۱۳۹۴ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

ترنم باران


دانه های زلال باران! این همسفر لحظه های حزین؛ در این گرمی هوا؛ چه زیبا سوگنامۀ قلبم را تفسیر میکنند.!. دلم گرفته  و با انتظار تلخ  پشت کلکینچه ء سکوت مثل همیش در اندیشه ام. گاهی  بر مزرعه امیدهای عبث، بذر آرزو میکارم و گاهی هم با افسردگی میگویم کاش کالبد بیروحم از سردابۀ ظلمتبار یآس یخ ببندد تا  روان خسته ام  به آرامش رسد 
  حسرتا! با آنکه میدانم آرزوهایم محقق شدنی نیست ولی در شاهراههای مرموز زندگانی گیچ و منگ در تلاش بیهوده ام! چنانچه گاهی حس میکنم حتا از جسم حسرتبارم فاصله دارم ولی با همه سر در گمی و گیچی همیش پرنده خیالم هنگام ریزش باران تا اوج آسمانها پر میگشاید و توصیف زیبایی آنکه زلال تر از باران و پاکتر از آیینه است را به فرشتگان خدا بیان میکند.انگار در ترنم این پاکترین مخلوق خدا سرود تپش قلبم را یافته ام

شگفتا ! همین امروز زمانیکه از موتر پیاده شدم! ابر سپیدی را بالای سرم دیدم. ابری که با من همگام در حرکت بود! در دل گفتم شاید همین ابر سر شار از نگاه های بی تفاوتی دیشب باشد که اکنون مهربانانه تبدیل به قطرات باران خواهد شد و با انعکاس نور و الماسک همان نگاه ؛ عاشقانه  بالای سرم خواهدبارید! تا ابر  بغض گلویم را با رنگین کمان زیبائی  بسوزاند ! ابری که  دیشب تا آسمان سینه ام  صعود و همانجا سایه افگند!اما نمیدانم چرا این ابر سپید مهر پس از آنکه حدود یک کیلومتر فاصله را با من یکجا پای پیاده طی  کرد و مرا بخانه رسانید شروع کرد به باریدن؟ و هنوز چه زیبا میگرید! یا بهتر بگویم سروده من را میخواند! و جالبتر اینکه از بسکه زمین تشنه است اشک باران را زمین سوزان میبلعد انگار در جویچه های بی نشان مبدل به آه میگردند!  کاش همین آب باران میتوانست زورق شکسته ام را که بزور روی اقیانوس متلاطم زندگی نگه داشته ام غرق سازد 
 باران می ایستد و منهم از دنیای خیال بر میگردم ! و سپس با آه میگویم: کاش  دیروز همین باران در همین موقع  همصدا با هنگامۀ باران محبتم گل صد برگ عشق را سبزینه میساخت! ستاره ام را میشست! و خلوص صمیمیتم را با زلال قطره های طراوت آفرینش بازگو میکرد
 چه نعمت بزرگی بود اگر میتوانست لااقل  رد پای را که  از جاده دل با بی مهری عبور کرده پر آب میکرد تا نسیم انتظار در سراسر فاصله های خالی از نشان قدمهایش، گل امید میکاشت.
 خدایا! چه سخت است  خود را پشت حصار قفل شده حرمان یافتن! چی جانکاهست از پشت آن دیوارحصار پنهانی بالا رفتن و  انگشتان بی رمق دستانم را به لبۀ دیوار بلند حصار حرمان چسپانیدن ! دزدانه نگاه کردن! و بالاخره هم چه دشوار است، از بزم ستاره باران دیشب به بامداد زرد پائیزی امروز رسیدن
خداوندا ! تاکی در پنج نقطه ء این واژه قشنگت رد پا و بوی عطر جستجو کنم و از هر تبسمی برایم  اقیانوس خاطره ها بسازم تا در امواج پر تلاطم یادها غرق شوم؟ و  
و اسفا! وقتی در آئینۀ صاف حقیقت مینگرم شرائین آرزو و امید در بدن خسته ام خشک میگردد ! حس میکنم دیگر تاب ایستادن را ندارم! گرچه هنوز از صدای ضربانهای بی تابی دل  ترکیب همان دو هجا بر میخیزد.! آخر چرا؟خدای من۸۶


وای، باران؛
باران
شیشه پنجره را باران شست .از دل من اما،
 چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟



۱۳۹۴ فروردین ۲۹, شنبه

تاریخ طبری

تاریخ طبری

همیشه با دیدن حجم کتاب‌های تاریخی مذهبی نخست به وحشت می‌افتم، اما وقتی آغازش کردم تا پوش کتاب را هم نخوانم دلم راضی نمی‌شود. ولی هر بار پس از خواندن شان چنان احساس رضایتی بمن دست میدهد که نگفتنی استما این بار پس از مطالعه تاریخ ۱۶ جلدی طبری حس متفاوت تری دارم . آری کتاب را به اتمام رساندم. ولی نمیشه گفت خلاص کرده ام،زیرا از یکسو مثل مارهای بی زهر"بوآ " که شکار خود را بدون جویدن بطور کامل قورت میکنند، چندین فصل کتاب بیشتر مربوط به دوره ساسانیان را، زنده قورت کرده از سرش گذشتم. اما در بخش تاریخ اسلام بویژه بخش سیرت النبوی را چنان بدقت خواندم که حس میکنم انگار چون سنگ ثقیل به عمق دریای وجودش فرو رفته ام. شاید هم این کتاب در وجود من حلول کرده باشد، چرا که چون مار بوا در راه هضمش هستم و لااقل به مدت شش ماه توانایی تکان خوردن نخواهم داشت. لهذا باید بوا مانند فقط استراحت (فکر) کنم تا این شکار قوی هضم شود. هضمی نه از راه عقل، بلکه از مجرای قلب.

گرچه کلام مه الود این کتاب با حدثنی، حدثنا و قال های مجهول و بی مدرک آغشته است، اما چون شیره ی تفکر تاریخی در چهارچوب سرنوشت دین ماست باید برآن با دقت بیشتر مکث کرد. مورخ محمد جریر طبری، در این کتاب، گاهی با نور افگن قوی، برای دو تا سه دقیقه، در یک بیابان تاریک و برهوت بی خبری تا دوردستها نور می تاباند. اما در فواصل زمانی میان نورپاشی که محیط اطراف کاملآ روشن میشود،باز هم حصار های تاریک با دیوار های بلند قد نما میشوند. که متاسفانه گاهی هم خواننده حس میکند از اثرهمین روشنایی مقطعی، پولیس جاهلی از درون آن حصار های تاریک بیرون می آیند و به او چشم بند میزند.

تاریخ طبری مسایل را در درون خود جا داده که با خواندن آن آدم انگشت بدهان می ماند. به خواننده این سوال خواهی نخواهی پیش می آید که چطور این حجم از نفرت در وجود انسان انباشت می شود و بکار می افتد؟
چرا که با ذکر بعضی واقعات بظاهر خورد هزاران مسئله جنجالی و وسوسه انگیز برمیخیزد.با این حال باید بنویسم و اقرار کنم که بسیار از طبری آموختم ولی اگر بگویم مثل کتابهای گذشته پس از مطالعه این کتاب همآن احساس رضائیت نا گفتنی را که در اول نوشتم پیدا کردم، نه متاسفانه که چنین نبود . باید خود را متعهد و پابند به اخلاق حقیقت گویی کرد و با صداُ بلند گفت به آن حد از این کتاب راضی نیستم





۱۳۹۴ فروردین ۲۱, جمعه

ماجرای پست یک کتاب از کابل


دوستی از من کتابی را از کابل خواسته بود! تا از طریق پست برایش بفرستم! کتاب را درون پاکت گذاشته به پسته خانه میکرورویان سوم رفتم پس از عبور از چند دربان و تلاشی بدنی به پیش مامور مسئول پست رسیدم مامور مسئول پست با خوشخویی پاکتم را روی ترازویش گذاشت و با خنده گفت ۸۶۷ افغانی! منهم با شوخی برایش گفتم راجستر نمیکنم بیادر با پست عادی میفرستم! در پاسخ با جدیت برایم گفت: بلی برای پست عادی همینقدر باید بپردازی ! با تعجب قبول کردم و پس از آنکه نوت هزار افغانیگی را روی میز دفترش گذاشتم! گفتم: چقدر قیمت است! ؟ یک کتاب  با پست عادی آنهم از افغانستان به چیزی کم ۱۵ ایرو پست میشود در حالیکه همین کتاب را من به نیم قیمت از هالند ارسال کرده ام! مرد با دستپاچگی گفت: در پاکت کتاب است؟ گفتم بلی! گفت نی خی نمیشه بیادر! برو تعمیر ۱۸ منزله از آنجا پست کن! گفتم آخر چرا؟ گفت کتاب را ما پست نمیتوانیم اجازه نداریم قانون و مقرارات کتاب جداست! ناچار پاکتم را گرفته راهی تعمیر ۱۸ منزل شدم! خواستم از در روبروی زیر زمینی داخل وزارت مخابرات بروم ! پهره دار دروازه از من یک انتریوی مفصل گرفت وقتی دانست پست میکنم گفت از راه روبروی  کلینک دندان پهلوی پل هوایی برو! بناچار این فاصله دور هژده منزله را از کنار زیارت  پای پیاده طی کرده بدروازه ریاست پست آمدم ! قصه کوتاه از چند دروازه تلاشی بدنی شده داخل پست خانه شدم در دهن دهلیز اسم ولد و شهرت مکملم را یک مامور نوشت و سپس اجازه داد پیش مامور پست بروم ! مامور پست وقتی فهمید کتاب پست میکنم ! با تبسم گفت: از این دروازه برامده پیشتر برو زینه دیگر میاید در منزل چهار برو ریاست نشرات کتابت  را تاپه میکنند پس اینجا بیار سپس من برایت میفرستم! ناچار از این شعبه برآمدم دور هژده منزله را دور زده در دهلیز دیگر رفته سراغ ریاست نشرات را گرفتم! آدم مخیری در آنجا بود! برایم گفت : آنریاست از اینجا نقل مکان کرده داخل همین محوطه است ولی در هژده منزله نیست ! در عقب هژده منزله است! بالاخره در عقب هژده منزله تعمیر دیگری شش هفت منزله ای بود آنجا رفتم تعمیر پاک و لکسی بود اتفاقن لفت هم داشت بااستفاده از لفت به منزل چهارم رفتم و پس از پرس و پال زیاد شعبه رئیس نشرات را یافتم! خانم مرتب و خوشخویی بود!  بسته ام را نشانی کرد و گفت در شعبه پهلو برو! در شعبه پهلو رفتم آدم پهلوانی نشسته بود وقتی گفتم کتاب پست میکنم ! جدولی را کشید و مثل قوماندان های تولی با صدای بلند از من پرسید: اسم؟ نامم را گفتم آدرس و بالاخره شهرت مکلمله ام را گرفت. سپس گفت مره کتابت را! خوشحال شدم که مع الخیر والعافیه دیگر تمام شد حالا مهر را میچسپانه! اما وی کتابم را در سر میزش گذاشته و گفت بیادر برو چهارشنبه دیگه بیا! انشالله ای هفته کمیسیون دایر میشه! نزدیک بود از شدت عصبانیت فریاد بکشم ! اما خود را کنترول کرده گفتم برادر! من طلا قاچاق نمیکنم یک کتابی که در کابل چاپ شده! برای دوستی از طریق پست دولتی میفرستم! این چی قانون این چی آئین است؟ من از هالند آمده ام! از هالند میشود از سگرت فروشی و مغازه های عادی هر چیزی را که میخواهی پست کنی از برای خدا ای مملکت چگونه به پیش برود؟ گفت بیادر ای کتابها از کمیسیون ارزیابی وزارت اطلاعات و فرهنگ تیر میشه! چی فکر کردی بیادر مردم کتابهای را پست کرده بودند که در آن به حضرت عمر اهانت شده بود! حیران شدم به این آدم چی بگویم! گفتم گیرم در یک کتاب به حضرت عمر یا کسی دیگری اهانت شده باشد پس بهتر نیست همان کتاب از افغانستان خارج شود؟ گفت بیادر خیلی گپ نزن همی قانون است همی مقرارات! پست میکنی بمان نمیکنی برو پشت راهت! کتاب را گرفتم و با عصبانیت از دفتر خارج شدم! و در دل گفتم اگر این مکتب است و این ملا - حال طفلان خراب میبینم
چهار مارچ ۲۰۱۵





۱۳۹۴ فروردین ۱۶, یکشنبه

ماجرای ربودن سرمعلم مظلوم ما

سرمعلم رؤوف خان

تابستان سال ۵۸ بود. روزی هنگام گرفتن حاضری و ترقی تعلیم از اداره مکتب، متوجه شدم به جای سرمعلم مومن خان کوهستانی، آدم دیگری نشسته است .ایشان عبدالروؤف خان نام داشتند آدم، حلیم، مودب و عاری از هر نوع قهر و ادا و اطوار انقلابی آنزمان بودند. صنف هشتم بودم و تا همین اکنون نمیفهمم که ایشان واقعن عضو حزب بودند یا نه؟ اما آدم فعال، مبتکر و با پشتکار بودند. در درامه ها تمثیلی که من خود یکبار نقش پسر دهقان را بازی کردم و در ترتیب و تنظیم گروپ موسیقی و ترانه که من خود به عنوان عضو، ترانه و آهنگ میخواندم، ایشان به عنوان مربی همراه با سردار خان کوهستانی و قدوس خان رسولی سهم فعال میگرفتند. اما در شعار های انقلابی نظیر ( مرگ بر شئونیزم چین) ( مرگ بر اخوان الشیاطین) که فتاح خان مستخدم مکتب و استاد ظاهر یعقوبی بشکل آتشین با تمام قوت سر میداد اصلن سهیم نبودند یا من ندیده بودم.بهر حال سال تعلیمی به پایان رسید.شهید رؤوف خان در روز پارچه گرفتن من و ذکریا فعلن داکتر طب که در لندن تشریف دارند را به اداره مکتب دعوت کرد و پس از تمجید از درس خوانی و لیاقت ما گفت که شما دو نفر را به مکتب تخنیک ثانوی و میخانیکی کابل به نسبت نمره بلند انتخاب کرده ایم. آنجا لیلیه می شوید و برای آینده تان خوب است. من از رفتن و درس خواندن بکابل راضی بودم ولی وقتی با پدرم مشورت کردم او بلافاصله نارضایتی اش را اعلام کرد و فردا همرایم به اداره آمد. با دیدن سرمعلم روف خان خندید و گفت:او استاد تو بچه ای کته مره در جنجال مسافری ها نینداز! او هم از اینکه مره تازه شناخت حیران ماند.با تواضع خاصی گفت:او مدیر صاحب (نه اری نه منه دار) مه برای بچه ات خوبی کردم. پدرم بعد از بیرون شدن از اداره گفت: بچیم تو ای رقم عبدالرؤوف خان مگفتی که مره شب خواب نبرد فکر کردم از ای حزبی های مغرور دو آتشه نباشه و بجرم قبول نکردن مکتب تخنیک مره در زندان نیندازه، ای بچه ای عزیز خویشای خلیفه آغاگل اس از یک شینگ خویشای ما میشه! بهرحال این قضیه تمام شد. رخصتی های زمستانی آغاز شد و در همان زمستان " مرحله نوین و تکاملی انفلاق ثور" هم فرا رسید روسها آمدند و جهاد و مجاهد بازی هم شروع شده بود. ما به لیسه سنایی رفتیم اما مکتب ما که تازه صاحب تعمیر نو در پلان ۳ شده بود، از ابتدائیه به متوسطه ارتقا کرده بود ما را از لیسه سنایی پس به همین مکتب که اسمش هم " خطاب الدین شهید" شده بود فراخواند و رؤوف خان دوباره معاون یا سرمعلم مکتب ما بود.
ماجرای ربودن سرمعلم مظلوم ما
به یقین کامل آدینه روز تابستان گرم سال ۵۹ خورشیدی بود! از قصابی گوشت گرفته خانه می آمدم در راه دیدم سرمعلم صاحب ما با دو پسر بچه کوچک بسمت خانه ما روان است. همرایش با صمیمت سلام علیکی کردم اما او آن صمیمیت گذشته را نداشت.ظاهرا مثل کسی که از سفر بر گشته و دچار یک بی قراری مزمن شده باشد، نگرانی یا دلهره عجیبی را در چهره اش میدیدم. انگار حس ششم اش پیوسته به او هشدار میداد که او با پای خود سوی قربانگاه روان است. ما از مسجد گدول تا میدانی یکجا آمدیم بی توجه به سوال من که آیا متوسطه ما لیسه هم میشه یا لیسه سنائی میریم.؟ هر طرف نگاه های عجیبی میکرد.ولی به آرامی قدم بر میداشت و مسافت میپیمود، مثل یک آب بازِ که در سطح آب براحتی درحال شناست اما میداند در عمق آب گرداب و جریان های آب برای ربودنش در اعماق تاریکی در حرکتند. وداع سردی کردیم او سوی قلعه تحویلدار رفت. من خانه آمدم.کتابهایم را گرفتم و برای درس خواندن بسوی باغ رفتم. درس خواندن در باغ خیلی کیف داشت. هوا روشن و نسیم ملایمی میوزید. آنزمانها در قاب روشنائی صبحگاهی در کوچه ها، دخترکان دهن دروازه خانه هایشان را آبپاشی و جارو میکردند و همچنان در باغها،هم جایی چمنی برای نشستن بود، آنجا را هم معمولن دخترکی با سطلی آب وجاروئی بر دست، آرام آرام آبپاشی و جارو میکرد.وای که چه میزان این تصویر ،این بوی نمناک خاک و صدای آرام خِش خِش جارو دوست داشتنی بود! بو و صدائ که مثل لالایی قشنگست و مرا به کودکیم به کوچه های غزنه می برد برعکس صدای غرش وحشتناک جارو های برقی امروزی که شوک دهنده است!
بگذریم! از باغ دست راستی، که من آنرا باغ عبدالرحمن لالا میگفتم صدای موزیک شنيده می‌شد، گاهی هم با صدای اندک بلندتری، گاهی هم نغمه تند رقص و آواز " آمنه چشم تو جام شراب منست ". در خلال صدا های موزیک، گاهی هم صدای ضعیفتر آهنگ قطغنی" تر له له لی له لی لی " را با دایره می‌شنیدم. نمیدانم چقدر وقت گذشت که موزیک ناگهان خاموش شد و اندکی بعد شیون و داد و فریادی در فضا پیچید من از باغ بشدت بسوی در پشتی باغ در سرک عمومی دویدم . نزدیک خانه خلیفه صاحب شان که رسیدم دیدم که دو آدم نمائ وحشی رؤوف خان را با تحقیر و شکنجه کاپر گویان خلقی گویان پیش انداخته و با ضربات قنداغ به پیش میراند! یکی از این جانوران خال سبزی به پیشانی و کلاه چرک عرقچین بر سر داشت دیگرش پوزش را شخ با شف لنگی بسته بود چند قدم که پشت سر شان رفتیم لنگی دار میل تفنگش را بسوی ما دور داد و گفت بروید. آنها رفتند و ما حیران هک و پک شده ماندیم. لحظاتی بعد غلام رسول صنفی ام که در سنجتک مینشست از آنسو رسید و گفت من دیدم شان! او را پس از شدیار های حاجی ملک از یک پا آویزان و شکنجه کردند و بعد با خود بردند.
آری به همین سهولت! یک جوان تعلیم یافته غزنه را دو تا آدم نمای که اگر نظافت جز ایمان و مسلمانی باشد خودشان کافر و زندیق محسوب میشوند بجرم کافر بودن از محفل عروسی و از منزل کسیکه خودش خلیفه طریقت است بزور برد و کشت و ما بیشتر از صد نفر فقط تماشا کردیم. در بهترین و دلسوزانه ترین واکنش ها کسی میگفت چوچه دار بود. دیگری میگفت خلقی بود و دیگری هم خدا کنه بندی اش کنه ولی نکشه !نمیدانم ما چطور به هند لشکر کشی میکردیم؟ آنشب در آسمان دهکده ما ماه بطور عجیبی نور قرمز برنگ خون می افشاند و شب میشگافت، اما دلها هراسان بودند و دیده ها خواهی نخواهی به مظلومیت سرمعلم میگریستند. پدرم آهی سردی کشید و گفت : بچیم دیگران را نمیدانم اما نسل تعلیم یافته غزنی اکثرا با نان و گندنی درس خوانده اند افسوس که اینگونه مفت پر پر میشوند.! همین جمله را پس از ترور عثمان غنی نیز تکرار کرد
و فردایش
آوازه در مکتب پیچیده بود. ولی من بحیث شاهد ماجرا این قصه را همینگونه که اینجا مینویسم به تمام صنفی هایم گفتم! ساعتی نگذشته بود که دیگر من خودم مظنون شدم. به آمر مکتب، مدیر تعلیم و تربیه، پسانها دفتر حزب کمیته شهری کمیته ولایتی فرا خوانده شدم و پرسان تحقیق گونه از من میکردند. در اوایل با جرآت بودم پسانها ترسیده بودم ولی خدا را فضل که مرا کسی به جرم آن دو وحشی به زندان نبرد. اما پدرم سرم خیلی قهر شد و گفت از من به تو یک نصیحت شتر را دیدی نه!!!
آری این بود تمام ماجرای که بچشم سر دیدم و تعریف کردم اما انتباهی که از این ماجرا در ان دوران کودکی گرفتم این بود که شیئونیست بودن کار خوبیست! کاش ما غزنیچی ها شیئونیست میبودیم تا خوب و بد خود را خود جزا میدادیم و توسط کسی دیگری تحقیر نمیشدیم. شیئونیست آنگونه که در کتاب مکتبهای سیاسی برتری خواهی نژادی معنی شده نیست! بلکه شیئون یک سرباز فرانسوی بود که بدلیل علاقه بسیار به دهکده و مردمانش، حس او را نشنلست افراطی و سپس اسم خودش را جایگزین این واژه کردند. من که میبینم مسلمان ما را ولسی کشت و خلقی و روشنفکر ما را کسی از قماش گلبدین، حس حضرت یونس نبی بمن دست میدهد. بیزارم از این رسم و آئین میخواهم نهنگی مرا ببلعد.
و گپ آخر که باید یاد آور شوم اینکه ! رؤوف خان واژه استفهامی (چرا که؟) را همیشه غزنیچی صاف (چکا که؟) میگفت. حتا در برابر تمام مکتب و پشت تربیون! باری فرقه غزنی فلمی از جنگ جهانی را آورده در دهلیز مکتب نمایش میدادند رؤوف خان بعد از دیدن بیر و بار گفت از صنوف اول تا چهارم خواهش میشه که به صنف ها خود بروند چکا که؟ گنجایش نیست. برادرم وحید جان که صنف اول بود و از این فرمان اطاعت کرده بود شاید یادش باشد! دیگر هرچه مغز خودم و دگمه های کامپیوتر را میفشارم چیزی نوشته نمیشود جز این: روح سرمعلم رؤوف و مهربان ما شاد دشمنش در قعر ظلمت!