۱۳۹۵ خرداد ۱۲, چهارشنبه

خودافشایی بی جا

خودافشایی بی جا

دیشب یاد یک خاطرۀ بد و پر از تحقیر افتادم که تا شفق داغ صبح آزارم داد. صبح با خود گفتم تلخی بعضی از خاطره هائ که هرگز از ذهن فراموش و حتا کمرنگ نمیشوند را فقط میشه با نوشتن اندک تقلیل داد. در ضمن شاید خوانش همین نوشته، در قالب یک انتباه، خود تبدیل به خاطرۀ شیرین در ذهن خواننده گردد.

بلی! قصه از روز های نخست ورود به پشاورست. روزیکه قرار بر این شد تا برای یافتن کار،باید خلص سوانح خود را در یکی از دفاتر بنویسیم. هرچند همه ما هفت نفر هم مسلک از قبل بین خود مشخص کرده بودیم که در نوشتن تحصیلات و مهارت ها چه سانسور ها و خطوط قرمز را رعایت کنیم. اما در اثنای خانه پری ورق سوانح یکی از رفیقهای ما بر خلاف معمول از جا برخاست و رو به مرد ریشوی مجاهد که مدیر همان دفتر بود کرده گفت: صاحب! مه غیر از پانتون (دانشگاه) و مکتب یک چهار ماه در اتحاد شوروی برای کورس هواپیمای انتونوف -دوازده رفتیم او ره هم بنویسم؟ در این اثنا تمام کارکنان شعبه مثل درختانی که زمستان درون شان ریشه دوانده و رنگ برگهای شان به تیره گی گرائیده باشد سیاه و سرخ شدند، تقریبن همه قلم هایشان را روی میز گذاشته و از شگفتی در جا خشک ماندند.! برای لحظاتی روند سادۀ، که واژهٔ سکوت را تفسیر و معنی میکرد در دفتر حکمفرما شد. مرد ریشو با نگاه نفرت آمیزی عقده اش را قرت داده گفت:فوق لیسانس بود؟اما پیش از اینکه پاسخش را بگیرد با خشم و نفرت رو به همه ما کرده گفت: بلی! همه شمشیر زدنهای تانرا بنویسین! سپس با عجله از دفتر خارج و به دفتر مجاور رفت. سکوت مثل سایه ی که هنگام غروب امتداد می یابد، کم کم خودش را بر همه ما تحمیل میکرد و کسی دیگر جرآت پرسش و نوشتن را نداشت. بویژه پس از شنیدن صداهای اتاق پهلو که مملو از کلمات تحقیر آمیز، تهدیدی و ناامید کننده به آدرس ما بود. خودم که ظاهرا آدم آرام و مثل نامم صبور هستم در سکون ژرفتر و انزوایی بیشتر فرو رفتم. اما معلوم بود در بدن دوست شمشیر زن ما، هورمون هائ که رابطه مستقیم با تشویش و اضطراب دارند دو برابر مقدار استندرد پس از این خود افشایی ترشح شده بود. این امر به سادگی از لرزش دستها وپاها و گاه کل بدنش فهمیده میشد. ایشان به تصور اینکه با این زرنگی از ما یک سر و گردن خود را بلندتر جا بزند کار همه ما از جمله خود را زار کرد. اصولن تازه به دوران رسیده ها،آدمهای بی تجربه و ناامید گاهی دست به خود افشایی می زنند. بعضی از آدمها هم از روی عادت میخواهند نیمه پنهان شانرا رو کنند اما کار این دوست هم مسلک که نمیخواهم نامش را بنویسم به حدی غیر عقلانی بود که معلوم بود پس از این خود افشایی خودش هر لحظه در در درون خودش منفجر میشد.فقط خدا میداند تا زمان تسلیمی ورق ها در نهان خانه دل چقدر عذاب کشید!؟ پس از ختم بخیر شدن این کار ایشان در حالیکه خود در توجیه این خود افشایی ابلهانه حیران مانده بود،در عین حال مجبور به دادن پاسخ به فرد فرد گروپ ما بود.لهذا ایشان که موهای پیشرویش را در جوانی از دست داده بود حال اش را از ظواهرش میتوانستی حدس بزنی که چگونه قطرات عرق شرم از کله تاس اش بدون کوچکترین ممانعتی با یخمالک زدن بسوی پیشانی اش در حرکت بود. با اینحال من میخواستم برایش بگویم عزیز برادر! خیلی بی شعوری چون میفهمی کشتن عسکر دوره مکلفیت بدلیل ایستادن در صف شوروی مجوز دینی دارد و تو هنوز از رفتن به شوروی میگویی! اما از خوش شانسی،دوستم حبیب جان احمدزی که نزدیکتر به او بود پیش دستی کرد و با دشنام های رکیک خیلی بدتر از اینها را به او گفت: ولی وقتی به خانه رسیدیم و بلبلک رفیق ما شروع به خوانش کرد فهمیدم که بعضی ها را نمیشه هیچوقت قانع کرد.لهذا باید به نفهمی اینگونه افراد احترام گذاشت .

.اینجا بود که با حبیب و طاهر قدم در راه ناپیدا گذاشتم و با کوله ی نا امیدی عزم سفر ایران کردم. حالا که در مورد آن تصمیم عجولانه در اوج و همرهی ترس، دلهره ها و تردیدها فکر میکنم برعکس که در بالا گفتم متیقن میشوم که من آدم ناآرامی هستم هرچند بی تفاوت!همیش بجای اینکه سنگ بزرگ روی سینه ام را بردارم و بر زمین بگذارم، آنرا برداشته بر سرم میکوبم

نتیجه اینکه مطمئنم از یک ذهن آشفته و بهم ریخته چیزی جز آشفتگی تراوش نمیشود.شاید خود افشایی دوست ما (م - کل) نیز از اثر همین آشفتگی ذهنی بود. اما هدف من از نوشتن این همه اشفتگی ها نیازمند این توضیح است که به باور من حتا اگر در اوج قله ی زندگی هم برسی، باز هم گاه و بیگاه سردی هر حفرۀ خالی ناشی از اشتباه، ناکامی و شکست در قلبت بطور مداوم تیر خواهد کشید دلشورۀ ترسناکی درست وسطِ قفسه ی سینه ات موج خواهد زد، درست شبیهِ جریانِ سرد و زهرآگینی که بالا و پایین رفتنش، پیچ و تاب خوردنش و صعود و سقوطش را میتوانی حس کنی. بغضی از سر استیصال گلویت را خواهد گرفت و حتا در بستر زیر لحاف و اتاق گرم نوک انگشتهایت را یخ خواهد زد و بدنت لحظه گُرم و لحظه سرد خواهد شد. در این میان ناگهان دلت از فاصله ی بین آنچه که میخواستی و آنچه که هستی خواهد گرفت. و اینجاست که زنجیره کاش ها و حسرت ها همچنان ادامه خواهد یافت و سبب بیخوابیها و نا آرامی های عمری خواهد شد.

 اقيانوس  احساس

ترا خواهم  سرود  از عمق اقيانوس  احساسم 
شبی با شعله هاي یک غزل   ای پیکر الماسم
به  زير گام  تو؛  گل  برگهاي    مرمرين  شعر 
بریزم ای امید ای مظهر احساس   و  وسواسم
چو آن دخت سمرقندی که با این رو سری گلدار
به  پائیزم غزل  آری   بهارم    وسوس  الناسم
بیآویزی به شانه یا که پیچی  گِرد سر با    زلف  
دو چندان میشوی زیبا به  چادر ای  گل    یاسم
به خاک و خون کشيداینک ادایت سرزمین   جان
شهید   غمزه ات  گشتم    نما با  قیس    مقیاسم
چو   نستعلیق    ابرویت  یکی تیر  شهاب  عشق
کشد بر آسمان دل  هلال   و   خنجر  و      داسم
درون چشمه سار عاطفه، جز ماهی سبز شکیبایی
نماند  و رحم  کن بر  ما مگر از   قوم    برلاسم؟





هیچ نظری موجود نیست: