۱۳۹۵ تیر ۵, شنبه

فروغ جاودان من و آجا صنم


راستی، بار ها بین من و آن دو فروغ جاودان زیبایی، کمتر از یکمتر فاصله بود. اما انگار میدانستم دور دروازه ی بهشتم را از همان آغاز دیوار شیشه ای 
کشیده اند تا فقط از پشت شیشه نگاهش کنم. حتا هیچگاه دلش را نداشتم نزدیکتر بروم و ببینم. میترسیدم که اگر به شیشه سنگ بزنم خدا ناخواسته سنگ پس از شکستن به این فروغ جاودان به این بهشت آرزو اصابت کند. گاهی هم میترسیدم حتا نتوانم سنگی را بر دارم و پرتاب کنم اما شیشه همچنان نور منعکس کند
افسوس که دلم هم پایکوبی میخواست هم آهسته برو اما هیچگاه نتوانستم جرئت کنم حتا  آهنگ آجا صنم را در حضورش زمزمه کنم

برگردان آهنگ آجا صنم 

عزیزم، بیا در روشنی نرم و لغزنده مهتاب
با هنگامه بهار  پایکوبی کنیم
در مسیر هر زندگی  جنگل حتمی است 
مطمئنآ آسمان با شادی ما سوی ما چشمک خواهد زد
قلبم سخن میزند و با شور میرقصد
محبوب دوست داشتنی ام! مرا با خود ببر در کنار ستاره ها
من در این گوشه تنها هستم

در این شب نمناک، قلبت را به کی نگه میداری

در هر نفسم تکرار  نام توست
ببین اشعه  جذاب ماه برایت توصیه میکند عاشق شو! در عشق سقوط کن
زندگی مثل یک سفر است، که در آن فردا کجا برویم؟

کاش میتوانستم به ابر های همین آسمان سر بزنم

و  آسمان  امشب را با همین سوسو مثل یک عروس بزمین پائین میکردم
ماه با زرق و برق میدرخشید و ستاره گان سوسو زنان سوی تو
از نظر من جهان آنگاه جهانست که دوقلب عاشق  یکی شود

آجا صنم مدر چاندنی مین هم
تم میلی تو ویرا نی مین بهیآ جاهیگی بهار
جومنی لگی گا آسمان
کهتا هی دل اور مچلتا هی دل 
موری ساجن لی چال مهجهی تارون کی پار
لگتا نهین هی دل یهان

بیگی بیگی رات مین دل کا دامن تام لی
کوهی کوهی زندگی هردم تیرا نام لی
چاند کی بهکی نظر کی رهی هی پیار کر
زندگی هی ایک سفر کانی جانی کل کیدر
دل یی چاهی آج تو بادل بن اود جاهون مین
دلهن جیسا آسمان- دهرتی پر لی آهون مین
چاند که  دولا سجهی دهوم تارون مین ماچهی
جهوم کی دنیا کهاهی پیار مین دو دل میلی

۱۳۹۵ تیر ۱, سه‌شنبه

گپی با یک همدل

 

امریکا میره بخیر همی یک امید اس

با دوستی که از شور جوانی همیشه رویای درانداختن طرحی نو را در سر داشت  و با همین رویا های شریف به هر حالت در افغانستان ماند همانجا مینوشت، مبارزه میکرد و امیدوار تغیر بود، تیلفونی گپ زدم. از صلح ، کرونا و آینده مبهم وطن پرسیدم. ایشان فرمودند ولله هیچ حرف دلخوش کن ندارم که برایت بگویم! دیگر از تغیر در این مردم و خطه ناامید شده ام و خودم هم از رمق افتاده ام! زیرا مجبورم با جان کنی در این نزدیک به شصت سالگی چرخ حداقلی زندگی را بچرخانم.گاه فکر میکنم مرگ ناشی از کرونا راحتتراز این همه استرس حمله خود کش  و مشت غیبی موبایل دزد هست. بیخی حالت بچه فلم تایتنیک را دارم که با یک دست به تخته چوب چسبیده ام تا نه یکنفر بلکه یک خانواده شش نفری را نجات دهم و از سوی دیگر در اقیانوس یخ بسته یاس محکوم به شنا و فنا هستم. هیچ راه نجاتی نیست جز اینکه فکر میکنم اگر امریکا براستی برود زنده گی حد اقل بهتر خواهد شد.

گفتم آیا رفتن امریکا مشکلات را بیشتر نخواهد کرد؟ در ضمن بودن امریکا چه مشکلی را ایجاد میکند؟ ایشان گفتند : برو بیادر خدا هفت پشت کفن کش سابق را بیامرزد ! امریکا با حضور بیست ساله اش میخ در تابوت وطن دوستی زد. امریکا با توزیع دالر زندگی را در این مملکت از حالت اصلی به شکل نمایشی اش مبدل کرده است اکنون زندگی در افغانستان شبیه صحنه تئاتری است که  هرکس در جان دیگری میزند. سلامت اخلاق اجتماعی به حداقل رسیده، زشتی وپلیدی در رفتار اجتماعی در حال افزایش است. بزرگترین جنایت امریکا از بین بردن اعتماد درونی مردم نسبت بهم دیگر و عادی کردن ،خشونت ،فساد،دزدی، دروغ ،زورگویی و رعایت نکردن حقوق دیگران است. من که میبینم دیگر کسی مثل سابق افغانستان را دوست ندارد. کشوردرحال پاشیدن کامل است. حتا از مبارز ترین آدمها شنیدم که اگر همان بدترین کشور (پاکستان) هم افغانستان را پس از رفتن امریکا بگیرد( البته  نه اینکه مزدورش طالب را بر ارگ بنشاند) بلکه جز خود کند و آرامش پاکستانی را برگرداند خوشحال اند.به تجزیه اش خو کسی اشک تمساح هم نخواهد ریختاند.

متعجب شدم و پرسیدم آخر مبارزه دیگر فاتحه اش خوانده شده؟ گفت در ظاهر نه : چون با پاس شدن قانون احزاب ۹۹ حزب و گروه تاسیس شد اما سپس همه این گروه ها در اقوام منحل گردید. ریخته و پاشیده همانها اصطلاح اپوزیسیون را هنوز حفظ کرده اند. بدون شک در هر قوم و ملیتی یقینآ هنوز ادم های مبارزی پیدا می شوند ولی هر کدام این فرقه ها به نحوی قومی شده و فاقد استرتیژی بوده و جالب اینکه هر کدام رویای سیاسی خود را شعار می دهند. حتا گاهی با یکدیگرکمتر از  دشمن برخورد ندارند. مضاف بر این  احمدشاه مسعود، استاد ربانی ، عبدالعلی مزاری، جنرال دوستم، نجیب و حتا گلبدین طرفداران خود را دارند. طرفداران هر کدام از این شخصیت ها که اکثر جوانان اند و غالبن اینها را بچشم ندیده اند چنان اینها را از هر اشتباهی مبرا میدانند که کسی جرات انتقاد کردن از انها را ندارد. بنابران قضاوت بیطرف در جامعه از بنیاد مرده و شما نمیتوانید موضع بی طرفی نسبت به چیزی داشته باشید، در حالیکه بی طرف بودن بویژه در امر قضاوت از ارزش های مهم محسوب میشود. در میان حرفش پریدم و گفتم پس خدا یک قهرمان را پیدا کند. دوستم گفت: او بیادر تو هم مثل یگان خو برده که میگه داوود خان میبود پاکستان میلریزد. داکتر نجیب ای رقم امنیت را میگرفت تحلیل داری ! من فکر میکنم امروز حتا قهرمانان  به تنهایی نمی توانند  کشور را نجات بدهند؛ بلکه فقط نقش  مسکن را بازی خواهند کرد. زیرا از ریس پاسپورت دوران نجیب که رفیقم اس یکروز راجع به توزیع پاسپورت پرسیدم او گفت در چهارده سال حاکمیت حزب خلق فقط پنجاه هزار جلد پاسپورت چاپ شده بود و بیست و دو هزار آن توزیع شده بود  امروز در یکسال تنها در جلال آباد هشتاد هزار پاسپورت توزیع میشود. همین قسم هر چیز را فکر کن ! پدرکلان نجیب و هفتاد پشت داوود خان در شرایط فعلی تنها امنیت پروژه ارزان قیمت را گرفته نمیتواند امنیت افغانستان را خو بگذار! از همینرو مخالفین در فکر تغیر و حکومت کردن نیستند فقط درگرداب تبلیغات سیاسی روزانه خودش  را سرگرم می کند ؛  دور اندیشی ؛استراتژی ، سیاست و نقشه راه روشنی ندارد.

دیگر خاموش شدم و حرفی برای گفتن نداشتم فقط به عنوان آخرین سوال پرسیدم! پس اعتراف میکنی که مبارزه ات اشتباه بوده؟؟ گفت هم بلی هم نه! زیرا من هنوز هم خودم را مدیون تمام اشتباهات و ضعفهای خودم میدانم، چون اگر آنها نبودند، هرگز تصمیم نمیگرفتم آدم دیگری باشم.


حیفم آمد این مکالمه را با دوستان شریک نکنم. بویژه وقتی یادم  آمد که چگونه در بهترین دوران عمر، روحم از اثر گشتن دنبال خودش، پای درد و از اثر حمل فکر و خیال بیش از حد روی شانه اش زخمی و کمر درد شده بود. اما چنین نا امید  نشده بودم. شما چه فکر میکنید؟

۱۳۹۵ خرداد ۳۰, یکشنبه

لذت زمان و غزل حسودی

لذت و زندگی

دیروز عصر چنان خسته از کار فارغ شدم که حتا حوصله پاهین شدن از زینه ها را نداشتم، بنابرین با آخرین رمق وارد لفت دفتر شدم. دکمه منزل صفر را زدم. درب لفت پس از کرشمه ای نیم دقیقه ای بسته و شروع به پائین روی کرد. در تنهایی و سکوت، خیره به آینه روبرویم بتصویر خسته خودم با هزاران خیال و چرت نگاه می کردم. لفت در منزل دوم ایستاد وقتی در باز شد، نخست نور ملایمی از چراغ دهلیز چشمانم را زد و سپس همکار مغروری که ظاهرآ نگاهش به ما آدمهای آسیایی صمیمی نیست و طبیعتآ منهم چندان از او خوشم نمی آید، بی سلام و کلام داخل لفت شد. نفس عمیقی کشیده در دلم گفتم: این نیز بگذرد، گیرم که در این کابین کوچک سختتر، اندوهت مباد ای دل بی سامان! خاموش! اینبار دکمه طبقه صفر را او زد. درب لفت با همان ناز و کرشمه نیم دقیقه ای بسته شد و حالا اجبارآ بجای آینه به کف کابین لفت در حالی خیره شدم که نفسم هایم سنگین شده بود،چکنم؟ راز آتشکده ی دل به کسی نتوان گفت. انگار از قبل میدانستم قرارست با چه کسی در این لفت همراه باشم.در فاصله پاهین روی لفت یکبار دلم شد با همین بی رمقی و خستگی خطاب به این آدم مغرور فریاد زنم که : بدان و آگاه باش ! من سیمای سرزمینی ام که نخستین نگاه فلسفی به زندگی از آنجا برخاسته مولانا میگوید:(از جمادی مردم و نامی شدم - وز نما مردم به حیوان برزدم- مردم از حیوانی و آدم شدم - پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم). اما زمان مجالم نداد! لفت ایستاد و شگفتا که همکار مغرور خلاف توقع در حالیکه از لفت خارج میشد با تبسم دوستانه گفت: آخر هفته خوش! از لحظاتت لذت ببر" و صمیمانه با تکان دست با من وداع کرد

prettig weekend

geniet van u tijd

آری!یکی از توصیه های بی معنی و نمایشی در هالند اینست که در ختم روز جمعه به همدیگر میگویند: "تعطیلات هفته ات خوش "از لحظات زنده گیت لذت ببر" بنظرم مخترع این دو جمله ظاهرآ شعاری و مروج، کسی بوده که هرگزدرد را خودش تجربه نکرده، کاخ آرزوهایش فرو نریخته و روح و روانش در کوره زندگی نسوخته، ورنه چسان ممکنست با عقل سلیم تصور کرد تا از لحظات زندگی لذت برد؟ شاید اتهام منفی گرایی و کج سلیقه گی را دوستان به من بزنند اما باور کنید من لذتی را که بدون هیچ دلهره بوده باشد در زندگی هرگز نچشیده ام از همین سبب دلم بود ازش بپرسم لذت چیست؟ ولی عجالتن چیزی نگفتم و با لبخند و دیپلوماسی بلمثل و تمنای نیک متقابل همرایش وداع کردم.لیکن شیوه برخورد این آدم چنان شگفت زده ام کرد که خواستم شرح پیشامد صمیمانه و غیر مترقبه او را، اولتر از همه به همکار کردستانی ام که خیلی از این آدم بدش میاید بگویم. بنابرین در حالیکه همینگونه در راهم روان بودم، به او زنگ زدم، بیخبر از اینکه در منزل همکف، بویژه پس از  خارج شدن از ساختمان دفتر، سرعت شبکه انترنتی دفتر، شبیه سرعت حرکت حلزون یا گوک میشود بنابرین وتس اپ در حالیکه پیهم چرخک میزد، تماسی را بین ما برقرار نکرد.

 اما در فاصله مسیر برکشت به خانه با شگفتی پیوسته به این می اندیشیدم که کدام عامل،توانسته ذهن و باورهای سرکش این آدم را یک چنین تحت تأثير قرار دهد تا شخصيت اخلاقی او را تا این حد در برابرم خاضع نماید که امروز نه تنها سایه ام را با تفنگ نگاه تنفر آمیزش نزد بلکه با صمیمیت، ولو علی الظاهر در قالب شعار، لحظات خوش برایم آرزو کرد؟  جالبتر از همه اینکه همین یک جمله عادی و نمایشی او بالایم اینقدر تاثیر گذار شد که انگار با تمام وجود لمس کردم و فهمیدم که نمیشود و نشاید و نباید احدی را بدون شناخت درست و حرف زدن فقط از طرز رفتارش قضاوت کرد.

هرچند هنوز از آنانیکه بدون درد، از گوشه امن با دل گرم، پیاله چای در دست، برای درد دیگران، بدون فهمیدن علت درد، نسخه تجویز میکنند متنفرم. حتا این کار را مثبت اندیشی هم نمیدانم اما نمیدانم چرا رفتار و گفتار این آدم مورد پسندم قرار گرفته است..

القصه با همین خیالات چنان خسته به خانه رسیدم که حتا توان کشیدن بوتها از پاهایم را هم نداشتم. روی کوچ نه اینکه بگویم دراز کشیدم بلکه بهترست بگویم پهن شدم، احساس میکردم وزنم به توان خودش رسیده. اگر اشتباه نکنم در ریاضی هر چیز به توان خودش مساوی صفر اس.انرژی منهم مساوی به صفر بود. چشمهایم را به زور باز نگهمیداشتم با اینحال تا پلکایم بهم میرسیدند، مثل فشار بالای دکمه سرخ(روشن) ریموت کنترول، کانال کابوس های همیشگی، در پرده تلویزیون ذهنم روشن میشد. کابوسهای که میدانم تا از هم پاشیده و متلاشی ام نکنند تمامی نداره!کابوسهای که اخیرآ مجوز حسادت را هم از من گرفته اند

عمه ای داشتم خداوند رحمتش کند، سالهای کودکی و نوجوانی پای صحبتهای او مینشستم. بسیاری از گفته ها و داستان هایش را به یاد دارم. حتا طنین صدا، گلو صاف کردن و تکیه کلام هایش یادم هست. یادم آمد که میگفت نصیحت پدرانه کردن، از دل گرم حرف زدن و امر و نهی کردن(اوقی گری) کار آسان اس! بنابر همین مقوله منهم جمله "از زمان لذت ببر" را نوعی نصیحت پدرانه از دل گرم حرف زدن و اوقی گری ناحق میدانستم اما رفتار پسندیده و توصیه همین آدم برای نخستین بار، تا جایی در دلم جا باز کرد که میخواهم لااقل همین امروز به توصیه اش تا جایی که امکان دارد عمل کنم.

آری! دلم رویا میخواهد رویا لذت بردن از لحظات را! لحظات آبی بیکران و بی پروا از عالم و آدم  را که در طول عمر صرف چند بار اما با دلهره نصیبم  شده اس.انگار دیگر قبول کرده ام گپی آدمی را که یکساعت پیش دشمن میپنداشتم اش 

اما شوربختانه از شبهنگام تا همین لحظه ای که این مطلب را مینویسم دندانم پیهم آلارم میزنه ، درد نداره. اما نمیگذاره لذت آرزوهای جدید که در دلم تازه در حال جوانه زدن است را حتا در رویا بچشم! انگار با هر دوگ دوگ میگوید غمهای که مبدل به عینیت شده و در تار و پود زمان نشسته باشند تا ابد در سینه ماندگارند. و انگار این آلارم های پیاپی بسان چوب های گوگرد است که روی زرنیق سرد آرزو های تازه میلغزد تا با لمس تن سردشان نخست گرم وسپس  شعله، دود و نابود شان کند. بخیالم بگفته شاد روان کاکای مادرم: سړی  چی زوړ شو، بیا ناجوړ شو، بیا جوړ شو ..

 



حسودی ممنوع



حسادتم شده بر چشم مهر نوش عکاس

 بقلب آنکه  فتد از قشنگی ات وسواس
به هرکه لحظه ی خندیدنت مقابل توست
بچشم أئینه ای کو ترا کند احساس
به شال سبز و به رنگین کمان پیرهنت
به بارشی که روی چتری ات نموده تماس
اگر نسیم به دور تو با شعف چرخد
حسود میشوم ای بانوی خوشرنگ لباس
به نور دیده ای کو در جوار خورشیدم
کشیده با الف قامتش خطوط مماس
حسود و عاشقم ای خوشخرام  رویایی
و داغ سینه من هست تا بدین مقیاس
حیاط دل شود از عطر گام های تو سبز
ثغور عشق مرا کی توانی حیف قیاس
کبابِ حاسد و شعر شکیب نوشت باد
سپند دود کن از زخم چشم هر خناس

به آن دو قاشقی کو در پیاله همراه است

فغان من کشد این هفته هیهات ای یاس

=


۱۳۹۵ خرداد ۲۴, دوشنبه

لمپنیزم لفاظ و پپولیزم افغانی امرالله خان



لمپنیزم لفاظ ، وقیح ترین نوعی از پپولیزم یا عوامفریبی مدرن است که در مقایسه با لمپنیزم معمول از نیرنگ و فریب مدرنتر و توآم با عقلانیت سیاسی برخوردار میباشد. ، لمپنیزم لفاظ هم در کشور های بحران زده و با بن بست سیاسی و هم در کشور های چند ملیتی قصدآ از سوی حاکمیتها نخست کشف و نشانی میشود؛ سپس با عوامفریبی تمام در کمال هیاهو از حاشیه به متن میخزد؛ و به تدریج فضای جامعه را گاهی تسخیر و گاهی هم مخدوش میکند.
اصولن لمپن های لفاظ در بین مردم جایگاهی ندارند اما حاکمیت برای نصب آنها از سوی همان مردم نیاز به حضور آنها و فرض زبان آنها دارند. مثلآ در بیت المقدس و نواحی اورشلیم که دارائ میلیونها نفر نفوس عرب تبار هستند؛ کابینه اسرائیل نیاز به یک لمپن لفاظ عرب تبار دارد. همچنان در کشور های اروپایی دیده میشود که از میان مهاجرین تامیل ؛ ترک ؛ ایرانی و گاهی هم وطنداران خود ما یک لمپن لفاظ که از خود آنها نژاد پرست تر باشد را در پارلمانهای خود می آورند. همانگونه که پس از ۱۱ سپتامبر در افغانستان نیاز به حامدکرزی و چند تا بی نام و نشان دیگر مثل بشر دوست و ملالی جویا و امثالهم بود! که خوب هم درخشیدند و برای خود نام و نشانی هم کمایی کردند. ولی آنچه جالب و در خور توجه است اینکه: در لفاظ لمپن ها نشانۀ از تملق در عمق ناتوانی و حرمان دیده میشود چون آنها مطمئن اند که مردم و شنوندگان میدانند که ایشان دروغ میگویند. با اینحال مامور یت ایشان ایجاب میکند تا با فرض زبان به آزار و تخریب اذهان شنونده بپردازند. هرچند لمپن لفاظ ها با عوامفریبی و دادنِ وعده های بزرگِ بی مبنا و میان خالی به تودۀ های مردم سخن از دموکراسی؛ اصلاح نظام؛ برپایی نظام مردمی و بعضن سقوط نظام های توتالیتر میزنند اما مردم اکثرآ میفهمند که، با لمپنیزم لفاظ نه نظام را میتوان حفظ کرد نه اصلاح؛ نه سرنگون و نه هم برپا! زیرا اگر با لمپنیسم لفاظی، نظامی حفظ میشد، همان حکومت یما پادشاه یا حضرت سلیمان یا لااقل اتحاد شوروی بزرگ با داشتن آنقدر لمپن های لفاظ متملق سیاسی تا کنون حفظ میشدند! اگر قرار بود با لمپنیسم لفاظ، نظامی اصلاح شود، همۀ نظامهای خودکامه و حتا نظام کوریای شمای و آی ایس آی تاکنون اصلاح شده بودند! و اگر قرار بود با لمپنیسم نظامی در جهان سرنگون شود، دوران جنگ سرد هفتاد سال دوام نمیکرد و هیچ نظامی در عالم حتی یک روز هم استقرار پیدا نمیکرد!
از این رو، توصیۀ من به امرالله خان که بدون شک دل در گرو بهبود حال این سرزمین دارد، این است که اگر گاهی هم بر حسب اتفاق از کوره به در میرود و از شدت علاقه به دوم نمره گی با خشم ناسزا هایی نثار پاکستانی ها میکنند؛ که در جای خود امری طبیعی هم است، باید مراقب باشند که به نظر شنوندگان مخکشیزمی اش او بیگانه تر از هر لر و بری است. حمید گل؛ مولانا فضل الرحمن؛ اسحاق خان؛ جنرال عبدالوحید و امثالهم پیش کتله شنونده مخکشیزم خودی تر از امرالله خان است امرالله خان وظیفه ای آرام کردن چند تا مثل خود را دارد نه وعظ و نصیحت به خودی ها را. در واقع امرالله خان مامور شده تا لمپنیسم گفتاری را به عنوان شیوه ای عادی و روزمره از زندگی سیاسی اش در برابر یگان مزاحم از تبار بیگانه خودش استفاده کند نه اینکه موی دماغ مقرر شوندگان گردد..
مضاف بر این، امرالله خان باید بداند که: مخکشیزم میداند که لمپنیسم گفتاری نتیجۀ مستقیم افسردگی در از دست دادن قدرت، یأسِ اجتماعی سیاسی، احساس بی آیندگی و ناتوانی عملی شخص لمپن واعظ است. انسان ناتوان و افسرده و بی آینده برای دوباره مطرح شدن به تخلیۀ روانی نیاز دارد و در این راه استعدادش را برای تعریف و تمجید از بادار و ناسزا و پرخاش با دشمن بادار بکار می اندازد و در این مسیر تا بدانجا به پیش میتازد که به صورت موجودی صرفاً فحاش و بدزبان عرض اندام میکند که امیدوارم ایشان چنین مباد


۱۳۹۵ خرداد ۱۶, یکشنبه

پند، پایِ بند و آهنگ گذر شب


چندین قرن است که این زن و مرد در کنار هم عاشقانه آرمیده اند؟ انگار مرگ غیر مترقبه و ناگهانی داشته اند و امروز عشق کم نظیر این دو عاشق را استخوانهای اینها جاودانه کرده است. میگویند همینکه گور را گشودند جنسیت هر کدام را تشخیص دادند. زیرا جواهر و زینت آلات زن هنوز در دستش بود. 
هرقدر به گذشته نگاه می کنیم. عشق را پر رنگ تر می یابیم. اینجاست که آدمی باید از تاریخ پند بگیرد و نظام پند و رهنمون را سپر هجوم طوفان های مرگ ناگهانی کنند. همیشه بعد از پند است،که پایِ بند به میان می آید و سپس هم پایبندی. این درست که روح به تن باز نمی گردد، ولی در تن توانی هست که روح را تسخیر می کند. سانتیمانتالیسم یا احساساتی‌گرایی با دیدن این تصویر وجود ما را فرامی خواند تا این دو را عشاق بی نظیری بپنداریم که در کنار یکدیگر با عشق مرده اند. نمی دانیم داستان آنها از چه قرار بوده است. عشق را به بعد از مرگ حواله داده اند یا این که پس از مرگ هم خبری نبوده جز امتداد آنچه در زندگی و حین زیستن رخ می داده است. خدا داند! اما کاش سینه ای آدمی تهی از آرزو میبود!!! یا کاش آرزو های آدم محقق شدنی میبود





برگردان آهنگ هندی  اب رات گذر نی والی هی
گذر شب

امید من  
درد عشق بسراغم آمده لطفن بیا
تمام شب در انتظارت سپری شد
!من اینجا میگریم تو آنجا خاموش نشستی 
حالا که شب گذشت! بیا
*****
زیبایی ماه افول کرد
قلب ستاره ها شکسته شدند
لحظه های خیلی درد آور و بیقراریست
شب در انتظارت گذشت بیا لطفن
****
شب مانند یک عروس بچشم میخورد
آیا این عروس شب بکجا خواهد رفت؟
پس صدایم کن در این تاریکی
 کجایی تو؟؟؟
چشمهای مضطرب و خسته ام در انتظار توست
تقدیرم گویی در انتظار رقم خورده
میدانم نمی آیی
 پس بگو کجا بروم؟؟  چه کار کنم؟


آجا هو ته لپ تی هین حرمان- اب رات گذر نی والی هین
مین رهون یهان تم چپ هو وهان اب رات گذر نی والی هین
اوه  هوهو ! چاند کی رنگت اول نی لگی 
تارون کی دل اب توت گهین
هی درد بهرا بیچهین سما - اب رات گذر
ایس چاند کی دولی مین آیی نظر
یی رات کی دلهن چلتی کیهدر
آواز تو دو کوهی تم هو کهان
اب رات

گبرا کی نظر بهی هر گهی
تقدیر کو بهی نیند آنی لگی
تم هاتی نهین مین جاهون کهان
اب رات گذر 

۱۳۹۵ خرداد ۱۲, چهارشنبه

خودافشایی بی جا

خودافشایی بی جا

دیشب یاد یک خاطرۀ بد و پر از تحقیر افتادم که تا شفق داغ صبح آزارم داد. صبح با خود گفتم تلخی بعضی از خاطره هائ که هرگز از ذهن فراموش و حتا کمرنگ نمیشوند را فقط میشه با نوشتن اندک تقلیل داد. در ضمن شاید خوانش همین نوشته، در قالب یک انتباه، خود تبدیل به خاطرۀ شیرین در ذهن خواننده گردد.

بلی! قصه از روز های نخست ورود به پشاورست. روزیکه قرار بر این شد تا برای یافتن کار،باید خلص سوانح خود را در یکی از دفاتر بنویسیم. هرچند همه ما هفت نفر هم مسلک از قبل بین خود مشخص کرده بودیم که در نوشتن تحصیلات و مهارت ها چه سانسور ها و خطوط قرمز را رعایت کنیم. اما در اثنای خانه پری ورق سوانح یکی از رفیقهای ما بر خلاف معمول از جا برخاست و رو به مرد ریشوی مجاهد که مدیر همان دفتر بود کرده گفت: صاحب! مه غیر از پانتون (دانشگاه) و مکتب یک چهار ماه در اتحاد شوروی برای کورس هواپیمای انتونوف -دوازده رفتیم او ره هم بنویسم؟ در این اثنا تمام کارکنان شعبه مثل درختانی که زمستان درون شان ریشه دوانده و رنگ برگهای شان به تیره گی گرائیده باشد سیاه و سرخ شدند، تقریبن همه قلم هایشان را روی میز گذاشته و از شگفتی در جا خشک ماندند.! برای لحظاتی روند سادۀ، که واژهٔ سکوت را تفسیر و معنی میکرد در دفتر حکمفرما شد. مرد ریشو با نگاه نفرت آمیزی عقده اش را قرت داده گفت:فوق لیسانس بود؟اما پیش از اینکه پاسخش را بگیرد با خشم و نفرت رو به همه ما کرده گفت: بلی! همه شمشیر زدنهای تانرا بنویسین! سپس با عجله از دفتر خارج و به دفتر مجاور رفت. سکوت مثل سایه ی که هنگام غروب امتداد می یابد، کم کم خودش را بر همه ما تحمیل میکرد و کسی دیگر جرآت پرسش و نوشتن را نداشت. بویژه پس از شنیدن صداهای اتاق پهلو که مملو از کلمات تحقیر آمیز، تهدیدی و ناامید کننده به آدرس ما بود. خودم که ظاهرا آدم آرام و مثل نامم صبور هستم در سکون ژرفتر و انزوایی بیشتر فرو رفتم. اما معلوم بود در بدن دوست شمشیر زن ما، هورمون هائ که رابطه مستقیم با تشویش و اضطراب دارند دو برابر مقدار استندرد پس از این خود افشایی ترشح شده بود. این امر به سادگی از لرزش دستها وپاها و گاه کل بدنش فهمیده میشد. ایشان به تصور اینکه با این زرنگی از ما یک سر و گردن خود را بلندتر جا بزند کار همه ما از جمله خود را زار کرد. اصولن تازه به دوران رسیده ها،آدمهای بی تجربه و ناامید گاهی دست به خود افشایی می زنند. بعضی از آدمها هم از روی عادت میخواهند نیمه پنهان شانرا رو کنند اما کار این دوست هم مسلک که نمیخواهم نامش را بنویسم به حدی غیر عقلانی بود که معلوم بود پس از این خود افشایی خودش هر لحظه در در درون خودش منفجر میشد.فقط خدا میداند تا زمان تسلیمی ورق ها در نهان خانه دل چقدر عذاب کشید!؟ پس از ختم بخیر شدن این کار ایشان در حالیکه خود در توجیه این خود افشایی ابلهانه حیران مانده بود،در عین حال مجبور به دادن پاسخ به فرد فرد گروپ ما بود.لهذا ایشان که موهای پیشرویش را در جوانی از دست داده بود حال اش را از ظواهرش میتوانستی حدس بزنی که چگونه قطرات عرق شرم از کله تاس اش بدون کوچکترین ممانعتی با یخمالک زدن بسوی پیشانی اش در حرکت بود. با اینحال من میخواستم برایش بگویم عزیز برادر! خیلی بی شعوری چون میفهمی کشتن عسکر دوره مکلفیت بدلیل ایستادن در صف شوروی مجوز دینی دارد و تو هنوز از رفتن به شوروی میگویی! اما از خوش شانسی،دوستم حبیب جان احمدزی که نزدیکتر به او بود پیش دستی کرد و با دشنام های رکیک خیلی بدتر از اینها را به او گفت: ولی وقتی به خانه رسیدیم و بلبلک رفیق ما شروع به خوانش کرد فهمیدم که بعضی ها را نمیشه هیچوقت قانع کرد.لهذا باید به نفهمی اینگونه افراد احترام گذاشت .

.اینجا بود که با حبیب و طاهر قدم در راه ناپیدا گذاشتم و با کوله ی نا امیدی عزم سفر ایران کردم. حالا که در مورد آن تصمیم عجولانه در اوج و همرهی ترس، دلهره ها و تردیدها فکر میکنم برعکس که در بالا گفتم متیقن میشوم که من آدم ناآرامی هستم هرچند بی تفاوت!همیش بجای اینکه سنگ بزرگ روی سینه ام را بردارم و بر زمین بگذارم، آنرا برداشته بر سرم میکوبم

نتیجه اینکه مطمئنم از یک ذهن آشفته و بهم ریخته چیزی جز آشفتگی تراوش نمیشود.شاید خود افشایی دوست ما (م - کل) نیز از اثر همین آشفتگی ذهنی بود. اما هدف من از نوشتن این همه اشفتگی ها نیازمند این توضیح است که به باور من حتا اگر در اوج قله ی زندگی هم برسی، باز هم گاه و بیگاه سردی هر حفرۀ خالی ناشی از اشتباه، ناکامی و شکست در قلبت بطور مداوم تیر خواهد کشید دلشورۀ ترسناکی درست وسطِ قفسه ی سینه ات موج خواهد زد، درست شبیهِ جریانِ سرد و زهرآگینی که بالا و پایین رفتنش، پیچ و تاب خوردنش و صعود و سقوطش را میتوانی حس کنی. بغضی از سر استیصال گلویت را خواهد گرفت و حتا در بستر زیر لحاف و اتاق گرم نوک انگشتهایت را یخ خواهد زد و بدنت لحظه گُرم و لحظه سرد خواهد شد. در این میان ناگهان دلت از فاصله ی بین آنچه که میخواستی و آنچه که هستی خواهد گرفت. و اینجاست که زنجیره کاش ها و حسرت ها همچنان ادامه خواهد یافت و سبب بیخوابیها و نا آرامی های عمری خواهد شد.

 اقيانوس  احساس

ترا خواهم  سرود  از عمق اقيانوس  احساسم 
شبی با شعله هاي یک غزل   ای پیکر الماسم
به  زير گام  تو؛  گل  برگهاي    مرمرين  شعر 
بریزم ای امید ای مظهر احساس   و  وسواسم
چو آن دخت سمرقندی که با این رو سری گلدار
به  پائیزم غزل  آری   بهارم    وسوس  الناسم
بیآویزی به شانه یا که پیچی  گِرد سر با    زلف  
دو چندان میشوی زیبا به  چادر ای  گل    یاسم
به خاک و خون کشيداینک ادایت سرزمین   جان
شهید   غمزه ات  گشتم    نما با  قیس    مقیاسم
چو   نستعلیق    ابرویت  یکی تیر  شهاب  عشق
کشد بر آسمان دل  هلال   و   خنجر  و      داسم
درون چشمه سار عاطفه، جز ماهی سبز شکیبایی
نماند  و رحم  کن بر  ما مگر از   قوم    برلاسم؟