هر برنامۀ وقت داشتیم و آماده بودیم . اما حالا که بجای آدمها ماشین کالاشویی، جاروی برقی، ماشین ظرف شویی، دیگ پلوپزی و بخار، نل آبُ و خرید آنلاین همه این کار ها را انجام میدهند. چرا وقت نداریم؟ چرا ترجیح می دهیم به صدای تک تک ساعت گوش داده، با یکدنیا وقت آزاد که به بطالت می گذرد، دست زیر زنخ نشسته، افسرده گی و پیشانی ترشی را به پیسه بخریم؟. چرا حتا اگر دلت بخواهد جایی برویِ حال و هوایش را نداری و در نتیجه پایت نمی رود؟ چرا به نحوی از جامعه ولی در اصل از خود بیزاریم؟ چرا در گذشته با انجام همانقدر کار باز هم وقت برای شادی و مصاحبت و سیر و سیاحت داشتیم اما حالا نداریم؟
با همین افکار و پرسشها که در ذهنم یکی پی دیگر در خطور بودند رکاب زده رسیدم به آخر جاده مستقیم و ناگزیر بسوی فارم رویم را به زاویه 90 درجه دور دادم. با چرخیدن بسمت راست، دفعتا شمال قوی را از روبرو حس کردم. شمال که نه بلکه انگار با عمر معدیکرب پهلوان کتاب امیرحمزه کشتی گرفته بودم. عمرمهدی با 54 گز قد و شکم بزرگ میکوشید با تمام قوت مانع پیش روی اسپم ( بایسکیلم) شود و با شلاق و نیزه به هر سو زنگی ام میکرد و من با آخرین رمق بجای شمشیر با زانوان خسته ام خنگ ام را رکاب میزدم . در همین چنگ و دار با شمال یا عمریکرب دفعتا غزل مولانا یادم آمد که میگوید:
هرکسی کو دور ماند از اصل خویش روزگاری باز جوید وصل خویش
در اوج خستگی لبخندی بر لبم میشگفد. انگار پاسخ تمام سوالاتم را در همین بیت مولانا یافتم. آنرا در کمال شگفتی و خوشحالی با خود چنین تفسیر میکنم که رمز خوشحالی آدمها در دامن طبیعت شاید با پدیدۀ بازگشت به اصل گره خورده باشد. همان خوشحالی که با روشن کردن آتش در تنور و گذاشتن دیگ شوربا رویش با وجود بالا شدن دود قوی، حال و تبسم مادر مرحومم و ابی واحد مرحوم را خوش می کرد، لبخند را روی لبان شان می‌شگفت، درحالیکه منقل های برقی و گازی با تمام اوصاف یک چنین حال و هوا را نداشتند.
لبخندی که با کشیدن آب از چاه یا حمل آن توسط بانگی از نل یا چشمه، فاتحانه بر لب من میشگفت ولی آب روان آسوده نل خانه خالی از آن کیفیت و فتوحات است.
لبخند که باتهیه خمیر و پختن نان توسط دختر هر خانه بر لبش نقش میبست و با هر تعریف حالش را خوب میکرد اما در خرید نان نانوایی و خرید خمیر چینایی و ترکی نیست!
لبخند که می‌شد با بافتن جاکت توسط سیخ های بافت و دوختن لباس برای اعضای خانواده و هدیه دادن برایشان در اوج افتخار بشگفد و تبسم و شور و شعفی را بدنبال داشته باشد. در حالیکه حتا در پیدا کردن همان لباس و جاکت به نرخ ارزانتر از بافت و دوخت از طریق خرید آنلاین ناپیداست.
لبخند که با شور دادن دستاس نمک، برق خنده را بر چهرۀ کاکای گل احمد نمک فروش می آورد. مطمئنا در فروشندۀ نمک پاک قطی الدی نیست
شاید برای همین منظور وقتی میرویم به طبیعت خوب میشویم ، آرام میشویم ، چون به روزگار وصل خود بر میگردیم
دوباره بسمت خانه فارم بزوایه ۹۰ درجه میپیچم. اینبار باد موافق از پشت سر چنان راحتم میکند که احساس میکنم دست به دوال کمر عمرمعدیکرب کافر برده نعرۀ تکبیر را از جگر کشیده او را از زمین بلند کرده بالا میبرم بر سرم میچرخانم و بر زمین میزنم و سپس نفسی تازه کرده میگویم بگو که: لاالله الاالله ابراهیم خلیل الله! در اوج همین هیجان متوجه میشوم که قفل بایسکیل هرچه میکنم حرکت نمیکند.
اما تازه شدن خاطرۀ آهنگ دهقان
در اوایل سال 57 رادیو آهنگ بسیار زیبای( له تانه زار ساقی - له تانه قربان)را از هنرمند عزیز احمد مرید تقریبا هر روز پخش میکرد. یکی از همصنفی هایم این آهنگ مشهور را به اشتباه ( دهقانه زار ساقی - دهقانه قربان) میخواند و خودش را به آب و آتش میزد که احمد مرید برای دهقان و بزگر که آن سالها وقت شان بود این آهنگ را می خواند. امروز پس از 42 سال وقتی دهقان کدو فروش هلندی، به دهقان شیر فروش گفت: دیگر نباید اروپا امانت دار خواهش و خشم آمریکا باشد؟ باید آدم برنده را حمایت کنیم و بر صلح تاکید کنیم. دهقان دیگر در پاسخش گفت : گر چه تا حالا بیشتر هزینه‌ی جنگ با روسیه از سفره‌ی اروپا تامین می‌شود اما در امریکا هم که از دور دستی بر آتش جنگ دارد، وضع بهتر نیست.!!!باید تصمیمی گرفته شود! سرانجام منهم مداخله کرده گفتم: وقتی ابر‌های جنگ کنار بروند، زمان حسابرسی هم فرا می‌رسد. اما دهقان اولی با خندۀ ظریفی بسویم دیده گفت: در جنگ‌ها، پیروزمندان هیچگاه مواخذه نمی‌شوند!!! اینجا دیگر من برای بار اول مثل همان هم صنفیم با تمام احساس از ته دل خواندم که : دهقانه زار ساقی دهقانه قربان
زیرا این دو دهقان سبکبار و سبکبال، حقیقتی را با چشم دل دیده بودند و شجاعانه،بیان میکردند که هنوز در روشنایی روز سیاستمداران آن را نمیبیند. از گپهای این دو دهقان فهمیدم که دیر یا زود لبخند ملیح هواداران جنگ جای خود را به غم عمیق خواهد داد.



All reactions Ghaznawi, Karima Hamidi and 18 other
سکوت
نگاه آبی ات آتش زند به  تار و به پود
شرارِ زهرِ سیاهِ غم هجران بفزود
خرابه های دلم بهِ ز کاخهای بهشت 
که یاد توست ورا ساکن از افق به عمود
نسیم یاد تو حس قشنگ به عالم دل
نگهش داشته هردم به نقد زخم کبود
وضو به بحر خیال تو گیرد این دل زار
کویر بی کسی ام سیر میکند این رود
ز بهر عقده ای من دوش بغض های جهان
 چو دود میترکیدند بی صدا و سرود 
بمرگ نهفته و با دردِ خفته زیسته ام
بخون شگفت دلم لایقش جز این نبود
ز شاخه های درخت سکوتم حرمان چید
دلی که عاشق تو بود با تمام وجود 
شکیب آه من عمری به آسمان بالاست
نگر چه بارش اندوه ست در فراز و  فرود


هیچ نظری موجود نیست: