۱۳۹۵ فروردین ۲, دوشنبه

اضطراب و غزل بزغاله حسرت


Overreact مضطرب اما بی خیال

در زندگی هربار که از طریق نشرات کشور، با نام"مضطرب باختری "بر میخوردم، دلم میشد"مضطرب غزنوی" تخلص کنم. چرا که، من خیلی ها مضطرب تر از باختری صاحب (اسحاق نگارگر) که بعدها در برمنگهم همرایش آشنا شدم هستم. من از کودکی با نوعی اضطراب درونی بزرگ شده ام. از اینرو هر گونه رفتار پیش پا افتاده و هرچیز خلاف انتظار، بطور طبیعی میتواند شرایط حاصلخیز برای افزایش سرعت تولید و تکثیر اضطراب در من گردد. حتا هروضعیت غیرقابل پیشبینی، میتواند بسهولت مرا در یک دنیای خط خطی و آشفته غرق کند و عذابم دهد.

 اضطراب از نظر من شبیه یک سلولِ سرطانی درحال تکثیرست که اگر اندکی در وجود آدم پیدا شد دیگر رها کننده نیست. اضطراب خواب را از چشم می رماند. یادم هست بار اول در صنف هفتم ابتدائی از تحویلدار مکتب، کتابهای تقریبن جدیدی را در زمستان گرفتم و خیلی خوشحال بودم. اما شب متوجه شدم که اوراق میانی کتاب فزیک حدود ده ورق آن نیست ! از اضطراب اینکه آیا این کتاب را فردا برایم تبدیل خواهد کرد یانه تا صبح حتا یک پلک نخوابیدم!!! آری ! این یک نمونه کوچک بود اما چه شبهای نیست که علی رغم بستن چشمهایم ساعتها طول میکشد تا بخواب روم. یعنی برای زایل شدن اضطراب درون باید از هفت آسمان و هفت قاره عالم بگذرم تا هوشیاری، خیال و فکرهای مضطربم خسته و خاموش شوند و بعد بتوانم بخسپم. باری در پاکستان به کمک یک دوست پیش آدم روحانی رفتم و ازش در مورد رفع اضطراب کمک خواستم. ایشان لای کتابی را باز کرد و خطاب بمن گفت: از اینکه شکر خدا را به جا نمی آوری، ایمان قلبی ات ضعیف است، توکل نمیکنی، همیشه در کارهایت  گره می افتد و سبب میشود مضطرب باشی. تاکید و توصیه من اینست  که باید نماز بخوانی تا زندگیت روی روال بیفتد.اما ایشان درست نمیفرمودند..

هرچند بعضی از اضطراب ها دلنشین است. درست مثل سوز سرمای زمستان ماسکو و مونتریال که وقتی کلکین اتاق گرمت را باز می کنی، به پوست تنت سیلی می زند، این دلنشینی گاهی سبب موج نشینی و موج سواری آدم میشه تا جائيکه بعضی وقت ها روی همان امواج اضطرابی سوار میشویم و از زنده بودن لذت میبری حتا از همان اضطراب.

گاهی اتفاق افتاده که تلاش کرده ام روی امواج اضطراب اصلن سوار  نشوم ولی راستی رضائ خداست گاهی حتا فکرش هم لذت بخش میباشد. گاهی هم لحن حرف زدن آدمها، درک حس و حال شان نسبت به خودم، طرز نگاه ها و نیش و کنایه محیط، حالم را بسان سطح دریا که با دخالت کوچکترین عامل بیرونی یکباره مواج میشه اضطرابی و توفانی میکند.! طوریکه از تلاطم احساسات رنگارنگم گاهی خودم میترسم.

 بهر صورت رنگ سیاه اضطراب قابل توصیف نیست. مضطرب زیستن یعنی انگار با تاریکی همنشین شدن و این تاریکی طوری گریبانت را میگیرد که حتا نمیتوانی ازش فرار کنی چه رسد به افروختن شمع. در حالیکه آدمی زاد ذاتآ شیفته ی فرار میباشد. شیفته ی گریختن و بی خیال شدن. شیفته ی بی مسئولیت بودن و آزاد بودن که اضطراب بزرگترین مانعی در برابرش هست. خلاصه اینکه تلخترین مواجهه آدم با بزرگسالی فهمیدن و درک این مسئله است که متاسفانه جهان جای عادلانه ای نیست. بنابرین در این دنیائ بی عدالتی با استرس و اضطراب زیستن عذاب بزرگی هست. حالا که از منظر بزرگسالی به زندگی نگاه میکنم، تلاشهای مضطرب زندگیم،مثل خط مثل کشیدن با ناخن بر روی کوه بیعدالتی، مذبوحانه مسخره و بیفایده در نظرم جلوه میکند

بزغاله حسرت

آویخته در شاخچه چون برگ و سر انجام
با دست نسیم روی زمین ریختم آرام  
بزغاله حسرت بکشیدم به دهانش
زان روز چو نشخوارم و در گردش ایام
تقویم سپید است و زده دل گره ئ کور
تا این دل دریایی کشد شعله ای ناکام
اندر شب مهتابی من رهگشا نیست
استاره ي چشم آبی زیبا و خوش اندام
گر گوش کند درد دلم بستر دریا 
خالی شود از ماهی همین بستر و فرجام
از بارش بیگاه و گهم چشم شب اما
نورانی شود شام سیه میشودش بام
در گرد و غبار تن و تنهایی اسیرم
شعرست مرا همهمه ناکامم و بد نام 
بنیاد تلاطم شده مسکوت و گلو خشک
محصور به هجرانم و خود بافتم این دام
در ژرف وجودم غزل نغز شکست است
این کلک شکیبم به تغزل کند اقدام

هیچ نظری موجود نیست: